قندعسل
سمیه کاظمی حسنوند
سیگار را از بالای گوش اش بیرون کشید و چپاند لای لب هایش. لای آن همه سبیل انبوه سیاه و سفید، که از بس دود به خوردشان رفته بود رنگشان پریده بود و به زردی می زدند . عرق پیشانی اش را با آستین لباسش گرفت. پک عمیقی به سیگار زد. شیشه را پایین تر کشید و کونه ی سیگار را توی خیابان انداخت. اتوبان شلوغ بود. با خودش فکر کرد، از سه شنبه پنجاه تومن کنار گذاشتم، تازه هنوز بیست و پنج تومن می خوام، آفتابه خرج لحیم که میگن، همینه! هر چی در میاری باید یه چیزی هم روش بذاری و خرج این لگن وامونده کنی . یه روز اینجاش خرابه یه روز اونجاش. صبح با هزار بدبختی و کش و هُل روشنش کردم . بخُشکی شانس.
خیابان پر بود از ماشین و آدم . ماشین روی ماشین و آدم توی آدم . پر از اصوات نتراشیده نخراشیده ای که صاف می آمد و چنگ می انداخت روی اعصاب آدم. ماشین افتاده بود توی سربالایی اتوبان و نفسش بالا نمی آمد . سرفه ای کرد و خلط سینه اش را گرفت و با صدای بلند گفت : می بینی قند عسل! آفتاب شده عینهو یزید، وسط آسمون رو قرق کرده! روی سرِ خلق الله آتیش می باره. مغز آدمیزاد جوش میاد به قرآن.
قند عسل با همان قیافه ی شُل و ول تکانی خورد و سرش را به طرف دیگرحرکت داد. زن و مردی ایستاده بودند کنار خیابان. منوچهر تا می خواست میخ کند و مسافرها را سوار کند، پیکان زهوار در رفته-ای پیچید جلویش و مسافرها را بُر زد. منوچهر با مشت به فرمان کوبید.
-ای بخشکی شانس! همه رو برق می گیره ما رو فتیله ی چراغ نفتی.
رادیو غژغژ می کرد. اخبار بود. گوینده سینه اش را صاف کرد و شروع به خواندن اخبار کرد. صبح امروز شبه نظامیان در کنگو به یک کمپ سازمان ملل حمله کردند و طی این حمله پنج نفر از امدادگران سازمان ملل را به اسارت گرفتند.
منوچهر پوزخندی زد.
-می دونی قندعسل! آدمهایی مثل ما که واسه یه لقمه نون از صبح خروسخون تا بوق سگ، باید پشت رُل بشینیم، فرقی نمی کنه کی، کی رو می کشه، یا توی کنگو چه خبره، اصلاً مهم نیست. ما جماعت نمی دونیم کنگو توی کدوم منطقه از نقشه دنیاست. واسه ما هر چی هست، همین جاست، همین خیابون ها، ماشین-ها، آدم ها. همین چند وجب کوچه خیابون زپرتی با همه ی بالا و پایینش. این حرف ها همش از سرِ سیریه. وگرنه آدم گرسنه که فقط به فکر پر کردن این خندق بلاست.
بعد هم با دست قند عسل را تکان داد و زد زیر خنده و دوباره گفت: قندعسل به جون عزیزت راست میگم یا نه؟
قند عسل تکان شدیدی خورد و چیزی نمانده بود به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کند.
صدای یک موتور حواسش را به خودش جلب کرد. از آینه نگاه کرد. راننده ی موتور کلاه کاسکت داشت. از کنار ماشین رد شد. روی ترکِ موتور، زنِ چادری سوار بود. قابلمه و هندوانه ی بزرگی میان زن و مرد و موتور، گیر افتاده بود. موتوری می خواست از ماشین سبقت بگیرد. اما هر چه تلاش می کرد و زور می زد، نمی توانست.
منوچهر گفت: مرتیکه الاغ رو باش. بگو فکر خودت نیستی اقلاً فکر اون زنِ بدبخت رو بکن که ترکِ موتورت نشسته، ببین چه زوری می زنه نسناس.
و دوباره یک لحظه موتور را برانداز کرد. چشم اش به زن افتاد. ماشین ها مثل سیل توی پیچ و تاب اتوبان در حرکت بودند. منوچهر پایش را گذاشت روی ترمز و کمی از سرعت ماشین کم شد. نگاهش روی صورت زن خشک شده بود. موتوری جولان پیدا کرد تا جلو بزند. قند عسل با آن دست و پای شُل و ول از آینه حلق آویز شده بود و توی هوا می رقصید. هندوانه روی موتور جایش تق و لق بود. با خودش فکر کرد، یعنی شهلا بود قندعسل! خودم دیدمش. نشون به نشون همون خال سیاه گوشه لبش. انگشت شمارن زن هایی که گوشه لبشون خال سیاه دارن. خودِ خودش بود.
موتوری گازش را گرفت و جلو افتاد. نور آفتاب از شیشه ی جلوی ماشین به دست های منوچهر سُک می زد. دستهایش تا آرنج سیاه و آفتاب سوز بود. منوچهر عینک دودی اش را از داشبورد بیرون کشید و روی چشم هایش گذاشت. دستی به سرش کشید و گفت: قندعسل، حتم دارم اونقدر پیر شدم که دیگه شهلا منو نمی شناسه.
پیشانی بلند و پر از چین و چروک با موهای کم پشت چهره اش را پیرتر از آنچه بود نشان می داد. دماغ عقابی و گونه های استخوانی و ریش تقریباً سفید و نامرتب، خیالش را راحت کرده بود که برای کسی که این همه سال از او بی خبر بوده، قابل شناسایی نیست. وسواس سمجی به جانش افتاده بود. دوباره گفت: نباید منو بشناسه قندعسل!
موتوری همچنان جلو افتاده بود و منوچهر هم پشت سرش می راند. برای لحظه ای غرق خاطرات گذشته شد.
تازه از اجباری برگشته بود با یک دنیا آرزو و خیال. دلش را سپرده بود به عشق دخترِ همسایه. مادر را فرستاده بود خواستگاری. مادر که برگشت غمگین بود و سر شکسته. چادر را به جا رختی آویزان کرد و گفت: زن زندگی می خواد، سقف بالا سر می خواد، نون می خواد. با دست خالی که نمیشه مادر، بابای دختره زیر بار نمیره.
زخم، زخمِ کاری بود. زخمِ ناسوری که سر باز کرده و دوباره شکافته شده بود. چرک داشت. سالها زیر پوست و ماهیچه و رگ و خونش بوده و حالا به یک باره دهن باز کرده بود تا همه چیز را ببلعد.
موتور هنوز در دیدرس منوچهر بود. پایش را گذاشت روی پدال گاز و ماشین به زوزه کشیدن افتاد. حالا دیگر پشت سر موتور حرکت می کرد. شهلا داشت برای مردی که کلاه کاسکت به سرداشت چیزی تعریف می کرد. قند عسل توی هوا می رقصید. منوچهر آهی کشید. تمام بدنش عرق کرده بود. با خودش فکر کرد، ای روزگار بد مصب، پول لامروت. دین میاره دین می بره. وگرنه من پاپتی غربتی کجا و عشق وعاشقی کردن کجا. بابای شهلا تابوت دخترش رو هم روی دوش من نمی ذاشت. چرا؟ چون دس و بالم خالی بود. آه نبود با ناله سودا کنم. نه ملکی، باغی، خونه ای. هیچ هیچ. مگه مغز خر خورده بود دخترشو بندازه توی آتیش بدبختی و بی کسی من. پسر یه کارگر وامونده.
نشخوار خاطرات می کرد. لحظه به لحظه همه ی آن کابوس های تلخ و سیاه مثل مار و عقرب هایی شده بودند که از وجودش سر بر می آوردند و تمام روح و جانش را با نیش مرگبار و جانفرسای خودشان می-گزیدند.
بوی اسپند و زغال همه جا پیچیده بود. بچه ها لباس های نو بر تن داشتند. از پنجره چه نوری به اتاق منوچهر و مادرش هجوم می آورد. همه ی کوچه پر بود از ریسه های رنگارنگ عروسی و شاباش.
با دستمال عرق پیشانی اش را گرفت. زنیکه ی احمق! زن پسر عمه اش شد و دِ برو که رفتی! کار و بار بابای عباس چشم باباتو گرفته بود. تو راسته فرش فروشها واسه خودش کیا بیایی داشت. اونوقت من چیکار کردم قند عسل؟ جمع کردم رفتم چابهار کارگری. یک سالی پیدام نشد، وقتی هم برگشتم. خونه ی ننه رو فروختم و از محله زدم به چاک که دیگه چشم تو چشم شهلا و بقیه نباشم. زن گرفتم. سه چهار تا بچه ی قد و نیمقد این طرف اون طرفمو گرفتن، کوفتم بر طبل بی عاری. آخ اگه این فراموشی نبود.
پیکان باری، به سرعت از کنارش رد شد و بوق کشیده ای زد و راننده دستش را توی هوا چرخاند و رفت. منوچهر سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: چته؟ اعصاب مصاب نداری مثل اینکه. و دوباره سرش را توی ماشین آورد و آهی کشید و دوباره گفت: ای روزگار.
موتور را نمی دید. پایش را روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را زیادتر کرد. قندعسل اسکت شل و ول کوچک یک آدمک بود که از آینه ماشین حلق آویز شده بود. منوچهر تکانش داد و دوباره گفت: واسه ما که زندگی لامروت هیچی نذاشت توی کاسمون الا بدبختی. حالا بعد این همه سال توی این ظل آفتاب…
جلوتر ترافیک بود. به ساعتش نگاهی انداخت و دوباره گفت: دوازده و نیم شده چه ترافیکیه. معلوم نیست جلو چه خبره.
سرش را بلند کرد شاید موتوری را ببیند اما فقط صف طولانی ماشین های پشت سر هم بود و خیابان شلوغ و پر از ماشین. دنده را عوض کرد. دیگر سیل ماشین های در شتاب متوقف شده بود. قند عسل آرام گرفته بود. از پاکت روی داشبورد یک سیگار بیرون کشید و گیراند. دود سیگار را بلعید و برای مدتی توی سینه اش حبس کرد وگفت: آخرش چی شد؟ هیچ هیچ. داماد عملی و مفنگی از آب در اومد. هر چی ارث و میراث از باباش بهش رسید چسبوند سر وافور و دود کرد رفت هوا. یه پاش زندون بود یه پاش بیرون، شارلاتان!
ماشین ها کنار هم ایستاده بودند و سرنشینان ماشین کناری با دست منوچهر را به هم نشان می دادند که داشت با خودش حرف می زد و پشت سر هم به سیگار پک می زد.
ترافیک روان شد. جلوترکه رفت لاشه ی پکیده ی هندوانه را دید که روی زمین پخش شده بود. تکه های قرمز هندوانه روی آسفالت تب دار خیابان داشت ذوب میشد. شلوغ بود. عباس کلاه کاسکتش را بیرون آورده بود. قد بلند و استخوانی با سر و سبیل رنگ شده و گونه های برجسته و بینی کشیده.
منوچهر عینک دودی اش را روی چشم هایش گذاشت و ماشین را جلوتر پارک کرد. قلبش تند می زد. شقیقه هایش داغ بود. سر تا پایش داشت توی عرق و گرما می سوخت. پیاده شد و به سمت معرکه ی راه بندان رفت. عباس با موتور رفته بود توی در ماشین پراید و آن را آش ولاش کرده بود. منوچهر هر چه چشم چرخاند، شهلا را ندید. چند زن گوشه ای ایستاده بودند. عباس کلاه کاسکت را توی گردن موتور انداخته بود و داشت با راننده پراید کلنجار می رفت. پیراهن سفیدی به تن داشت که روی شلوارش افتاده بود و گاهی که نسیم داغ می وزید و گوشه ی آن توی هوا تاب می خورد. عباس از عصبانیت سرخ و سیاه می شد. منوچهر سر تا پا چشم شده بود و لای جمعیت را شخم می زد، از بالا تا پایین، از پایین تا بالا. برای یک لحظه شهلا را دید.. خودش بود. شهلا یک گوشه ایستاده بود و معرکه گیریهای شوهرش را تماشا می کرد.
عباس و راننده ی پراید برای لحظه ای آرام می شدند و شروع به حرف زدن می کردند. اما چند لحظه بعد از کوره در می رفتند و دوباره دست به یقه می شدند و هیاهو بالا می گرفت و مردم آنها را از هم جدا می-کردند. منوچهر دوباره عرق پیشانی اش را گرفت. احساس می کرد پاهایش خشک شده و توان برداشتن یک قدم را هم ندارد. عباس به طرف شهلا رفت و توی گوشش چیزی گفت. صورت سفید با لب های اناری که هنوز بعد از آن همه سالها زیبا و گیرا بود. شهلا چادرش را مرتب کرد و همراه عباس از جمعیت بیرون رفت. ماشین خطی کنار خیابان ایستاده بود. عباس سرش را به شیشه راننده نزدیک کرد و چیزی گفت و بعد شهلا را سوار ماشین کرد. ماشین به راه افتاد و عباس هم دوباره به محل تصادف برگشت. منوچهر دستپاچه شد و با عجله به طرف ماشین خودش رفت. عباس و راننده دوباره صدایشان بلند شده بود و برای هم شاخ و شانه می کشیدند. هنوز پلیس نیامده بود. منوچهر قدم هایش را تندتر کرد. به جای پارک ماشین رسید. ایستاد. نفسش بالا نمی آمد. خشکش زد. ماشین سر جایش نبود. همه ی جیب-هایش را زیر و رو کرد. سوئیج ماشین هم نبود. اصلاً یادش نبود که سوئیج را از ماشین کشیده باشد. با قدم های لرزان رفت و روی تیغه ی جدول و کنار جای خالی ماشین نشست و سرش را روی زانوهاش گذاشت. قندعسل و ماشین یک جا غیبشان زده بود. شهلا هم رفته بود.
۸ لایک شده