شعری از علی کاکاوند
همین الان “جنگ جهانی دوم” را تمام کردم
صفحاتش را بو کشیدم، بستم و در کتابخانه گذاشتم
به آشپزخانه آمدم که بازماندهی پیر جنگ جهانی اول است
چای دارچین را در لیوان مسی سیاهی سر کشیدم.
از آنجا به خیابان رفتم که آدمها در آن
جنازههایی عمودی زیر باران بودند با لباسهای ژنده.
به پارکی رسیدم با درختهای سوخته
از روی نیمکت بلند شدی
ساعتت را نگاه کردی گفتی:
– چرا اینقدر دیر کردی؟
گفتم: – جنگ جهانی دوم خیلی طول کشید، تازه تمام شد.
در آغوشم گرفتی
خندیدی گفتی:
– سربازک مالیخولیایی من!
لبانم را بوسیدی
بر موهای خیسم دست کشیدی
دستت را که از روی گردنم برداشتی نگاه کردی
جیغ کشیدی : – خون!