پروانه های یخزده
علیرضا ذیحق
از حبس که در آمد پایش کمی لنگ می زد . کسی به استقبال اش نیامده بود . مادرش که مرده بود دیگر کسی برایش نمانده بود . یکی از روزهای سرد و برفی پاییز بود . تنها چیزی که او را به زندگی پیوند می زد کلیدهای ته جبیب اش بود . درهای بسته ی خانه ای که با آنها باز می شد و او خود را در گرمای بخاری ول می کرد و بی آنکه به کسی یا چیزی فکرکند به درختهای خزان زده ی حیاط خیره می شد . کوچه و خیابان ها حال و هوای دیروز ها را نداشتند . از رفقا و آشنایان خالی بود . کسی سرجایش نمانده بود . قهوه خانه ها ، کفاشی ها ، خیاطی ها و خیلی مغازه های دیگر همه شده بودند یا داروخانه و یا موبایل فروشی و بناهای قدیمی کوبیده شده و پر از ساختمانهای پزشکان و وکلا بود . خیابانِ کودکی ها و جوانی هایش کلی توفیر کرده بود . مردمی که تو رفت و آمد بودند هیچکدام آن حال و هوای بشاش گذشته را نداشتند . همه سر در گریبان فقط شتاب داشتند . حالا کجا و برای چی برایش عجیب می آمد. انسانها برای پایان بردن لحظه های زندگیشان به طوری حیرت آور عجله دا شتند . رسید سر کوچه ی شان . از درختهای توی کوچه خبری نبود. آپارتمان ها قد افراشته و از دیروزها تک و توکی خانه به جا بود. با گام هایی که هر لحظه کندترش می کرد رسید در ِ خانه ی شان . کلید هارا تو دستش چرخاند . یکی را انداخت تو قفل و در، با ترق و تروقی بازشد . مثل خودش که حسابی برفی شده بود حیاط و کرت و درختان هم غرق برف بود. کلید دیگری را انداخت و در هال را باز کرد . همه چیز سرجایش بود. حتی تشکچه و بالش مادر. بی کسی آزارش می داد. همه از او گریخته بودند و می ترسیدند تو آتش او بسوزند. فقط مادر بود که به ملاقات اش می آمد و بقیه بیگانه ای بیش نبودند. پروانه های ریزی تو اتاق می گشتند و گرد و غبار در و دیوارها نشان می داد که کسی سال هاست دستی به سر و رویشان نکشیده است. فقط یک خاله ی پیری داشت که هر از چندگاهی می آمد و قبض های آب و برق و گاز را برمی داشت و پرداخت می کرد. این را هم از تلفنی که گاه گداری به خاله اش می زد مطلع شده بود. بخاری را روشن کرد. بالشی را برداشت و تکاند و گذاشت زیر سرش. بین راه غذا خورده بود و می دانست که تو خانه چیزی پیدا نمی شود. فردا باید می رفت خرید و یخچال را پر می کرد. بخاری گرم اش کرده بود و نگاهی خیره در شاخ وبرگ درختان نیم برهنه و برفی حیاط داشت. اما این پروانه های ریز اذیت اش می کردند. همراه اش یک فلاکس چایی بود که سرراه پر کرده بود و لیوان ته ساک اش را برداشته و آن را پرکرد. قندان جلوی تشکچه ی مادرش بود. یکی دو جرعه خورد و در آرامشی که فقط پروانه ها آن را بهم می زدند چرت اش گرفت. یک لحظه چرت اش پرید، پروانه ها زیاد شده بودند. در و پنجره ها را باز کرد که پراکنده شوند. اما تمام شدنی نبودند. به تک تک اتاقها که سر می زد هجوم پروانه ها بد جوری دیدش را تار می کردند . سرش کمی گیج رفت. فکرش داشت منجمد می شد. یاد کتابهایش افتاد و رفت به پستوی خانه. اما پستوی خانه داشت خفه اش می کرد. پروانه ها متراکم تر و پرحجم تر به او حمله آوردند . دستش خورد به کتاب ها.اما کتابها مثل بال های پروانه ها که دست بزنی می ریزند، در تماس با انگشتانش، انگار که آنها را خوره خورده باشد مثل پودر فرو ریختند. تعادل اش را از دست داد و خورد زمین و بیهوش افتاد. پروانه های ریزتا اول صبح او را مثل کفنی که با بالهایشان بافته باشند او را در بر گرفتند . خاله ی پیرش عصازنان خود را به خانه رسانده بود تا از اوکه قرار بود تو خانه باشد خبر بگیرد. در و پنجره ها را باز دید. رفت تو. پروانه های یخزده کف اتاق را پوشانده بودند و وقتی پایش به پستو رسید یکی را دید که پروانه ها سر و صورت و بدن اش را کفن گرفته بودند. نگاهی به کتاب هایی که با ورقهای پوسیده بالا سر اوریخته بودند انداخت و بعد، پروانه ها که همه مرده بودند را از صورت وی کنار زد. خودش بود. بالأخره این پستوی پرکتاب گورش شده بود. همانطور که جوانی اش راهم ازاو گرفته بود.
.