غریبه ها
نوید نظری
آفتاب میدان اصلی را سایه انداخته و نخل های زرد شده از زیر چتر گرمای تابستان بیرون آمده اند. قهوه خانه حسن شیره ای دور میدان اصلی شهرک و نزدیک مسجد است. جمعیت از دیروز هم بیشتر آمده.کاظم روبه رویم نشسته. صدایش گرفته و جای زخم های تازه بر صورتش نمایان است چای را بدون قند به لب میگذارد و آرام هورت میکشد. احمد بروی تخت کنار خالد چهار زانو و قوز کرده نشسته. نگاهش را به جمعیت دوخته. گاهی هم زیر چشمی مرا نگاه میکند. آتش زیر خاکستر است چشم های پف کرده اش بیخوابی را داد میزند. پسرخاله مجتبی از مستراح بیرون می آید صورتش را آب زده و جومه اش خیس شده. کنارم مینشیند و به روبه رو چشم میدوزد. صدای نفس های بلندش همانند فریاد زدن میماند. قهوه خانه آنقدر ساکت است که حتی صدای ظرف شستن های حسنی از آشپزخانه به گوش میرسد. چند ثانیه ای بیشتر نمیگذرد که در شکسته قهوه خانه محکم باز میشود. یونس پسر کوچک حسن شیره ای است. پاپتی وارد مغازه میشود صورتش سرخ و پیراهن چرک مرده اش خیس عرق است. نفس نفس زدنش نمیگذارد حرفش را درست بزند
– خودشو داره میکشه … رسول … رسول جلو در مسجد مثل چی داره تو سر و صورت خودش میزنه.
قبل از تمام شدن حرفش دستپاچه از قهوه خانه بیرون میزنیم. صدای رسول تا هفت کوچه آن طرف تر شنیده میشود. اهل محل همه بیرون آمده اند و به رسول چشم دوخته اند.
– ئی در باز کن حج سلیمون وگرنه خودمو همینجا با دستام خودم قیمه قیمه میکنم. ببین چه بلایی سر ئی مردم دارن در میارن
کاظم نزدیکش میرود. مچ دست های لاغرش را محکم میگیرد و احمد با هزار زور و زحمت از روی زمین بلندش میکند.
-بالاتر از سیاهی که دیگه رنگی نیست. تف به شرف اونی که ئیطور خونه خرابم کرد.
-آروم باش رسول، چت شده؟
-دیگه نمیتونم آروم باشم احمد، تو چشم بچم نمیتونم سِل کنم. مگر ندیدی امروز جلو کارخونه چطور باهامون رفتار کردن؟ دزدی کردیم؟ آدم کشتیم؟ مال کسی خوردیم؟ چرا باید ئیطور باهامون رفتار کنن؟
نزدیک رسول میروم. بازوهای داغش را محکم میگیرم.
-آروم باش رسول، یعنی مملکت اینقدر بی صاحب شده که هرکی هرکاری دلش میخواد بکنه هیچکی ام هیچی بهش نگه. نه برار ئیطور نمیمونه. مگر ما میذاریم تو شهرک خودمون حقمون بخورن.
از سر تا پاهایش خاک و شن میبارد. صورتش هنوز از سیلی های محکمی که به خودش زده به سرخی میزند. کاظم و احمد زیر سایه درخت چندک زده. سرشان پایین است. عبداالله و اسماعیل هم کمی آن طرف تر دست ها را جلوی پیشانی سایه کرده اند و در حال نگاه کردن ایستاده اند. رسول دیگر داد و بیداد نمیکند و کنار دیوار مسجد پناه گرفته.
-چند روزه خونه نرفتمه حبیب. آخه با چه رویی تو قیافه زن و بچه سِل کنم؟ تا کی باید ئیطور ادامه بدم.
صورتش را بین دستان خاکی و سیاهش پنهان میکند و شانه هایش شروع به لرزیدن میکند. مردم پراکنده میشوند سمت خانه هایشان، آفتاب پشت تپه در حال پایین رفتن است.
سه ماهی از اخراج شدن رسول میگذرد. تمام تقلاهایش برای کار در کارخانه ها و کارگاه های کوچک بی نتیجه بوده.
– چی شد رسول؟ کار پیدا کردی؟
– کی به مو کار میده آخه؟ کارگری که انگ شورشی بهش بخوره کی بهش کار میده.
– تو این وضعیت آخه ئی مخزن اُوو چی بود که پاشدی تو کارخونه الم شنگه براش به راه انداختی
-یعنی تو اون گرما حق مو یه لیوان اُوو سالم تو کارخونه نبود؟
رسول کارگر بخش خمیرسازی شرکت بود و نزدیک به پانزده سال سابقه کار داشت. چیز زیادی تا بازنشستگی اش نمانده بود
با هزار زور و زحمت رسول را قهوه خانه میبریم و بروی صندلی مینشانیم. چهره اش حسابی تکیده شده. سیگار کشیدن زیاد دندان هایش را زرد کرده و چشمانش از همیشه تو خالی تر شده و ریش های نتراشیدِ نامرتبش چهره اش را شکسته تر کرده.
حسنی یک لیوان آب قند دستش میدهد و خودش هم بروی صندلی کنار رسول مینشیند. امروز حسنی مدام گوشش را میخاراند. معلوم است هنوز تریاک را نکشیده.
-یادتونه چقدر گفتم ئی کارا آخر عاقبت نداره؟
صدای رگدار کاظم بلند میشود
– دهنتو گِل بگیر مفنگی،
-اگر چهار نفر مثل تو پشتمون ایستاده بودن الان اوضاع ما اینطور نبود.
حسنی ساکت می شود و به مطبخ میرود. پسرخاله مجتبی جلو می آید و روبه من میگوید:
با ئی وضع به والله هممون دیوونه میشیم ، حبیب تو رو حضرت عباس یه فکری بکن. بگو چه گِلی به سر بریزیم.
نگاه های خسته جمعیت کارگرها به سمت من دوخته میشود. رسول سرش را پایین گرفته و دست ها را پشت سرش غلاف کرده. حسن در آشپزخانه خود را مشغول کار کردن نشان میدهد اما تمام حواسش به سالن قهوه خانه است.
-فردا صبح قبل از اذان همه جمع میشیم جلوی مسجد، تا حج سلیمون هم پیداش نشه جواب پس نده همونجا میشینم. زن و بچه دوست و آشنا همه رو خبر کنین بیان.
-دوباره میخوای همین بلای امروز صبح سرمون در بیارن حبیب؟
-حج سلیمون خودش بزرگ شده همین شهرک، همه میشناسنش ئی کارا نمیتونه بکنه.
– حج سلیمون باهاشون حرف بزنه همه رو برمیگردونن سرکار.
-فردا قبل نماز صبح یادتون نره
-فردا صبح قبل نماز
لبخند محوی گوشه لب احمد و مجتبی مینشیند. رسول همچنان سرش بین دستانش گرفته و تکان نمیخورد. کاظم بالای صندلی میرود و با صدایی رسا داد میزند:
-هرکس فردا نیاد دیگه از ما نیست. دوست و آشنا همه رو خبر کنین.
جمعیت قهوه خانه به بیرون پراکنده میشوند. صحبت های مختلف پچ پچ میشود. پسرخاله مجتبی کنار رسول نشسته. رسول دست ها را پشت سرش جمع کرده و مجتبی آرام در گوشش حرف میزند.
-سرتو بالا بگیر رسول فردا تکلیف مشخص میشه. دلم روشن دوباره همه برمیگردیم.
رسول سرش را بالا می آورد موهایش آشفته شده.
-بعد پونزده سال جون کندن تو کارخونه خودمون باید برم کارگری مردم تو دزفیل و شوش بکنم. پونزده سال عرق ریختم که آخرش بشم رسول بی عار
– ناامید نباش رسول، درست میشه
– اگر درست نشه خودمو جلوی همین مسجد آتیش میزنم. به والله آتیش میزنم حبیب.
و دوباره سرش را پایین میگیرد. پسرخاله مجتبی از قهوه خانه بیرون میرود. سیگارش را آتش میزند و دود میگیرد. دیگر سیگار کشیدنش را از چشم هیچکس مخفی نمیکند. هنوز یک سال از ازدواجش با مهدیه نگذشته. یک هفته پیش از اعتصاب خبرش آمد که زنش باردار است. از ذوق این خبر پاهایش به لرزه افتاده بود برق چشمانش شب را روز میکرد.
رنگ آبی تیره ای در آسمان پهن شده و چراغ های میدان روشن شده. بیرون از قهوه خانه بروی صندلی زنگ زده حسن شیره ای مینشینم. دودکش های عظیم کارخانه از جلوی قهوه خانه مشخص است. بخارهای دودکش کارخانه با نئشه بادی که شروع به وزیدن کرده سمت شهرک می آید. پسرخاله مجتبی بروی زمین کنارم چندک میزند در حالی که سیگار را ما بین انشگتان باریکش گرفته.
-از زینب و ابوالفضل چه خبر حبیب؟
-چند روزیه خونه ننه و آقام فرستادمشون تا ببینیم خدا چی میخواد.
-کار خوبی کردی منم مهدیه رو فرستادم دزفیل پیش عمه گوهر
-فردا صبح مگه قرار نیست جلو مسجد بیان؟
-خودت که میدونی برار، مهدیه بارداره سختشه بیاد
– خودمون که پشت خودمون نباشیم از دیگرون چه انتظاری باید داشت.
مجتبی بلند میشود. در سکوت غروب به کشیدن سیگارش ادامه میدهد و به میدان خلوت نگاه میکند که تنها غلام گدا در حال خالی کردن سطل آشغال است تا بلکه چیز به درد بخوری گیرش بیاید.
رسول از در قهوه خانه بیرون می آید. رنگ و رویش برگشته اما قوز کرده قدم برمیدارد گویی باری سنگین پشتش گذاشته اند
-کجا میری رسول؟
-میخوام کمی تنها باشم. هیچکس سراغم نیاد هرکی ام گفت کجام بگو رسول مرده.
-لا اله الله الا الله
پسرخاله مجتبی راهش را سمت خانه کج میکند. غلام گدا تمام آشغال ها را کف خیابان ریخته اما چیز دندان گیری پیدا نکرده. حسنی از قهوه خانه بیرون می آید. منتظرم تا دوباره مزخرف بگوید تا دندان هایش را در دهانش بریزم
-اگر فردا هم نشد چی؟ بعدش چه کار میکنی حبیب؟
– ملفای خوب بزن شیره ای
– ئی حج سلیمون که من میشناسم هیچ بخاری ازش بلند نمیشه.
حج سلیمون از قدیمی های مسجد شهرک است و برو بیایی هم با چند نفر از دم کلفت های کارخانه دارد. بعد از شهید شدن زنش و دو پسرش در زمان جنگ دیگر زیاد در خانه نمیماند و بیشتر دوربر مسجد است.
هیچکس در میدان دیده نمیشود. خلوت تر از هرشب شده. با تاریک شدن هوا صدای اذان از مسجد بلند میشود
-الله اکبر، الله اکبر
سروکله حج سلیمون در میدان پیدایش میشود. نگاهش را محکم به جلو دوخته و گام هایش را سریع سمت مسجد برمیدارد. حتی پلک هم نمیزند. حسن شیره ای کنارم ایستاده و هردو به حج سلیمون چشم دوخته ایم. حسنی آرام میگوید:
-بی مروت دیگه سلام هم نمیکنه.
از قهوه خانه بیرون میزنم و بنا به راه رفتن و قدم زدن در شهرک میکنم. مسجد خلوت تر از هر شبش است. در کوچه پس کوچه ها صدای هیچکس به گوش نمیرسد. یادآور شب های جنگ است که در همه جا خاموشی و سکوت برپا بود. کف دستانم عرق نشسته و بی جهت فکرم به گذشته کشیده میشود. به روز اخراج رسول و اعتصاب در کارخانه و صحبت های حج سلیمون
-مشکل مخزن اُو خودم پیگیری میکنم. تا آخر همین ماه میگم عوضش کنن. شما هم دست از ئی کارا بردارین آخر عاقبت خوبی نداره. به والله خودتونو بدبخت میکنین.
-اگر به ئی راحتیا درست میشد پس چرا اون موقع که رسول اعتراض کرد اخراجش کردن؟ مگر حرف ما و رسول چه توفیری داشت.
-راست میگه حبیب، تا رسول برنگرده همین آش همین کاسه
-بحث رسول جداست اخویا، شما کلاه خودتونو سفت بچسبین
-رسول برنگرده ما هم کار نمیکنیم.
-رسول مگه چه حرف ناحقی زده حج سلیمون؟
-ما هم آدمیم به والله ئی چه رفتاریه که با ما دارن.
-اگر قراره ئی طور نون ببرم سر سفره میخوام صد سال سیاه نبرم
چند روز بعد هم خبر اخراج اعتصاب کننده ها در کارخانه پیچید. حج سلیمون خودش را کنار کشید و اعتراض ها هم بی فایده بود.
از شهرک بیرون میزنم از کنار جاده اصلی به سمت کارخانه میروم و زیر درخت کُناری روبه روی کارخانه مینشینم. از دودکش ها بزرگش بی وقفه بخار بیرون می آید و باد گرم تابستانی بخارها را سمت شهرک هدایت میکند. لحظه ای بعد مینی بوس قراضه ای جلوی در کارخانه می ایستد و کارگرهای شیفت شب گروه گروه از مینی بوس پیاده میشوند و داخل کارخانه میروند. دیگر نه دل دماغش را دارم به خانه بروم نه دوباره قهوه خانه حسن شیره ای، هیچ جایی نیست که دوست داشته باشم آنجا باشم. از موقعی که زینب و ابوالفضل را خانه آقام گذاشته ام تنها نیمه شب ها و برای خواب خانه میروم.
– کار درستی کردی. قرار نی هرکاری دلشون میخواد انجام بدن مگر بلانسبت ماها آدم نیستیم. تا رسول برنگردوندن و مخزن هم عوض نکردن از پا نشینی حبیب
چند لحظه بعد هم دسته ای از کارگرها بیرون می آیند. از روی پل رد میشوند و به سمت خانه هاشان به راه می افتند.
-حبیب اینجا چیکار میکنی؟
صدای نامبارک محمد شیطون است. خروس بی محل
-انگار هنوز از کارخونه دل نکندی؟
– بعد بیست سال جون کندن و عرق ریختن برا چی دل بکنم؟
– خبری نشده هنوز؟
-نه نشده.
-ای بابا
-اگر بخش فیشینگ هم پشتمون در میومد به ئی روز نمیوفتادیم.
-آخه خالو حبیب ماهم که میومدیم میشدیم مثل تو، کاظم، احمد، اسماعیل با یه مشت بدبخت دیگه که اخراج شدن.
-همه رو که نمیتونن اخراج کنن. میتونن؟ مگر رسول پسرعموت نیست نا مسلمون؟ حداقل بخاطر پسرعموت یه قدم برمیداشتی.
-اعصاب خودتو بهم نریز حبیب، ایشالله ختم به خیر میشه
– اون موقع که بهت نیاز بود آب شده بودی رفته بودی زیرزمین، الانم جلوم وایسادی میگی ختم بخیر میشه.
محمد به جاده نگاه میکند و آرام میگوید:
-فقط دنبال مقصر میگردی حبیب، شبت بخیر برار
محمد از کنار نیشکرهای ساقه بلند کنار جاده آرام آرام میرود. به جاده تاریک و خلوت مقابلش نگاه میکند و سپس در پیچ منتهی به شهرک ناپدید میشود. از همان روزهای اول اعتصاب عین موش در سوراخش قایم شده بود. اما در قهوه خانه که می آمد هزار فحش و ناسزا بار کارخانه میکرد.
-بی شرفا حتی او پنج هزارتومن ناهارمونو هم قطع کردن. ای تف به شرف نداشتتون
ساعت حوالی ده شده. از کارخانه دور میشوم و سمت شهرک به راه می افتم. جاده تاریک و ساکت است و تنها صدای وزیدن باد در میان نیشکرهاست که سکوت را میشکند. دکه سبزعلی اول شهرک سر جاده است. معمولا تا دو نیمه شب باز است. جلوی دکه اش روزنامه ها ردیف چیده شده. تیتر روزنامه صدای کارون از همه درشت تر نوشته شده “بیکاری را در خوزستان ریشه کن میکنیم”
-سبزعلی خوابی؟
-نه این پشتم برار
سبز علی پشت دکه در حال دسته بندی کردن روزنامه های باطله است.
-اتفاقا همین الان با محمد حرفت بود
-خیر بود یا شر؟
-حقیقت بیشتر گله بود. دل خوشی ازت نداره
-بزار او بی شرف هرچی میخواد بگه
سبزعلی در نوشابه زمزم را باز میکند و دستم میدهد.
-همین روزا درست میشه ایشالله، همینطور الکی الکی این همه جوون که نمیتونن از کار بیکار کنن
-قراره فردا صبح قبل اذان جلوی مسجد جمع بشیم. با حج سلیمون بشینیم دو کلوم حرف بزنیم.
-حج سلیمون خودمون؟
– ها، جمعیت اگه زیاد باشه باید یه فکری بکنه. تو هم میای؟
-ها خالو ما پشت هم نباشیم کی واسمون دل بسوزونه.
-شبت بخیرسبزعلی
از سرپایینی جاده پایین میروم. باد حسابی نخل های اول شهرک را تکان میدهد. شهر ساکت و خالی به نظر میرسد. نزدیک میدان صدای فریادهایی به گوش میرسد. صداها بلند و بلندتر میشود. حسنی در قهوه خانه را باز گذاشته و خودش غیبش زده. همه از خانه ها بیرون آمده اند. داخل کوچه روبه روی مسجد قیامت شده. فریادها و جیغ ها سرسام آور است. یونس پسر حسن شیره ای به دیوار تکیه داده و از دور و با ترس به جمعیت نگاه میکند.
-یونس چی شده؟
-عمو حبیب تموم شهرک دنبالت میگرده.
-چی شده مگه؟
-رسول
-رسول چی؟
-رسول جلوی مسجد خودشو آتیش زده عمو حبیب، رسول خودشو آتیش زده.
۶ لایک شده