هفت خبیث
محبوبه موسوی
– من اصلا جِد کردم نذارم شما دو تا ببرین!
زن گفت با نیش خندی از پشت پیشخوان آشپزخانه ای که دو پله از سطح سالن بلندتر بود، رو به دو مردی که پشت یکی از میزهای نزدیک دیوارهای بلند سالن، روبروی هم نشسته بودند و می خواستند ورق بازی کنند. بعد سرچرخاند و شعله ی گاز را کم کرد.
در سالن بزرگ رستوران- آشپزخانه تمام میزها خالی بود. معمولا کمتر کسی آن جا غذا می خورد، اغلب می آمدند سفارش غذا می دادند و بعد از آماده شدن، غذا را می بردند. اما کنار یکی از میزهای گرد پشت پیشخوان دو مرد در سکوت نیمه تاریک سالن، بی حرف و بینگاه، ورقها را بُر می زدند. در نگاه زیر چشمی زن- از جایی که ایستاده بود- دست اولی دراز شد و آمد روی میز. انگشت ها باریک بودند اما کشیده، نه. کمی کج و معوج، پیر، نه. دسته ی ورق های بُر زده را روی میز گذاشت، نه به نرمی. از همان جا که ایستاده بود با دهانی هنوز باز از نیش خند کجِ ماسیده بر لب، نیم رخ پخ آن یکی را می دید که در تاریکی بود و نصف ورق های بُر زده را به دست گرفته بود. فهیمه دستی به پیش بند چربش کشید و از همان جا که ایستاده بود گفت: نه بابا! هر کی ببره مَرده!
– خفه!
صدایی بم بود که جواب داد، درست زن نفهمید کدام یکیشان. دست پاچه پشت به آن ها کرد و جلّز و ولِز سیب زمینیها را درآورد. تراشه ی روغن که به کنار چشمش نشست، سوزنی به اعصاب چشمش فرو رفت. از ته دل می خواست غلامرضا ببرد اما شدنی نبود، این را می دانست. چشم بازکرد و دستی را دید که ورقی روی میز خواباند و دست دیگر آن را برداشت. لب خند در چشم تقی نشسته بود.
دوباره فهیمه گفت: تا شانس با کی یار باشه!؟ گمون نکنم این بازی به آخر برسه.
– باز تو حرف زدی؟ نمی شه یه دقّه دندون رو جیگر بذاری، حواسمون به خودمون باشه؟
دماغش را بالا کشید: اوه! نوبرشو آوردن! حالا انگار شقالقمر می کنن.
به جستی از پله ها پایین آمد و کنار میزشان ایستاد.
– بدین تا نشونتون بدم کی می تونه صد دست ورق بازی کنه و خم به ابرو نیاره؟
دستش را به کمر زده بود و با این کار برجستگی شکمش بیش تر به چشم می خورد.
باز همان صدای بم گفت: لا اله… می شینی یا بنشونمت؟
تقی بود. زن لب هایش را جمع کرد و راهِ پایین آمده را برمی گشت که شنید:
– وقتی می خوای ورق بذاری روی میز، یه کم اون کله اتو به کار بنداز نفله.
غلامرضا که نیم رخش در تاریکی فرو رفته بود گفت: به کار می اندازم رفیق!
از پشت پیشخوان اما نه خطاب به کسی، با خود، غرولندکنان گفت: می دونم که دعوا می شه.
سیب زمینی ها را از روغن بیرون آورد و در ظرف ریخت، نگاهی به ظرف انداخت و به نظرش رسید کم است، سیب زمینیهای دیگری برداشت و پوست کند تا خلال کند. در ِ قابلمه را برداشت و بخار را در هوا پخش کرد.
با همان لحن ادامه داد: من که می دونم قصدتون از این کار چیه؟ خب به خودم بگین. من آدم نیستم؟ بلکه م خوشم نیاد.
کسی جواب نداد.
صدایش را بلندتر کرد:
– این که نشد مسابقه. نه زوری، نه مردانگی ایی، اینا همش شانسه!…
– مگه با تو نبود؟
این بار صدای بم، صدای غلامرضا بود. فهیمه هنوز داشت زیر لب حرف می زد که شنید:
– اگه گذاشتم دختره پاش برسه این جا!
– تک گشنیز! خوشت اومد یارو؟ بازی بلد نیسّی، الکی که نیس، خیال کردی اینم هفّ ِخبیثه!
تقی بود.
فهمیمه پرسید: مَهرای؟ (دلش آشوب شد): از مهرای حرف می زنین؟
دوست داشت اشتباهش را تصحیح کنند. دوست داشت غلامرضا اشتباهش را تصحیح کند.
– اِ! خوب شد گفتی. تا حالا به خیالمون برا تو داریم شرط می بندیم.
تقی درستی حرفش را یادآور شد. غلامرضا گفت: خفه! کاری بهش نداشته باش.
صدای آمرانه و جوان غلامرضا، لحظه ای تقی را ساکت کرد. بازی را از سر گرفتند.
فهیمه گفت: دختره هنوز یه ماه نشده که اومده. من من کنان ادامه داد: اون به من اطمینان کرد و گرنه می رفت جای دیگه خونه می گرفت.
غلامرضا همان طور که چهارچشمی حریف مسنّش را میپایید گفت: خب مادر من اشتباه کرد، نباید اطمینان می کرد. حالا می ذاری بازی مونو بکنیم؟
– مادر عمه اته. به من میگی مادر؟
تقی زد زیر خنده و چشمهایش قی افتاد. از لای چشم های نیمه باز زل زد به فهمیه و به تمسخر برایش دل سوزاند. فهمیه نادیده گرفت:
– اشتباه کرد؟ حالا می بینین! نمی ذارم یه مو از سرش کم بشه، اگه نمی تونستم که همون اول بهش می گفتم حریف شما دوتا یالقوز نیستم تا بره جای دیگه خونه بگیره. مادرش به من سپردش.
– تو رو سنه نه؟ نخود هر آش. حالا واسه من دایه ی مهربونتر از مادر شده.(اشاره کرد به غلامرضا) برا همین یکی مادری کردی این از آب دراومد.
ریز خندید.
– تو خفه!
گفت و شعله ی گاز را زیاد کرد که بخار برنج بالا بیاید. دستش را با آب دهان خیس کرد و به دیواره ی قابلمه چسباند اما حرارتِ کمِ قابلمه، رطوبت را سریع نگرفت. کنار گاز خیره به دمکن روی قابلمه گفت: تو یه زمانی اگه شوهرم بودی حالا نیسّی! گوشاتو واکن. اگه دستت به اون دختر برسه باید دمتو بذاری رو کولت از گاراژم بری. منم برا هیچکی ننه گی نکردم. این پسره هم توی خونه ت مفت خورد و خوابید، حالا شده وبال گردنت.
– اوهو…اوهو… چی ترسیدم.
– هی حواستو جمع کن، جر نزنی!
– گاراژ مگه مال باباته؟
و هم زمان ورقی را روی میز جلوی غلامرضا پرت کرد. دست خیس شده اش که به دیواره ی قابلمه چسبید، شعله را کم کرد.
– نه، ولی مال بابای تو هم نیس. به صمصامی می گم چی تو کله اته، اونم که از جونورایی مثل تو خوشش نمی آد، دمتو می ذاره رو کولت. پاشین جمع کنین، الان سر و کله اش پیدا می شه، خوب نیس این جا باشین یالله…
ادامه داد: هر چی هم که زور بزنین من نمیذارم دختره پاش برسه این جا.
– آقا پسر خاطرخواش شده بود ولی حیف… (مکث کرد و بعد)… بفرما! ورقی را رو کرد که تمام ورق های دست غلامرضا را جمع کرد… دیدی داداش؟
می خواست همان جا بزند قلم پای غلامرضا را خرد کند که افتاده بود دنبال دختره. پیش خود گفت: «لعنت به تو فهمیه بختت سیاهه… دختره!» فکرش، نیامده، در سرش گم شد.
نیم رخ غلامرضا هنوز تکان نخورده بود. زن از همان جا که ایستاده بود این بار، ناباورانه، بلندتر گفت: هِه!… تو بردی؟(نفهمید چرا از بردن تقی خوشحال نشده، حالا که فهمیده بود موضوعِ شرط، او نبوده.)
رو به انگشت های باریک و خیره به دست هایی که انگار چهره ای ندارند گفت: حالا هزاربار ببر!…وقتی نذارم پاش برسه این جا می خوای چی کار کنی؟
غلامرضا بلند شد و با این کار بلندی قدش را به رخ تقی که نشسته بود کشید: تو دخالت نکن فهیمه! دعوای مرداست! نامردم اگه بذارم با جرزنی شرطو ببره.
فهیمه به هیکل دیلاق غلامرضا نگاه کرد، کجای او می خورد که پسرش باشد؟ فقط پنج سال از خودش کوچک تر بود. پسربچه ای که از نه سالگی می شناخت، از وقتی که شاگرد پادوی تقی شده بود و در خانه آن ها پا گرفته بود. وقتی هم که به حساب خودش برای همیشه از شر تقی خلاص شد، با اشاره ی همو بود که آمد این جا و به صاحب رستوران رو زد و حالا برای خودش آشپزی درست و حسابیشده بود، آن قدر که صمصامی او را با هیچ کسی عوض نمی کرد.
با صدایی در گلو شکسته گفت: دو تا مرد؟ بمیرم. مردانگیه که دختر مردمو بی پناه گیر آوردین؟
غلامرضا از جایی که ایستاده بود و نصف صورتش در روشنایی بود گفت: منم باهاتم فهیمه… نمی ذارم پاش برسه این جا، نامردم اگه بذارم.
شنیدن اسمش از دهان او همیشه در دلش آشوبی به پا می کرد. آشوب این بار اما شکل دیگری بود. همزمانی دل به هم خوردن و دل غنچ رفتن، چیزی شبیه مطلق یأس را در او زنده می کرد تا حد تهوع، تهوعی از سر گیج شدن در موقعیتی ناتعریف برای خودش. اما آن صدا همین که به گفتن اسمش می چرخید امیدی ترسناک را در دلش زنده می کرد، مثل امید مغروقی به خاشاکی در دل اقیانوس. با خود فکر کرد، تو رو سنه نه فهیمه! نمی خوادت. بذار بره بمیره. جلوی چشمش تار شد. دست سنگین تقی، دیلاقی غلامرضا را تا کرد. پلک زد. سیاهی چشم هایش برگشت. نفسی به آسودگی کشید.
تقی صدا کلفت کرده گفت: چی شد؟ حالا که باختی می خوای بازی رو عوض کنی؟
زن غرید: خوبه! خوبه! برا من ادا در میاره. نه که کسی نشناستش؟
– نه خیلی بازی بلدی؟ همش کلک.
و بعد: تو چی می گی دیلاق؟ من کلک زدم؟ بازی بلد نیسّی چرا میای وسط نفله؟
– باشه این بار مرد و مردانه! بی جرزنی… بی ورق… فقط هر چی خودمون تو چنته داریم.
زن پشت پیشخوان نبود حالا، آن طرف تر داشت بند پیش بندش را باز می کرد و دوباره گره می زد تا چادرش را به سر بیاندازد.
سایه ی کوتاه و خپله ی تقی گفت: بانو کجا می رن، ناهار نداده؟
زن رویش را برگرداند. خودش نمی دانست چرا چادر به سر انداخته. من من کرد: تقی خب بردی دیگه، حالا برو. زود برو از این جا تا صمصامی نیومده. غلامرضا بشین برات ناهار بیارم.
غلامرضا گفت: تو چرا ترش کردی؟ تو رو سنه نه؟ نکنه دلت می خواست اون ببره؟(حالا همدستی اش را می خواست).
– من می خوام سر به تن هیچ کدومتون نباشه! حیا کنین، آشوب به پا نکنین. دختره پاش به این جا نمی رسه.
– زکی…
رو کرد به دیلاق و گفت: می بینی هواتو داره.
غلامرضا شلنگ انداز طول سالن را تا پشت در رفت و به صاحب رستوران- صمصامی – برخورد که میپرسید: فهیمه! همه چیز آماده است؟ الان می رسن ها؟ سیب زمینی ها سرخه؟
فهیمه برگشت و به اجاق نگاه کرد، تابه ی روغن آتش گرفته بود.
– ای داد یادم رفت زیرشو خاموش کنم.
غلامرضا که بیرون رفت، نگاه زن هم دنبالش کشیده شد و چشم هایش روی تقی خیره ماند تا او هم دنبالش رفت.
تابه ی داغ را گذاشت زمین، با خود غرید: صدبار بهش گفتم دور و بر اینا نپلک، کاشکی رفته باشه.
صمصامی پرسید: کی؟
– هوم! همین دختره، مهرای که گفتم یکی از اتاقا رو اجاره کرده.
فکر کرد، چه افتضاحی! نباید به صمصامی می گفت.
– اینا برا چی این جا بودن؟
– چه می دونم… شاید برگردن.
– دردشون چی بود؟ نذاری زیر پات بشینه باز اون مرتیکه؟
بی حواس فقط یک آوا از دهانش درآمد: نچ!
و در ذهنش تیغه های چاقو رو به هم برق زد.
خودش هم نفهمید چطور با عجله تابه ی روغن را در دستشویی گذاشت، سیب زمینی های تازه ای برداشت و پوست کَند و بعد تندتند روی تخته ی آشپزخانه خلالشان کرد. خلال ها را ریخت توی روغن، جلز و ولزشان که درآمد تازه دید صمصامی تابه ی دیگری را روغن گذاشته و همان جا ایستاده به روغن جوشان تابه خیره است. شعله را زیاد کرد و سیب زمینی ها را با حرکت سریعی در تابه چرخاند. مرد، همان طور که به روغن جوشان تابه خیره بود تا روغن آتش گرفت. دست برد و شعله ی گاز را خاموش کرد. آتش به همان سرعت فروخوابید. گفت: دیر کردن، نیم ساعت پیش قرار بود بیان.
– ها؟!
– اینا رو می گم که غذا سفارش داده بودن، نیومدن. خیلی هم عجله …(نگاهش روی فهیمه یخ کرد).
– میان، الان میان. همه چیز آماده ست. فقط قربون دستت، دلم مثل سیر و سرکه می جوشه، زود برمی گردم.
و خودش نفهمید چطور از میان بهت مرد خارج شد و گوشه ی چادر را به دندان گرفت و از در رستوران خالی بیرون زد. خیابان خلوت بود. با خود فکر کرد «ظهر جمعه ی بارونی کی از خونه بیرون میاد؟» پا تند کرد، نگاهش به هر دوسوی خیابان چرخید و چشمش روی در آهنی بزرگ گاراژ ماند. روی تک پله ی کوتاه آن، نیم رخ لاغر غلامرضا را دید و نگاهش به دنبال آن یکی طول و عرض خیابان را گشت تا دوباره سراسیمه به در گاراژ رسید.
– پس تقی کو؟
سعی کرد آرام باشد تا پسر متوجه هول و ولایش نشود، آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به آسمان دوخت:
– هوا سرده! برو خونه.
غلامرضا زمزمه وار گفت: الان میاد. چیزی همراش نبود رفت بیاره.
– این کار تو نیست پسر! با او در نیفت. بلایی سرت! (از غیظ پسر، حرف در دهان، تمام نشده، ماند).
– می ترسی؟ از اون مردنی؟ مثلا می خواد چی کارم کنه؟
– نه! نه! ولی برای تو دختر از اون بهترم هست.
– پس تو نگران دختره نیستی؟ نگران منی.
زن که این حاضرجوابی خوشایندش نبود، بلند شد و با مخاطبی نامعلوم گفت: خدا، خودش رحم کنه. بعد با ترش رویی اضافه کرد: تو یا اون…؟ نمی ذارم ناخن هیچ کدومتون به اون دختر برسه.
پسر که داشت پوزخند می زد گفت: خر خودتی…!
– کی؟ من؟ خرم که پنج انگشتمو حلوا کردم گذاشتم تو دهنت؟ بی چشم و رو!…
– نه! اینکه می گی دخترای بهترم هستن، می خوای خرم کنی. جوش خودتو میزنی، نه!
این جمله باز چنگ زد به دلش.
– مگه از رو جنازه ام رد بشی که دستت بهش برسه… ولی حالا می گم بیا خریت نکن، از دم تیغ این مرد برو کنار، بذار یه کم بگذره، بعدش یه کاری می کنیم. خودم با مهرای حرف می زنم، رامش می کنم. اصلا خودت برو حرف بزن. تو تومنی سه زار با اون مرتیکه فرق داری، خودتو با او قاطی می کنی چرا؟(خودش هم نمی دانست دارد چه می گوید).
دهان پسر به پوزخندی از سر خستگی باز شد و به دنبال حریف سر چرخاند.
مکث کرد فهیمه. لب خندی کج در دهانِ غلامرضا ماسید. فهمیمه چادر را روی سر جا به جا کرد و نگذاشت تا غلامرضا روی همان لب خند ماسیده اش حرف بزند. بی حوصله از بگو مگو، گفت: اون چیزی رو که بخواد گیر میاره… حالا ببین کی بهت گفتم با اون در نیفت. دفعه ی اولش که نیست.
– حالا قراره دفعه ی آخرش باشه. این دفعه ش با همیشه فرق داره.
لب خندش حالا رنگ گرفته بود:
– از این جا برو فهیمه! خوبیت نداره این قدر کَل کَل می کنی باهام! یه چیزی می گم ها؟
زن چند قدم عقب رفت. حالا دیگر شنیدن اسمش از دهان او هیچ طعمی نداشت جز شوری تلخ. در ذهنش چند تصویر گذرا درهم شد: مشتریهایی که قرار بود برای غذای سفارشی شان بیایند. تابه ی روغن روی گاز و صمصامی در حال هم زدن سیب زمینی ها و در آخر چهره ی مهتابی مهرای.
لنگه ی چادر را که کج شده بود روی سر جا به جا کرد و قطره اشکی نیامده را با گوشه ی چادر گرفت. همان طور که داشت برمی گشت محکم به سینه اش کوبید: به جهنم.
در برگشت، تا در شیشه ای سنگین رستوران را با فشار هل داد، مهرای را در آشپزخانه یافت. دختر داشت روغن های سوخته ی توی طرفشویی را جمع می کرد. از صمصامی خبری نبود. همان طور که مشغول بود گفت: آمدند غذا را بردند ولی کار خوبی نکردی گذاشتی رفتی، بنده ی خدا چیزی که نگفت ولی پکر و دست تنها بود.
فهیمه چادرش را به گوشه ای پرت کرد.
– تو این جا چرا اومدی؟… کی گفته بیای! یالله …یالله زود برو همون جایی که بودی.
– آخه فهیمه جان!…
– آخی پاخی نداریم… زود جمع کن برو. دختره ی چشم سفید!
– آخه من می ترسم.
– از چی می ترسی… از چی؟
همان طور که حرف می زد تندتند پله های آشپزخانه را پایین رفت و دسته ی ورقهای روی میز را جمع کرد و ریخت توی جیب پیش بندش.
– هر چی می کشم از تو می کشم از تو. تیغه های چاقو تند تند در ذهنش برق می زد و رد لگدهای تقی بر پهلوهایش جان می گرفتند. خون راه افتاده بود روی سرامیک آشپزخانه و تن یخ کردهاش از درد بی حس بود. چشمش به شیار خونی بود که راه کشیده بود به درون شکستگی یکی از سرامیک ها که از حال رفته بود. افتاد روی زمین و تشنج سراپایش را از ریشه لرزاند. مهرای به سرعت کفگیر چوبی را برداشت و آمد پایین. فکش را محکم با زور دودست از هم گشود و کفگیر را چپاند بین دندانهایش. رفت استکانی آب آورد و پاشید روی صورتش. چشم هایش رفته بود روی سر فهمیه و در نگاهش همان شیار خون به درازای خیابانی راه می کشید به آن سرامیک شکسته. خون بچه ی توی شکمش بود. تشنجش آرام گرفت. مهرای آب را به او خوراند. آن لکه خونی روی کف آشپزخانه را همیشه یادش بود. تا آن جا بود، هیچ وقت آن تکه جا را تمیز نکرده بود. خون بچه اش بود. همین را گفت: خون بچه ام بود. مهرای دستی به موهایش کشید و روسری اش را درست کرد. همدلانه گفت: دست خودش نبوده فهمیه جان. اون مریضه. فراموشش کن. فهمیه قطره اشکی را در چشم مهرای یافت. زود خودش را جمع و جور کرد: چادرمو بده، کشتش.
دست برد توی جیب پیش بندش. بیبی خشت به دستش آمد. بیرون کشید و از بی رمق نگاهش کرد. مَهرای کف زمین را دستمال می کشید.
چادرم… دختر چادر را به دستش داد و خودش از در رستوران بیرون زد. بیرون در، حالا باد به باران میپیچید. فهمیه، بی رمق از توانی که تشنج از تنش گرفته بود، زانو زد و زیر لب گفت: الهی تیکه تیکه ش کنه کثافتو…
احساس کرد مشتی معدهاش را به دست گرفت و یک آن محکم فشار داد. دستش را روی شکم گرفت و کمی خم شد، بعد راست ایستاد.
برگشت به آشپزخانه و دست انداخت به راه آب ظرف شویی تا لخته های روغن را کنار زند و راه آب باز شود. چربی لزج روغن بر دستش ماسید. روغن های ماسیده ی دستش را به دستمالی کشید که از میخ دیوار آویزان بود و باز تیغههای چاقو در ذهنش رو به هم برق زد. اول تقی بود که نعره ای کشید و به سمت غلامرضا خیز برداشت. غلامرضا جاخالی داد. فکر کرد، مچ پایش را بگیرد، از بس غرور دارد حتما دست خالی است. کاشکی جمعه نبود، کاش هوا بارانی نبود، تا مردم اول یکی یکی جمع می شدند و بعد هم دیگر را خبر می کردند. جمعیت که زیاد باشد بهتر است، بالاخره یکی پیدا می شود که دل داشته باشد، خودش را بیندازد وسط و چاقو را از دست تقی در بیاورد. کاش غلامرضا یکی از آن فن های کشتی را که بلد بود روی تقی اجرا کند. اگر مچ پایش را بگیرد، سرش زمین می خورد، شاید بمیرد. ولی گمان نمی کرد، خانه ی پرش این که بی هوش می شود ولی اگر به هوش نیاید پای غلامرضا گیر است. شانه ای بالا انداخت؛ «باشه به درک! خدایا حالا چی کار می شه؟ یه کم آب خنک بخوره زیادم براش بد نیست. یکی نیس بگه پسره ی کله خراب تو چرا پا جای پای اون میذاری؟» مکنده را از کابینت زیر ظرفشویی برداشت و روی در چاه چند بار فشار داد بعد آب داغ را باز کرد تا روغن ها را حل کند و ببرد. «من چه می دونستم؟ از بس ساده و خرم.» کمی صدایش را بلند کرد آن قدر که اگر کسی در سالن بود می شنید دارد با خودش حرف میزند: «خیال کردی همه مثل خودت بدبختن؟… دختره جمع می کنه میره از این جا.»
حالا در ذهنش این غلامرضا بود که تقی را زمین زده بود و روی سینه اش نشسته بود، دسته ی چاقو هنوز در دست تقی بود و خیابان هم چنان خلوت که غلامرضا با دو دست تیغه ی چاقو را گرفت و خون دستش به صورت آن یکی پاشید. شاید یکی پیدا شود. کاش معرکه تمام شود و غلامرضا دختره را بردارد و برود پی زندگی اش. «ولش میکنه و این دختره هم بدنام می شه.» غلامرضا تقی را خاک کرد و انگشت های خپله ی تقی، دور گردن غلامرضا حلقه شد.
باز و بسته شدن در شیشه ای رستوران با تغییر نوری که روی کف سالن انداخت او را به خود آورد. انگار یکی در را فشار داد، داخل شد و در هنوز بسته نشده، بیرون رفت. فهیمه به شتاب پایین آمد. نمی دانست چه کند. خالی بزرگ رستوران مثل بار سنگینِ هوا نفسش را بند می آورد. نمی توانست بماند باید بیرون میرفت. «چرا صمصامی دختره را گذاشته بود این جا کار کند؟ شاید خودش هم بی نظر نبوده؟ چرا مهرای نرفته جای دیگر کار کند؟ چرا مثل دخترهای دیگر نبود که…» فکرهایش مدام توی سرش می دویدند، از هم جلو می زدند و گم می شدند. بازنمود خارجی افکارش، تکان دادن سرش بود. آمد کنار میز ایستاد و ورقها را به دست گرفت. لبه ی تیز کارت ها مثل تیغه ی چاقو در دست غلامرضا به دستش فشار می آورد، کمی بیش تر دستش را به تیزی کارت ها فشرد تا تیزی چاقوی به دست گرفته را بیش تر حس کند، کارت ها از دستش در رفتند و پخش زمین شدند. همان طور بی چادر بیرون زد، بیرون که می رفت دم در دید چنگک بزرگ قصابی آویزان کنار در، حالا روی میخ نیست. نفهمید کدامشان رفت و برگشت سریعی به رستوران داشت. چطور به آن ها رسید. در ظهر خلوت جمعه در جایی که دیگر خلوت نبود مردم حلقه زده بودند و تک و توکی زن در گوشه و کنار بی صدا اشک می ریختند. حلقه ی جمعیت را که باز کرد ماشین پلیس را دید و صمصامی را که توی ماشین نشسته بود. غلامرضا گوشه ای روی زمین افتاده بود. می توانست از کناره ی سبز ماشین پلیس و تکه ای از سیاهی روسری مَهرای، در باران سرد ریزی که می بارید، تقی را ببیند که کف دستش را با چاقو بریده و دمر روی زمین است ولی تقلای برخاستن دارد. یک آن چشمش به چنگک بزرگ قصابی افتاد. تقی دست هایش را در دستبند پلیس جا داد و بی آنکه او را ببیند کنار صمصامی در ماشین نشست. مردی که کنارش ایستاده بود معلوم نبود به چه کسی گفت: کاردی زد، ناغافل از پشت. معلوم نشد از کجا رسید با چنگک؟ و دیگری جوابش داد: پسره خودشم با نامردی چاقوشو قایم کرده بود ولی خپله جاخالی داد…
در باران ریز ظهر جمعه، فهیمه در صدای آژیر آمبولانس از حلقه جمعیت دور می شد و به سمت رستوران می رفت. باران بر صورت غلامرضا می بارید وقتی که نعشش را در آمبولانس می گذاشتند.