تسخیر ناجوانمردانه ی برادر غایب قباد آذرآیین محمودکت و شلوار سرمه ای راه راهم را پوشیده و پابرهنه ایستاده جلو آیینه ی قدی .صداش را می اندازد ته گلوش و ادای مرا درمی آورد: من، اردتمند شما،... ادامه متن
راه که افتادم، ترسم ریخت! یادآوری یک خاطره قباد آذرآیین سال شصت، من یک دبیر پاکسازی شده! بودم. با دست نوشته ی بیست و چند صفحه ای ازشهرمان، مسجدسلیمان آمدم، تهران تا نوشته ام را به آق... ادامه متن
فصلی از رمان «فوران» قباد آذرآیین سمسار، خپله و طاس، شکم هندوانه ای، افتاده روی کمربند پهنِ چغر و چرکمرده، تاب را هل داد عقب،لوچه کرد، سرش را خاراند و گفت: –عمرشو کرده بی بی!… ما... ادامه متن
هم کوچه ای ها قباد آذرآیین اول باید آمار بگیریم ببینیم چند نفرزیر آوار مانده اند و کی ها جان سالم به دربرده اند؟… این جورکه موشک ها کوچه را شخم زده اند ، شک نداریم که دوازده متری بودن... ادامه متن
بار قباد آذر آیین زانوهای مرد زیر سنگینی تحمل ناپذیر باری که بر گرده داشت تا شده بود. نفس نفس میزد و عرق از هفت بند تنش میریخت. به سختی سرش را بر گرداند و گفت: دارم از پا میافتم قربان... ادامه متن
خدمت! قبادآذرآیین چهارماه یا شش ماه؟ مسئله این بود!…اولین دوره ی سپاه دانش بودیم که قانون شش ماه تعلیماتی توی پادگان بهمان می خورد…کسی از کم و کیف موضوع خبر نداشت…هنوز هم... ادامه متن