مغزت را به کار بینداز
مصطفی فلاحیان
اشاره:
این داستان پیشتر در مجموعه داستانِ کاغذ وسوسهگر به سالِ ۱۳۸۶ به چاپ رسیده است. و به انتخاب هیئت تحریریه در این جا بازنشر شده است.
پسرک چهار زانو نشسته بود روی چهار پایهی آهنی توی پانسیون، صفحهی مغناطیسی شطرنج جلوی پایش بود، چانهاش بین کف دو دستش، آرنجها روی زانو، بالا تنهاش متمایل به جلو و چشمانش خیره به مهرهها. جوری خودش را آنجا جا داده بود که اگر کمی کپلهایش را عقب میبرد، از پشت با سر سقوط میکرد روی کاشیهای سیاه و سپید و اگر کمی جلو میرفت صفحه و مهرههایش واژگون میشد.
مرد از آنجا که ایستاده بود نمیتوانست صحنهی نبرد بین مهرهها را ببیند، فقط تداخل دایرههای سیاه و سپید را تجسم میکرد.
من که شاهد ماجرا بودم به خوبی میدیدم که سه سرباز سپیدی که با انگشتهای پسرک پیش میرفتند- البته بدون منطقِ بازی- جلوی شاهِ سپید از خود گذشتگی مزورانهای نشان میدادند.
پسرک با تخیلاتِ کودکانه ابروهای درهمِ مهرهها را میدید که برای دشمن خط و نشان میکشیدند، رجز میخواندند؛ که اگر دست از پا خطا کنند به فرمانِ شاه سپید با شمشیرهای آبدیده سر از بدنشان جدا خواهد شد و دستِ پسرک آنها را به جهنم سرد کف پانسیون پرتاب خواهد کرد.
باجخورها ـ به تعبیر مرد ـ او را در چنبرهشان گیر انداخته بودند. زنِ میانسال با کاردِ خونآلود از ماهی تُن و روسری به رسم کلفتها به سر، و مردِ میانسال با تفنگِ شکاری دو لول که عمومن سوار بر ویلچر روی پا میگذاشت. آنها اَبرو درهم کشیده بودند و دایرهی خشمشان به دور مرد تنگ و تنگتر میشد. مرد خاموش و خشک بود، به مغزش فشار میآورد تا راه فراری پیدا کند، ولی طبق قوانین فیالبداههی پسرک، فقط چند حرکت تا مات شدن فاصله داشت. مرد به زیباییهای طبیعت و برخی از انسانها فکر میکرد و اینکه ممکن بود دیگر نتواند لذتی از زندهگی ببرد و دچار اندوه شد.
پسرک کمر قلعهی مشکی را میگیرد و یک خانه به جلو، سمت راستِ شاه سپید میبرد و قیافهی کنجکاوی به خود میگیرد.
زن که زودتر از بقیه آمده انگشت اشارهاش شبیه خنجر جلو میرود و لبهایش با عصبانیت باز و بسته میشود.
پسرک وزیر مشکی را به سمت راستِ شاه سپید هدایت میکند، کمی سرش را عقب میبرد و چشم از صفحه بر نمیدارد، به نظرش مهرهها قصد فرار و سر پیچی دارند.
چشمانِ زن میانسال گشاد میشود و کاردِ خونآلود را به سینهی مرد نزدیک میکند.
پسرک شاه سپید را دو خانه عقب میبرد تا در مثلثِ سربازها جانش در امان باشد.
مرد دو قدم عقب میرود و دست میکند توی جیب بغل کتش و آن دو پتیاره- به تعبیر خودش – و مرد میانسال لقوهای با تکان ویلچر جلو
میآیند و حلقه را تنگ میکنند.
مرد میداند که اگر ماجرا به همین منوال ادامه پیدا کند کارش تمام است، پس تلاش میکند و دستش را از جیب بغل کتش بیرون میآورد. یک دسته اسکناس ظاهر میشود.
چشمان زن میدرخشد.
مرد دلش میخواهد آن تفنگِ دو لول دست او بود تا این جادوگران گریخته از قرون وسطی را به سزای اعمالشان برساند.
کمی که میگذرد مشخص میشود حرکت ناچارانه و زیرکانهی مرد که تنها برگ برندهاش بود، جواب داده. صورت زن آرام میشود و همینطور صورت مهرهها.
پسرک قلعهی مشکی را یک خانه جلو میبرد و یکی از سربازهای سپید را میاندازد بیرون.
لبهای زن میجنبد.
قلعه باز میآید جلو، وزیر هم دو خانه، البته سربازی میآید جلوی شاهِ سپید. زنِ میانسال باز جلو میآید. دندانهایش را نشان میدهد و چاقو را به گلوی مرد میچسباند. رفتارشان ـ به تعبیر من ـ شبیه لکاتههای بیآبروست بیهیچ شرم و حیائی در حضور پسرک. مرد باز آرزوی داشتن تفنگِ دو لول را از سر میگذراند.
پسرک وزیر مشکی را یک خانه جلو میبرد و یکی دیگر از سربازهای سپید را میاندازد بیرون.
مرد با خود میگوید آن مردک لقوهای که مثلِ مترسک لغزنده روی ویلچر لولهی تفنگ را بالا و پایین میکند و کنارِ لبهای کج و بهم چسبیدهاش ته خندهی موذیانهای نشانده شده با صورتِ پرچین و چروکش شباهت بینظری به سگِ شکاری دارد که دنبالِ زمانی برای چکاندنِ آن ماشهی لعنتی میگردد، البته از شانساش خوشحال میشود، چرا که مردِ میانسال انگشت سبابه ندارد!
زن نزدیکتر میرود، رفتارش دیگر تهاجمی نیست. با نوک انگشت صورت مرد را لمس میکند، سر میچرخاند رو به زنِ میانسال، که دست به چانهاش میکشد انگار که میخواهد با نوکِ خنجر روی پوست درختی یادگاری بنویسد. مدتی سکوت میشود و لبهای فربهی زن میانسال تکان میخورد.
زن اخمهایش درهم میرود.
پسرک وزیر مشکی را چند خانه عقب میبرد.
زنِ میانسال شانه بالا میاندازد و به آشپزخانه میرود. مرد میانسال رگِ گردنش کشیده میشود و نالهای گنگ از حلقومش بیرون میآید.
پسرک شاهِ مشکی را هم عقب میبرد.
زنِ میانسال، مردِ میانسال را صدا میزند و او مثل سگی که صاحبش سوت زده باشد با لرزش ویلچر دور میشود. مرد فکر میکند که مردِ میانسال در این سالهای درازِ جلوس بر تخت چرخدارِ شاهی چطور کار کهن خود را به منزلهی معشوقه ایفاء کرده است!
وزیر مشکی دیگر به شاه سپید کیش نمیدهد.
زن رفته است.
مرد پشتش را از دیوار بر میدارد، نفس عمیق و آسودهای میکشد و
پسرکِ بیخیال را نگاه میکند که هنوز خیره است به مهرهها.
من هم پلکهایم را میبندم و سعی میکنم که بخوابم!
۶ لایک شده