اگر قرار باشد نامه عنوان داشته باشد، عنوانش این است:
ترس از رنگ خاکستری
مرتضی خبازیان زاده
از من می پرسی چرا کشورم را گذاشته و برای مثلا زندگیِ بهتر آواره ی سرزمین های دور شده ام؟ فکر می کنم هیچ دلیلی بهتر از این نیست که بگویم می ترسم. درست است. من می ترسم اما نه آن ترسی که بشود با کلمه توضیح داد و آن را توصیف کرد. این از آن ترس هایی است که تا آدم تجربه نکند اصلا نمی تواند درک کند. به من گفته بودی که من هم از گربه می ترسم، بخصوص وقتی که شب ها ناگهان از پیشِ پای آدم مثل فشنگ در برود و نفهمی کجا بود و چطور فرار کرد. نه؛ من از این ترس ها نمی گویم. بگذار سوال کنم. آیا شده از رنگ بترسی؟ آیا اصلا از رنگ ترسیده ای؟ از چه رنگی؟ مادرم می گفت وقتی بچه بوده از رنگ قرمز ماه گرفتگی می ترسیده اما بازهم خوش بوده اند حتما که می رفته اند رو پشت بام و مِس می کوبیده اند. مادرم می گفت هم می کوبیدیم، هم می ترسیدیم و هم می خندیدیم. باید برای خودشان دنیایی داشته باشند. مادرهای مان را می گویم. شاید بگویی مادر من سنش به مِس کوبیدن قد نمی دهد. عیبی ندارد. مادر من قد می دهد و به اندازه ی چند نفر هم کوبیده، اصلا صد ضربه برای مادر تو. این ها را می نویسم که از زهرِ بقیه ی نامه کم کنم. تو چند باری از من پرسیده ای برای چه رفته ای در آن سرزمین یخ زده و چرا جایی زندگی می کنی که هر پنج شش ساعت، ماشینی قیه کشان از جاده رد شود؟ نه آشنایی، نه دوستی و حتی نه همسایه ای. این ها را که پرسیده ای قبول دارم. من هم سال هایی از عمرم را جاهایی زندگی کرده ام که وقتی مرد همسایه خسته و کوفته از راه می رسید، به جای جوابِ سلام ترسیده ی بچهها، داد و بیداد راه می انداخت که این را چرا این جا ریخته ای و آن را چرا آن جا گذاشته ای و چرا این جا این قدر بهم ریخته است و از این جور بهانه گیری هایی که بیش تر به خاطر خستگی بود. بعد هم که توی حیاط شام می خورند، صدای رادیو تا هفت خانه آن طرف تر هم می رسید. آن سال ها، پدرهای مان همیشه ی خدا بوی عرق می دادند و هیچ شلواری اتو کشیده نبود. بله؛ من هم دلم برای همسایه ها تنگ شده… خیلی زیاد تنگ شده و نمی دانم روزی دوباره صدای داد و فریاد مرد همسایه، گریه ی بچه و التماسِ زن همسایه را می شنوم یا باید با همین حسرت ها سر کنم؟
در جواب سوال اصلی ات، این که چرا رفته ای، باید برایت ماجرایی تعریف کنم که در همه ی این سال ها مثل رازی سرمهر با خود داشته ام و برای هیچ همسایه ای در این سرزمینِ پهناور یخزده (بهقول تو) تعریف نکرده ام. نزدیک ترین همسایه مان، حدود دو کیلومتر با ما فاصله دارد و آن قدر دیربه دیر هم دیگر را می بینیم که وقتی بعد از شام مردها دارند خودشان را گرم می کنند، بچه ها آتاری بازی می کنند (حالا نمی خواهد بخندی که آتاری مال خیلی وقت پیش بوده، می دانم اما همه مثل همند) در فرصت باقی مانده، ما زن ها فقط می توانیم از سه شنبه بازار حرف بزنیم و کاپ کیک های ارزان.
روزی که این اتفاق افتاد توهنوز به دنیا نیامده بودی و تلویزیون فقط دو شبکه داشت که شبکه ی یک قبل از شروع برنامه هایش نیم ساعتی عکسِ آدم های گمشده را نشان می داد و مادرم هر وقت چشمش به عکس ها می افتاد، زیر لب می گفت: مادر به فدایت، کجا گم شده ای آخر… ببین چه جوانی!
من برای سالِ آخر دبیرستان آماده می شدم. آن وقت ها هنوز می شد با لباسِ رنگی توی خیابان ها چرخید. در یک بعد از ظهر گرمِ آخر شهریور از زیر پل سیاه سوارتاکسی شدم و قصد داشتم بیایم خیابان نادری که هم چرخی بزنم و هم لوازم مدرسه بگیرم. صدای رادیوی تاکسی هنوز توی گوشم مانده. روی یکی از کانال های عربی بود و امکلثوم ترانه ای را با نهایت سوز و گداز می خواند و راننده آرام اشک می ریخت. این که اشک ریختنِ راننده تاکسی چیزی شبیه تلنگر بوده یا مثلا فالِ ناخوشایندی از ساعت ها و روزهای آینده، نمی دانم اما مطمئنم که آن گریه ی بی صدا بود که در ذهنِ من این طور زنده مانده که اگر راننده را ببینم، بعد از این همه سال و بعد از این همه فاصله، حتما او را می شناسم. آخر چطور می شود مردی را فراموش کرد که از بغض دارد خفه می شود و آرام آرام اشک می ریزد؟ کمی بعد دست راننده رفت سراغِ رادیو و روی کانالی ماند که گوینده می گفت هواپیماهای عراقی، فرودگاه ها و مراکز نظامیِ نوزده شهر را بمباران کرده اند و عراق رسما به ایران اعلان جنگ کرده است. خبر چنان قاطع و چنان سریع بود که اول سکوت برقرار شد، بعد همه با هم حرف زدیم و هیچ کس گمان نکنم حرف دیگری را می شنید و اصلا کسی برای شنیدنِ حرف دیگری از حرف زدن نمی ماند. دو سه روز بعد اتفاقی نیفتاد که نشان دهنده ی جنگ باشد. آن هم جنگی که قرار است هشت سال طول بکشد. زندگی خیلی معمولی و آرام بود. جز این که مدرسه ها تعطیل بود و من به خوبی در خاطرم مانده که نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. هفته ی بعد اولین صداهای جنگ در شهر پیچید. سوت خفه ای و صدای انفجاری. هنوز انفجارها دور بود و هنوز طعم جنگ برای مان غریب بود.
ظهر روز دوازدهم مهر، همه ی مردمی که توی کوچه ها و خیابان ها راه می رفتند، ساکت تر شده بودند،عبوس تر و بسیار بسیار ترسیده. حدود ساعت سه بعدازظهر مامان گفت پسرِ حلیمه خاتون کشته شده، تو آبادان. باور کردنی نبود اما باید باور می کردیم. جنگ حالا به ما رسیده بود، به کوچه ی ما، آخرین کوچه پس کوچه های آخر آسفالت و خیابان سعدی و قرار بود جوانان پر شروشورِ کوچه، یکی یکی بگذارند و با تیغی در دل یا زخمی در جان بروند. بچه هایی که وقتی از کوچه می گذشتم متلک ها نثارم می کردند. عبدالرضا، مهران، تابان، آنها باید بعدها می رفتند اما عبدالرضا ضربه ی اول بود.
بعدازظهرهمان روز چادر سر کردم و با مادرم رفتم به خانه ی حلیمه خاتون. زن ها توی حیاط نشسته بودند وگریه می کردند. هر چند جنگ نزدیک شده بود اما مرگ، هنوز دور بود و کشته های جنگ باید مرگ را برای ما معمولی می کردند. هوا داشت تاریک می شد که اولین صدا بلند شد. اول زمین لرزید و بعد صدای انفجار به گوش رسید. آنقدر بلند و آن قدر پر حجم که زن های گریان برای لحظهای ساکت شدند. آن صدا با صدای خمپاره هایی که این سو و آن سو می خورد خیلی فرق داشت. زمین دوباره لرزید و صدا دوباره سنگین و ترسناک در کوچه های ترسیده ی حاشیه اهواز پیچید، توی خیابان ها چرخ خورد، از کوچه ها گذشت و زیر چادر زن های گریان پنهان شد. بعد از انفجار چهار یا پنجم بود که بو هم اضافه شد. زمین می لرزید، صدا می آمد و بعد از موج صدا ،باد بوی سوختن میآورد، بوی خاکستر نیم سوز، بوی سوختن چیزی که سخت می سوزد… که نمی سوزد.
حلیمه خاتون از هوش می رفت. زن هایی که دورش را گرفته بودند او را به هوش می آوردند، حلیمه خاتون به هوش که می آمد جیغی می کشید و دوباره از حال می رفت. دیگر نمی توانستم آن خانه و زنهای گریان را تحمل کنم. به مادرم اشاره ای کردم و بیرون آمدم. توی کوچه شنیدم که کسی می گفت عراق زاغه ی مهمات را زده و این انفجارها، انفجار انبارهای زاغه ی مهمات است. اگرچه تا آن زمان نمی دانستم زاغه چه جور جایی است، اما از همان مهماتش پیدا بود که ربطی به جنگ دارد. با تاریک شدن هوا بو زیادتر شد. شهرتاریک از وحشت بمبارانِ شبانه، با شیشه هایی که نوارچسب ضربدر رویشان نشسته بود، در سکوت بین انفجارها فرو رفت. هر بار نور کدر سرخ رنگی در هوا پاشیده می شد، زمین می لرزید و صدا بر بال بوی سوختن چیزی از شهر می گذشت. شیشه های پنجره ها یکی یکی می افتادند و درها کج می شدند. نور سرخ و زرد در آسمان جا به جا می شد و بو تا نیمه های شب صدای انفجارها را سخت تر می کرد.
آن شب خیلی کم خوابیدم. با هر انفجاری بیدار می شدم و تا دوباره به خواب بروم ، چند بار نور را می دیدم و بو را تا عمق جانم حس می کردم. هوا هنوز گرم بود و نمی توانستیم توی حیاط یا پشت بام بخوابیم. خوابیدن توی اتاق بد از بدتر، کلافه کننده بود. برای همین تا سپیده زد بلند شدم و آمدم توی حیاط. آخرین صدای انفجار را کمی قبل از سپیده شنیده بودم و خیال می کردم دیگر تمام شده است. زاغه هر چقدرهم که بزرگ بوده باشد تا حالا باید سوخته باشد.
آسمان، زمین، دیوارها… آسمان خاکستری رنگ بود. خاکستری غلیظ و گرد خاکستر روی زمین نشسته بود. خاکستر روی دیوارها،مثل گرد نرمی چسبیده بود. خاکستر درخت های کُنار و نخل را پوشانده بود. رنگ ها مرده بودند و رنگی جز خاکستر به چشم نمینشست.
حالا که سال ها از آنروز می گذرد می دانم چرا مردم آن منطقه بعد از جنگ اینطور تلخ شدند و چیزی از آن شوخی ها و خنده ها نمانده و شب های اهوازی به خاطره ای دور تبدیل شده است. مثل این که یادت رفته است، در این سرزمین جنگ شد و در همان اولین روزها خاکستر رویش هرنشست وخاکستری یکدستی شهر را بلعید. بعد از آن بود که این جا و آنجا حجله ها گذاشتند و دردناک تر از همه اینکه من به مراسم ختم همه ی آن بچه هایی که روزگاری متلک نثارم کرده بودند رفته ام.
این نامه را می توانم ادامه بدهم اما نامه توان حمل آن ترس را ندارد. من از آن رنگ خاکستری فرار کرده ام و دارم جایی زندگی می کنم که در سرمای سفید فرو رفته است و گاهی ماشینی قیه کشان می گذرد.
۱۱ لایک شده