همه خوانی داستان « شب سهراب کشان » از « بیژن نجدی »
بهمن نمازی
اشاره:
همه خوانی یک داستان، عنوانی برای معرفی داستان هایی از ادبیات معاصر است. در این پرونده پس از نقد و معرفی ، داستان را با هم می خوانیم. حضور مثل همیشه از حضور شما در این پرونده استقبال می کند.
لحظه ای پس ازآن که رستم خنجر به جگرگاه سهراب فرو برد، این رستم نبود که قاصد به جستجوی نوش دارو برای فرزند فرستاد، بلکه سهراب غم پدر را بر نتافت و به جستجوی نوش دارویی برای او رفت با همان جگرگاه خونالود، سر به بیابان ها و بعد کشتزارهای ایران زمین گذاشت. بعد از پرس و جو از بسیاری کسان، دهقانی یافت که کارش ساختن نوش دارو بود. سهراب از او پرسید که آیا نوش دارویی برای درد پدری که فرزندش را نشناخته به قتل می رساند داری؟ دهقان به او پاسخ مثبت می دهد اما به بهای یک سال کارکردن و برداشت محصول از زمین. سهراب زمین را می کاود و می کارد اما موقع برداشتِ محصول ، آن منطقه به تسخیر در می آید و محصولِ درو شده به تاراج می رود. پس سهراب یک سال دیگر به کار در زمین می نشیند. موقع برداشتِ محصول این بار دیوان و انیران محصول را به تاراج می برند. سهراب غمِ رنج بیکران پدر و نوش داروی آن را فراموش می کند و در خشم فرو می رود از این دست های ناتوانش که نمی تواند یک سال محصول از تکه کوچکی از این زمینِ ایران زمین برداشت کند. پس می خواهد تا دوباره تلاش کند اما سالِ قحطی می رسد. او از دهقان یاد می گیرد که چگونه سالِ قحطی را به پایان برساند و سال بعد درست موقع درو محصول، این بار سپاهیان ایرانند که لشکر کشیده اند و محصول دهقان را برای آذوقه ی سربازان به یغما می برند. سهراب کلاه از سر بر می دارد و به آسمان خیره می شود. دهقان به او می گوید در تمام این سال ها در جستجوی نوش دارو بودی، نوش داروی رنج، در زمینی که کار می برد و بار نمی دهد. این جا سهراب از دور صف طویلی از عزاداران را می بیند. به سوی آن ها می رود. از آن ها جویا می شود که این پیکرِ کیست که می برند. می گویند این پیکر تهمینه مادر سهراب است که از غمِ فرزند مرده است. سهراب چشم باز می کند و خود را در دست های پدر می یابد و می فهمد رویای قبل از مرگ بر او فرود آمده و مادرش را و مادرش را از رستم طلب می کند و از او می خواهد تا نوش دارویی برای غمِ این مادرِ بزرگ، برای درد این مادرِ پهناور بیابد.
سهراب چشمی نداشت تا پدرش را پیش از نبرد بشناسد و نه گوشی تا صدای او را از صدای بیگانه تشخیص دهد. چشم و گوش او نیز از سوی دشمن به تاراج رفته بود و رستم، اسیر مکرِ خودی، چشم بسته به میدان آمده بود. در جنگ، برنده یا بازنده، این میدان ها هستند که لگد کوب می شوند، این میدان ها هستند که تاراج می شوند. آن تهمینه های خاموش که سالیان لب فرو می بندند که کوری نشانه ای پیدا کند تا گنگی از آن سخن بگوید.
هنوز آن سهراب کر و لال است. در کشتزارها می دود، در کشتزارهایی که بوی عرقِ تن او را در هوای شرجی پراکنده می کنند:
«آن طرف دایره مرتضی می دوید و تاریک دور تا دورش بوی عرق زیر بغل او را می گرفت. موهای صاف و بلندی داشت و صورتش سفیدی تیره شده همه آدم هایی را که صبحانه و ناهارشان را در مزارع برنج می خورند.»
از چشم های سهراب در این شبِ ممتد سهراب کشان چه می خواهیم بفهمیم غیر از این که:
«چشم هایش پر از سیاهی خفه شده ای بود.»
و چهره ی او را از کجا می خواهیم ببینیم جز از پشت نگاه دختران دهکده:
«دختران دهکده می دانستند که مرتضی اصلا نمی شنود. از کنارش که رد می شدند با صدای بلند می گفتند:
خوشگلی هم حدی داره مرتضی!»
سهرابِ داستان ما اما، تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس می کند. او می داند که یک چیز بدون شکل بین دهان مردم و در هوا جریان دارد که او نمی تواند با دستهایش آن را بگیرد. سهرابِ داستان ما مثل سهراب شاعر ما گوشش را روی تنه ی درخت می گذارد و سعی می کند تا به پدر حالی کند که صدای رشد درخت را می شنود:
«تابستان گذشته یکی از گوشهایش را روی تنه درخت گردو گذاشت و به پدرش التماس کرد که او هم گوشش را روی درخت بگذارد.
پدر گفت: نه.
مرتضی با حنجره چوبیش آنقدر زوزه کشید، آنقدر ناخن هایش را از پایین به بالا روی درخت کشید تا پدرش باور کند که درخت دارد قد می کشد.
پدر داد زد: خیلی خب، خیلی خب دارد قد می کشد.»
سهراب داستان ما هم لای زنانی که هله له له له می کردند نمی توانست مادرش را پیدا کند.
«سید گفت: تهمینه پیش از آنکه به سهراب شیر دهد بازوبند را… مرتضی دید که زن ها دوباره نشستند و مادرش با همان چشم های پیله آورده زیر پیشانی چین خورده ای که انگار از لای سیم های خاردار گذشته بود به سید زل زده است.»
تهمینه هم با همان چشم های پیله آورده که انگار از لای سیم های خاردار گذشته به جهان نگاه می کرد.سهرابِ داستان ما همه ی آن دشت را زیر پا گذاشت تا بفهمد شبِ سهراب کشان، کسی از طرفین کشته شده است یا این که هر دو همدیگر را شناخته اند؟
«سفره شام را که انداختند مرتضی کارد کنار سینی هندوانه را برداشت و با کشیدن آن روی پیراهنش پرسید چه کسی کشته شد؟
مادر سرش را بالا برد: هیچکدام.
مرتضی گفت:…؟
پدر پرسید: چه می گوید؟
مادر گفت: می پرسد آن ها که هستند.
پدر گفت:بگو اینقدر حرف نزند.
مادر گفت: شامت را بخور مرتضی.»
پدر مرتضی از زنش می خواهد که به پسر لالش بگوید اینقدر حرف نزند و پسر لالش حرف نمی زند و شامش را می خورد اما مصمم است تا سرنوشت سهراب را بداند. پس جستجویش را تا یافتن پاسخ نهایی ادامه می دهد در آن شب سهراب کشان!
«رستم خستگیش را روی رکاب باره اش گذاشت… تا صفر بتواند بفهمد که بیدار شده است. تا بتواند آن سرخی را ببیند.»
شاید «بیژن نجدی»، «دوباره از همان خیابان ها» می گذرد تا با «یوزپلنگانی که با او دویده اند» از جلوی ساختمان هلال احمر «لاهیجان» رد شود و بعد «کاشف السلطنه» را پشت سر بگذارد و طرف های غروب به نیمه ی تاریک «بام لاهیجان» یعنی همان «شیطان کوه» برسد تا دوباره از بلندترین نقطه ی آن، شبِ ممتد سهراب کشان را تماشا کند و دوباره ببیند همه ی چترها زیر باران، سهراب و سیاوش شده اند و آیا او سهرابِ تاریخِ ادبیاتِ معاصر ما نبود؟ …
به هر تقدیر، با هم، داستان «شب سهراب کشان» از کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند» اثر«بیژن نجدی» را می خوانیم:
شب سهراب کشان
پرده آنقدر بزرگ بود که سید توانست آن را روی تپه بیرون از میدان دهکده بین دو سپیدار آویزان کند. نخهای دو گوشه ی بالای پرده را به شاخه ها گره زد و روی گوشه های پایین، دوقلوه سنگ گذاشت. باد آرامی که در دهکده و لای درختها راه می رفت نیمرخ نخ نما شده ی اسفندیار را روی پرده آهسته تکان می داد. در همان حاشیه پرده که به درخت چسبیده بود دست رستم و دشنه به اندازه ساقه علف بالاتر از دنده سهراب بود. سید به رستم گفت: دست نگه دارید تا مردم بیایند.
وسط پرده، رستم با ابعاد بزرگتری روی اسب نشسته بود، با دست راستش به آفتاب روی پرده اشاره می کرد. بر نیم دایره بالای شاخ های کلاهش با نخ سرخ نوشته شده بود:«تا فردا خواهیم دید که کدامیک از اسبهای ما بدون سوار باز می گردد.»
پارگی پرده روی خطوط شکسته ای دوخته شده بود که از صورت تهمینه میگذشت و همانجایی تمام می شد که تهمینه درخوابگاه، موهایش را روی سینه لخت و مهتابی رستم ریخته بود. صبح اطراف آن ها تکه ای از پرده بود که به اندازه یک دستمال، آبی مه گرفته ای داشت.
سید با کف دست روی سینه رستم زد و خاک زره اش را تکاند و از پشت سرش شنید که صدای کوچک دویدن بچه ها می آید، تا بچه ها دور سپیدار و سید بنشینند، زنان، رنگ روی رنگ، در پیراهن های بلند و شرابه های روسری نزدیک شدند، مردان دهکده هم آمدند. جلیقه آن ها هنوز بوی دود زمستان می داد. سید چوبش را برداشت، از مردم صلوات گرفت.
بچه ها جیغ خودشان را کشیدند روی صلوات بزرگترها، سید به خاطر فردوسی که آن طرف استخر طوس ایستاده بود و به پرده بین درختهای این طرف آرارات نگاه می کرد، با هم صلوات گرفت: قهوه چی زودتر از دیگران گفت«الهم صلی علی محمد و آل محمد» بچه ها تا سیاه شدن رگ های گردنشان داد کشیدند«الهم…»
بسیاری از زنان خجالت می کشیدند که نازکی صلواتشان را مردان نامحرم بشنوند و مثل نمازشان آهسته گفتند«الهم…»
وقتی مرتضی دید مردم ناگهان همه با هم دهانشان را باز می کنند و دوباره می بندند او هم دهانش را باز کرد و آرواره پایینش را دو سه بار تکان داد.
سبیل پشت لبش تازه کرک زده بود. دو ماه پیش کبودی غده شده سینه اش را وسط مزرعه برنج به پدرش نشان داده بود و با کج کردن گوشه لبها و بستن چشمهایش فهمانده بود که کجایش درد می کند، پدر سرش را به بالا تکان داده بود و حالیش کرده بود که مهم نیست، خوب می شود.
سید چوبش را به طرف گوشه پرده دراز کرد و گفت: یک روز تهمینه احساس کرد که حامله است و از غذای ترش… تازه عروسی که بین زنها نشسته بود سرش را پایین انداخت و سعی کردقرمزی ریخته روی گونه هایش را از دیگران پنهان کند. هنوز به مادرش هم نگفته بود که دو هفته از وعده اش گذشته است. مرتضی روی دنباله چوب سید به گیس بلند تهمینه نگاه کرد.
هوا بوی برنج تازه سبز شده را داشت و طعم آرام نمکی که از روی خزر می آمد روز را پر کرده بود. سید بین دو درخت راه می رفت، چوبش را مثل عصا به زمین می زد و آواز دردهای زایمان تهمینه را می خواند.
مرتضی، مردم اطرافش را صورت به صورت نگاه کرد، شانه پدرش را تکان داد و با دستهایش گفت: به من هم بگو!
پدر به پرده اشاره کرد بعد با دست روی شکمش یک نیمکره کشید. بعد هر دو دستش را به اندازه یک قنداق باز کرد و مثل گهواره در هوا تکان داد. مرتضی لبخند زد. سید گفت: صبح نزده تهمینه زایید، چی؟
مردم داد کشیدند: پسر…
مرتضی بعد از مردم دهانش را باز کرد بی آنکه بداند چه کسی، چه چیزی را زاییده است.
سید گفت:اسم پسرش را چی گذاشت؟
مردم داد کشیدند: سهراب
مرتضی هم دهانش را باز کرد.
زنی که روی تنه بریده درختی نشسته بود، برخاست، چهار انگشتش را روی لبهایش گذاشت و تا برخاستن بقیه زن ها،«هله له له له» کرد.
تا رودخانه، تا پل، تا پرچین مسجد، تا بوی تن اسبهایی که به درختها بسته شده بودند، صدای «هله له له له » زنان شنیده شد.
مرتضی تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس می کرد و می دانست یک چیز بدون شکل بین دهان مردم و در هوا جریان دارد که او نمی تواند آن را با دست هایش بگیرد.
این را از همان سالهایی می دانست که با تنکه بین دیگران راه می رفت.
چند سال پیش یک روز سر سفره ناهار، قاشق را به پشت دیگ کته زد. قاشق خالی را در د هانش فرو برد و با چشم هایش از مادرش پرسید…؟
مادر گفت:آره ننه این صداست.
یک شب به تاریکیهایی که روی تاریکیهای چاه ریخته می شد اشاره کرد و پرسید-…؟
مادرش با تکان دادن سر گفت: نه آن هیچ صدایی ندارد.
تابستان گذشته یکی از گوشهایش را روی تنه درخت گردو گذاشت و به پدرش التماس کرد که او هم گوشش را روی درخت بگذارد.
پدر گفت:نه.
مرتضی با حنجره چوبی اش آنقدر زوزه کشید، آنقدر ناخنهایش را از پایین به بالا روی درخت کشید تا پدرش باور کند که درخت دارد قد میکشد.
پدر داد زد:خیلی خوب، خیلی خوب، دارد قد می کشد.
در تمام روزهایی که باران می بارید مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا می آمد و روی سفال ها می ریخت، مثل پیراهن مادرش.
لای زنانی که «هله له له له» می کردند نمی توانست مادرش را پیدا کند. سید گفت:تهمینه پیش از آنکه به سهراب شیر دهد، بازوبند را… مرتضی دید که زنها دوباره نشستند و مادرش با همان چشمهای پیله آورده، زیر پیشانی چین خورده ای که انگار از لای سیمهای خاردار گذشته بود به سید زل زده است.
مرتضی بین مردهایی که به طرف پرده سرک می کشیدند راه باز کرد، خودش را از مردم کنار کشید، تا قدم زنان به ایوان خانه اش باز گردد، روی لبه ایوان بنشیند و به سکوت پارس کشیدن سگی که در حیاط می دوید گوش کند، تا به قهوه خانه برود و آنجا روی نیمکتی بنشیند و به صدای آب در لیوان روبرویش نگاه کند و از خودش بپرسد که مردم کنار پرده چه می کنند، سید توانست سهراب را تا سالی که دندان در بیاورد بزرگ کند، همانجا کنار پرده و در آوازهای سید، سالهای نوجوانی سهراب در پرتاب نیزه به طرف برگهایی که می افتاد و پاره کردن آب چشمه ها با شمشیر، گذشت.
نزدیک غروب مرتضی از قهوه خانه به طرف پرده بازگشت، لحظه ای به مردم رسید که سهراب رو در روی پدرش بر اسب نشسته بود.
سید گفت:اسب سهراب یک ی از نوه های رخش بود، همینکه آن یلان به هم در آمیختند اسب هاشان به مهر گردن به هم مالیدند و یال به آشنایی بر هم ریختند.
مرتضی دید پدرش سیگاری را روی لبهایش گذاشته است و با انگشتانی که می لرزد کبریت می کشد. بچه های هفت هشت ساله با دهان باز از پرده به سید و از سید به پرده نگاه می کنند. مردان دهکده صورتی داشتند که باید یک خبر بد از روی آن بگذرد. مادر مرتضی چانه اش را به مشتهایش تکیه داده بود و پیری صورتش، پوست خسته ای داشت.
مرتضی با دستهایش از پدرش پرسید: چه خبر شده؟
پدر سرش را تکان داد: بعد… بعد.
مرتضی به طرف قهوه چی رفت که از او بپرسد.
سید گفت: همه اسبها شیهه کشیدند وقتی که سهراب بر سینه پدرش نشست و دشنه را…
قهوه چی به مرتضی اشاره کرد که بنشیند.
مرتضی از لای زنانی که ر وی زمین نشسته بودند گذشت، کنار مادرش نشست و آستین مادرش را تکان داد و با باز و بسته کردن چشمهایش گفت: چی شده؟
مادر پرده را نشانش داد و با انگشتها و لبهای ساکتش گفت:آن پدر و پسر می خواهند همدیگر را بکشند.
مرتضی دستهایش را از هم باز کرد و گفت: چرا؟
سید گفت:غروب شده است و آفتاب می گذرد، امشب رستم به راز می نشیند و نیاز در مهتاب، و سهراب در حریر آواز و در باران شراب. تا فردا که باقی را بگوییم یاهو.
مرتضی نفهمید که چرا ناگهان مردم برخاستند و در کشکولی که سید می گرداند پول ریختند و در سرازیری تپه پراکنده شدند.
تاریکی خاکستری اول شب با آن ها به طرف خانه ها می رفت. چراغهای روی ایوان یکی یکی روشن می شد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل، آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گِل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد می آمد به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبره اش نگاه می کرد. درحیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بی هیچ آیه ای به سجده رفت.
سفره شام را که انداختند مرتضی کارد کنار سینی هندوانه را برداشت و با کشیدن آن روی پیراهنش پرسید: چه کسی کشته شد؟
مادر سرش را بالا برد: هیچکدام.
مرتضی گفت:…؟
پدر پرسید: چه می گوید؟
مادر گفت: می پرسد آن ها که هستند؟
پدر گفت: بگو اینقدر حرف نزنند.
مادر گفت: شامت را بخور مرتضی.
مرتضی لبهایش را جمع کرد، فوت کرد، کف دستهایش را کنار شانه هایش گرفت. مادر گفت: آره آن ها خوشگلند خیلی هم زور دارند.
مرتضی دو تا انگشتش را به هم قلاب کرد و اشاره کرد، آشتی می کنند.
پدر گفت: نه.
مرتضی لقمه ای را که برداشته بود، در بشقاب گذاشت، نقاشیهای روی پرده را به یاد آورد و یک تکه از صدای تاریکی آن طرف چاه ریخت ته دلش. به مادرش اشاره کرد:…؟
مادرش گفت: بس کن مرتضی، من چه می دانم!
مرتضی گفت:…؟
پدر گفت: چه میگه؟
مادر گفت: می پرسد پس چه کسی می داند؟
پدر اشاره کرد: سید.
مادر گفت: ترا به خدا به او نگو که سهراب…
مرتضی از ایوان پایین رفت.
مادر داد کشید: کجا؟ مرتضی.
پدر گفت: ولش کن، ما چطوری می توانیم حالیش کنیم.
مرتضی درحیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد.
قهوه چی روی تالار سرگرم بستن پشه بند بود که صدای تکان خوردن دروازه حیاط را شنید. داد زد: کیه آنجا؟
دروازه چوبهای موازی میخ شده روی تیرکهای فرو رفته در زمین بود که با طناب گره خرده ای لنگه های آن را بهم چفت کرده بودند. زن قهوه چی سرش را از روی بالش برداشت و به آرنجش تکیه کرد و گفت:
– آن چادر را بده به من صفر.
صفر چادر را از روی نرده تالار به زنش داد و دوباره داد زد: کیه؟
مرتضی چوب های دروازه را تکان داد. صفر گفت: حرف بزن دیگر نامسلمان، فانوس کجاست؟
مادر حسن چادر را روی پیراهنش انداخت و رفت از روی طاقچه ایوان فانوس را آورد.
صفر فانوس را روشن کرد و از ایوان پایین رفت.
مرتضی دید یک مشت نور آویزان، پله به پله پایین می آید و تاریکی حیاط برایش راه باز می کند. روی تکانهای فانوسی که جلو می آمد تکه ای از دیوارک مرغدانی روشن شد. بعد تبری که به افرا تکیه کرده بود، یک لنگه دمپایی، بعد سرتا سر نردبانی که روی زمین افتاده بود.
صفر نرسیده به دروازه فانوس را تا روی سینه اش بالا گرفت و گفت: تویی مرتضی، این وقت شب؟
مادر حسن در ایوان داد زد: کیه صفر آقا؟
صفر طناب دور چوبهای دروازه را باز کرد و گفت: پسر یاور است.
مادر حسن گفت: کدام یاور؟
صفر آقا با بی حوصلگی گفت: مرتضی است بابا، مرتضی.
طناب را باز کرد. مرتضی با دست روی صورتش ریش درازی کشید و گفت:…
صفر گفت: چی میگی مرتضی؟ بیا تو ببینم، مواظب این نردبان باش.
تا به تالار برسند و از پله ها بالا بروند بی آنکه صفر ببیند مرتضی لبهایش را باز و بسته می کرد، انگشتانش را خم میکرد روی هم می کشید و تپه آن طرف تاریکی را نشان می داد.
در تالار مادر حسن از او پرسید: حالت خوش نیست؟
مرتضی گفت:…
مادر حسن گفت: حال مادرت خوش نیست؟ مرتضی گفت:…
صفر گفت: می فهمی چی میگه؟
مادر حسن گفت: نه ارواح حسن من.
مرتضی به اطرافش نگاه کرد. یک چتر از نرده تالار آویزان بود آن را برداشت و به طرف پرده تالار رفت. ته چتر را روی پرده کشید، از حلقش صدایی ریخت توی دهانش مثل کسی که بخواهد استفراغ کند.
صفر با دستهایش دورکش پیژامه روی کمرش طرحی از شال سبز را کشید و گفت: سید را می گویی؟
مرتضی کمی لبخند زد: سرش را تکان داد و گفت:…
صفر گفت: سید اینجا نیست.
مرتضی چتر را زمین گذاشت، ابروهایش را بالا برد و گفت:…
صفر گفت: قهوه خانه است، می فهمی؟ سید توی قهوه خانه می خوابد.
مرتضی بهت زده نگاهش کرد.
صفر گفت: قهوه خانه است، چطور حالیت کنم زبان بسته!
دست مرتضی را گرفت و او را به اتاق برد، سماور گوشه اتاق را برداشت و توی صورت مرتضی داد کشید: توی قهوه خانه من خوابیده، می فهمی؟
مرتضی دستهایش را ضربدر روی سینه اش گذاشت و ده ها بار سرش را به پایین تکان داد. بالاخره او توانسته بود بفهمد که رستم و سید و سهراب آن شب را کجا خوابیده اند. روی ایوان پس پسکی رفت. از روی همان پله اول خودش را انداخت کنار یک دایره زرد که پای فانوس در حیاط نشسته بود.
این طرف دایره مادر حسن گفت: میگم صفر آقا، یک توک پا برو خانه یاور ببین چه شده؟
آن طرف دایره، مرتضی می دوید و تاریکی دور تا دورش بوی عرق زیر بغل او را می گرفت. موهای صاف و بلندی داشت. صورتش سفیدی تیره شده همه آدمهایی را داشت که صبحانه و ناهارشان را در مزارع برنج می خورند. چشمهایش پر از سیاهی خفه شده ای بود. دختران دهکده می دانستند که مرتضی اصلا نمی شنود، از کنارش که رد می شدند با صدای بلند می گفتند:
– خوشگلی هم حدی داره، مرتضی!
هنوز فردوسی نتوانسته بود برود روی استخوانهای دراز کشیده اش دراز بکشد. در تمام این هزار سال او ندیده بود کسی مثل مرتضی لای بوته های تمشک، با آن همه دلشوره بدود و بتواند بی هیچ صدایی آنهمه داد بکشد.
از خانه قهوه چی تا قهوه خانه، کوچه باریکی از کنار ماغ گاوها می گذشت. سفال های کارخانه برنج کوبی از پشت همدیگر را بغل کرده بودند، یک لنگ خیس روی سر در حمام آویزان بود. قهوه خانه باز بود و سماور خاموش بود و پر از آب سرد چشمه، بوی چای در گوشه های رف جمع شده بود. روی نیمکت پت و پهنی بیرون از قهوه خانه، قالیچه پهن کرده بودند. سید تشکش را روی قالیچه انداخته بود، چراغ سرخ توتون، کوچک و گرد از دور دیده می شد، مرتضی دود سیگار سید را زمانی دید که به دو قدمی نیمکت رسیده بود. سید پشتش را به دو متکا داده بود و شال سبز کمرش را دور تا دور سرش پیچیده بود. آنهمه ریش صورتش نمی گذاشت کسی بفهمد که چند سال دارد. صدای دود گرفته اش را روی مثنوی آرامی ریخته بود. مرتضی هر چه نگاه کرد پرده را آنطرفها ندید، هر چه نگاه کرد نتوانست از حرکت لبهای سید بفهمد که کدامیک از پدر یا پسر زنده مانده اند؟
سید مثنوی اش را برید گفت: دیر آمدی حضرت، بساط چای جمع شده.
مرتضی مستطیل بزر گی در هوا کشید و گفت:…
سید گفت:چی؟
مرتضی دوباره مستطیل اش را بزرگتر کشید و دستش را مثل شمشیر بالا و پایین برد.
سید گفت:ها! پس تو لالی حضرت؟ حالا چرا نمی نشینی؟
پاهایش را روی تشک جمع کرد و اشاره کرد: بنشین.
مرتضی پایین تشک نشست.
سید گفت: صفر ترا فرستاده؟
مرتضی گفت:…
سید به قهوه خانه رفت و تا روشن کردن چراغ زنبوری چندین بار گفت: من زبان خودم حالیم نمی شود، چه برسد به لال بازی دیگران.
چراغ به دست بیرون آمد: خوب داشتی می گفتی.
مرتضی شانه های خودش را بغل کرد و خودش را روی تشک انداخت، یک دشنه بلند را بی آنکه دیده شود در شکمش فرو برد، با ابروهای باز از هم پرسید:…
سید گفت:ها؟! می خواهی برایت نقل بگویم؟ تو دیده ای که قلندر بیکاره ولی شب که دراز نیست. حضرت!
مرتضی پوست گلویش را گرفت.
سید گفت: جان جدم این کار را نکن.
مرتضی چراغ زنبوری را برداشت و به قهوه خانه رفت. چراغ را به طرف دیوارها گرفت. پرده ای از تاریکی روی پنجره آن طرف قهوه خانه آویزان بود. سید هم دنبالش رفت توی قهوه خانه: دنبال چه می گردی؟
مرتضی باز هم مستطیل اش را این بار روی دیوار کشید، همان لحظه چشمش افتاد به پرده تا شده که روی تاقچه بود، کنار چراغهای پایه بلند بلور و خاموش. پرده را برداشت، سید گفت: بگذار سرجاش.
مرتضی پرده تهمینه و ر ستم و … را به سینه اش چسباند و بی آنکه چراغ زنبوری را روی زمین بگذارد یک قدم عقب رفت. سید دو تا انگشتش را روی هم مالید و گفت: ببین پول می خواهی؟
مرتضی با چشم های پر از ریزه های نخ ابریشم گفت:…نه.
سید گفت: گفتم بگذار سر جایش.
مرتضی با چراغ و پرده در قهوه خانه دور زد. سید داد کشید: بده به من آن پرده را.
مرتضی با گوشه پرده چشم هایش را پاک کرد.
زیر پوست سید ترحم بهت زده ای جمع شد، خونی که از رگهای گردنش بالا می رفت پست استخوان گلویش ریخت. چنگ انداخت شال سبز را از روی سرش برداشت. آهسته گفت: یا جدا.
بعد داد کشید: ببین عوضی! آن پرده به درد تو نمیخورد.
مرتضی به طرف در قهوه خانه دوید. سید خودش را انداخت وسط در. مرتضی با چراغ و پرده نیمی از قهوه خانه را دور زد. سایه سماور از دیوار بالا رفته بود، سایه مرتضی از روی کاشیها می گذشت بین دیوار و سقف شکسته می شد می افتاد کف قهوه خانه، روشنی چراغ زنبوری روی چراغهای پایه بلور رف تکان می خورد، روی قوری های بند زده پاره پاره می شد. سید گفت: مگر می گذارم مفتکی ورش داری؟
و خودش را به طرف مرتضی پرت کرد. مادر حسن خیال کرد که پیش از اذان صبح شده است. در پشه بند نشست، صفر را تکان داد و گفت: نگاه کن!
تا صفر بتواند بفهمد که بیدار شده است، تا بتواند آن سرخی را ببیند دیگر همه مردم دهکده، آتش را دیده بودند، آن ها از مزارع گذشتند، از پل گذشتند، از مالرو گذشتند و تاریکی پر از همهمه روستا را تا کنار قهوه خانه بردند. دور بوی داغ شده کاشیها و صدای سوختن سقف گالی پوش ایستادند. وقتی که یکی از تیرکهای سقف افتاد، فردوسی سرش را برگرداند و به سردارانش گفت: بروید آن آتش را خاموش کنید!
اسفندیار بی آنکه نیزه را از چشمش بیرون کشد سوار اسب شد، سهراب با همان دشنه فرو رفته دراستخوان دنده اش اسب را زین کرد و سوار بر اسب آنقدر استخر را دور زد تا سیاوش، چشم از خون ریخته زیر پاهایش بردارد و پیشاپیش اسب از تاریکی پشت پلکانهای طوس بیرون آید. همه منتظر ماندند تا پیرمرد پیدایش شود، همینکه رستم با موهای سفید که تا وسط سرش ریخته بود، با ریش شانه نکرده، رسید، آنها از اسب پیاده شدند.
رستم خستگی اش را روی رکاب باره اش گذاشت. آن ها کمک کردند تا پیرمرد سوار شود. اینطرف آرارات آن ها اسبهاشان را به درختان سپیدار بستند و زره هایشان را از سینه برداشتند و روی زین گذاشتند، پاپوش ها را از رکاب اسبها آویزان کردند و لخت به درون قهوه خانه رفتند.
از پنجره قهوه خانه بوی قند سوخته می آمد، سرداران یک جسد زغال شده و چند تکه استخوان را بیرون آوردند و پرده ای را که نسوخته بود. صفر رفت و نردبان وسط حیاطش را آورد، یک نفر سوزنی آورد و روی نردبان پهن کرد و جسد سید را روی سوزنی گذاشتند و بردند.
مرتضی هم سوخته بود. زیرا دیگر بین مردم نبود و دیگر نمی توانست حرف بزند. شب روی باران آهسته ای خودش را به اذان می زد، سرداران روی برهنگی خیس پوستشان دوباره زره پوشیدند. پیرمرد پرده را روی گردن اسبش انداخت. آن ها در راهی که تا طوس زیر اسب داشتند به پشت ننگریستند و گریستند.
۲۷ لایک شده