دو شعر از حمید یزدان پناه
عدم های قطعیت
پایان_ تاریکی همیشه روشنایی نیست
پایان_ روشنایی همیشه تاریکی
من اما هنوز در همین میانه ها
هی می چرخم … می گردم … بال بال می زنم
گاه مثل_ کوه یخ در آب های قطب جنوب شناور می مانی
گاه در آغاز زمستان
پرستو های مهاجر به بنفشه ها سلام می کنند
مقابل آینه می ایستی
آنقدر تو را تماشا می کنم که آفتاب_سرنزده
ناگهان از چشم هات به من سرمی زند
;زندگی معمولا در همین اوقات خلاصه می شود
تاریکی … روشنایی … فصل هایی که نیامده گذشت
و …پایانی که هیچگاه نمی دانی از کجا آغاز می شود …همین
انارهای بی پائیز
ساده نیست از این بسیار معنا ها که شکل عوض می کند
عوض می کند اختاپوس هر چه دست و چهره را کنج همین دیوار های مرجانی …
این که فاصله بگیرم از تو یا مرا در سایه ات زندانی کنی
باور اگر نمی کنی ببین که گلو درد به سرفه های مدام ختم نمی شود
یا تلفن که به قرار ملاقات در خوابگاه دانشجو …
اگر که بگویی به تمام پوسیدگی در چروک و چین های پیشانی خط می کشم
می کشم تو را زیر پوست اختاپوس تا بفهمی چه گذشت بر من که انگار
بوی لجن گرفته ایم در کنار مرجان و خارا …
از شیر که یگیری مرا فقط جند روزی با خط و خطوط کف_ دست هات زمزمه می کنم
چه خوب کشیده ای دراز روی علف ها و زل می زنی به من که دستم دور از گیسو ت
مرا که پرتقال از درخت می چینم و به تردستی انار در سینه ی تو دانه می کنم
هنوز هم تویی که در های بهشت را از دوسو
به تماشای بهارم باز می کنی
از این بسیار معناهاست که شکل عوض می کند اختاپوس
پوست می اندازد مارهای دریایی …همین
۱۲ لایک شده