شعری از سارا زارعی
گرته ی تاب خورده ام بر تن مه
که خوابت می بردش
به موقعیت ساعت پنج
به گردن قوی سفید
وقتی که در قوی سیاه گردن
کوبیدن می گرفت
پاهات
پاهات
بر می داری و می بری
دنیای برگشته بر شکمم را
یک پا جمع
یک پا…
خواب برده بودش
پنج بار
دنگ ..دنگ.. دددنگ و تمام
شب بود که بر سرشاخه های کبود
می لیسید روز را
و مرد
آن یلدای فراری
پنج بار
بر دیوار کوتاه قلبم می جهید
یا خون در رگ های خیالی
و من همچنان که می پراشید
رقصان در تن مه می خوابید
یک پا جمع و بعدی را نداشت
به عقربه های فلج گفتی که آنها هم نباشند
به اندازه ی آن ساعت پنج زیبا
نبوده ام
خوابت که می بردم
کلید با پاهات
در راهرو می چرخد
ودست هام در اتاق
اخبار هفت میگوید :
دیشب دوباره هوا مه..ببخشید.. کمی آلوده بوده است.