پل عابر
آفاق شوهانی
پلِ عابر دیگر عادت کرده بود به رفت وآمد و دیدن آن دو دختر، گاهی که نرمه ی شال یا مانتوی آن ها به تنه اش می خورد سرمست می شد. تشنه ی نسیمی بود که از عبورشان برمی خاست. می دانست که آن پایین، پسر منتظر آن هاست، درست دم در مغازه اش. خوشحال می شد اگر پسر مشتری داشت. در چنان حالتی هر دو دختر به میله هایش تکیه می دادند تا پسر به در مغازه برگردد، گپ می زدند قهقهه سر می دادند و گاهی از سر شیطنت به عابران پیاده متلک می گفتند. بعضی شب ها هم پل عابر خوابش حرام می شد و با خودش فکر می کرد: اگه شهرداری تخریب منو در دستور کارش داشته باشه چی!؟
گاهی هم حسادت مثل خوره به جانش می افتاد و آن هم اندیشیدن به لحظه ای بود که پسر مشتری ها را دست به سر می کرد و سیخ در مغازه می ایستاد؛ دخترها از پله هایش پایین می آمدند و به بهانه ی خرید وارد مغازه می شدند. پسر هم سخت عاشق شده بود، عاشق کدام؟ عاشق هر دو! و این هم برای پسر مصیبتی شده بود! خواستن هر دو دختر اما نه به تمامی، خواستن نیمی از این دختر و نیمی دیگری از آن، یعنی چی؟ یعنی عاشق چهره ی فروزان شده بود اما چون فروزان چاق و بدترکیب بود تحمل دیدن اندامش را نداشت. سهیلا خوش اندام و چشم نواز بود، عالم و آدم از دور عاشقش می شدند ولی فقط از دور! چرا که بینی گوشتالو و چشم های ریزش دافعه داشت. پسر نمی دانست چه خاکی به سرش بریزد. در خواب و بیداری کارش این شده بود که کله ی فروزان را روی تنه ی سهیلا بچسباند، بعد دو نفری از پل بالا بروند سوار خط مترو شوند در کافه ی مترو قهوه و کیک بخورند روی صندلی های سینما آزادی بنشینند هر چه دلشان خواست در گوش هم بگویند، اما نمی شد که نمی شد. دخترها باهم و بیهم هرچه پیغام و پسغام می دادند پسر مغازه را بهانه می کرد و به گشتن و رفتن به سینما تن نمی داد. گاهی پسر روی اولین پله ی پل عابر می نشست و کلماتی بلغور می کرد چنانکه کسی نشنود اما گوش های پل تیز بود. یک روز به پسر گفت: تو که وعده ای به سهیلا نداده ای با فروزان قرار بذار و بعد باهاش ازدواج کن خدا رو چه دیدی شاید با چهار تا قرص و رژیم غذایی لاغر شد.
پسر چپ چپ به پل نگاه کرد و گفت : اصلن عارم می آد یه قدم باهاش بردارم خودت بگو چقدر طول می کشه تا از این پله ها بیاد پایین و بره بالا، چند نفر از در مغازه که رد می شن یا الله یا الله می گن و چند نفر متلک بارش می کنن که هی بابا نریزی! باز هم خدا رو شکر که همیشه چونه شون گرم حرف زدنه و متوجه دور و برشون نیستن وگرنه من و تو تا حالا چند جنگ خونین رو پشت سر گذاشته بودیم.
پل عابر همین که خواست بگوید: به هر حال کار از کار گذشته دیشب از سهیلا خواستگاری کردم بله رو گرفتم؛ امروز هم از هر کسی که از این بغل رد شده پولی کف رفتم که هزینهی جراحی صورتشو جمعوجور کنم …
همان موقع مردی کنار مغازه ایستاد. پسر از روی پل بلند شد و به طرف مغازهاش رفت.