داستان راهی است برای شناخت
مروری بر آثار داستانی امیررضا بیگدلی
کیوان باژن
اشاره:
«امیر رضا بیگدلی» (متولد تهران ۱۶ تیر۱۳۴۹) در دانشگاه آزاد کرج در رشته ی زبان و ادبیات فارسی تا مقطع کارشناسی تحصیل کرده و در سال ۱۳۷۷ از ان دانشگاه فارغ التحصیل شده است. بیگدلی فعالیت های ادبی و داستان نویسیِ خود را از همان دوران دانشگاه آغاز کرد. اولین داستانش به نام «باتلاق» درسال ۱۳۷۵ در شماره ی دو و سه نشریه ی علمی دانشکده ادبیات وعلوم انسانی دانشگاه به چاپ رسید. این داستان حکایتِ مردی ست که در باتلاق گیر افتاده و هر چه برای نجات خود تلاش می کند بی نتیجه می ماند. پس از آن، نوشته هایش در نشریاتی چون «عصر پنجشنبه»،«پیام شمال»،«نافه»،«ایران جوان» ،«شوکران»،«زنده رود»،«تجربه»،«برگ هنر»، «کرگدن» و… منتشر شد. درسال ۱۳۸۱ موفق شد دراولین دوره یِ جایزه ادبی هدایت، تندیس هدایت را برای داستان«حالا مگر چه می شود؟» دریافت کند. همچنین بیگدلی درسال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره یِ جایزه ی ادبیِ اصفهان را برایِ مجموعه داستانِ «آن مرد در باران آمد.» دریافت کرد. درسال ۱۳۹۴ نیز در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو برای داستان کوتاه «سفته باز» لوح تقدیر رتبه دوم را دریافت کرد. جایزه یِ دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، درسال ۱۳۹۸ نیز برایِ داستان «ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» به او اعطاء شد.
از امیررضا بیگدلی تا کنون هشت مجموعه داستان به چاپ رسیده است؛ «چندعکس کناراسکله» (نشرماریه،۱۳۷۸)،«آن مرد در باران آمد» (نشرقصه، ۱۳۸۲)،«آدمها و دودکشها»(نشرثالث، ۱۳۸۸)، «اگر جنگی هم نباشد» (نشرالکترونیکی نوگام، ۱۳۹۴)،«دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» (نوگام، ۱۳۹۹)، «آن سال سیاه» (نشر ترنگ۱۳۹۹)، «چند نسخه از این کاغذها»(نشر ترنگ ۱۳۹۹)،«ما چهار نفر بودیم» (ترنگ ۱۴۰۰).
هم چنین کتاب «بازهم پیش من بیایید» گزیده ای از سه کتاب اول اوست که در سال ۱۳۹۳ توسط نشر افکار منتشر شده است.
بیگدلی در جایی گفته:«هنر راهی است برای شناخت و من که داستان کوتاه مینویسم، اگر با همین اصل قدم بردارم، بدون شک پا در مسیری گذاشته ام که باید به کشف و شناختی بینجامد.» او معتقد است که همین جست و جوهای وقایع روزمره یِ کوچکِ پیرامون می تواند شگفت انگیز باشد و با ساختی قدرمند می توان آنها را رخ کشید.او می گوید:«من بر این باورم که اگر کسی به طور اتفاقی صفحه ای از داستان هایِ من را در کوچه یا خیابان پیدا کرده، آن را بخواند، برای ادامه داستان نیازی به یافتن دیگر صفحات کتاب ندارد. همین که زنگ نزدیکترین خانه را به صدا درآورد، چه با در باز شده روبه رو شود، چه با در بسته، ادامه داستان شروع خواهد شد و یا کافی است آن صفحه را تا کند و در جیبش گذاشته، راهش را ادامه دهد. ادامه داستان همان ادامه راهی خواهد بود که او باید طی کند. چون داستان من یا زمانی شروع شده که آن رهگذر به داخل این کوچه پیچیده است و یا از آن لحظه یای شروع می شود که زنی از پشت پنجره ی خانه اش به کوچه ی خالی از رهگذر چشم دوخته باشد.»
داستانهای او به همین سادگی شروع می شود و سطر به سطر با اتفاقات محتمل روزمره گره می خورد. خودش می گوید:«این اتفاقات ساده از طرفی لحظه به لحظه زندگی روزمره ما را می سازد و از طرفی دیگر کلمه به کلمه داستان را ساخته، به سرانجامی می رساند و در این مسیر، سرشار از وسوسه و تمنای من و شما خواهد بود.»
در این یادداشت با توجه به این نگاه نویسنده نگاهی می افکنیم به جهان داستانیِ امیررضا بیگدلی.
آن چه در برخورد نخست در آثار امیر رضا بیگدلی می بینیم این است که او با کنکاش در مسائلِ جزییِ روابطِ انسان ها از نظرِ کار و ارتباطِ اجتماعی به خصوص روابطِ خانوادگی، رابطه ی همسران با خود یا با فرزندان شان، این بستر را قدم به قدم به سویِ شناخت رهنمون ساخته. او از نخستین داستانش؛ باتلاق، که ابتدا در نشریه ی دانشگاه و سپس در مجموعه داستان «چند عکس کنار اسکله» به چاپ رسید، نشان داد که ذهنش با چنین نگاه و دغدغه یی به مسائلِ عینیِ پیرامونش می نگرد. او خودش در جایی گفته است:«اینجا، در نزدیکی من، انبوهی از آدم هایی زندگی می کنند که سرشار از وسوسه و تمنا هستند. من همانطور که در خانه نشسته ام به آنها فکر می کنم. گاهی از پُشتِ پنجره آنها را می بینم و گاهی نیز از پُشتِ دیوار صدای شان را میشنوم. من از خودم می نویسم و از خانواده ام. من از دوست و آشنا می نویسم و از دَر و همسایه. آدم ها از اینکه به داستان های من راه پیدا کرده اند خوشحال نیستند؛ چون هر کس برای خود راز مَگویی دارد که آن راز در این داستان ها برملا می شود. شاید شما هم از اینکه به داستان من راه پیدا کرده اید خشمگین باشید. اما بدانید این خشم، ارزشِ شناختِ خویش را دارد.»
از اینرو بیگدلی تجربه هایِ عینیِ زیسته اش را از صافیِ ذهن می گذراند و تلاش می کند تا به زبانی ساده بدونِ پیچیدگی هایِ فرم، روایت کند. فرم در داستان هایِ او نقشِ به سرایی ایفا نمی کند. انگار می خواهد ببیند، بیندیشد و راحت بنویسد و درگیرِ مسائلی که ممکن است از نظر فرم دست و پاگیر باشد نشود. برایِ همین در داستان هایِ او چندان تلاشی برایِ رفتن به درونِ آدم ها و نقب در ذهنِ شان نمی شود، بل به روابطِ بیرونی و ماجراهایی که برایِ شان پیش می آید پرداخته می شود. ماجرایی هایی که ممکن است سببِ ناراحتی، غم، درد و نگرانی و مسائلی از این دست برایشان شود. بگومگو کنند، به سر و کله ی یکدیگر بزنند یا از هم دلگیر شوند و یا در ادامه دِلِشان از یک دیگر صاف شود. او با زبانی شسته و رفته و ساده می نویسد. البته به سرعت این را هم بیفزایم که چنین سادگی یی به معنایِ پیش پا افتاده نوشتن نیست، بل در حد همان تجربه یی است که در زندگی به دست می آید و در بستر داستان جاری شده و چفت و بَستِ داستان نویسی می یابد. همچون رودی که در بستر رودخانه، راهِ خویش را می رود.
آبشخورِ چنین بستری، در داستان های بیگدلی، تجربه هایِ عینی و ساده ی پیرامونش است. کارمندانِ ادرات، زن و شوهرهایی که به مسافرت می روند، کارتن خوابی که همسایه های محل برایش دل می سوزانند و از غیبتِ ناگهانی اش ناراحت می شوند. جوان هایی که برایِ یک سفرِ عکاسی، بازخواست می شوند. قهوه چی ها و غیره… همه و همه آدم هایِ معمولی یی که دور و برمان وجود دارند و بی شک بارها آنها را دیده ایم و با آنها به دلایلِ گوناگون برخورد داشته ایم. شاید هم در بسیاری از موارد بی تفاوت از کنارشان گذشته باشیم.
به نظر من، این، نکته ی کلیدی یا همان کلیدواژه ی است که در نگاهِ نخست در داستان هایِ بیگدلی دیده می شود و به تعبیری می توانیم بگوییم کلیدی است طلایی. مسائل و روابطِ پیچید ی انسان و پیرامون را «دیدن» و با دیدی صمیمانه و ساده «بیان کردن». و خب، این، کارِ چنان ساده یی نیست و تبحر و تجربه در امر داستان نویسی می خواهد.
«… دکتر مهران گفته بود:«آقا سید، به نظر شما دردش چیه؟»
«ای بابا آقای دکتر، درد این بیچاره بی درمونه، دردش خاکستر نشینیه.»
«مگه چه شه؟»
«چه عرض کنم آقای دکتر.»
آقا سید هیچ وقت نگفت پیری آن شب برای چه گریه می کرد و آن صدا برای همیشه مثلِ سایه یی در محله ماند…» (داستان پشت شمشادها از مجموعه ی«چند عکس کنار اسکله»)
بنابراین با مرور هشت مجموعه داستانی که تا کنون از بیگدلی منتشر شده است به خوبی می توانیم چنین دستگاه فکری ای را در ذهنِ نویسنده ببینیم. او از همان نخستین مجموعه داستانش، یعنی «چند عکس کنارِ اسکله» توانسته چنین نگاهی را به خوبی ارائه دهد. در این جا امکانِ معرفی و بررسیِ تمامی این مجموعه ها نیست و ضرورتی هم ندارد. از این رو برای این که جزیی تر به مساله یی که گفته شده، بپردازیم، نگاهی خواهم داشت به دو مجموعه ی نخست و مجموعه ی آخرِ نویسنده و جزیی تر به آن خواهم پرداخت، سپس در این مسیر، به برخی از داستان هایِ مهمِ مجموعه های دیگر نیز می پردازم. البته این انتخاب، دلیلِ دیگری هم دارد که در ادامه ی این مقال به آن خواهم پرداخت.
در مجموعهی نخست یعنی «چند عکس کنارِ اسکله» ما شاهد ده داستان به نام های:«پشت شمشادها»،«زیبا شهر»،«مردهای اینجا»، «باتلاق»، «بعداز ظهر یک روز برفی »،«چند عکس کنار اسکله»،«باکره»،«همه چیز یا هیچ»،«این کوچه بن بست است» و «سراب» هستیم. پُشتِ شمشادها که به طریقه ی سوم شخص محدود روایت می شود محله یی است نه چندان ثروتمند و نه چندان فقیر. کارتن خوابی به نام پیری شب ها پشت شمشادها می خوابد و صبح کَله یِ سَحر دنبالِ کارش می رود. مردم محله با او ارتباط گرفته اند و برایش غذا می برند. او غیبش می زند و همه نگران او می شوند. آقا سیدی است که از نظر راوی می داند بر او چه گذشته اما چیزی نمی گوید. دیگر کسی او را نمی بیند. در انتهای این داستان آمده است:«… یک روز صبح لاشه یِ سگِ محله پُشتِ شمشادها پیدا شد. کنارش یک مُشت کاغذهایِ به درد نخور بود. آقا سید کاغذها را ریخت توی جوی و آب آنها را برد. ولی پیری هیچ وقت از یاد نرفت و هیچکس ندانست از کجا آمده بود برای چه آمده بود چرا آن طوری بود برای چه رفته بود فقط آقا سید می دانست که هیچ وقت نگفت و صدایِ گریه یِ انسانی که جوان بود و پیر می نمود شب هایِ محله را پُر کرد.» در این داستان پیری می تواند نماد از دست رفتن ها باشد. آدمی ساده و صمیمی و کارتن خواب که محله دوستش دارد یا لااقل در دل مردم جا باز کرده است. انسانی که مثل بقیه نیست.در زیباشهر ندیدن، نفهمیدن و بی توجهی با یکدیگرو این که کسی به کسی نیست، تِمِ داستان را تشکیل می دهد. پیرمردی که به دیگران گفته ایستگاهِ مورد نظرش را به او بگویند تا پیاده شود. یعنی زیبا شهر. اما کسی به او نمی گوید و اتوبوس از ایستگاهِ زیبا شهر رد می شود و داد و بیداد که من از شما پرسیده و خواسته بودم. اما کسی توجهی نمی کند و در نهایت اتوبوس به راهش ادامه می دهد. در«مردهای اینجا» زندگی انگار یک بازی است و کسی از فردایش خبری ندارد. در این داستان قهوه چی پیری در یک قهوه خانه کار می کند. زن جوانی دارد به نام مرجان. مردها به آنجا می آیند و دبرنا بازی می کنند. در آمد او هم از این راه است. اما دعواها و درگیری های شخصی گاه کاسبی او را به خطر می اندازد. حتی یک بار منجر به تعطیلی قهوه خانه شد. قهوه چی همه اش به فردا فکر می کند که مشکلی پیش نیاید. «باتلاق» داستان مردی است که در باتلاقی گیر کرده. البته باتلاق نمادین است. آدم هایی که از آن جا می گذرند توجهی به گرفتار شدن او ندارند. در آخر پیرمردی کلاه نمدی با ریش بلند حنایی رنگ که شال سبزی به کمر بسته، به او توجه می کند اما چون زورش نمی رسد جوان را نجات بدهد می رود تا کمک بیاورد. اما تا بیاید دیگر اثری از مرد جوان نیست. داستان با این عبارت تمام می شود:«… فردا صبح مردم شهر، همه دور باتلاق جمع بودند. پیرمرد در کنارِ باتلاق چمباتمه زده بود و به بخاری که از آن بالا می آمد نگاه می کرد.» در داستانِ «بعدازظهر یک روز برفی» راوی مجبور شده کافه اش را ببندد و دارد قدم می زند و یاد گذشته و عشقش ملیحه میافتد. همه چیز انگار از دست رفته است. «چند عکس کنار اسکله» که عنوانِ مجموعه نیز هست، روایتِ دیکتاتوری و زور و فشار است در بسترِ یک واقعه یِ ساده. دو دوست برای سفری به انزلی می روند اما آن دو از سویِ ماموران استنطاق می شوند. به طوری که آنها کلافه شده و بر می گردند، بدون اینکه حتی چند تا عکس بگیرند. یکی از انها که نامش رضا است تصمیم می گیرد درس و دانشگاه را رها کرده به زادگاه خود؛ همدان باز گردد.
«… پیرمرد مستخدم کف راهرو را جارو می کرد. نزدیک ما رسید، گفت: دیشب دو نفر دیگه رو هم بی خواب کردن. اونا هم دانشجو بودن. از مسافرخانه که بیرون آمدیم هوا آفتابی بود. خیابان پُر از جمعیت بود. مردم شعار می دادند و به سمت مرکز شهر حرکت می کردند. به رضا گفتم: بریم کنار اسکله، چند تا عکس بگیرم. چیزی نگفت. برای یک تاکسی دست بلند کرد و خواست تا ما را به ترمینال ببرد.»
داستانِ «باکره» به صورت اول شخص روایت می شود. راوی همراه با سردبیر مجله برای عکاسی به شمال کشور می رود. آنها زنی را با پشته یی بر دوش، بهترین سوژه برای عکس گرفتن می یابند.
در داتسان «همه چیز یا هیچ» عشق، مرگ و حسرت بیان می شود. مردی و زنی در اتاقی. زن با غم می گوید که با هم باشند اما مرد قبول نمی کند. وقتی زن علت را می پرسد با این جواب روبه رو میشود: من مریضم و دکترها جوابم کرده اند.
در داستان «این کوچه بن بست است» راوی با خواهر کوچکش صحبت می کند. دو نفر مرده اند و ذهنِ کوچک خواهر نمی تواند آن مرگ ها را تجزیه و تحلیل کند. در واقع نویسنده مرگ را از نگاه یک کودک بررسی می کند.
و سرانجام در داستان «سراب» گذرِ زمان مطرح می شود. مرد خاکشناسی برای نمونه برداری از خاک به شهرِ «سراب» رفته. او با همکارش درباره یِ زندگی صحبت می کند. شرکتی که راوی را استخدام کرده، کارمندی مجرد می خواسته که دست کم تا ده سال آینده نخواهد ازدواج کند.
مجموعه داستان دوم، «آن مرد در باران آمد» دارای هشت داستان است به نامهای:« چه کسی با من ایروپولی بازی می کند؟»،«دوست دارم برقصم»،«صدای پای زن»، «زیادی سخت نگیر سمانه»،«داشتند با هم پچ پچ می کردند»،«باز هم پیش من بیایید»، «حالا مگر چه می شود؟» و «آن مرد در باران آمد.»
در داستان «چه کسی با من ایروپولی بازی می کند؟» تقابلِ دنیایِ کودکانه و بزرگسالی به تصویر کشیده شده است. سونیکا دختری که امتحان هایش را داده و حالا خیالش راحت است که می تواند بازی کند. مادر و پدرش به او گفته بودند تا وقتی امتحانت تمام نشود حق نداری بازی کنی و حالا خوشحال است که امتحاناتش تمام شده است. اما با چه کسی بازی کند؟ پدرش معلم است و بهانه می آورد کار دارد. برادرش سامی با دوستانش رفته بیرون و مادرش هم عین خیالش نیست و می خواهد که دخترش برود و کارِ مهمتری انجام دهد. مثلاً برود کانونِ زنان تا گلدوزی یا خیاطی یا آشپزی یاد بگیرد. پدرش هم می گوید امروز و فردا در کلاس زبان ثبت نامش خواهد کرد. سونیکا کسی را نمی یابد. برای همین به خیال پردازی می پردازد. انگار دارد با برادرش بازی می کند و در خیالِ کودکانه در اتاق، جلوی آینه منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد و با او بازی کند یا طالب باشد که بازی کند.
در «دوست دارم برقصم» که به طریقه یِ سوم شخص دانای کل روایت شده است دنیایِ متفاوتِ زن و شوهری تصویر شده است. زن و شوهری در هتلی هستند در دیزین. رفته اند برای اسکی. داستان از زمانی می آغازد که آنها دارند آماده می شوند که بروند برای اسکی. مرد اسکی دوست دارد و بلد است اما زن نه و بیشتر دوست دارد با دوستانش باشد و به خودش برسد. به مهمانی برود و برقصد. این را وقتی مرد می خواهد به او اسکی یاد بدهد و او زمین میخورد و پایش مجروح می شود به شوهرش می گوید. آن دو در مورد دنیای متفاوتِ فکری شان با هم بگومگو می کنند. زن غر می زند و مرد از دنیای زن انتقاد می کند. اما آنها یکدیگر را دوست دارند و سعی می کنند یکدیگر را ناراحت نکنند. وقتی به هتل بر می گردند مرد می رود تا دوش بگیرد و در نهایت با مهربانی می گوید که بعد از دوش می رویم چیزی می خوریم و بعد می آییم و با هم میرقصیم. زن شاد می شود و می گوید که باز با هم می رویم اسکی و این چنین به درک یک دیگر می رسند.
در پایانِ این داستان که به نظرم یکی از داستانهایِ خوبِ این مجموعه است و روان نوشته شده،آمده:«… در بسته شد. زن کنار پنجره رفت تا بیرون را نگاه کند. چشم انداز کوه های دیزین بود که در آن وقت سال خشک و خالی بود. به جز شیب پایین که چمن کاری شده بود و زیر آفتاب می درخشید.»
همان طور که گفته شد در این داستان، رابطه ی زن و شوهری تقریباً متمول که در هتل می روند و اسکی می کنند و به اصطلاح متمدنانه با هم دیالوگ می کنند، با یک روحیه ی اشرافمآبانه، تصویر می شود. داستان را بیشتر دیالوگ پیش می برد. دیالوگ ها خوب نوشته شده اند. تضاد داستان، همان تضاد دنیای ذهنی زن و شوهر است و تعلیقش هم، این که این بگو و مگوها به کجا می انجامد.اما چیزی که هست به نظرم در این داستان، زن یک موجود غرغر و لوس که باید مدیریتش کرد تصویر شده است. کسی که چندان منطق ندارد و مثل بچه ها بهانه می گیرد و این مرد است که مدیریتش می کند و سعی می کند به نوعی او را به راه بیاورد و راضی نگه دارد. به نظرم این، کمی مردسالانه می آید.
داستانِ «صدای پای زن» به طریقه ی سوم شخصِ محدود نگارش یافته و فاصله یِ دنیایِ آدم ها به تصویر کشیده شده است. زن و شوهری هستند که مشکل دارند. مرد معتاد است و بی خیال. آنها بچه یی هم دارند کوچک. به نظر می رسد که مدتی است زن، بچه را برداشته و رفته خانه ی مادرش. داستان با این توهم شروع می شود که مرد دو بعد از ظهر از خواب بر می خیزد و چشم که باز می کند زن را می بیند. دیالوگ بین شان شکل می گیرد. از بچه شان می گویند از این که مرد باید اعتیادش را بگذارد کنار و او طبق معمول می گوید به زودی می گذارمش کنار. اما مرد در همان حال شروع می کند به کشیدن. این بار، زن می گوید که من هم می کشم. مرد از این خواسته ی زن متعجب می شود. زن اصرار می کند و ناشیانه دودی می گیرد. بعد سیگار می گیراند. مرد متعجب نگاهش می کند. با این که با هم دیالوگ دارند اما چندان حرف های یکدیگر را نمی فهمند. زن جایی کار دارد. آرایش کرده و به خودش رسیده. انگار قراری دارد. مرد در حال و هوای خودش است. در نهایت زن، سردی مرد را که می بیند، می رود. مرد از پشت پنجره رفتنش را می بیند.
روایتِ داستانِ «زیادی سخت نگیر سمانه» اول شخص است و مشکلاتِ زندگی زن و مردی جوانی به تصویر کشیده شده است. زن و مردی جوان و ازدواج کرده. مرد راوی است و از خصوصیات زنش می گوید. زن اسمش سمانه است و سر کار می رود و خرج خانه با اوست. مرد هر چه دنبال کار می گردد بی فایده است و این، از نظر روحی مشکلاتی در زندگی شان به وجود می آورد. با این حال با هم خوب هستند. زن سعی می کند تا به مرد کمک کند و منتظر است تا سرانجام مردش بتواند کاری پیدا کند. او را کلافه کرده اما بهش امید هم می دهد. می گوید حقوقش کم هم باشد باز خوب است که برود سر کار. خوب نیست مرد در خانه بماند و از این حرف ها. صبح نمی گذارد او زیاد بخوابد و ساعت را کوک می کند و با سر و صدایش شویش را بیدار می کند. هر چند مرد دلیلی ندارد صبح زود بیدار شود. مرد می گوید که حالا این قدر سخت نگیر و هر روز خروارها روزنامه یی را که زن می خرد و دورِ آگهی های کار خط کشیده می خواند و زنگ می زند اما یک کار درست و حسابی پیدا نمی شود. زن می گوید با هم باید بیدار شویم و صبحانه بخوریم و از این حرف ها و داستان با همین مشکلات به پایان می رسد.
اما در داستانِ «داشتند با هم پچ پچ می کردند» شرایط در تغییرِ نوع نگاه آدم ها به نمایش در می آید. راوی با همسرش آتوسا زندگی بی دردسری دارند. اما پدر راوی و آتوسا با هم کارد و پنیر هستند. این درگیری از زمانی به وجود آمد که راوی داشت درسش را می خواند و با آتوسا آشنا شد و پدرش مخالف این ازدواج بود. راوی دانشگاه را رها می کند به خاطر آتوسا و اصرار که با او باید ازدواج کند و پدر به پسرش می گوید این دختر سر به هوا است. تو را از دانشگاه که انداخت. ببین بعدها چطور روزگارت را سیاه خواهد کرد. به هر حال راوی و آتوسا با هم ازدواج می کنند و از شهرشان می آیند تهران و با تلاش و کوشش به زندگی شان سر و سامان می دهند. پدر هنوز مخالف آتوسا است و حتا قضاوت های بدی هم نسبت به عروسش دارد و این مساله را در نامه هایش یا در تلفن ها ابراز می کند. تا این که همسرش یعنی مادر راوی می میرد. پدر تنها می شود. تصمیم می گیرد بیاید تهران پیش دوستان قدیمیاش و اگر شد در همین تهران ساکن شود. راوی در نامه به او می گوید که بیاید خانه اش هر چند آتوسا مایل نیست. پدر می نویسد که مزاحم شما نمی شوم. یک روز که راوی و آتوسا می خواهند بروند بیرون تلفن زنگ می خورد و به راوی اطلاع می دهند که پیرمردی تصادف کرده و در جیبش شماره ی او بوده. راوی به بیمارستان می رود و پدرش را در تخت بیمارستان می بیند. راننده یی که پدرش با تاکسی او تصادف کرده هم هست. این راننده او را به بیمارستان رسانده. می گوید که من بی تقصیرم و پدرت یک دفعه خودش را انداخته جلوی ماشینم. می گوید که چمدان پدرت را هم آورده ام و بعد آن را به او می دهد. راوی گواهینامه اش را می گیرد و او را راهی می کند. پدر مدتی بیهوش است. راوی مرخصی می گیرد تا پیش او باشد. آتوسا چندان میلی به عیادت او ندارد. می گوید می خواست نیاید و راوی می گوید به هر حال پدرم است. در ادامه داستان وقتی پدر به هوش می آید از شوکی که او وارد شده است پسرش را نمی شناسد و بعد که این شوک کمی بر طرف می شود به پسرش می گوید که چه وقت زن گرفته یی و چرا مرا خبر نکرده یی و از آن به بعد شروع می کند به تعریف کردن از آتوسا. از آن به بعد آتوسا و پدر شوهرش با هم خوب می شوند و وقتی پدر شوهرش مرخص می شود اتاق را مهیا می کند و او را می آورد خانه اش و شب و روز از او پرستاری می کند. حتا یک ماه مرخصی بدون حقوق می گیرد. آتوسا هم در جایی مشغول کار بوده است. به هر حال می گذرد تا این که پدر حالش بهتر می شود و این طور که پیداست حافظه اش هم به نسبت بهتر. اما کمی افسردگی دارد. روزنامه که می خواند صفحه ی مرگ و میر را می نگرد و همه را دوست و آشنای خود می خواند که ای داد ببین بهترین دوستم فوت شده. کارش دیگر شده خواندن روزنامه و صفحه ی مرگ و میر. با این که آتوسا می رود سر کار اما حواسش به پدر شوهرش هست و هر بار که او می خواهد برود بیرون نمی گذارد تنها برود و مرخصی می گیرد تا او را ببرد بیرون. اما یک روز که بر می گردد خانه می بیند پدر شوهرش نیست. به همراه راوی، دنبالش می گردند اما بی فایده است تا این که باز به آنها تلفن زده می شود که حادثه یی برای پدرتان به وجود آمده است و آن ها می روند بیمارستان.
این داستان شروع خوبی دارد. هر چند وقتی داستان را این جمله شروع می شود که آتوسا در طول راه گریه نکرد راستش حس کردم این آتوسا باید کودک باشد. در پاراگراف بعدی هم این حس هنوز بود تا معلوم شد همسر راوی است. اما به طور کلی، داستان، هم از نظر فرم و هم از نظر محتوا خوب است. تعلیق خوبی هم دارد. آدم منتظر است که خب حالا چه؟ اما چیزی که هست اتفاقاتی که برای پدر می افتد منطق داستانی مناسب اش را در سیر قصه از دست می دهد. به نظرم داستان تا آن جا که برای بار نخست به راوی تلفن زده می شود خوب است. اما از آن به بعد داستان سیر سقوط طی می کند. تا جایی که می توانم بگویم حوصله سر بر می شود و دیگر از نظر فرم هم، قدرت قسمت اول داستان را ندارد.
تِمِ داستانِ «باز هم پیش من بیایید» تنهایی است. مردی گذرش به خانه ی پدری اش می افتد که سال ها پیش فروخته شده است. زنگ در را می زند تا با دیدن خانه، ببیند این خانه ی پدری چه وضعی پیدا کرده است. زنی در را باز می کند و فکر می کند که از طرف بنگاه آمده اند تا خانه را بخرند. مدتی است که خانه گذاشته شده برای فروش. اما مرد پس از دیالوگ هایی، قصد و نیت اش را می گوید. مرد وارد خانه می شود و همه جای خانه را می بیند. با زن و زندگیاش آشنا می شود و زن نیز. زن تنها است. برایش چای می آورد و از زندگی می گوید. در آخر مرد می گوید که دیر شده باید برود و هر دو از دیدار یکدیگر خوشحال شده اند. شاید باز مرد گذرش به این خانه بیفتد.
در این داستان نه تنها آغاز و پایانِ خوبی را شاهدیم بلکه، باید گفت دیالوگ ها به جا به کار رفته اند. هر چند ما شاهد این هستیم که انگار دیالوگ های زن و مرد چندان ارتباطی با هم ندارند و گویی آن دو اساسا نمی توانند حرفهای یک دیگر را بفهمند.
زندگی در داستانی «حالا مگر چه می شود؟» نقشِ مهمی دارد. این داستان که به طریقه ی اول شخص روایت شده، راوی از همسرش مژگان می گوید که تازه یادش افتاده تا در کنکور شرکت کند و پزشک شود. آنها زندگی خوبی داشتند و یک روز که همسایه ی جدیدی آمد در آپارتمانشان، که پزشک بود و ماشین اش را سوار می شد، یک هو همسر راوی هوس می کند که درس بخواند و مثل او پزشک شود. سال اول قبول نمی شود. می گوید سال بعد. باز هم قبول نمی شود. می گوید باید از سر کار بیایم بیرون و کلاس بروم. می آید بیرون و کلاس می رود. اما خبری از قبولی نیست. این هفت سال پشت سر هم اتفاق می افتد. قرار می گذراند تا کاری به کار هم نداشته باشند و او از صبح می رود کلاس و شب ها خسته بر می گشت. در آخر داستان، وقتی قرار است صبح برود برای کنکور، مژگان م رود دوشی بگیرد. وقتی بر می گردد راوی برایش چای می ریزد. می گوید بجنب دیر می شود. اما همسرش بی خیال و آرام است. می گوید دیر نمیشود. تازه اگر بشود مگر چه می شود. مرد تعجب می کند. زنش به سمت او می رود و او را در کنج اتاق گیر می اندازد.
داستان با طنز خوبی شروع می شود و این لحن طنزآمیز تا تقریباً اواخر داستان ادامه دارد. بنابراین آغاز خوبی دارد. پایان بندیاش هم خوب است. روان نوشته شده است. اما چیزی که به نظرم لطمه زده به شخصیت پردازی داستان این است که وقتی مخاطب این لحن طنزگونه را می خواند، احساس می کند که راوی می خواهد از زنش انتقاد کند و البته چنین هم هست، لیکن وقتی به آن دو صفحه ی آخر داستان می رسیم، این لحن طنزگونه و انتقادی تغییر می کند و شروع می کند از دوست داشتن زنش گفتن و دیگر خبری از طنز نمی بینیم و لحن جدی می شود. تا آخر داستان.
و سرانجام در آخرین داستان، یعنی «آن مرد در باران آمد.» تم، عشق و طبیعت و معلم است. با نثری شاعرانه درباره یِ طبیعت و معلم و عشقش. معلمی که در آخر بدونِ چتر راه مدرسه تا خانه را می پیماید و خیس میشود. در پایانبندیِ این داستان می خوانیم: «… مدرسه که تعطیل می شود هنوز باران می بارد اولین باران ظهر پاییزی گرم و دلچسب است. از مدرسه بیرون می آیی و بدون چتر تا خانه می روی. امروز چه روزی است؟ تو در باران آمدی و در باران می روی. بر دوشت کیفی داری و در دستت چتری نداری. بدون چتر زیر باران خیس می شوی. خیس، خیس، خیس.»
چیزی که هست تِم و موضوع داستان های مجموعه ی نخست، در ادامه نیز نمود خود را نه تنها از دست نداده بل شکوفاتر شده است که ما در مجموعه ی دومِ بیگدلی هم می بینیم. البته در دومی، داستان ها از نظرِ زبان و نثر روان تراند و دیگر این که زندگیِ مدرن و شهرنشینی بیشتر مورد توجه نویسنده است و سپس می بینیم که بیگدلی در ادامه یِ کارهایش نیز درواقع راویِ داستان های شهری است که در آنها برش هایی از زندگی و روابط آدم ها را به نمایش می گذارد.اما چیزی که در این مجموعه نمود بیشتر و بهتری دارد قدرت در دیالوگ است و لحنِ طنزگونه ی نویسنده. مثلا در داستانِ«دوست دارم برقصم» که به طریقه ی سوم شخص روایت شده است دنیای متفاوت زن و شوهر با دیالوگ بیان شده است. یعنی بارِ روایت و شخصیت پردازی بیشتر بر عهده ی گفت و گو است.
«… مرد گفت: «دیدی گفتم نمی شه.»
«با این کفش ها نمیشه. مچ پاهام داره می سوزه.»
«ربطی به کفش نداره.»
«پس چرا پاهام درد می کنه؟»
«چون تازه کاری. باید چند هفته یی بیای تا یاد بگیری.»
«تازه کارم. باید چند بار بیام. پس چرا نیومدم؟»
«برای این که نخواستی.»
«زن گفت: چرا، من می خواستم، تو نخواستی.» زانویش را گرفته بود. مرد گفت:«من بارها گفتم، ولی برا تو مهم نبوده. تو، تو باغ نیستی.»
«خوبم تو باغ هستم. می خوای با این کفش ها بیام اسکی؟ با این زانو؟ نه. نمی یام، می رم جایی که بهم خوش بگذره. دوست دارم با دوستانم این ور و اون ور برم. چرا نرم؟ دوست دارم برم. همین. دوست دارم باهاشون برقصم. همین. چرا نرقصم؟ دوست دارم، خیلی ساده اس، دیگه هم نمی خوام اسکی کنم. نمی خوام. نمی خوام، نمی خوام، نمی… مرد گفت: هیس!…»
و در داستانِ «حالا مگر چه می شود؟» و «سفته باز» نیز لحن طنزآمیز بیگدلی را بهخوبی مشاهده می کنیم:
«… صبح ها با صدای دوش حمام بیدار می شوم. بخار همه جا را می گیرد. بیرون که می آید با خودش یک دنیا بخار می آورد. وقتی می بینمش که حوله تن کرده، از اتاق خودش بیرون می آید و می رود سر یخچال تا آب میوه اش را بردارد. یک کاغذ به دستم می دهد که هر چه را لازم دارم در آن نوشته. نگاهش می کنم. آب میوه اش را با نی می خورد. نی را که به لبش می چسباند دیدنی می شود. می رود روی راحتی می نشیند و به من خیره می شود. وقتی می نشیند صدای فنرها در می آید. حسابی گوشت آورده. ساق پاهایش از ران های من هم گنده تر شده و ران هایش این هوا. کمر که هیچ. نمی شود آن را پیدا کرد. یعنی نمی دانم کجا را باید بگردم تا پیدایش کنم. چای را آماده می کنم و وقتی می خواهم استکانی برای خودم بریزم می خواهد که به آن فهرست، وازلین هم اضافه کنم. پاشنه هایش ترک برداشته. هر کاری می کند تا یکی از پاهایش را بلند کند، نمی تواند. می خواهم خودش را به زحمت نیندازد. می گویم که برایش می خرم. تند تند لباس تن می کنم تا بزنم بیرون…»
داستان «حالا مگر چه میشود؟» همان طور که گفته شد درسال ۱۳۸۱ تندیس صادق هدایت را برای نویسنده به همراه داشت و«سفته باز» نیز با ساخت خوب و نثر و زبان روانش توانست درسال ۱۳۹۴ در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو لوح تقدیر رتبه دوم را دریافت کند.
«… راست اش من گاوباز نیستم. سفته بازم. هر چند در کارم گاهی گاوبازی هم در می آورم. اما کارم سفته بازی ست. خرید و فروش می کنم. دلال نیستم. اول می خرم، بعد می فروشم. آن هم نه هر چیز. فقط طلا و ارز و سهام. صبح می خرم عصر می فروشم. امروز می خرم فردا می فروشم. گاهی هم بیشتر نگه می دارم. گاهی هم کنار می ایستم و فقط تماشا می کنم تا وقتش برسد. وقتش زمانی ست که بازار حسابی بکشد پایین. وقتی کشید پایین من کارم را شروع می کنم. هر چه پر زورتر بهتر، تا می توانم می خرم و صبر می کنم تا قیمت ها برود بالا. لابه لای همین بالاو پایین شدن هاست که حظش را می برم. پایین می خرم و بالا می فروشم…»
در مجموعه یِ«آن سالِ سیاه» که شاملِ هفت داستان به نام هایِ «جایی که ماهی ها به قلاب می افتند.»، «گلخانه»، «وقتی باران بند آمد و آسمان آفتابی شد»،«مگر امشب چه خبر است؟»،«وقتی برف ها آب می شود.»،«شاید این طور بهتر باشد.» و «نگران دندان هایم هستم.» ما می بینیم که از داستانِ«گلخانه» به بعد حکایتِ بیماری و کهنسالی و آلزایمر موضوعِ داستان ها قرار می گیرد. در داستان «نگران دندان هایم هستم» موضوعِ بیماریِ سرطان پیش کشیده می شود و در داستانِ«وقتی باران بند آمد و آسمان آفتابی شد» حکایتِ مردی گفته می شود که نگرانِ برگشتِ مجددِ تومورِ خود است.
در مجموعه ی «چند نسخه از این کاغدها» نیز با چنین تم هایی مواجه ایم. در داستان «از این آشغال ها» ما باز با بیماری سر و کار داریم و در«همسایه یِ جدید» دوباره با کهنسالی و آلزایمر.«من که ربکا نیستم» درباره ی هویتِ فردی و در«کُلفَت» باز هم کهنسالی و آلزایمر، «بوی لاشه پیرزن» مرگ اندیشی و «چند نسخه از این کاغذها» باز هم درباره ی کهنسالی و بیماری ست.
در این میان به نظر می رسد در داستانِ کوتاهِ« پیرزنی با پیراهنِ گل گلی» از مجموعه «چند نسخه از این کاغدها» و مجموعه ی « اگر جنگی هم نباشد» کمی تفاوت می کند. در مجموعه ی «اگر جنگی هم نباشد» این تفاوت هم در موضوع هست و هم در فرم. چهار داستانِ آخرِ این کتاب، به شکل چهارنامه یِ جداگانه است که یک ایرانیِ مهاجر برای دوستش در تهران می نویسد. نامه ها که از انگلیس به تهران فرستاده می شود بیانِ وضعیتِ این تازه مهاجر است برای دوستش که در تهران است.
به نظر میرسد همین تغییر- البته واژه تغییر را در گیومه می گذارم- سبب شده که داستان هایِ بیگدلی کمی با مشکل روبه روبر شود که ما شاهدیم در مجموعه ی «اگر جنگی هم نباشد» دو داستان اول، به نامهای «من و دوستم با لیدا» و «اگر جنگی هم نباشد» از زمان نوشته شدن شان اجازه چاپ نداشته باشند و یا «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» که در لندن چاپ شود.
آخرین مجموعه داستان بیگدلی با عنوان «ما چهار نفر بودیم» در سال ۱۴۰۰ چاپ و منتشر شده است و در برگیرندهیِ شش داستان کوتاه است با نام های:«سه کیلو اضافه وزن» با تم هویت فردی،«شجره نامه» دربارهی آلزایمر، «یک بسته کبریت از من بخرید» که موضوعی باز اجتماعی دارد و درباره یِ نازایی و کودک فروشی،«فاتحه یی برای زندگان» هم درباره ی نازایی و کودک کشی است، «ما چهار نفر بودیم» تمی مرگ اندیشانه دارد و «یک حبه قند» با موضوعِ آلزایمر.
«سه کیلو اضافه وزن» به طریقه ی سوم شخص نوشته شده است و روایتِ زن و شوهری است که اضافه وزن دارند. مرد می رود دکتر و نسخه می گیرد. به خانه که می آید روی ترازوی خانه وزن می کند خودش را و می بیند عددی کمتر از ترازوی مطب دکتر نشان می دهد. می گوید که این ترازو خراب است. اما زن قبول نمی کند و می گوید ترازوی مطب دکتر خراب بوده است. زن هر بار خودش را روی این ترازو وزن می کرده و ذوق زده می گفت که وزنش کم است. هر چه مرد می گوید که این ترازو خراب است و کمتر نشان می دهد زن قبول نمی کند و حتا عصبانی می شود و دلش به وزن کمش خوش است. یک روز مرد ترازو را می برد و درست می کند و وقتی زن خودش را وزن می کند از وزن زیادش عصبانی می شود و می توپد به شوهرش که چرا ترازو را بردی و خرابش کردی. شوهر می گوید اتفاقاً بردم درست کردم اما زن پایش را می کند در یک کفش که نخیر بردی و خرابش کردی وگرنه وزن من کمتر است. و گریه می کند. شوهر مجبور میشود ترازو را به حالت نخست برگرداند تا زن در دنیای خودش خوش باشد و خوشحال شود.
به نظرم این داستان نیز مانند داستانِ «می خواهم برقصم.» نگاهی مردسالارانه دارد چرا که هویت فردی فقط از جانب زن مورد نقد قرار گرفته است و انگار مرد هیچ مشکلی ندارد.
در «شجره نامه» به طریقه ی اول شخص، راوی پسری است که دارد از مادر آلزایمری اش نگه داری می کند. پدرش هم آلزایمر دارد و بردندش دکتر. این دو پیشتر پرستار داشتند که وقتی پرستار عروسی کرد و رفت فرزندان قرار می گذارند تا یکی یکی و به نوبت از آن ها پرستاری کنند. راوی برای این که با مادرش دیالوگ داشته باشد شروع می کند تا شجره نامه ی خانوادگی شان را با مادرش مرور کند هر چند مادر هیچ چیز به یاد نمی آورد.
این داستان آغاز و پایانِ خوبی دارد و روان نوشته شده است.
در «یک بسته کبریت از من بخرید.» زن و شوهری جوان سال هاست بچه دار نمی شوند. روزی شوهر که برای پیاده روی می رود مواجه می شود با آگهی یی در مورد فروش تخمک. آگهی یی در کنار آگهی های دیگر. کلیه فروشی، کبدفروشی و غیره. زنگ می زند و صحبت می کند و بعد که با زنش شیرین صحبت می کند تصمیم می گیرند به جای تخمک بچه یی بخرند و در آخر بچه یی یک روزه را با گواهی تولد از همان مردی که آگهی فروش تخمک زده بود می خرند.
این داستان ساده و صمیمی نوشته شده است. می شود حس کرد که این آگهی های فروش کلیه و کبد و تخمک و غیره چه قدر مصیبت بار هستند و حس کرد که زن و شوهر چه مصیبتی از بی بچگی کشیده اند.
در «فاتحه یی برای زندگان» شیرین و فرهاد زن و شوهری هستند که به خاطر ترس از آمدنِ زلزله در تهران که خبرش را داده اند، به لاهیجان می روند و خانه یی می گیرند. آنها قبل از عروسی بچه دار شده بودند ولی بچه را انداخته بودند. و همین باعث می شود که دیگر شیرین نتواند بچه دار شود. در لاهیجان با پیرمرد و پیرزنی که زن و شوهر هستند و تنها زندگی می کنند آشنا می شوند و شیرین بیشتر اوقات نزد پیرزن می رود در خانه اش و با او صحبت و درددل می کند. از زندگی شان می گویند و از ارتباطشان. در تهران شیرین و فرهاد از بهزیستی تقاضای بچه می کنند و نوبت می گیرند اما آن ها می فهمند که شیرین یک بار بچه اش را انداخته و می گویند که صلاحیت گرفتن بچه را ندارند. در لابه لای این جریانات فرهاد روزنامه می خواند و خبر قتل دختربچه یی را که در روزنامه نوشته شده و توسط پدرش کشته شده می خواند برای شیرین. این قتل با کاری که شیرین کرده است تداخل پیدا می کند و شیرین عذاب وجدان می گیرد و خواب های بد می بیند. آنها همچنان منتظرند بل بتوانند بچه یی از بهزیستی بگیرند.
در «ما چهار نفر بودیم.» که عنوانِ مجموعه هم هست، راوی خاطرات خود را از دوران سربازی با سه نفر از همدوره ییهایش در نیروی هوایی در دوران سربازی بیان می کند. خودش به نام امیررضا و سعید طاهری و عماد و پژمان واحدی. این که پس از سربازی به آستارا رفتند با یکی شان و بعد بندرعباس برای آوردن چیزهایی و فروش شان در ایران. بعد مریض شدن خودش و عماد که ام.اس گرفته و آن یکی که از پل پرت شده و فوت کرده و خلاصه هر کدام سرنوشتی پیدا می کنند که چندان جالب نیستند.
در پایان بندی این داستان می خوانیم:«… این که گفتم ما چهار نفر بودیم، برای همین بود. تازه از اول هم چهار نفر نبودیم. دیگرانی هم بودند، اما گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به آن روزی که داستان خواست شروع شود. آن وقت دیدم فقط چهار نفر هستیم. تازه از این چهار تا هم، دو نفرمان رفته بودند و دو نفر دیگر هم داشتند می رفتند تا به آن دو تای اولی برسند. یعنی همین چهار نفر هم با هم نبودیم.»
در «یک حبه قند» باز موضوع آلزایمر گفته می شود. پسری با مادر آلزایمری اش دیالوگ دارد. پدر راوی فوت شده و مادر او را به جای شوهرش می گیرد. در این داستان نیز با دیالوگ هایِ درخشانی روبه رو می شویم.
سخن آخر
چیزی که هست و در این مقال، سعی شده تا با نگاهی کوتاه به مجموعه داستان هایِ بیگدلی به آن توجه شود، این است که نویسنده در این هشت مجموعه، بسیار به سراغِ مضامین و وقایعی رفته که در دور و بَر و خانواده اش تجربه کرده است. مضامینی که در داستان هایِ دیگر مجموعه ها هم تکرار می شود و تکرار می شود و تکرار می شود. با تغییراتِ کوچکی در فرمِ بیان. البته این را که می گویم بدون این است که بخواهم به ویژگیهای نوشتاریِ نویسنده خللی وارد کنم، یعنی روان نوشتن، زبانِ شسته رفته و دیالوگ های خوب و لحنِ طنزگونه و غیره… برای همین بلافاصله باید بگویم بیگدلی نویسنده ی خوبی است و خوب می داند کلمات را کجا به کار ببرد. او با نگاهی رئالیستی روزمره گیِ انسان امروزی و دغدغه های او را به تصویر می کشد و همین باعث می شود که مخاطب با شخصیت ها هم ذات پنداری داشته باشد. توصیفاتِ دقیق، ملموس و همراه با جزئیات، باعث شده تا به شکلِ بیان عریان وصریح به مسائل اجتماعی بپردازد. البته که با نگاهی انسانی. اما ما در داستان هایِ او تصاویرِ تکراری زیاد می بینیم. (در خودِ یک داستان نمی گویم، بل در تقابل داستان ها عرض می کنم.) که گاه ممکن است سبب خستگیِ مخاطب شود و مواجه شدن با لذتِ کشفی جدید از سوی نویسنده را از او بگیرد.
به نظرم مساله صرفن «ساده نگاه کردنِ» پیرامون نیست. مساله «ساده کردنِ» مسائلِ پیچیده ی پیرامون است. آنچه در مناسباتِ پیچیده ی میانِ عین و ذهن می توان و باید از ذهنِ نویسنده بگذرد و سپس با بیانی هنری و زیباشناسانه این مناسباتِ به مخاطب ارائه شود. شاید به همین دلیل باشد که می بینیم موضوع داستان هایِ بیگدلی هی تکرار می شود و گاهی برای مخاطب خسته کننده. به نظر می رسد ضروری است که او در انتخاب مضمون و در نثر کمی خلاقانه تر برخورد کند. چه که اگر بپذیریم حسِ زیباییشناسیِ بشر خواستارِ شناختِ جهان و روابطِ گاه به شدت پیچیده ی آدم ها است، این که هنر و ادبیات چه سهمی در این برخورد دارد، یا می توانند داشته باشد، این که هنرمند چه ابزاری- چه معنوی و چه مادی- در دست دارد و سرانجام این که برخورد اندیشه ها و وجود تضادها در جامعه چگونه قابل تحلیلی دیالکتیکی قرار میگیرد و هنرمند و نویسنده چگونه تضادهای جامعه اش را می شناسد یا باید بشناسد و سپس اقدام به حلِ آنها کند، دغدغه هایی اند پایه یی که نباید و نمی توان در مقابل شان بی توجه بود. اینها مسائلی اند که نیاز به تامل دارند و هر نویسنده و هنرمندی ناگریز است به آن بپردازد. او نمی تواند و نباید بدونِ دانستنِ این مفاهیم و نقدِ آنچه در پیرامون اش در جریان است و آنچه جامعه اش را در برگرفته، دست به کارِ هنری بزند و کسانی هم که بدونِ توجه به چنین مسائلی چنین می کنند در نهایت دنیایِ دلخوشکنکی برایِ خود می سازند. دنیایی چون حباب که دیر یا زود با تلنگری از هم خواهد پاشید. از اینرو یافتن و تحلیل و بررسیِ آنچه به عنوان علتِ اساسیِ عقب ماندگیِ جامعه، اجتماع و در دیدِ کلی، بشر است بر دوشِ هنر و هنرمند، سنگینی می کند. چرا که هم صدا با «بارگاس یوسا» معتقدم ادبیات وهنر در معنایِ عام و ادبیات داستانی به معنای خاص، در ذاتِ خود، روحیه یِ نقد و شورش را نهفته دارد. «ادبیات برای آنان که به آنچه خرسندند، برایِ آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراکِ جانهایِ ناخرسند و عاصی است. زبانِ رسایِ ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.»(چرا ادبیات، ماریو بارگاس یوسا، عبدلله کوثری، ص ۲۳)
۳ لایک شده