امروز دهم جوزا قباد حیدر مردی که آن سوی چهار راه، درست در انتهای خط عابر پیاده ایستاده و به سمتی نگاه می کند که منتهی می شود به محله ی « شش درک » من هستم، شلوار قهوه ای سوخته به پا دارم و... ادامه متن
عقب نشینی قباد حیدر تانک دشمن که از روی ما رد شدگفتم : می بینی جنگ همه جا هست، حتی اینجا! شنی غول پیکر درست ما را از وسط دو نیم کرده بود، گفتم : مرجان از تو چیزی باقی مانده؟گفت: فقط چ... ادامه متن
شلیک قباد حیدر تفنگ روی شانه ی من است. در مخفی گاه نشسته و چشم دوخته ام به دایره ی دوربین و نوک مگسک. تاریک روشن است، چیزی به صبح نمانده و تمام شب عبور ناگهانی کسی یا کسانی را انتظار کشیده ا... ادامه متن
دو داستان از قباد حیدر کولی و حسن به حسن قول داده بودم و کنجکاو هم بودم با زن کولی چه خواهد کرد؟ از زمانی که زنگ خانه را به صدا در آ ورد و هیجان زده با دستانِ چلاق، روی سینه اش بر آمدگی سین... ادامه متن
کسی تنهاتر از تو قباد حیدری در ناهمواری دشت سرب صدای سم اسبان را خاموش می کند و سیهه ی دردناکی پایان سواران است گم که می شوی پایت نابیناست دستانت نمی شنوند و کسی تنهاتر از تو ا... ادامه متن
رُمانی که در غبار گم نمی شود! نگاهی به رمان “رسیدن به دور” نوشته ی “قباد حیدر” علی باباچاهی ۱- سخن بگو میتاس . : من در آغازِ هیچگاه هستم . اما خواسته ام : آیا امید نظ... ادامه متن