اندیشه ی آزادی مثبت
آیزایا برلین
برگردان مهناز دقیق نیا
مفهوم مثبت کلمه آزادی از میل فرد به ارباب خود بودن ناشی می شود. دوست دارم که زندگی و تصمیم هایم تنها به خودم ونه به هیچ نیروی خاصی از هر نوع وابسته باشند. دوست دارم ابزاری در اختیار خود و نه خواسته دیگران باشم .دوست دارم کنش باشم نه واکنش و بر مبنای منطق و اهداف آگاهانه عمل کنم، اهداف شخصی ام ، مبتنی بر تاثیرات بیرونی نباشد. دوست دارم کسی باشم، نه هیچکس. یک کننده، تصمیم گیرنده، نه آنکه برایش تصمیم بگیرند. دوست دارم تحت کنترل خودم باشم، نه طبیعت بیرونی و دیگر انسان ها، گویی که شیئی یا حیوان یا برده ای ناتوان از ایفاء نقش انسان هستم. به این معنا که با شناخت اهداف و خط مشی های خود و آگاهی به آن ها عمل کنم. این حداقل بخشی از منظور من از این نکته است که می گویم معقول هستم و این تعقل و برهان من است که من را به عنوان یک موجود انسانی از دیگر جهان جدا می کند. از همه مهم تر، دوست دارم از خود، به عنوان موجودی متفکرو بااراده، فعال و مسئول انتخاب های خویش و قادر به توضیح آن ها با ارجاع به اهداف و ایده هایم، آگاه باشم. چنانچه حس کنم که این حقیقت دارد، آن زمان احساس آزادی می کنم و اگر وادارشوم که این حس را نکنم، احساس بردگی می کنم.
***
من مالک منطق و اراده ام هستم. من پایان اهداف ام را در ذهن خود به تکوین می رسانم و میل دارم که آن ها را دنبال کنم، اما وقتی از دست یافتن به خواسته ممانعت شوم، دیگر حس نمی کنم که ارباب خود هستم . ممکن است قوانین طبیعت یا عملکرد انسان های دیگر یا تاثیرات غالبا طرح ریزی نشده از سوی بنیادهای انسانی و یا حوادث مانع من شوند. این فشارها برای من زیاد است. برای از بین نرفتن زیر بار این فشارها چه می توانم انجام دهم؟ باید خود را از امیالی که می دانم نمی توانم به آن ها تحقق ببخشم خلاص کنم. می خواهم سلطان قلمرو خود باشم. اما مرزهای من طولانی و ناامن هستند، بنابراین به منظور کاهش یا حذف مناطق آسیب پذیر آن ها را فشرده تر می کنم با آرزوی خوشبختی، یا قدرت یا خرد یا نیل به هدفی خاص آغاز می کنم اما نمی توانم بر آن ها حاکم باشم. انتخاب می کنم که از شکست یا تباه شدن ممانعت کنم، بنابراین تصمیم می گیرم برای چیزی که نمی توانم از آن مطمئن باشم تلاش نکنم. خود را قانع می کنم که آنچه را که غیرقابل دستیابی است طلب نکنم. استبداد من را با تخریب اموالم، محبوس شدن، تبعید یا مرگ عزیزانم تهدید می کند. اما اگر به داشته هایم وابسته نباشم، اگر برایم فرقی نکند که به زندان بروم یا نروم. اگر عواطف طبیعی ام را مهار کنم ، قادر نخواهد بود اراده اش را بر من تحمیل کند چرا که آنچه زان پس برای من می ماند از نوع ترس و امیال تجربی نیست.
درست مثل این است که تدبیری استراتژیک در دژی درونی بکار بسته باشم در تعقل ام، روح ام، خویشِ نهانم، چیزی که نه نیروی کور خارجی و نه شرارت انسانی قادر به لمس آن نیست. و حالا به خود برگشته ام و درامانم و مثل این است که بگویم:«زخمی بر پا دارم. دو راه برای رها کردن خود از درد دارم. یکی از آن ها درمان زخم است اما اگر مراحل درمان دشوار و نامطمئن باشد، روش دیگری هم هست. می توانم با بریدن پایم از شر زخم خلاص شوم. اگر یاد بگیرم تا چیزی نخواهم پس مالکیت پای ام نیزاز آن مستثنی نیست و کمبود آن را حس نخواهم کرد. این روش سنتی رستگاری ریاضت کِشان و نفس کُشان است، حکیمانی که از دنیا رها شده اند و از یوغ جامعه یا نظرات انسانی با روندی آگاهانه از تغییر شکل که سبب می شود به هیچ یک از اشکال جهان وابسته نباشند، خود را می رهانند. تنها، مستقل و آسیب ناپذیر هستند.
تمامی انزواطلبی های سیاسی، خودکفایی اقتصادی، هر شکلی از خود بودن در خودعنصری از این رفتار دارد. من موانع سر راهم را با ترک راه برمی دارم. به فرقه خود، به اقتصاد برنامه ریزی شده خود، به قلمرو مجزای خود بر می گردم، جایی که نیازی به شنیدن صداهای پیروزی نباشد و نه هیچ تاثیر بیرونی بر من موثر واقع شود.
این هم راهی برای جستجوی امنیت است و به آن جستجوی آزادی شخصی یا ملی یا استقلال هم می گویند.
از این نظریه چنانچه در رابطه با فرد، فاصله زیادی با مفاهیم افرادی چون کانت ندارد که آزادی را نه با حذف خواسته ها بلکه با مقاومت و ایستادگی و کنترل بر آن ها می شناسد. من خود را با خویشِ کنترل کننده ی خود هویت می دهم و از بردگی ناشی از کنترل شدگی می گریزم. من آزادم چون خودوند هستم. از قوانین تبعیت می کنم چرا که آن ها را پذیرفته و یا در آن ها خویش خود را که زیر فشار اجبار نیست یافته ام. اما به کلام روسو این:«اطاعت از قانونی است که خودِ ما برای خودمان مقرر کرده ایم.» هیچ انسانی نباید خود را تسلیم بردگی کند. هر عملی تحت تاثیر فشار بیرونی ، وابستگی به عوامل بیرونی است. آن جهان بیرونی که بر آن نظارت تام ندارم، تا به حدی که بتواند، من را کنترل می کند و به بردگی می کشد.
من فقط تا جایی آزاد هستم که در قید هیچ چیزی نباشم که مطیع نیروهایی باشد که بر آن کنترل ندارم. نمی توانم قوانین طبیعت را کنترل کنم، پس عملکرد آزاد من باید برتر از جهان تجربه وعلیت باشد. چرا که جوهر انسان خودوند در ارزش ها و به انجام رساندن اهداف است وبنابراین هیچ چیز بدتر از این نیست که با او طوری رفتار شود که گویی سوژه ای طبیعی است و بازیچه تاثیرات علت و از جمله موجوداتی که تحت لطف و مرحمت محرک های بیرونی هستند و حاکمان شان می توانند درانتخا ب های آن ها با تهدید ، فشار و یا پیشنهاد پاداش دست ببرند. چنین رفتاری با انسان به این معنا است که او خود وند نیست.
کانت گفت:«هیچکس نمی تواند من را به روش خودش خوشحال کند.» پدرسالاری بزرگترین ستم قابل تصور است. زیرا به انسان می گوید که آزاد نیست زیرا که از انسان می خواهد تا تنها یک ماده انسانی برای قالب ریزی اهداف خیر خواهانه اش باشد.
۷ لایک شده