به هیچ وجه نگران شیوع زبان مخفی در میان جوانان نیستم
گفت و گو با کوروش صفوی زبان شناس
علی عظیمی نژادان
توضیح:قسمتی از این گفت و گو پیشتر در مجله گزارش گفت و گو شماره ۹(فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۳ چاپ شده است.
— جناب دکتر صفوی به عنوان نخستین پرسش می خواستم این سوال را مطرح کنم که از نظر شما زبان،به عنوان بخشی از ساختار تمدن بشری،چه جایگاه و ارتباطی با دیگر بخش ها و وجوه تمدن بشری مانند:فرهنگ،دین،آیین ومناسک،آداب و رسوم،نظام قانون گذاری و ساختار سیاسی جوامع مختلف دارد.
صفوی:شما واژه تمدن را در مفهومی به کار می برید که برای من چندان روشن نیست و از نظرمن،مفهوم فرهنگ دارای آن بارمعنایی مورد نظر شماست.چون بر این اعتقادم که ما در دنیا تنها یک تمدن داریم و آن هم تمدن بشری است اما در عین حال دارای فرهنگ های مختلفی هستیم.پس اجازه دهید که من از واژه فرهنگ برای بیان مقاصدم استفاده کنم.
— البته اگر فرهنگ را به مفهوم عامش در نظر بگیریم تقریبا معنای یکسانی با مفهوم تمدن دارد.اما منظور من از واژه فرهنگ در سوالی که مطرح کردم،مجموعه الگوهای فکری و رفتاری مردم یک جامعه است که فرهنگ در این مفهوم می تواند قسمتی از نظام تمدنی محسوب شود.
صفوی:بسیار خب. ببینید ازدیرباز،یعنی به صورت خاص پس ازتحقیقات مالینوفسکی( مردم شناس مشهور لهستانی که تحقیقاتش را در جزایر تروبریاند در شرق گینه نو انجام داد) و پس ازمطالعات امثال ” ادوارد ساپیر” و ” بنجامین وورف”(زبان شناسان مشهور آمریکایی) این مساله همواره برای زبان شناسان مطرح بوده است که زبان،آیینه تمام نمای فرهنگ است.مثلا اگر افراد یک جامعه برای اینکه جملات خبری یشان،مورد پذیرش مخاطب قرار گیرد،مجبور شوند که قسم بخورند این واقعیت، بیانگر این است که مردم آن جامعه به احتمال زیاد در میانشان دروغگویی رواج دارد به همین دلیل مجبورند که با قسم خوردنِ زیاد،وانمود کنند که دارند راست می گویند.البته این نشانه،تنها بیانگر یک امکان است وگرنه امکانات دیگری را نیز می تواند در ذهن متبادر کند.همچنین بر اساس آنچه که ما از ملاک های اجتماعی در نظر داریم، اینگونه شایع شده است که مردم ایران مهمان نوازند که البته این مساله باید مورد بررسی دقیق قرار گیرد؛اینکه اولا مشخص کنیم که تعریف ما از مقوله “مهمان نوازی” دقیقا چیست و کلا چه ملاک هایی را برای این تعریف در نظر می گیریم و در عین حال به لحاظ زبانی باید ببینیم که ما در زبان خودمان برای مهمان نوازی از چه واژه ها و جملاتی استفاده می کنیم که نشان دهنده این واقعیت باشد چرا که شکی نیست که یکی از ملاک های اساسی برای تشخیص ویژگی های مختلف فرهنگی یک جامعه،بررسی نظام زبانی آن کشور است،اینکه این نظام زبانی از چه واحدهایی برخوردار است که بتواند بیانگر یک ویژگی فرهنگی باشد.نمونه دیگری که می توانم در اینجا ذکر کنم کاربرد واژه “کازین” در زبان انگلیسی است.این واژه معادل ۸ کلمه در زبان فارسی،یعنی:پسرخاله و دختر خاله،پسرعمو و دختر عمو،پسر دایی و دختردایی،پسرعمه و دخترعمه است. شاید تعدد این واحدهای واژگانی ما را به این نتیجه برساند که روابط خویشاوندی در میان سخنگویان فارسی زبان بیش از مردم انگلیسی زبان اهمیت دارد.البته این امکان نیز وجود دارد که تغییراتی در ویژگی های فرهنگی این دو جامعه ایجاد شده باشد اما هنوز این تغییرات در فضای زبانی این جوامع اتفاق نیفتاده باشد.مثلا به نظر می رسد که در جامعه خودمان دیگر آن روابط خویشاوندی مانند دوران گذشته بر قرار نباشد اما این دگرگونی هنوز در ساختار زبانی ما انعکاس پیدا نکرده است.پس نکته مهم و اساسی در اینجا این است که ما صرفا از طریق ملاک قرار دادن زبان نمی توانیم به اطلاعات فرهنگی مورد نیاز خودمان دست پیدا کنیم و تاکنون نیز هیچ زبان شناس،جامعه شناس و مردم شناس معتبری هم بر این مساله تاکید نکرده است.پس اگر امروزه کسی بیاید و این ادعا را مطرح کند که زبان یک کشور،به تنهایی دربرگیرنده و نشان دهنده تمامی ویژگی های یک جامعه است باید با شک و تردید به این ادعا نگاه کنیم.
—اما مساله مهم دیگر به رابطه میان زبان و واقعیت های بیرونی و عینی مربوط می شود.چنان که خودتان بهترمی دانید تا مدتها دیدگاه غالب متفکران مدرن اعم از جامعه شناسان،ادیبان و فیلسوفان بر این اساس استوار بوده است که زبان به عنوان یک ساختار مستقل و به خود بسنده وجود ندارد بلکه تابعی از ساختارهای اجتماعی،اقتصادی،سیاسی و فرهنگی بیرون از خود است و تغییرات در این عوامل بیرونی است که موجب دگرگونی و تحولات درخود زبان می شود.اما بسیاری از متفکران از میانه قرن بیستم به بعد خصوصا کسانی که در چارچوب مکاتبی چون ساختارگرایی و پسا ساختارگرایی می اندیشیدند و همچنین بسیاری از متفکران موسوم به پست مدرن بر این نظر پافشاری کردند که زبان به هیچ وجه تابع بی قید و شرط شرایط بیرونی نیست بلکه اصولا گفتمان ها و زبان های مختلف دارای ساختار نیرومندی هستند که می توانند به تنهایی یک سری از واقعیت ها را ایجاد کنند.شما به عنوان یک کارشناس زبان شناسی دیدگاهتان در این زمینه چیست و آیا ما می توانیم به نظریه سومی که دربرگیرنده هردودیدگاه باشد قایل شویم؟
صفوی:ببیند دریک دوره ای اعتقاد بر این بود که هرآنچه که در واقعیت های جهان بیرونی اتفاق می افتد،در زبان نیز به خوبی منعکس می شود اما در دورانی دیگر(صرف نظر از اینکه این دوران با چه برچسب هایی خوانده شوند)این فرض،مطرح شد که چون همه ما در قالب زبان می اندیشیم،پس این زبان ماست که جهان ما را می سازد.البته باید توجه داشت که چنین دیدگاههایی،نظریاتی نیستند که تنها در این ۳-۲ قرن اخیر مطرح شده باشند بلکه می توان گفت که این مباحث از دوران یونان باستان و درآرای کسانی چون افلاطون،ارسطو،رواقیون و دیگران نیز به گونه ای مطرح بوده است. اما نکته مهم دراینجا این است که هیچکدام از این دو دیدگاه افراطی راه به جایی نخواهند برد یعنی نه می توان به صورت قاطع گفت که زبانها دقیقا واقعیت های جهان خارج را منعکس می کنند و نه قراراست که آنها پدید آورنده واقعیت های بیرونی باشند.اگر دقت کنید متوجه می شوید که امروزه بصورت پیوستاری به این قضیه نگاه می کنند.یعنی آنچه که امروز بیشتر مورد تایید می باشد این است که واقعیت های جهان خارج خود را در زبان منعکس می کنند ولی نه بصورت آنی بلکه بصورت تدریجی.یعنی اگر واقعیتی در جهان خارج اتفاق بیافتد در همان لحظه،خود را در زبان منعکس نمی کند چون هنگامی می توانیم این ادعا را مطرح کنیم که این امر برای تمام سخنگویان آن زبان پذیرفته شود در حالی که این مساله معمولا به صورت تدریجی اتفاق می افتد.از طرف دیگر باید توجه داشت که زبان صرفا ابزاری نیست که بر اندیشمندان ما تاثیر بگذارد و باعث شود که مثلا منِ فارسی زبان به یک نوع خاصی بیاندیشم و یک فرد اسپانیولی زبان به گونه ای دیگر اندیشه کند.امروزه بر اساس تحقیقاتی که انجام شده به این نتیجه رسیده ایم که اولا “زبان اندیشه” ما با «زبان اجتماعی» و «زبان روزمره» ما متفاوت است یعنی ما با چیزی به نام «منتالیز» می اندیشیم نه با زبان انگلیسی،فرانسه،عربی یا اسپانیولی.مساله دیگر این است که دانش زبانی افراد متعلق به یک جامعه خاص دارای مشترکات بسیاری است ولی در عین حال ما دارای یک دانش دیگری به نام “دانش دایره المعارفی” نیز هستیم که این دانش به مجموعه اطلاعات غیر زبانی ای اطلاق می شود که ما آنها را یا می آموزیم و یا بر حسب تجربه به دست می آوریم.نکته مهم در مورد این دانش، فردی بودن آن است به این مفهوم که همه ما برحسب تجربیاتی که از جهان خارج دریافت و درذهن خودمان انبار می کنیم،صاحب یکسری دانش دایره المعارفی می شویم که مختص خودمان است و کس دیگری آن را در اختیار ندارد.مثلا شما به واژه «هوشنگ» دقت کنید این واژه که احتمالا نام برادر،پدریا نام یکی از نزدیکان ماست الزاما معناهای یکسانی را برای افراد مختلف ایجاد نمی کند و برحسب تجربه های فردی و خصوصی زندگی مان و ساختار شخصیتی و رفتاری هوشنگ،این واژه معانی بعضا متفاوتی را در ذهنمان تداعی می کند چرا که ممکن است هوشنگ به عنوان برادر یک شخص،فردی برون گرا،حراف و بداخلاق وهمین هوشنگ به عنوان دوست نزدیک شخص دیگر،فردی به شدت کم رو،خجالتی و درون گرا باشد.پس در اینجا نیز دانش دایره المعارفی ما بر دانش زبانی مان تاثیر می گذارد و یک تلقی ویژه ای را در ما نسبت به واژه هوشنگ ایجاد می کند.یا به عنوان مثالی دیگر وقتی من ابراز می کنم که:« کلید در خانه ام را در کوچه مان گم کردم»شما به عنوان مخاطب، مفهومی که از این جمله ساده درک می کنید دقیقا همان مفهومی نیست که من می خواهم به شما منتقل کنم چون شما نه می دانید خانه من در کدام قسمت شهر قرار دارد؛ نه می دانید کلید من چه شکلی است؛نه می دانید کوچه من در کجاست ونه حتی می دانید که من چگونه کلیدم را گم کردم؟ پس در تمامی این موارد،منِ نوعی آن مفاهیمی را که می خواهم به مخاطبانم انتقال دهم از زبان فردی ام به زبان اجتماعی(مثلا زبان فارسی)ترجمه می کنم و شما این زبان اجتماعی را بار دیگر به زبان فردی خودتان ترجمه می کنید و به وسیله آن منظور مرا درک خواهید کرد.من به این مساله بارها اشاره کرده ام که هنگامیکه یک شاعر می آید و در شعر خود،یارش را معرفی می کند،من نوعی با خواندن آن شعر،یار خودم را در ذهنم مجسم می کنم نه یار آن شاعر را.زمانی را بخاطر دارم که شعری عاشقانه از “فروغی بسطامی” را می خواندم که از یارش سخن می گفت و من از آن بسیار لذت می بردم،چون آنچه در ذهنم مجسم می کردم همانی بود که خودم می پسندیدم پس از مدتی یک روز کتابی را ورق می زدم تا اینکه رسیدم به عکسی ازانیس الدوله سوگلی ناصرالدین شاه و ملاحظه کردم که این سوگلی، یک سبیل دو برابرسبیل خودم و هیکلی هم اندازهکشتی گیرهای سنگین وزن داشت و در آن عکس درحال قلیان کشیدن دیده می شد.ناگهان به یاد آن شعر فروغی بسطامی افتادم و حالم از یاری که وصف کرده بود بهم خورد.اصلا نمی توانستم تصورکنم که اگر زن زیبای دوره قاجاربه این هیبت بوده،اصلا چگونه امکان داشت که درباره اش شعر بگویند.البته لطف مطلب هم درهمین جاست. امثال فروغی بسطامی،وحشی بافقی،حافظ،سعدی یا هر شاعر دیگری،یار خود را در شعر می ستودند و منِ نوعی نیز به یاد یار خودم از آن شعر،لذت می برم.چون دراینجا،خوانش من ازاین اشعاراهمیت دارد نه آنچه در ذهن شاعر بوده است.حال با این نکاتی که گفتم شاید شما بگویید که به این ترتیب ما هیچ گاه به یک درک یکسانی از پدیده ای نمی رسیم که پاسخ من هم این است که بله در عالم واقع ما هیچ دو نفری را نمی توانیم پیدا کنیم که درک یکسانی از واژگان و جملات،داشته باشند وهرچقدر از زبان علمی به سمت زبان شعری حرکت کنیم این اختلاف نظرها و ادراک های متفاوت و مختلف خود را بیشتر نشان می دهند چرا که در زبان علمی معمولا هر واژه،بر یک مفهوم دلالت دارد و به این ترتیب مخاطبان به لحاظ فهم و درک،مشترکات بیشتری خواهند داشت اما هرچقدر از زبان علمی به سمت زبان شعری حرکت کنیم آنچه که درک خواهیم کرد،امری فردی تر و در نتیجه اختلاف انگیزتر خواهد شد.
— آیا می توان گفت در جوامعی مانند ما که عناصرشهودی،تخیلی وعاطفی بر ساختار فرهنگی اش قوی تر عمل می کنند و هنوز کم و بیش در میان اسطوره های گوناگون احاطه شده است؛آن جنبه های اختلاف انگیزی زبان افراد بیشتر خود را نشان می دهد؟
صفوی:در پاسخ به سوال شما،ابتدا باید این پرسش را مطرح کنیم که اساسا پدیده های اساطیری چگونه توسط بشرساخته می شوند؟فرض کنید که بخواهیم موجودی به نام اژدها را خلق کنیم و این را هم می دانیم که اژدها درجهان خارج وجود عینی ندارد اما درعین حال انسان این توانایی را دارد که بر اساس برنامه ریزی وجودی و ارگانیکی اش در ابتدا بیاید،ماری را انتخاب کند و درعالم ذهنش آن مار را بسیارعظیم الجثه تصور نماید؛بالی را ازپشت پرنده انتخاب کند و به این مار غول پیکر پیوند بزند؛آتشی را هم برگزیند و به دهان این مار بگذارد و در نهایت چیزی را که در جهان خارج وجود ندارد بسازد و تحت عنوان “اژدها” نام گذاری کند. در واقع اژدها چیزی جز کنار هم قرار دادن مجموعه واحدهای انتخاب شده از جهان خارج نیست. ما درمورد ساختن اسطوره های دیگر نیز چنین عمل می کنیم.مثلا درمورد اسطوره آدمی که نیم تنه اش بز است بشر آمده است نصف یک انسان و نصف یک بز را از جایی گرفته و آنها را به هم چسبانده و در نهایت از برآیند این دو انتخاب،این اسطوره را پدید آورده است.اما درباره نکته ای که شما فرمودید مبنی بر اینکه جوامع اسطوره ساز بیشتر در قالب تخیلات خاص خودشان هستند باید بگویم که اگر با رویکردهای جدید علمی به این قضیه نگاه کنیم شاید اینگونه بتوان توضیح داد که وقتی بیشتر افراد یک جامعه از محور جانشینی(یعنی همین گزینش ها و انتخاب ها)برای توصیف و تبیین مسایل اطراف خود استفاده کنند و کمتر به ترکیب کردن امور توجه نشان دهند،چنین جامعه ای در مجموع جامعه ای تخیلی محسوب می شود و برعکس آن،جوامعی که بیشتر بر اساس محور همنشینی عمل کنند و از دریچه فیزیکی و ماتریالیستی به مسایل بنگرند؛شاید بتوانیم به آنها جوامع عقلانی تر و عمل گراتر اطلاق کرد.اما اینکه ما بیاییم و این تفاوت ها در شیوه نگریستن به مسایل را با دوری یا نزدیکی آن جوامع از اسطوره ها و اسطوره سازی ها مرتبط بدانیم شاید بصورت قاطع نتوانیم چنین ادعایی را مطرح کنیم و تنها بصورت یک احتمال می توان درباره آن تامل کرد.
— در عین حال می خواستم از شما درباره نوع ارتباط افراد واجتماع با ساختار زبانی که با آن سخن می گویند این پرسش را مطرح کنم که آن گفتمان یا زبانی که افراد مختلف در بیان روزانه خود بکار می برند تا چه اندازه برخاسته یا نشئت گرفته از ضمیر ناخودآگاه فردی شان است و تا چه اندازه از ضمیر ناخودآگاه جمعی(که مشترک میان افراد مختلف جامعه است)ریشه می گیرد؟ و شما با توضیحاتی که دادید آیا بیشتر به فردی بودن زبان معتقد هستید؟
ببینید من در صحبت های قبلی به این نکته اشاره کردم که نحوه اندیشیدن همه ما تا اندازه زیادی به نوع دانش دایره المعارفی مان وابسته است؛یعنی همان تجربیات و اطلاعاتی که از جهان خارج دریافت می کنیم و چون هیچ دو فردی از جهان بیرونی،تجربیات واطلاعات یکسانی را دریافت نمی کنند پس می شود گفت که شیوه اندیشیدنهیچ دو نفری نیز شبیه یکدیگر نیست.اما باز در اینجا قضیه پیوستاری وجود دارد.یعنی شما هر چقدر اجتماع را کوچکتر فرض کنید؛مشترکات بیشتری را هم می توانید پیدا کنید.مثلا در جامعه کوچکی چون خانواده بخاطر اینکه به احتمال زیاد اشتراکات دانش دایره المعارفی افراد بیشتر است؛نوع اندیشیدن افراد نیز به احتمال زیاد شباهت بیشتری با هم خواهد داشت و به همین ترتیب می توان گفت که در میان افراد دو خانواده مختلف یا افراد مستقر در یک شهر و کشور این اشترکات دانش دایره المعارفی و شیوه اندیشیدن کمتر و کمتر می شود.در عین حال به این نکته هم اشاره کردم که هر حرف و سخنی که منِ نوعی بیان می کنم برای خودم به گونه ای درک می شود که برای هیچ کس دیگر به آن اندازه ای که برای من درک می شود قابل درک نیست و در عین حال آن سخن به آن شکل و صورتی که برای مخاطب من درک می شود برای خود من قابل درک نیست. اما در عین حال بر این عقیده هم نیستم که چیزی به نام زبان اجتماعی وجود ندارد.چون اصولا زبانی که افراد یک جامعه از آن به عنوان ابزار ایجاد ارتباط استفاده می کنند همان زبان اجتماعی است وبه قول فردینان دو سوسور درهیچ کدام از ما و سخنگویان یک زبان، زبان به صورت کامل خود وجود ندارد؛بلکه زبان در اجتماع کامل می شود و هریک از ما تنها از قسمتی از آن استفاده می کنیم؛آن را بکار می بریم و درک می کنیم.ولی بهرحال این زبان با آن زبان فردی که از آن نام بردم،متفاوت است.نکته مهم دراین جاست که ما اصلا قادر نیستیم که زبان فردی مان را به کسی منتقل کنیم مگر از طریق زبان اجتماعی و هنگامی هم که این زبان فردی به زبان اجتماعی منتقل شد؛مجبور می شود که بی نشان شود و این بی نشان شدن باعث می شود که اطلاعاتش را از دست بدهد.مثلا هنگامی که منِ نوعی،ماکارونی می بینم ممکن است که به صورت ناخودآگاه از دهانم آب بیافتد و شاید با این واکنش می خواهم به گونه ای نشان دهم که من از ماکارونی چندان خوشم نمی آید ولی شما اگر این واکنش مرا ببینید ممکن مساله را به گونه دیگری دریافت کنید و تصور کنید که من ماکارونی را خیلی دوست دارم.این مساله به همان اختلاف درک و دریافت ما از پدیده های مختلف مربوط می شود و اینکه آنچه من و شما از مسایل درک می کنیم به دانش دایره المعارفی ما وابسته است.
— من فکرمی کنم که دراینجا مناسب باشد که اندکی هم درباره برخی رویکردهای کم و بیش آسیب شناسانه ای که درباره زبان فارسی وجود دارد صحبت کنیم.همچنانکه خودتان بهتر می دانید از یک منظر می توان در مقام مقایسه میان جوامع و فرهنگ های مختلف اصطلاحاتی را چون:«سنتی» و«مدرن»،«صنعتی» و«کشاورزی»،«عقب مانده» و «پیشرفته» به کار ببریم.درچارچوب جامعه شناسی زبان نیز شاید بتوانیم از تقسیم بندی هایی چون:«زبان محدود» و «زبان کارآمد و وسیع» استفاده کنیم.مثلا درباره زبان فارسی گفته می شود که ساختار این زبان بیشتر به سمت سنت فرهنگ شفاهی متمایل است تا کتبی؛به سمت اسطوره و تخیل بیشتر گرایش دارد تا صورت بندی علمی و فلسفی.یا اینکه گفته می شود اصولا زبان فارسی زبانی پرسش محور نیست و زبانی است که بخاطر شرایط خاص تاریخی و اجتماعی ایران با اقتدارگرایی و سلطه گری عجین شده است و به همین دلیل حالت مونولوگی(تک گفتاری) دارد تا دیالوگی(مبتنی بر گفت و گو) و از همه مهمتر اینکه گفته می شود این زبان بخاطر قالب بندی ها و خط قرمزهای فراوان،فردیت و حوزه خصوصی افراد را در نظر نمی گیرد و آنها را سرکوب می کند.به عنوان مثال ما درمحاورات روزمره ملاحظه می کنیم که نوع گفتار و سخن ما با افراد مختلف به سن،جنس،منزلت و موقعیت اجتماعی آنها وابسته است و در این چارچوب ها ما نمی توانیم فردیت خود را بروز دهیم مثلا در محاورات عادی هیچ گاه کوچکتر به بزرگتر،مرد به زن یا بالعکس و کارمند به رییس نباید از ضمیر مخاطب تو استفاده کند و می شود گفت که تعارفات ما هم خود یک قالب محدود کننده برای بروز فردیت ماست.دیدگاه شما درباره این مسایلی که مطرح کردم چیست؟
صفوی:ببینید من درابتدای صحبت هایم با آن نمونه هایی که ذکر کردم،خواستم براین نکته تاکید کنم که درعین اینکه می توان تاثیر فرهنگ عمومی یک جامعه را بر زبان به خوبی مشاهده کرد اما نباید بر این تاثیر گذاری به صورت قطعی تاکید کنیم و از نقش ابزارهای دیگر فرهنگی غافل شویم.بگذارید در اینجا مثال دیگری را مطرح کنم.ما هنگامی که از کشور های متمدن جهان صحبت می کنیم باید این نکته را مدنظر داشته باشیم که اصطلاحاتی نظیر “پیشرفته” و “متمدن” همه اموری نسبی اند.یا زمانی که گفته می شود:”ما در خاورمیانه زندگی می کنیم” باید بدانیم که ما دراین منطقه به صورت واقعی زندگی نمی کنیم بلکه ما در جا و مکان خود بسر می بریم؛منتها عده ای که در مکان دیگری به سر می برند،یک منطقه ای را به لحاظ مکانی نسبت به خودشان سنجیده اند و به این ترتیب به چنین منطقه ای،خاورمیانه اطلاق کرده اند.یا عده ای از همین افراد برای ما اینگونه تعریف کرده اند که تنها تمدن واقعی همان تمدن غرب است و به این ترتیب جوامعی مانند ما را با معیارهای خودشان می سنجند و البته اگر قراربراین بود که ما ایرانیان،تعیین کننده نقاط جغرافیایی مختلف دنیا باشیم طبعا خودمان باید تصمیم می گرفتیم که حدود جغرافیایی منطقه ای مانند خاورمیانه باید در کدام قسمت باشد و در آن صورت منطقه خاورمیانه مکانی نظیر نقطه ای در شرق چین می شد.پس ببینید من بر این اعتقاد نیستم که ما دارای ملاک های مشخصی هستیم که همه جوامع دنیا باید با آن سنجیده شوند.اما معمولا آنچه که امروزه در دنیا به عنوان تمدن مطرح می شود منظور،همان تمدن غرب است و ما باید دوری یا نزدیکی تمدن خود را با آن بسنجیم و خلاصه می توان گفت که ما امروزه در زمینه تعریف تمدن به گونه ای با پدیده اروپا و آمریکایی محوربودن مواجه هستیم.در صورتی که قبل از هرچیز باید در ابتدا مشخص کنیم که اساسا معیار و ملاک های ما برای تعریف تمدن و ملاک های متمدن شدن چیست؟آیا فرضا نوع دستگاههای الکترونیکی ای که مردم یک جامعه به کار می برند یا نوع سوار شدن به اتومبیل،نوع فروشگاهها و شیوه غذا خوردن مردم یک کشور را می توان ملاک هایی برای متمدن بودن یا نبودن آنها برشمرد یا خیر؟ چرا که معمولا در ذهنیت بسیاری ازافراد اینگونه جا افتاده که کشورهایی که دارای کارخانه های مختلف و متنوع تولید مواد گوناگون هستند حتما در زمره کشورهای متمدن قرار می گیرند.در صورتی که در این زمینه هم می توان به گونه دیگری نگریست و مثلا از این منظر به این مساله نگاه کرد که هرکشور و جامعه ای که محیط زیست را کمتر آلوده کند می تواند متمدن تر به حساب آید و در نتیجه از این منظر ممکن است به این نتیجه برسیم که کشورهایی مانند ما که کارخانه های کمتری دارد ازاین منظر ممکن است متمدن تر از کشورهای اروپایی محسوب شوند.البته با توجه به همین جزییات و پیچیدگی هاست که من در ابتدای صحبت هایم بر این نکته تاکید کردم که به نظر من ما در جهان،یک تمدن،بیشتر نداریم و آن هم تمدن بشری است و آن چندگانگی ها که در میان مردم جوامع مختلف ملاحظه می کنیم در حیطه فرهنگ است که رخ می دهد.ببینید بدون تردید هراتفاقی که درهرکجای دنیا بیفتد و درمجموع هر فناوری تازه ای که در هر نقطه کره زمین تولید شود از همان لحظه به بعد،تمامی جوامع بشری را (چه بصورت فعال و چه بصورت منفعل)درگیر آن می کند مانند فناوری اتمی که امروزه هر کشوری به آن مجهز شود،تمامی دنیا را درگیر آن می نماید.اما ماجرای فرهنگی از مقوله دیگری است یعنی می شود گفت که در هر جامعه ای به دلیل شرایط ویژه ای که برای اندیشیدن افراد در آن وجود دارد و ویژگی های محیط زیستی و شرایط خاص تاریخی اش دارای فرهنگی متفاوت است.یعنی همه ما به عنوان افراد وابسته به کشورهای مختلف دارای فرهنگ متفاوتی هستیم که در مناطق دیگر همه ما را با آن فرهنگ ویژه می شناسند.در عین حال هر فرهنگ کلان(نظیر فرهنگ های چینی،هندی،ایرانی،آلمانی و…)نیز دارای خرده فرهنگ هایی است که در شهرهای مختلف آن کشورها و در میان طبقات گوناگون اجتماعی نمود پیدا می کند.
— صرف نظر از نکاتی که بیان کردید به نظر شما به عنوان یک زبان شناس چه کمبودها و نقایصی در زبان فارسی در مقام مقایسه با زبان های دیگر وجود دارد که باید نسبت به آنها توجه بیشتری داشته باشیم و در رفع آنها کوششی جدی به عمل بیاوریم.
صفوی:ببینید برای کسی که در زمینه زبان شناسی تحصیل و تحقیق می کند این نکته بسیار مهم و اساسی است که هیچ زبانی از زبان های دیگر کامل تر نیست و در عین حال هیچ زبانی هم وجود ندارد که به مجموعه ای از واژگان جدید احتیاج داشته باشد ولی امکان واژه سازی پیدا نکند.چنین چیزی امکان پذیر نیست.به عنوان مثال برخی این ادعا را مطرح می کنند که زبان فارسی به لحاظ فلسفی ذاتا از زبان آلمانی بسیار فقیرتر است.در صورتی که این سخن به هیچ وجه دقیق و علمی نیست.ببینید اگر امروزه ملاحظه می کنید که زبان آلمانی در زمینه فلسفه، آنقدر پخته شده و دارای واژگانی است که می تواند در فلسفه کارایی داشته باشد به این دلیل موجه است که سابقه اندیشیدن فلسفی در کشور آلمان بیش از بقیه قسمت های دنیا بوده است.یعنی شما اگر از قرن ۱۶ میلادی به این طرف نگاه کنید متوجه می شوید که در مجموع در زمینه فلسفه تعداد افراد آلمانی بیش ازبقیه مناطق دنیا بوده است و به همین علت همین فیلسوفان در طی قرون مختلف واژه های فراوانی را در این زمینه ساخته اند و باعث شده اند که امروزه زبان آلمانی در زمینه فلسفی بسیارغنی و دایره واژگانی آن در این زمینه بسیاروسیع باشد.اما ما بدون گذراندن این مقدمات می خواهیم در این زمینه و زمینه های مشابه، به صورت انقلابی به اواسط و یا حتی اواخر قرن ۲۱ ام پرش کنیم و کل آن نظام فلسفی را با تمامی جنبه هایش(از جمله به لحاظ زبانی) از آن خود کنیم که چنین چیزی اساسا امکان پذیرنیست. درواقع همین نگرش غیرواقع بینانه ما باعث می شود که این تصور نادرست را داشته باشیم که مثلا زبان فارسی به صورت ذاتی فاقد کارایی لازم درزمینه فلسفه است و زبان آلمانی چنین کارایی را دارد.یا ممکن است برخی بگویند که زبان فارسی نسبت به زبان انگلیسی برای نام گذاری ابزارهای مربوط به فناوری جدید،واژگان کمتری را در اختیار دارد که به نظر من این مساله نیز با محدودیت زبان فارسی ارتباطی ندارد و در صورتی که ما به لحاظ فناوری به درجه ای برسیم که در مقام یکی از تولید کنندگان این عرصه در جهان محسوب شویم؛آنگاه دیگر محتاج این نخواهیم بود که واژگان لازم در این زمینه را از امثال انگلیسی ها یا فرانسویان وام بگیریم. پس هنگامیکه ما بهعنوان ایرانی قادر نیستیم که مثلا فناوری های مرتبط با علوم کامپیوتری را تولید کنیم و تنها مصرف کننده آنها هستیم،مسلم است که واژگان مربوط به این علم و صنعت را نیزباید از آنها وام بگیریم اما چرا ما در ارتباط با واژگان عرفانی چنین مشکلی نداریم و ملاحظه می کنیم که اتفاقا در این زمینه،دیگران واژگان مربوط به این رشته را از ما وام گیری می کنند؟ چون ما در این زمینه به نسبت غربیها پیشتاز بوده ایم.
— ببینید در اینکه کمبود ها و ضعف هایی که بصورت ساختاری در زمینه های تاریخی، اجتماعی،اقتصادی،فناوری و فرهنگی وجود دارند تاثیر قطعی خود را بر ساختار زبان و ادبیاتمان بر جای می گذارند بحثی نیست و نمی توان از آن غفلت کرد اما پرسش من از شما این بود که صرف نظر از تاثیر این ساختارها بر چارچوب زبان فارسی،آیا خود زبان فارسی نیز در درازمدت بر روی این پدیده های اجتماعی،سیاسی،اقتصادی و غیره تاثیر نخواهد گذاشت؟چرا که به نظر می رسد که خود پدیده زبان پس از تاثیر پذیری از ساختارهای بیرونی، خود نیز پس از مدتی بر پدیده های اجتماعی-سیاسی و فرهنگی تاثیر می گذارد.به عنوان مثال زبان فارسی در طی قرون مختلف کم و بیش آن ساختار تخیلی،اشراقی،استعاری و ادبی خود را حفظ کرده است و به نظر می رسد که اصولا برای سرودن شعر بسیار مناسب تر باشد تا برای نوشتن مقالات علمی و فلسفه ورزی.حتی نزدیک تر بودن ساختار این زبان با فرهنگ شفاهی را هم می توان از این منظر توضیح داد که زبان فارسی بخاطر عجین بودن آن با ادبیات و شعر به فرهنگ شفاهی نزدیک تر شده است تا فرهنگ کتبی.چرا که کتابت و نوشتن با زبان علمی و فلسفی ملازمه دارد و فرهنگ شفاهی با شعر سرایی.
صفوی:ببینید به نظرمن بیشتر این مواردی که به آنها اشاره کردید بر یک سری پیش فرض ها و توهمات استوارهستند تا امور واقعی.فراموش نکنید که زبان فارسی به صورت ذاتی،زبان شعر نیست بلکه مانند دیگر زبان های دنیا وظیفه اش ایجاد ارتباط با افراد مختلف است.اما چون ما در طول تاریخ،تعداد زیادی شاعر داشتیم که به زبان فارسی شعر می سرودند این تصور نادرست در ذهن بسیاری از ما ایجاد شده است که این زبان برای سرودن شعر ساخته شده است.یادتان باشد که اصولا هیچ زبانی قرار نیست که برای کارویژه ای آفریده شود.فراموش نکنید که ایران در قرن سوم و چهارم و در دورانی که به نام عصر رنسانس ایرانی یا اسلامی خوانده می شود دانشمندان بسیاری را نه تنها در زمینه شعر بلکه حتی در زمینه ریاضیات،نجوم،پزشکی،فلسفه و علوم دیگر پرورش داد و می توان گفت که در آن مقطع زبان علمی دنیا، زبان فارسی بوده است.
— خیراین چنین نیست.فراموش نکنید که حتی بیشتر دانشمندانمهم ایرانی نظیرابن سینا و بیرونی بیشتر نوشته های علمی خود را به زبان عربی می نوشتند نه فارسی.حتی نقل قول مهمی از ابوریحان بیرونی وجود دارد که می گوید:«ترجیح می دهم که به زبان عربی ناسزا بشنوم تا اینکه به فارسی مورد تمجید قرار بگیرم».بیرونی حتی در مقدمه کتاب الصیدنه که به زبان عربی نوشته است زبان فارسی را تنها برای داستان های خسروان و افسانه سرایی مناسب می داند و زبان تازی را برای بیان مطالب علمی برتر می شمرد.ابن سینا هم که آثارمهم خود نظیر قانون(در پزشکی) و شفا(درفلسفه) را به زبان عربی نوشته بود؛کتاب کم اهمیت تری چون دانشنامهعلایی را به توصیه علاء الدوله کاکویه برای ساده تر فهم کردن مسایل فلسفی به رشته نگارش درآورد.به این ترتیب این ادعای شما برآمده از واقعیات تاریخی نیست.
صفوی:ببینید حتی همین نکته ای را که به آن اشاره کردید باید با دلایل تاریخی توضیح داد.یعنی اینگونه نبوده که زبان فارسی از ابتدا و به صورت ذاتی برای بیان مسایل علمی ناتوان بوده بلکه چون قدرت سیاسی و حکومت در دست عربها بوده است عموم دانشمندان ایرانی برای مصلحت اندیشی،رساله ها و کتاب های خود را به زبان عربی می نوشتند.اصولا حتی این تعداد زیاد شاعران در طول تاریخ ایران را می توان از دریچه مصائب تاریخی و حملات قبایل مختلف به کشورمان مورد بحث و تحلیل قرار دهیم.فرضا شما وقتی به دوران تاریک مغول می نگرید،متوجه می شوید که در آن دوران عموم مردم و خواص مجبور بودند که به جای استفاده از محور«همنشینی» از محور«جانشینی» درجملاتی که به کار می برند استفاده کنند.یعنی مردم به جای بیان خواسته های خود به صورت واضح و دقیق مجبور بودند که در گفته هایشان از زبان استعاری و کنایی استفاده کنند تا اگر مثلا آنها را به دلیل بیان کلمه یا جمله ای مورد بازخواست قرار دادند بتوانند ادعا کنند که منظورشان از بیان آن گفته بخصوص چیز دیگری بود نه آن چیزی که ماموران حکومتی دریافت کردند.می خواهم بگویم که تمامی عادات و رفتارهای فرهنگی مرسوم و مسلط در جامعه از جمله عادات و رفتارهای زبانی ریشه و منشاء تاریخی دارند نه اینکه آنها به صورت ذاتی از ابتدا وجود داشته اند.ببینید مثلا هنوز هم در بسیاری از شهرهای کشور آلمان پیرمردها و پیرزن های بسیاری را ملاحظه می کنیم که از یک ساعتی به بعد که هوا مساعد تر می شود پنجره های خانه شان راباز کرده و بیرون را نظاره می کنند و اگر احیانا خلافی را مشاهده کنند فورا به پلیس زنگ می زنند.این رفتار ناشی از چیست؟آیا می توان گفت که خاص فرهنگ آلمانی است.منمی گویم خیر.این عادت برآمده از شرایط خاص آلمان ها در قرن بیستم است که اتفاقاتی نظیر تسلط نازی ها را از سر گذرانده و به گونه ای نسبت به هر رویداد کوچکی حساس شده است و نسبت به هر اتفاق و لو بی اهمیت واکنش جدی نشان می دهد.امری که مثلا در چین و ژاپن ملاحظه نمی کنیم.
— اما مساله دیگر این که آیا تقسیم بندی زبان براساس قشرها و طبقات گوناگون اجتماعی و اقتصادی امری صحیح است؟مثلا زبان مخصوص طبقات متوسط یا طبقات مرفه وطبقات پایین شهر.مساله دیگری که می خواستم با شما مطرح کنم این است که آیا زبان امری ثابت و ایستاست یا امری سیال، دینامیک و پویا.مثلا آیا آن شیوه ای که سالهاست در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی و محافل سنتی مرتبط با زبان و ادبیات فارسی ساری و جاری است قابل دفاع است؟همان شیوه ای که به گونه ای درراستای کشف و احیای زبان فارسی به صورت خالص تلاش می کنند و درصددند تا واژه هایی را بسازند تا حتی الامکان آلوده به واژگان غربی و عربی نباشد.در ضمن دیدگاه شما درباره واژگان نوینی که بخصوص در میان نسل امروز جوانان ایرانی رواج پیدا کرده است چیست؟آیا بر این اعتقادید که رواج آنها به اساس زبان فارسی لطمه وارد می کند و به گونه ای لمپنیسم را رواج می دهد؟
ببینید هرزبانی به لحاظ نظری می تواند بینهایت گونه داشته باشد؛اعم ازگونه های شغلی،سنی،جنسیتی،جغرافیایی وغیره و اصولا ویژگی هر زبانی که در اجتماع به کار می رود این است که دارای گونه های مختلف است.به عنوان مثال دو راننده تاکسی در بیان خواسته هایشان به گونه ای سخن می گویند که فرضا دو شاطر نانوایی از آن گونه استفاده نمی کنند و هنگامی هم که با یکیدیگر صحبت می کنند،مساله به صورتی پیش می رود که هیچ مشکلی در ارتباطشان با هم ایجاد نمی شود چون آنها درباره مشترکاتشان صحبت می کنند.اساسا می شود گفت که بقا و دوام یک جامعه وابسته به وجود این گونه های زبانی است.مثلا به لحاظ جنسیتی مردان و زنان هرکدام دارای اصطلاحات خاص وابسته به جنسیت خود هستند.به عنوان مثال در جامعه خودمان اصطلاحاتی چون:«چاکرتم»،«مخلصتم»،«خاک پاتم» و تعابیری از این قبیل عموما مردانه و اصطلاحاتی مانند:«خاک تو گورت کنم»،«خدا مرگت بده» و «خدا مرگم بده» تعابیری زنانه اند.اما درباره ایرادی که از فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی گرفتید باید بگویم که اصلا چنین نیست چون وظیفه فرهنگستان ساختن واژه های جدید است نه الزاما ساختن واژه های خالص.یعنی به دنبال این نیست که مانند دوره فرهنگستان اول و دوم سعی کند که واژه های فارسی سره(خالص)بسازد.من چنین عملکردی را در فرهنگستان فعلی ملاحظه نکردم و در عین حال باید توجه داشت که آن قدر متخصص زبان شناسی طراز اول در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی وجود دارد که این گونه که شما تصور می کنید انجام نشود.اما ایرادی که من سالیان سال است که به فرهنگستان می گیرم این است که در بسیاری از مواقع از جایگاه اصلی خودش که اتفاقا جایگاه بسیاروالایی هم هست خارج شده و به جامعه غیر علمی وارد می شود.فرهنگستان موظف است تا برای رشته های مختلف علمی واژه سازی و معادل یابی کند تا این واژگان در اختیار متخصصین هر رشته قرار گیرد نه اینکه بیایید و درساختن واژگان زبان خودکار روزمره هم سهیم باشد.آن وقت هست که عده ای به طنز شایع کردند که در فرهنگستان واژه ای مانند«کش لقمه» ساخته شده است در صورتی که چنین کاری درفرهنگستان انجام نشد.اما مساله دیگری که شما مطرح کردید آن بود که آیا رواج واژگان و اصطلاحات نوینی چون:«خفن»،«گیر بازار»،«ایدز ایدز»،«داف»،«جوات»،«اُسکُل» و…به زبان فارسی لطمه ای وارد می کند یا خیر؟ که من همواره پاسخ داده ام که خیر.فراموش نباید کرد که ساختن این قبیل واژگان تنها مخصوص نسل های امروزی نیست.نسل های گذشته نیز چنین می کردند وگرنه فکر می کنید که اصطلاحاتی چون:«بچه ننه» و«نازک نارنجی» را چه کسانی ساختند؟اینها را بچه های نسل ماها ساختند.مساله اینجاست که بسیاری از واژگانی که نسل های ما ساختند شاید دیگر فراموش شده اند و دیگر کاربردی ندارند اما برخی از آنها هنوز هم به کارمی روند.من در پاسخ کسانی که خیلی با عصبانیت و تعصب نسبت به رواج این واژگان واکنش نشان می دهند می گویم که نگرانی شما از چیست؟اصلا فرض کنید از فردا کسی دیگر به زبان فارسی تکلم نکند در این صورت که دیگر نگرانی ای به وجود نخواهد آمد چون دیگر کسی نیست که به زبان فارسی صحبت کند.همچنانکه گفتید زبان امری پویا و سیال است و امری ایستا نیست.یعنی همان گونه که ما امروز نگران این نیستیم که زبان فارسی میانه دوران ساسانی دیگر کاربردی ندارد.امروزه هم نباید نگران حذف برخی واژگان و ورود واژگان نو به گستره زبان فارسی باشیم.البته یک واقعیت هم هست و آن اینکه در جوامع غربی مانند آلمان یا هلند به ندرت پیش می آید که یک جوان سعی کند که به لحاظ زبانی از یک فرد پیر یا دو نسل پیش از خودش متمایز بشود بلکه معمولا او این تمایز را به وسیله نوع مدل موهایش،رنگ ماشین و مدل پیراهنش نشان می دهد.چرا؟چون که در جوامع غربی برخلاف جامعه ما به جوانان اجازه تخلیه انرژی و میل به متفاوت بودن داده می شود.در اینجا جوانان هرکاری که خواستند انجام دهند از سوی بزرگ ترها مورد اعتراض و امر و نهی قرارمی گیرند و جوانان هم برای اینکه از این جامعه متمایز شوند بیش از پوشیدن لباس و شلوار متفاوت و درست کردن مو به فلان شکل خاص سعی کرده اند که با ساختن یک زبان مخفی خاص خود را ازآنها متمایز کنند و امروز هم وقتی هنوز ملاحظه می کنیم که پس از گذشت چند نسل این میل به داشتن زبان مخفی نه تنها کم نمی شود بلکه واژه هایی با فاصله بیشتر از مدلول ساخته می شود این بدین معناست که این سد در برابر جوانان هنوز وجود دارد.
۹ لایک شده