سه شعر از قباد حیدر ۱ دریایی ازکلمه ، شعر دانه های صبور برف باران و شبنم های معطر سحرگاه نام تو را … در شتاب مسافری جا مانده از سفر از زبان عابری حیران نامت همیشه و در هر حال می آید و... ادامه متن
سه شعر از قباد حیدر ۱ چگونه با درختان سر بریده می توان رقصید ؟ موهای اساطیری زنان به دندانِ کدام زندانبان گرفته و واژه ی رهایی در هزار توی قصه های دردناک رشته رشته ، دراروح زنان به ودیعه است... ادامه متن
سه شعر از قباد حیدر نامه امروز نامه ای رسید پستچی مرد مغمومی بود با چشمان لوچ انگار می دانست نامه خبر مرگی ست به چشمانم نگاه کرد و گفت: چه زود نوبت شما رسید رسید را امضا کردم و نوشتم «مرد بی... ادامه متن
غروب روز سوم قباد حیدر من یک افسر شهربانی ام . همه می گویند رفتاری شبیه شاه مرحوم دارم ، درست هم می گویند . شق و رق راه می روم و نرم و آرام حرف می زنم . زبان انگلیسی آموخته ام به درستی ، هم... ادامه متن
چتر قباد حیدر جویبارها طغیان کرده اند . آب ها شتابان و پرخروش روی هم می غلتند و به جایی می روند . شدت بارش به حدی ست که یک آن زیر باران رفتن کافی ست ، حتی لباس های زیرم خیس شود، اما : «ب... ادامه متن
مسافر ابدی قباد حیدر غلت می زنم ، باز هم صدایی می شنوم که آرامم می کند ، صدای کسی که ، آرام آرام با مادرم نجوا می کند .تمام حواس مادرم با اوست ، هر روز با احساس جدیدی رو به رو می شوم ،او می... ادامه متن