من به چشمهای داراکولا خیره شدم
داراکولا میخندید… خونِ مرا خورده بود!
حاشیهای بر داستان دیروز تا بینهایت؛ نوشته کیوان باژن، نشر روزگار ۱۳۹۱
مرتضی خبازیان زاده
تقریبا همه کسانی که دستی به نوشتن داستان دارند میدانند که نمیشود زندگی روزمره را عین به عین روایت کرد و از آن داستان ساخت. به بیان دیگر داستان روایت نکته به نکته زندگی نیست. مثلا فرض کنید کسی بنویسد: «ساعت شش صبح ساعت زنگ زد. من آن را خاموش کردم و به سقف نگاه کردم. بعد با زحمت از توی رختخواب بیرون آمدم و رفتم توی دستشویی. آبی به صورت زدم و به خودم نگاه کردم…» ممکن است این چند جمله کششی داشته باشد که خواننده را دنبال خود بکشاند اما اگر نویسنده ادامه دهد که بعد بیرون آمده و رفته توی آشپزخانه و برای خودش تخم مرغ درست کرده و موقع خوردن تخم مرغ یادش آمده که دیروز فلانی به او گفته باید برود بانک و ضامن کسی بشود و بعد یادش بیاید که او چه چیزهای دیگری هم گفته… میشود انتظار داشت که خواننده از دنبال کردن این جزییات خسته شود و انتظار داشته باشد که نویسنده اگر وارد اصل ماجرا نمیشود، لااقل به موضوع اشاره کند؛ البته اگر نگوییم گاهی داستان آوردن همین جزییات است، گاهی داستان نوشتن همین روزمرگی است… نوشتن همین چیزها، حتی اگر به درد کسی هم نخورد. آخر، دیدهایم که این روزها داستانهای ما را جزییاتی پر کرده که راهی به هیچ دهی نیست.
جر زدن در داستان ممنوع!
به اعتبار مثال نصفه و نیمه بالا، میخواهم بگویم که داستان چیزی نیست جز انتخاب و دنبال هم قرار دادن جزییاتی از زندگی. نویسنده تکههایی را حذف میکند، تکههای مانده را به هم میچسباند و داستانش را میسازد. مثلا رفتن سر یخچال را حذف میکند میرود سر گاز و نیمرو را آماده میکند. البته سوالی اینجا به وجود میآید که پاسخ به آن، از دیرباز زمینهی جدلهای خونین بوده است. نگاهی به نقدهایی که گلشیری بر داستانهای براهنی و دولتآبادی آورده نشان میدهد که گام زدن در این واری چقدر خطرناک است. آخر ناقد دارد میگوید که نویسنده اینجا اشتباه کرده است و باید فلان کار را میکرد و کدام نویسنده میتواند این وجه را احتمال کند؟ در عین حال، در اینکه چه چیزی حذف و چه چیزی اضافه شود و حذف و اضافهها دقیقا چه معنایی را وارد داستان میکنند، خیلی هم روشن نیست. مثلا اگر نویسنده، آدمش را نمیبرد سر یخچال و یکراست او را میبرد سر سفره صبحانه، چه اتفاقی میافتاد؟ شاید باید داستان دیگری نوشت، جزییات حذف شده را آورد تا بشود مقایسه کرد و به این سوالها پاسخ داد. منطق روایی که از آن حرف میزنم، پیرنگ داستان که به نوبه خود زمینه دعواهای پر زد و خورد بین نویسنده و منتقد است، دقیقا به همین انتخابها برمیگردد. نویسنده انتخابهایی دارد که به مذاق منتقد خوش نمیآید. هر چند اصل ماجرا به خوشایند مخاطب بودن و خوانده شدن برمیگردد اما منتقدها برای خودشان قدرتی دارند میتوانند گروه ضربتی برای کوبیدن آثار باشند. برای همین جانب منتقدان را به لطایف الحیل نگه میدارند. نگاه کنید به جلسات رنگارنگ ادبی که آیین نقد به آیین دوستیابی تحویل شده است. خلاصه اینکه اصل ماجرا این است که خوانندهها با داستان ارتباط برقرار کنند و اگر از نگاه خواننده، خیلی هم خوب است که نویسنده آدمش را برده سر گاز و تخم مرغ هم زده، کار خیلی خوبی کرده است. بگذارید مثال عینیتری را وارد ماجرا کرد. در داستان رهش که امیرخانی نوشته، داستان با انتخاب همین جزییات شروع میشود و ادامه پیدا میکند. داستان به زبانی نوشته شده که فعلا درباره آن حرف نمیزنم و اینکه نویسنده زنی را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کرده که چندان هم زنانه حرف نمیزند. نمیدانم، شاید امیرخانی به واسطه ارتباطاتی که دارد، در دایره اقتضائات خاصی افتاده که در این مجال نمیشود حلاجیاش کرد. اما در آخر داستان نویسنده، زن را، یعنی شخصیت اصلی داستان و بچه را که او هم یکی از پایههای ماجراست میبرد بالای کوه و از انجا سوار پاراگلایدر میکند (البته همراه پیرمردی که توی کوه زندگی میکند و مد درویشیاش بدجوری قلمبه است) و راه رفته را پایین میآیند. نویسنده این انتخاب را آورده وسط ردیفی از انتخابهای معمولی و قابل حدس و درک، تا از غرابت این لحظه فرصتی پیدا کند و شخصیت درویش را بگذارد به سخنرانی و ابراز سخنانی که احتمالا نویسنده نتوانسته یا نخواسته در طول داستان در عمل به خورد خواننده بدهد. برای لحظهای میشود تصور کرد؛ یک زن و پسربچهی پنج شش سالهای که سل کودکان دارد و برای اولین بار سوار پاراگلایدر میشوند و از دامنه کوههای مشرف به تهران به آسمان میروند و پایین میآیند. به همین راحتی؟ بله؛ به همین راحتی. نویسنده این کار را به دوقصد انجام داده. یکی اینکه فرصتی پیدا کند تا بچه از بالا بر شهر بشاشد (با همین مایه از خشونت) و در ضمن پیرمرد را به رهایی تبدیل کند. پیرمردی که با شیر بزهایی که توی کوه پنهان کرده، میتواند سرفههای بچه را خوب کند، یعنی نمیتواند مادر و بچه را سوار پاراگلایدر کند و پایین بیاورد؟ مساله این است که متکلم وحده شدن در داستانی که قرار است با شخصیتهای متعدد و متنافر روبهرو شویم و نویسنده میخواهد صداهای مختلف را در داستان جاری کند، منطقی نیست. یادم میآید سالها پیش در حاشیهای بر داستان «روی ماه خداوند را ببوس» مستور، همین نکته را در مقدمهای آورده بودم که نویسنده نمیتواند در ردیفی از انتخابهای معمولی و در محدودهی منطق روایی که از روی منطق زندگی بازآفرینی کرده و در طول داستان به خواننده ارائه داده، ناگهان تکهای غیر معمول تحویل بدهد. مثلا از زبان شخصیت داستانی حرفی بزند که در منطق داستانی شکل گرفته نمیگنجد. بعد هم اگر با انتقاد روبهرو شد، پاسخ یدهد که من نویسندهام و این انتخاب را کردهام و حق با من است. آخر نویسنده که در طول داستان دستش برای هر انتخابی باز نیست. وضعیتی که دست نویسنده برای هر انتخابی باز است و هر کاری که دلش میخواهد میتواند انجام بدهد، داستان را میبرد به حال و هواهای دیگر… به فانتزیها و داستانهای جن و پری. نمیشود نویسنده در آخر داستان که متوجه شد گرفتار شده و نمیتواند داستان را جمع کند، یکی را بیاورد برای کمک به خودش، برای باز کردن و تشریح گرههای باز نشده داستان. آن هم متکلم وحده!
با ریش بلند، بر سفرهای از زردآلوهای پهن شده
با همه اینها اگر نویسنده بنویسد: «وقتی وارد باغ شدم، مردی با ریش و موی بلند که روی شانههایش ریخته بود، بر فرشی از زردآلوهای رسیدهی پهن شده روی زمین راه میرفت و سگ سیاهی بیهیچ لاییدنی دورش میچرخید و از دستش مغز بادام میگرفت»، آیا انتخابهایی غیر معمول داشته است؟ میخواهم سوال کنم دقیقا کجا نویسنده از منطق روایی که برای روایتش برساخته خارج میشود؟ کجا دقیقا در مسیر انتخابهای درست حرکت میکند؟ واقعیت این است که جملهای که در بالا آوردم عینا در واقعیت اتفاق افتاده است. آیا خواننده میتواند دریابد که کجا نویسنده از مسیر روایی منحرف شده است؟ پاسخم این است: آری میتواند. به آسانی و با خواندن چند داستان خوب میتواند دریابد که نویسنده دارد به او کلک میزند و میخواهد از موقعیت نویسنده بودن برای خروج از تنگناها استفاده کند یا نه، نویسنده دارد کارش را درست انجام میدهد. اصلا باید سوالم را جور دیگری مطرح کنم. نویسنده کجاها از منطق روایی خارج میشود؟ پاسخ به نظرم این است که اغلب در کلیات، در جمع کردن داستان و در رسیدن به نقطه پایان؛ یعنی نویسنده یادش میرود که شاکله اثر را در کدام فضا ساخته است. البته گاهی هم در جزییات است که نویسنده دست به انتخابهای غیر منطقی میزند.
دایرههای تودرتوی بیمرکز داستان بلند «دیروز تا بینهایت» را در چنین فضایی خواندم. نویسنده دست به انتخاب جزییات فراوانی زده و با شیوه سیال ذهن در پی هم آورده است. نمیدانم اگر این جزییات را کنار میگذاست و جزییات دیگری را میآورد دقیقا چه اتفاقی میافتاد، اما با توجه به اینکه خودم شخصا نویسنده را دیدهام که روی فرشی از زردآلوهای رسیده راه میرفت و سگ سیاهی در سکوت دورش میچرخید و از او مغز بادام میگرفت، میتوانم توالی جزییات را در داستان باژن واقعی بدانم. هر چند نتوانم درکشان کنم. هر چند نتوانم هر دایره کوچک روایی را که در دل دایرهی اصلی قرار گرفته، درک کنم. عیبی هم ندارد. حتما هستند کسانی که از خواندن چنین داستانهایی لذت میبرند. کسانی هستند که در هزارتوی روایتهای سیال فرو بروند و یادشان برود کجا هستند و چه میکنند. شاید غیر از خود کیوان باژن کسان دیگری هم در اتاقی نمور در باغی دور افتاده در حاشیه شهر شمالی زندگی کرده باشند و با موجودات ریز و درشتی سروکله زده باشند که آدمی از دیدنشان وحشت میکند. باورش سخت است، اما توی شمال حشراتی هست که به آنها «داراکولا» میگویند. هر چند تلفظ درستش «دارکولا» است، به معنی حشره درختی اما این حشره کوچک خونخوار شایسته بیشتر از یک فقره «الف» است که روی اسمش گذاشته شود. دارکولا… داراکولا. حالا اگر کسی توی باغی دور افتاده در حاشیه شهر شمالی زندگی کرده باشد، میتواند در رویاهای راوی کتاب شریک شود و با خواندن این داستان هی خیال کند ردیفی از داراکولاهای تشنهی خون روی تنش راه میروند تا جایی را پیدا کنند که پوست نازک است تا دل سیر خون بخورند، بعد در عالم داراکولاییشان کنار یکی از موهای رستهی روی پوست لم بدهند و خلال کنند همان یک دندان نیش نامرد را که رفته و گلبولگلبول خون بیرون کشیده از توی رگ.
حاشیه بر حاشیه
این حاشیه کوتاه را دوست دارم به آرزویی دیگر تمام کنم. آرزوی اینکه نویسندهای دیگر در داستانش نقطهها را حذف نکند. کاماها را حذف نکند. حذف این علامتهای نوشتاری فقط و فقط خواندن را میکند. برای مدرن شدن راههای آسانتر و بهتر و موثرتری هم هست که لذت خواندن را از بین نمیبرد. خوشا داستانهای نقطهدار… کامادار… خوشا داراکولاهای لم داده بر ریشهی مو، خلالکنان.
مرتضی خبازیان زاده
تقریبا همه کسانی که دستی به نوشتن داستان دارند میدانند که نمیشود زندگی روزمره را عین به عین روایت کرد و از آن داستان ساخت. به بیان دیگر داستان روایت نکته به نکته زندگی نیست. مثلا فرض کنید کسی بنویسد: «ساعت شش صبح ساعت زنگ زد. من آن را خاموش کردم و به سقف نگاه کردم. بعد با زحمت از توی رختخواب بیرون آمدم و رفتم توی دستشویی. آبی به صورت زدم و به خودم نگاه کردم…» ممکن است این چند جمله کششی داشته باشد که خواننده را دنبال خود بکشاند اما اگر نویسنده ادامه دهد که بعد بیرون آمده و رفته توی آشپزخانه و برای خودش تخم مرغ درست کرده و موقع خوردن تخم مرغ یادش آمده که دیروز فلانی به او گفته باید برود بانک و ضامن کسی بشود و بعد یادش بیاید که او چه چیزهای دیگری هم گفته… میشود انتظار داشت که خواننده از دنبال کردن این جزییات خسته شود و انتظار داشته باشد که نویسنده اگر وارد اصل ماجرا نمیشود، لااقل به موضوع اشاره کند؛ البته اگر نگوییم گاهی داستان آوردن همین جزییات است، گاهی داستان نوشتن همین روزمرگی است… نوشتن همین چیزها، حتی اگر به درد کسی هم نخورد. آخر، دیدهایم که این روزها داستانهای ما را جزییاتی پر کرده که راهی به هیچ دهی نیست.
جر زدن در داستان ممنوع!
به اعتبار مثال نصفه و نیمه بالا، میخواهم بگویم که داستان چیزی نیست جز انتخاب و دنبال هم قرار دادن جزییاتی از زندگی. نویسنده تکههایی را حذف میکند، تکههای مانده را به هم میچسباند و داستانش را میسازد. مثلا رفتن سر یخچال را حذف میکند میرود سر گاز و نیمرو را آماده میکند. البته سوالی اینجا به وجود میآید که پاسخ به آن، از دیرباز زمینهی جدلهای خونین بوده است. نگاهی به نقدهایی که گلشیری بر داستانهای براهنی و دولتآبادی آورده نشان میدهد که گام زدن در این واری چقدر خطرناک است. آخر ناقد دارد میگوید که نویسنده اینجا اشتباه کرده است و باید فلان کار را میکرد و کدام نویسنده میتواند این وجه را احتمال کند؟ در عین حال، در اینکه چه چیزی حذف و چه چیزی اضافه شود و حذف و اضافهها دقیقا چه معنایی را وارد داستان میکنند، خیلی هم روشن نیست. مثلا اگر نویسنده، آدمش را نمیبرد سر یخچال و یکراست او را میبرد سر سفره صبحانه، چه اتفاقی میافتاد؟ شاید باید داستان دیگری نوشت، جزییات حذف شده را آورد تا بشود مقایسه کرد و به این سوالها پاسخ داد. منطق روایی که از آن حرف میزنم، پیرنگ داستان که به نوبه خود زمینه دعواهای پر زد و خورد بین نویسنده و منتقد است، دقیقا به همین انتخابها برمیگردد. نویسنده انتخابهایی دارد که به مذاق منتقد خوش نمیآید. هر چند اصل ماجرا به خوشایند مخاطب بودن و خوانده شدن برمیگردد اما منتقدها برای خودشان قدرتی دارند میتوانند گروه ضربتی برای کوبیدن آثار باشند. برای همین جانب منتقدان را به لطایف الحیل نگه میدارند. نگاه کنید به جلسات رنگارنگ ادبی که آیین نقد به آیین دوستیابی تحویل شده است. خلاصه اینکه اصل ماجرا این است که خوانندهها با داستان ارتباط برقرار کنند و اگر از نگاه خواننده، خیلی هم خوب است که نویسنده آدمش را برده سر گاز و تخم مرغ هم زده، کار خیلی خوبی کرده است. بگذارید مثال عینیتری را وارد ماجرا کرد. در داستان رهش که امیرخانی نوشته، داستان با انتخاب همین جزییات شروع میشود و ادامه پیدا میکند. داستان به زبانی نوشته شده که فعلا درباره آن حرف نمیزنم و اینکه نویسنده زنی را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کرده که چندان هم زنانه حرف نمیزند. نمیدانم، شاید امیرخانی به واسطه ارتباطاتی که دارد، در دایره اقتضائات خاصی افتاده که در این مجال نمیشود حلاجیاش کرد. اما در آخر داستان نویسنده، زن را، یعنی شخصیت اصلی داستان و بچه را که او هم یکی از پایههای ماجراست میبرد بالای کوه و از انجا سوار پاراگلایدر میکند (البته همراه پیرمردی که توی کوه زندگی میکند و مد درویشیاش بدجوری قلمبه است) و راه رفته را پایین میآیند. نویسنده این انتخاب را آورده وسط ردیفی از انتخابهای معمولی و قابل حدس و درک، تا از غرابت این لحظه فرصتی پیدا کند و شخصیت درویش را بگذارد به سخنرانی و ابراز سخنانی که احتمالا نویسنده نتوانسته یا نخواسته در طول داستان در عمل به خورد خواننده بدهد. برای لحظهای میشود تصور کرد؛ یک زن و پسربچهی پنج شش سالهای که سل کودکان دارد و برای اولین بار سوار پاراگلایدر میشوند و از دامنه کوههای مشرف به تهران به آسمان میروند و پایین میآیند. به همین راحتی؟ بله؛ به همین راحتی. نویسنده این کار را به دوقصد انجام داده. یکی اینکه فرصتی پیدا کند تا بچه از بالا بر شهر بشاشد (با همین مایه از خشونت) و در ضمن پیرمرد را به رهایی تبدیل کند. پیرمردی که با شیر بزهایی که توی کوه پنهان کرده، میتواند سرفههای بچه را خوب کند، یعنی نمیتواند مادر و بچه را سوار پاراگلایدر کند و پایین بیاورد؟ مساله این است که متکلم وحده شدن در داستانی که قرار است با شخصیتهای متعدد و متنافر روبهرو شویم و نویسنده میخواهد صداهای مختلف را در داستان جاری کند، منطقی نیست. یادم میآید سالها پیش در حاشیهای بر داستان «روی ماه خداوند را ببوس» مستور، همین نکته را در مقدمهای آورده بودم که نویسنده نمیتواند در ردیفی از انتخابهای معمولی و در محدودهی منطق روایی که از روی منطق زندگی بازآفرینی کرده و در طول داستان به خواننده ارائه داده، ناگهان تکهای غیر معمول تحویل بدهد. مثلا از زبان شخصیت داستانی حرفی بزند که در منطق داستانی شکل گرفته نمیگنجد. بعد هم اگر با انتقاد روبهرو شد، پاسخ یدهد که من نویسندهام و این انتخاب را کردهام و حق با من است. آخر نویسنده که در طول داستان دستش برای هر انتخابی باز نیست. وضعیتی که دست نویسنده برای هر انتخابی باز است و هر کاری که دلش میخواهد میتواند انجام بدهد، داستان را میبرد به حال و هواهای دیگر… به فانتزیها و داستانهای جن و پری. نمیشود نویسنده در آخر داستان که متوجه شد گرفتار شده و نمیتواند داستان را جمع کند، یکی را بیاورد برای کمک به خودش، برای باز کردن و تشریح گرههای باز نشده داستان. آن هم متکلم وحده!
با ریش بلند، بر سفرهای از زردآلوهای پهن شده
با همه اینها اگر نویسنده بنویسد: «وقتی وارد باغ شدم، مردی با ریش و موی بلند که روی شانههایش ریخته بود، بر فرشی از زردآلوهای رسیدهی پهن شده روی زمین راه میرفت و سگ سیاهی بیهیچ لاییدنی دورش میچرخید و از دستش مغز بادام میگرفت»، آیا انتخابهایی غیر معمول داشته است؟ میخواهم سوال کنم دقیقا کجا نویسنده از منطق روایی که برای روایتش برساخته خارج میشود؟ کجا دقیقا در مسیر انتخابهای درست حرکت میکند؟ واقعیت این است که جملهای که در بالا آوردم عینا در واقعیت اتفاق افتاده است. آیا خواننده میتواند دریابد که کجا نویسنده از مسیر روایی منحرف شده است؟ پاسخم این است: آری میتواند. به آسانی و با خواندن چند داستان خوب میتواند دریابد که نویسنده دارد به او کلک میزند و میخواهد از موقعیت نویسنده بودن برای خروج از تنگناها استفاده کند یا نه، نویسنده دارد کارش را درست انجام میدهد. اصلا باید سوالم را جور دیگری مطرح کنم. نویسنده کجاها از منطق روایی خارج میشود؟ پاسخ به نظرم این است که اغلب در کلیات، در جمع کردن داستان و در رسیدن به نقطه پایان؛ یعنی نویسنده یادش میرود که شاکله اثر را در کدام فضا ساخته است. البته گاهی هم در جزییات است که نویسنده دست به انتخابهای غیر منطقی میزند.
دایرههای تودرتوی بیمرکز داستان بلند «دیروز تا بینهایت» را در چنین فضایی خواندم. نویسنده دست به انتخاب جزییات فراوانی زده و با شیوه سیال ذهن در پی هم آورده است. نمیدانم اگر این جزییات را کنار میگذاست و جزییات دیگری را میآورد دقیقا چه اتفاقی میافتاد، اما با توجه به اینکه خودم شخصا نویسنده را دیدهام که روی فرشی از زردآلوهای رسیده راه میرفت و سگ سیاهی در سکوت دورش میچرخید و از او مغز بادام میگرفت، میتوانم توالی جزییات را در داستان باژن واقعی بدانم. هر چند نتوانم درکشان کنم. هر چند نتوانم هر دایره کوچک روایی را که در دل دایرهی اصلی قرار گرفته، درک کنم. عیبی هم ندارد. حتما هستند کسانی که از خواندن چنین داستانهایی لذت میبرند. کسانی هستند که در هزارتوی روایتهای سیال فرو بروند و یادشان برود کجا هستند و چه میکنند. شاید غیر از خود کیوان باژن کسان دیگری هم در اتاقی نمور در باغی دور افتاده در حاشیه شهر شمالی زندگی کرده باشند و با موجودات ریز و درشتی سروکله زده باشند که آدمی از دیدنشان وحشت میکند. باورش سخت است، اما توی شمال حشراتی هست که به آنها «داراکولا» میگویند. هر چند تلفظ درستش «دارکولا» است، به معنی حشره درختی اما این حشره کوچک خونخوار شایسته بیشتر از یک فقره «الف» است که روی اسمش گذاشته شود. دارکولا… داراکولا. حالا اگر کسی توی باغی دور افتاده در حاشیه شهر شمالی زندگی کرده باشد، میتواند در رویاهای راوی کتاب شریک شود و با خواندن این داستان هی خیال کند ردیفی از داراکولاهای تشنهی خون روی تنش راه میروند تا جایی را پیدا کنند که پوست نازک است تا دل سیر خون بخورند، بعد در عالم داراکولاییشان کنار یکی از موهای رستهی روی پوست لم بدهند و خلال کنند همان یک دندان نیش نامرد را که رفته و گلبولگلبول خون بیرون کشیده از توی رگ.
حاشیه بر حاشیه
این حاشیه کوتاه را دوست دارم به آرزویی دیگر تمام کنم. آرزوی اینکه نویسندهای دیگر در داستانش نقطهها را حذف نکند. کاماها را حذف نکند. حذف این علامتهای نوشتاری فقط و فقط خواندن را میکند. برای مدرن شدن راههای آسانتر و بهتر و موثرتری هم هست که لذت خواندن را از بین نمیبرد. خوشا داستانهای نقطهدار… کامادار… خوشا داراکولاهای لم داده بر ریشهی مو، خلالکنان.
تگ ها : دیروز تا بی نهایت صفر...!کیوان باژنمرتضی خبازیان زادهمن به چشمهای داراکولا خیره شدم، داراکولا میخندید... خونِ مرا خورده بود!