دو شعر از زینب فرجی
۱
در این آسمان
شاید احاطه کننده ی ذهنی بیمار
یک ترنم ناخواسته ی باران بود
در این پرتگاه ابدی
تنها به چیزی که می توان اندیشید
نان است نان
فکر کردن به روزهایی که دیگر
در آن صدایی
مستمان نمی کند مشمئز کننده است
رفتن در بک گراند طبیعتی
که کوه هایش را
بلند و سرسخت نقاشی نکرده باشند
زیباست دُرنای من؟
جراحت چشم هایت عمیق است
جراحت گوش هایت عمیق است
سینه ی سپر شده ام را
تیر دان سربازی برگشته از خواب ندان
گمگشتگی را
نمی توان با خود تا نوک قله آورد
که ترک برمی دارد ناخن
روح نیست
که هر جسمی را…
روح دوزخ و برزخ تو نبود
دُرنای من ؟
خانه را خاک کردند
خاک را بهایی گران برای موهایمان خواستند
حالا آسمان را باید از قلبی که تنفس ندارد
بیرون آورد
ممکن است …
حالا ماه را قرنیه ی چشم روزهای رفته کردیم
برگشتیم
چتریی پر از پولک آوردیم
نامم را پُل
دست هایم را گودال
و قطرات اشکم را روی ماگ حرارتی ات
بگذار باشند
دُرنای من
از آسمان اخراج شد آبی رنگ پریده ی خدایت
تا وقت حنابندان
خیس کن لب هایم را
و برقص در چراغگاه .
آه
از روشن کننده ی آتش برای قبیله
آه از شکل دهنده ی انسان
به پستاندار و گیاهدار
اگر توانا شده ی داستان های خوب وبدی
پس اعدام نشو
پس اعدام نشو…
۲
آیا گنجشک ها وقتی صدایشان می کنیم برمی گردند
و سلام می دهند
به آن میوه های تازه رسیده ام
در دستان زنان روستایی بی معشوقه و مجنون
آیا برگی را که در دلم زرد و پژمرده کردید
باغبان را می فرستید برای هرس کردنش
نمی دانم چقدر از زیبایی ام باقی می ماند
که تو را بغل کنم مادر
به وقت جنگ با خودت یا با خودم
نباید/نباید می گذاشتید خدا به کمرم بزند
و من خودم را در یک کارخانه ی چوب بُری
ستارگان نظامی می دیدم
آخر شما چه می دانید
وقت شکستن پنجره های شب که می رسد
مرا به تکه های کوچک تنهایی در می آورند
و از این شهر به آن شهر
که کوچه هایی تنگ و تاریک برای بازی کردند
ندارند
می برند
تا بگویند زیاد اینجا معطل آمدن باران نباشید
که خانه را دیگر نگذاشتند
خانه بماند
و از این کشور به آن کشور ببرند
شاید کمی
محبت صادر کرده باشند
راستی وقتی به روحم که مثل یک غنیمت جنگی
به آن نگاه می کردید
پلک چپ تان نمی پرید
پای راست تان نمی شکست
در حق ام ظلم شده است که مرا یک سینی چای
و یک دست بشقاب غذاخوری
در آشپزخانه کردید
و نگفتید این زن را
که دامن گلدار و روسری سفید ندارد
قرن هاست که از انقراض زندگی
در کتاب های فلسفه اش می گذرد
قرن هاست که جامعه به خودشناسی او که نمی رسد
با قیچی کردن موهایش
با حبس کردن بغض توی گلویش
خدا و قرص و زخم هایش را یک خانواده می داند
و وقتی می نشیند
پشت بوم نقاشی اش یک گنجشکِ سیاهی می کشد
با آسمانی که خیابان ندارد
با زمینی که
هزاران دلِ بی صاحب رامی خرد و می فروشد
اما تمام نمی کند پول هایش را.