کوچولوی عینکی من
ناهید کهنه چیان
می دونم که چیزی از حرف هام حالی ات نمی شه عزیزم. اصلا حرف هامو نمی شنوی، منو نمی بینی، اما اینجا نشسته م کنار تو و می خوام باهات حرف بزنم. یعنی، راستش دارم با خودم حرف می زنم، با خودم دردل می کنم. به این حرف زدن، به این درددل کردن نیازدارم. می دونم که دارم خودمو گول می زنم، اما بهش نیازدارم، تسکینم می ده…
نمی دونم از کجا شروع کنم. اصلا چه فرق می کنه؟ حالا که قراره با خودم حرف بزنم، می تونم از هرجا دلم خواست حرف بزنم.
کارما صادرات فرش به باکو بود و باکو ورود فرش را ممنوع اعلام کرده بود- می بینمت که هاج وواج نگاهم می کنی و چشمات از پشت آن عینک ذره بینی، که خیلی زود توی صورتت جاخوش کرده، دودو می زنه، آخر، تو رو چه به شنیدن این حرف ها عزیز دلم! تو از فرش و کلمه ی ممنوع چی حالی ات می شه؟ نمی دونم چرا اومده م اینجا و این حرف ها را به تو می گم؟
شاید همون جور که گفتم این حرف ها یه کم تسکینم می ده، خودمو گول می زنم، سبک می شم و برمی گردم خونه. داشتم چی می گفتم؟ ها، یادم اومد، باکو، ورود فرش رو ممنوع اعلام کرده بود. خبر، پتکی بود که بی هوا برسرمان کوبیده شده بود. این دیگر چه بلایی بود برسرمان آمد! حالا بایستی چه کار می کردیم ؟… کار تعطیل شد. پول جنس های فروخته شده برنگشت- بارها گفته بودم به این خارجی ها نسیه ندین. کسی به حرفم گوش نداد. چند ماهی ازپس انداز گذران کردیم. چند تایی از چک هامونو هم پاس کردیم. کفگیرمون خورد به ته دیگ. دستمون خالی شد برای پاس کردن بقیه چک ها آه دربساط نداشتیم. بحران مالی توی خونه هم راه پیداکرد. حالا تلفن خونه هم دراشغال بیست و چارساعته طلبکارها بود. زنگ می زدن، پولشونو می خواستن… خط و نشون می کشیدن… فحش می دادن…بد و بیراه می گفتن…
برای رهایی از شر طلبکارها یه راه داشتیم؛ تنها دارایی مون، خونه مونو بفروشیم. دل کندن از خونه آسون نبود. خونه ای که، داشتم دخترامو توش بزرگ می کردم، خونه ی امن و آسوده ام… دل من و دخترهام به همین چاردیواری امن خوش بود.
سرو کارمان افتاد با بنگاهی ها- خدایا ما را چی به این جورجاها!- به یکی از همین بنگاهی ها زنگ زدم و گفتم می خوام خونه مو بفروشم. گوش می دی عزیز دلم؟-منو باش!،انگار پاک زده به کله م!… بابات تو خونه پدریش بود و قرار شد تا وضع چک ها مشخص نشه خودشو آفتابی نکنه. حکم جلبش را گرفته بودند. می گرفتنش جاش تو زندون بود. حالا خودم بودم، دست تنها و طلبکارها و صاحبان چک ها…
درخونه مون بازشده بود به روی مشتریها. انگار می اومدن نمایشگاهی رو می دیدن و می رفتن. حالا، خداخدا می کردم کسی پیدا بشه و خونه امن و آسایشمو که کلی بهش دل بسته بودم و توش خاطره های خوب داشتم، بخره و منو از این بلاتکلیفی نجات بده. بدبختی خونه فروش نمی رفت و مشتری ها طاقچه بالا می ذاشتن. به پیشنهاد بنگاهی، قیمتو اکازیون اعلام کردم. تا اون روز این کلمه به گوشم هم نخورده بود. یه حسی بهم می گفت: جا نزنی خانم، ناامید نشی. همین حس سرپام نگه می داشت. شاید اگه همین حس نبود همون روزای اول ازپا افتاده بودم.
لا به لای این همه درگیری و زیر آوار این همه بدبختی، حسی ناشناخته داشت تو وجودم جوونه می زد: دلم جور عجیبی هوای خوردن آش رشته کرده بود. اول هاش پیش خودم می گفتم خب اینم یه هوسه و یکی دوبار که آش رشته بخورم عادت از سرم می افته، اما انگار داشتم خودمو گول می زدم. یکی دوباز کشید به هفته ی سه چار بار و بعد هم هر روز، اصلا سیرمونی نداشتم.
یک روز فکری جرقه وار از ذهنم گذشت: نکنه!… نه غیرممکنه. نذاشتم این فکر کشنده ذهنمو، فکرمو مال خودش بکنه. سرمو تکون دادم تا ازکله م بندازمش بیرون… ول کن نبود یادم اومد که موقع حاملگی یکی از دخترهام همین حسو داشتم. ترس برم داشت. هنوز خوردن آش رشته ادامه داشت. حالا دیگر حوصله درست کردن هیچ غذایی جز آش رشته رو نداشتم. بیچاره خواهرهات! از مدرسه خسته و گشنه می اومدن، می پرسیدن:” مامان ناهار چی داریم؟” جواب من به سوال هر روزه شون این بود: “آش رشته مامان” می دیدم اخم می کردند و رو برمی گردوندن اما چیزی نمی گفتن و چون گشنه بودن می نشستن پشت میز آشپزخونه و منم براشون آش رشته می کشیدم.
شک حاملگی، آن هم توی این آوار بدبختی، راحتم نمی گذاشت. رفتم داروخونه، ” بی بی چک” خریدم. اومدم خونه. برگشنتا توی راه خونه، از خدا خواستم کمکم کنه. اصلا زمان آبستنی نبود. با یه لیوان یه بارمصرف رفتم توالت، توی لیوان ادرار کردم، ” بی بی چک” رو گذاشتم توی لیوان، دوسه دقیقه صبر کردم . دل تو دلم نبود. ” بی بی چک” رو کشیدم بیرون. دو خط پیدا بود. عرق سردی رو تنم نشست. بی حال و بی رمق، سنگینِ کوله باری از غم وغصه و دلواپسی، تکیه دادم به دیوار، سُرخوردم و پهن شدم رو زمین… حالا باید چه کارمی کردم؟ دست کشیدم روی شکمم و از جنین، از تو- که نمی دانستم چند وقتت هست، خواستم که مرا ببخشی. بهت گفتم نمی خوامت. یعنی راستش، نمی تونم بخوامت. دوستت دارم. خیلی هم… اگه تو، توی شرایط دیگه ای توی وجودم جا خوش می کردی ،خوشحال می شدم حالا اما نه، اصلا ًنمی تونم از داشتنت، از به دنیا آوردنت خوشحال بشم. اگه خودت هم می تونستی حال و روز ما رو ببینی، به مامانت حق می دادی که این حرفا رو بزنه. تو نباید دنیا بیای عزیزم. این دنیا برای تو جایی رو خالی نکرده. من خوبی تو رو می خواستم عزیزم. ما شرایط خوبی برای پذیرایی از تو نداشتیم. ببخش عزیزم. ببخش که این جور رک و راست می گفتم که نمی خوامت.
“کسی نباید از حامگی ام خبردار بشه، می ندازمش. دکتر رفتنم فایده ای نداره”
می دونستم که قانون به دکترا اجازه سقظ نمی ده، اونایی هم که پنهونی این کارو می کنن پول حسابی می خوان ما هم که اون روزها آه در بساط نداشتیم.
پیش خودم، کارایی که برای انداختن جنین می دونستم انجام دادم: جا به جا کردن وسایل سنگین خونه، تندتند بالا رفتن و پایین اومدن از پله ها، طناب زدن تا حد عرق ریختن و مرگ، خوردن چای زعفرون…
روز سوم بعد از این تمرینات سنگین، درد شدیدی زیر شکمم حس می کردم. درد کم کم شدید و شدیدتر می شد. دستامو حلقه می کردم زیر شکم، درد امانمو بریده بود. خم می شدم و زانوهامو جمع می کردم طرف شکمم، انگار که یه جنینم، بعدش ول می شدم رو زمین. همه اعضای بدنم جمع می شدن طرف شکمم. ین کارها رو وقتی می کردم که دخترها، خواهرهات مدرسه بودن. درد می کشیدم و اشک می ریختم. اشک می ریختم چون که می دونستم دارم چه کار بدی می کنم اما ناچار بودم.
حالا حس می کردم چیزی داره ازم دفع می شه. احساس کردم، لباس زیرم خیس می شه. دردم داره فروکش می کنه اما نای بلند شدن از جامو ندارم. خودمومی کشونم سمت توالت، دستمو می گیرم به دستگیره و سنگیینمو می ندازم روی در، می رم داخل، می نشنینم روی توالت فرنگی، لخته خونی ازم دفع می شه. درد ساکت می شه. نای پا شدن ندارم. به هرجون کندنی هست پا می شم خودمو می رسونم آشپزخونه، شربت قند درست می کنم، می خورم. چشمم می افته به ساعت دیواری. بچه ها همین حالا از مدرسه می آن . حال پخت و پز ندارم. زبون بسته ها بازم باید آش بخورن. دلم به حالشون می سوزه.
بچه ها غذا شون می خورن. متوجه حالم می شن. بهشون می گم حالم خوبه، فقط خوابم می آد. دوتا مسکن می خورم و می خوابم.
خیلی دلم گرفته بود. چه کار کرده بودم؟ جنینم، فرزندم را انداخته بودم، ازبین برده بودم. ازخودم بدم می اومد.
یه هفته ای از سقط جنین گذشته بود. حالا دیگه باید هم من راحت می شدم هم تو عزیزدلم. قرار نبود تو به دنیای ما پا بذاری. جایی برای تو، توی این دنیا نبود. دنیا برای تو تنگ بود. این فکرها رو می کردم اما همچنان ولع خوردن آش رشته دست از جانم بر نمی داشت. خدایا حالا دیگه چه خبره؟! …دوباره راهی داروخانه شدم. دوباره”بی بی چک”… دوباره آزمایش… دوباره همان دو خط لعنتی!… موضوع رو به پدرت گفتم. به این نتیجه رسیدم که برم دکتر. اون که نمی تونه باهام بیاد . نمی تونه آفتابی بشه. تنها رفتم دکتر. همه چیز رو برای دکتر تعریف کردم. دکتر معاینه کرد و گفت که حامله ام. گفتم، دکتر پس اون لخته ی خون؟…
.”سونو گرافی” درازکشیدم رو تخت. دکتر مانیتو رو روشن کرد. چقدرعادی و بی خیال! … نگاه کرد به مانتیتور و پرسید: بچه نمی خوای؟ گفتم، نه دکتر، نه! … دکتر لبخند زد و سرتکون داد و گفت: دوقلو حامله این خانم…
گفتم: اینو نگین تو روخدا دکتر. دکتر گفت: “من دارم می بینم خانم.” بعد گفت:” که یکی از قل ها مرده و اون یکی داره زندگی می کنه ” دوباره پرسیدم: دکتر، پس اون لخته ی خون؟! دکتر گفت: “جفت جدا شده و دفع شده و جنین دفع نشده”
حالا فقط دهان دکتر رو می دیدم که باز و بسته می شد. انگار دکتر و مطبش دور سرم چرخ می خوردن…
پرسیدم: دکتر حالا باید چکار کنم؟ دکتر گفت: “ظرف بیست روز جنین مرده دفع می شه . اگه نشد مجبوریم کورتاژ کنیم دراین صورت، جنین سالم هم از بین می ره.” گفتم: پس من شانس سقط جنین قانونی رو دارم؟ دکتر گفت: “بله، درصورتی که جنین دفع نشه”
بیست روز می گذره. جنین مرده دفع می شه. شانس من برای سقط به صفر می رسه. تو این فاصله خونه فروخته می شه. بدهی هامونو می دم. خانه ای اجاره می کنیم و دل می کنیم از خونه ی امن و آسوده مون با اون همه خاطره برای خودم و دخترهام -خواهرای تو عزیز دلم-
اسباب کشی فرصت خوبیه برای سقط جنین. خونه ی اجاره ای طبقه چارمه؛ بی آسانسور، هشتاد تا پله می خوره. کارتن اسباب اثاثیه رو تنهایی به بغل و کول می کشم. آخرین کارتن را بالا می برم. توی پاگرد پخش زمین می شم. همسایه ها صدای پرت شدنم رو می شنون. میان کمکم . بابات اما عین خیالش نیست. همسایه ها می برندم دکتر. هنوز جنین سالمه. جنینی که قراره سلول های تو رو برای دنیا اومدن بزرگ کنه و آماده کنه. حالا دیگه می دونم تو موندگاری. منتظر دنیا اومدنت می مونم. راستی وقتی چشمم تو چشمت افتاد چی بهم می گی؟ اصلا من چه جور نگات می کنم. منی که می خواستم تو را سربه نیست بکنم.
دخترهام، خواهرای تو، برای دنیا اومدنت، برای دیدنت لحظه شماری می کنن. اونا حتماً خوشحال می شن اما من بیشتر از اونی که خوشحال بشم شرمنده می شم. آخه من تو رو نمی خواستم. اون یکی قلتو رو هم نمی خواستم اینو به خودت هم گفتم به تو و اون یکی قلت که قرار بود خواهرت بشه یا شایدم برادرت… حالا منتظر بودم وقتی دنیا اومدی سیر ببوسمت و ازت معذرت بخوام.
به دنیا می آیی بعدِ اون همه ماجرا و اتفاقایی که برای تو و برای من پیش اومد. به هوش که می آم سراغتو می گیرم. بی قرار دیدنت هستم. تو رو می آرن. درد بخیه ها اجازه بهم نمی ده بلند بشم و بغلت کنم. تو رو می خوابونن کنارم. صورتمو می چسبونم به صورتت. اشکام سرازیر می شن و صورت گل تو رو خیس می کنن. چشمای تو بسته س. این جوری بهتره. این جوری نگاهمون به هم نمی افته و من عذاب نمی کشم. بهت قول می دم رفتار نامادرانه مو جبران بکنم و برات بهترین مامان دنیا بشم. انگار که صدامو می شنوی، کنار گوشت می گم: جبران می کنم مامان. تو فقط مامانو ببخش.
پرستار کمک می کنه سینه م رو بذاره تو دهنت. تو سینه م رو نمی گیری. با من قهری یا توان مکیدن نداری مامان؟…
فایده نداره، تو سینه م رو پس می زنی… پرستار می گه: “نگران نباشین خانم بهش شیرخشک می دیم” شیرخشک چرا؟… سینه ی من که پرِ شیره، گریه می کنم…
زردی داری. می گن با درجه ۱۵. من مرخص می شم و تو می مونی. دست خالی برمی گردم خونه… خواهرهات سراغتو می گیرن. بهشون قول می دم بزودی برادرشون می آد خونه، پیششون. روزی دوسه بار برای دیدنت می رم بیمارستان. تلاش می کنم سینه م رو بپذیری. بالاخره موفق می شم. شروع می کنی به مکیدن. تو با مامان آشتی کرده ای عزیزدلم. وقتی داری شیر می خوری فرصت دارم سیر نگات کنم.
می آریمت خونه. خواهرهات ذوق زده و خوشحال خونه رو می ذارن روسرشون. تو هر روز رشد می کنی و می بالی. خوب قد می کشی خواهرهات اسمتو می ذارن لوبیای سحرآمیز. انگاری شب که می خوابی و صب پا می شی کلی قد کشیدی! انگار به زبون بی زبونی به خواهرات می گی یه کم صبر کنین چند سال دیگه قدم از شما بلند تر می شه…
حالا، اما یه نگرونی دیگه یقه مو می چسبه، حس می کنم هنوز منو نمی شناسی یا نمی بینیم. با نگاهت دنبالم نمی گردی. عروسکای رنگی رو که می گیرم جلو صورتت، واکنش نشون نمی دی. یکی دوماهی دندون رو جیگر می ذارم. می بریمت دکتر… دکترمعاینه می کنه، می گه : ” بچه تون نزدیکو نمی بینه. ” برات عینک می نویسه. طفلک من، تو از پنج ماهگی عینکی می شی.
خسته ت کردم عزیزم الآن تموم می کنم حرفامو. اون شب، شب سردی بود. هوا سوز داشت. گفتم بهتره کنار شومینه بخوابونمت و خودم هم کنارت بخوابم. روی کاناپه، جای گرم و نرمی برات درست کردم. خودم هم کنارت درازکشیدم.
پنج صبح وقت شیرخوردنت بود. بعد از تموم کردن شیر، یکهو جهشی شیر رو استفراغ کردی. لباستو عوض کردم، آبی به سرو صورتت زدم و خوابوندمت دیگه شیر بهت ندادم تا معده ت استراحت کنه. ساعت هشت بیدارت کردم که بهت شیر بخورانم. سه ساعت فاصله زمان خوبی بود . شیر آماده کردم و بهت خوراندم. دوباره همون وضع، دوباره استفراغ جهشی شیر… نگران شدم. با دکترت تماس گرفتم. گفت:” فوری برسونش بیمارستان!” گفت: “که استفراغ جهشی شیر نشونه ی خوبی نیست.” آماده ت کردم و سریع رسوندمت بیمارستان. دوباره بیمارستان عزیز دلم؟!… بستریت کردن و چکاپ کامل. ظاهراٌ مشکلی نبود. دکتر پیشنهاد نوار مغزی داد. وقتی نوار رو دید چهر اش درهم رفت و سکوت کرد. نگرون پرسیدم موردی هست دکتر؟ با یه جور مِن و مِن گفت:” طوری نیست ولی یه دکتر متخصص مغز و اعصاب معرفی می کم ببریدش پیش اون تا دستورات لازم رو بدن…”
بغلت کردم و بردمت پیش متخصص مغز و اعصاب. معاینه کرد و گفت:” اگه طبق دستوراتی که تجویز می کنم عمل کنید خوب می شه.” پرسیدم دکتر چی شده بچه م؟ گفت:”یه مایع اضافی تو سرش هست نزدیک پیشونیش که مانع سلول های حرکتی ازجلو چشماش می شه، با مصرف دارو به مرور خوب می شه.” پرسیدم: چقدر طول می کشه؟ گفت : “دوسال…”
تنگ بغلت کردم بوسه بارونت کردم گفتم تو خوب می شی عزیز دلم، خوب خوب می شی…
دکتر لابد رنگ و روم رو دیده بود که گفت چند دقیقه ای بنشینم بعد راه بیفتم برم. اما من نمی تونستم یه جا بند بشم. بغلت کردم. غرق بوسه ات کردم. محکم به خودم فشردمت. دوباره گفتم: تو خوب می شی عزیزم خوب خوب می شی”اینا رو به تو می گفتم بعد به خودم می گفتم کی؟… کی خوب می شه؟ … همه چیز نشون می داد راه دور و دراز پر مشقتی پیش رو داریم هم من هم تو. اما هردو باید تحمل می کردیم عزیزم. راه افتادم. زانوهام توان کشیدن تنمو نداشتن. خواهرات به بیماری تو که پی بردن، دلای کوچیکشون غمگین شد، به درد اومد. بهشون امید دادم که تو به زودی زود خوب می شی و باهاشون بازی می کنی.
نوبت چشم پزشک شد. عکس و نوار مغز رو با خودم برده بودم. اونا رو دید و گفت که نقص دیدت به همین موضوع ربط داره.
گفت نمی گم سرطانه ولی نتیجه ش به سرطان نزدیکه. دکترچشم با این حرف، آب پاکی رودستم ریخت. همه امیدامو دفن کرد.
گوشه ای نشستم بوسیدمت، بوییدمت و گریه کردم. نزدیکت که بودم منو نمی دیدی ازت دور می شدم با نگاهت دنبالم می کردی.
هنوز ناامید نشده بودم دکتر بعدی گفت که باید مایع کشید بشه. گفتم دکتر با این کار بچه م خوب می شه؟ گفت که توکلم به خدا باشه…
بستری شدی. بازهم بیمارستان! بازهم بستری!…
روز بعد پرستارها اومدن آماده ت کنن برای عمل، لباس سفیدی تنت کرده بودن و کلاهی روی سرت قراردادند . روی برانکارد انگار فرشته ای بودی درازکشیده… تا پشت اتاق عمل همراهت بودم. دستاتو گرفته بودم توی گرمای دستم. چه حالی داشتم!
پرستاری گفت: بیا ببوسش. بوسیدمت. تنم لرزید. نکند این آخرین بوسه ای باشد میون من و تو!
پشت در اتاق عمل زانو بریدم و نشستم. صدای گریه ی تو می آمد. انگار قلبم رو می خراشیدند . چرا گریه می کردی عزیز دلم مگه داشتن چه کارت می کردن؟ مگه بی هوشت نکرده بودن؟
دراتاق عمل بازشد.تو روی برانکارد از اتاق بیرون آوردنت. رفتم جلو. تو زنده بودی. ز پرستاری پرسیدم چرا این همه گریه می کردی؟ گفت عمل بدون بی هوشی بود درد می کشید.طفلک من!…
مایع باید توی دو نوبت کشیده می شد: دو روز پشت سرهم، هربار ده میلی، نوبت اول حالت خوب بود لبخند زدی. عروسکی نشونت دادم واکنش نشون دادی. با صدای زنگ تلفن به سمت صدا برگشتی. اما توی نوبت دوم جالت بد شد، تشنج های پی درپی…
روزبه روز بیشتر تحلیل می رفتی. حالا که از دکتر و بیمارستان ناامید شده بودم پناه برده بودم به دعا و ثنا و انرژی درمانی… خواهرهات با اردوی مدرسه رفته بودند مشهد. بهشون گفته بودم با قلب های کوچیک پاکشون برای تو دعا کنن. وقتی برگشتن برات بلوزشلوار سبز یشمی خریده بودن. گفتن لباستو مالیدن به ضریح تبرک بشه. حرفاشون دلمو روشن کرده بود…
داشتی پا می گذاشتی توی چارسالگی. بیست روز… فقط بیست روز مانده بود. قرار شد یک جشن خانوادگی بگیریم .به میمنت سلامت تو.اما نمی دانم چرا نگران بودم. آروم و قرار نداشتم.
صبح از خونه می زنم بیرون. سوپری سرکوچه مون همون جور که داره جلو مغازه شو آب و جارو می کنه بلند زده زیر آواز. توی دلم می گم خوش به حالت اکبرآقا. کاشکی منم مثل تو غم و غصه ای نداشتم. می رم تو سوپری. به خوراکی های توی قفسه ها نگاه می کنم . باید حوراکی دلخواه تو رو برات بخرم، کرم بادوم زمینی، یپراشکی، همونایی که دوست داشتی، می خرم و می آم خونه.
کنار تختت می ایستم و نگات می کنم، خم می شم و می بوسمت. برمی گردم آشپزخونه تا صبحونه مفصلی برات آماده کنم. صبحونه رو می آرم می ذارم کنار تختت. با انگشتام آروم آروم گونه ها و لباتو نوازش می کنم. صدات می کنم و می گم، عزیز دلم پاشو صبحونه تو بخور. زیر بغلتو می گیرم و بلندت می کنم. منو نمی بینی فقط صدامو می شنوی. عینکتو به چشمات می زنم. کمکت می کنم صبحونه تو بخوری. هنوز چشمات پرِ خوابه، می بوسمت و از اتاق می زنم بیرون. خواهراتو راهی مدرسه می کنم و دوباره برمی گردم پیشت. قیچی رو برمی دارم و موهاتو مرتب می کنم. حمومت می کنم. حوله ات رو تنت می کنم
می ذارمت توی تختت. کمدت رو باز می کنم چشمم می افته به لباسی که خواهرات از مشهد برات آورده بودن. ” مامان ، برادرمون اینو بپوشه، خوب خوب می شه. بلند می شه با ما بازی می کنه.” لباسو تنت می کنم. چقدر بهت می آد، خیلی قشنگ شدی! چشمامو می بندم، ول می شم رو مبل.
توی همین لباس از تختت می آی پایین، از این طرف اتاق می دوی اون طرف، از اون طرف، به این طرف. دستانتو مثل دو بال از هم باز می کنی، دور خودت، می چرخی و می چرخی و می چرخی. با سروصداهات با خنده هات خونه رو، رو سرت می ذاری. با ذوق و شوق بهت نزدیک می شم، بغلت می کنم و محکم به خودم می فشارمت. پس سرتو می گیرم توی کف دستم، گونه هاتو می چسبونم به گونه هام. می ذارمت رو مبل، قلقلکت می دم و هر دو بلند بلند می خندیم. با بلندی صدای خنده هامون، از جا می پرم. اما تو رو تختت خوابیدی کوچولوی عینکی من!…
باید ناهار درست کنم. خواهرهات همین حالا از راه می رسن و حتماً هم گشنه ن. هوای قرمه سبزی می کنم.
غذای خواهراتو می ذارم روی میز، غذای تو رو هم می آرم تو اتاقت. خواب خوابی اما دمر، برت می گردونم. لبات کبود شده. زیر ناخونات سفید سفید شده. صدات می کنم و تکونت می دم، هیچ واکنشی نشون نمی دی. گوشمو می ذارم روی قلبت، نفسی نیست ضربانی نیست!… انگشتمو می گیرم جلو سوراخای بینی ات، گرمایی نیست!…