سه شعر از عابدین زارع
حقیقت سرخ
من حقیقت را سرخ یافتم
آن زمان که نوجوانی سپید روی
سینه اش با گلوله ای آتشین
پیوند یافت
و با سرانگشت خویش
بر سنگفرش جاده می نوشت
آزادی ازآن ماست
زندان زندگی
من تمام جوانی ام
پشت میله های زندان زندگی
پیر شد
و عصا به دست
سلانه سلانه
در سرازیری مرگ
پیش رفت
من تمام شدم
به همین سادگی
در قید و بند زندان زندگی
قلبی برای تو
خاطره ای از تو
جا مانده گوشه قلبم
خواستی بیا و آن را با خود ببر
تمام آن از آن تو
۲۴ لایک شده