کاظم پاشو
مینا صفا
کاظم پاشو. پاشو دیگه. اَه از زیر این پتوی لحنتی بیا بیرون. کاکات رفته باغ.
م م م ….دارم پا میشم بانو.
چه عجب جناب کاظم خان پاشدن. بیا این چاشت کاکاته. این تکه نونم خودت سق بزن. دیگه چیزی تو خونه نیست. دِ یالا دیگه… نکبت نگاه می کنه.
این جملۀ آخرو بانو زیر لب غرغر کرد و بقیه نونارو تو بقچه پیچید و زیرِ زیرانداز چپوند.
بانو پس کی گوسفندا رو ببرم صحرا؟
زبون در آوردی. تقصیر منه که هر روز چاشت کاکاتوهمراش می کردم، اما از این به بعد خودت ترشیف می بری بهش می دی. بعدشم میای گوسفندا رو می بری چرا.
کاظم از زخم زبونای بانو ناراحت نبود. بیشتر تو این فکر بود که تا از پیش کاکا برگرده خورشید خودشو تا وسط آسمون بالا کشیده. تا عصرم نمی تونست گوسفندا رو به چشمه ی بالای تنگه برسونه. دستای کوچیکش رو مشت کرد و راه افتاد.
…
صفدرعرق پیشونیش رو پاک کرد، علفای هرز و یه طرف ریخت و به چشای کاظم خیره شد.
خودِ بانو گفت چاشت منو بیاری؟
کاظم آروم سرشو پایین انداخت.
باشه دستات درد نکنه کاکا. زودتر برو به گوسفندا برسی.
…
انگار گوسفندا هم مثل کاظم سرگیجه گرفته بودن. آخه نه بس آفتاب داغ بود آدم لاجون می شد، چه برسه به حیونای زبون بسته.
صدای پارس گرگی کاظم رو سرحال آورد.
کاظم: شکر به چشمه رسیدیم.
گوسفندا برای رسیدن به چشمه سر از پا نمی شناختن.
کاظم گفت: هی هی آروم تر، هی هی … و بعد شروع به شمردن کرد
۱، ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷ ۱۸..
اِ، پس گوسفند مش غلام علی کو؟!
کاظم به سرعت سرشو به عقب برگردوند و گفت:
گرگی، سیاه دونه نیست.
تو این سه سال اولین باری بود که کاظم و گرگی یه گوسفندو گم می کردن.
اثری از سیاه دونه نبود. نه تو تنگۀ کرکس و نه بالای قلعه متروکه… کاظم احساس می کرد چشاش الو گرفته و تو گلوش یه مشت خار گیر کرده. به زور نفس می کشید. نمی دونست از تشنگیه یا از ترس. چی باید به مش غلام علی بگه؟ بانو و کاکا چی می گن؟
…
سرو صدای کلاغا تو غروب، با داد و فریادی که از خونۀ صفدر بلند شد به هم پیچید.
کاظم درحالی که دستش رو سرش بود با سرعت از حیاط زد بیرون و پشت مش غلام علی پناه گرفت. پشت سرشم بانو وسط کوچه پیدا شد. این دفعه دیگه مش غلام علی جوش آورد و داد زد: زن حیا کن، من که صاحب مالم گفتم فدای سرش، تازه من با تو یا این بچه سرِ کار ندارم. حساب و کتاب من با صفدرِه. این بچه امانتِه دست توِ. از خدا بترس.
رگه های خون رو صورت کاظم مثل کرتای باغ شده بودن. تو ردیفای منظم سر می خوردن و می اومدن پایین. فشار دست کاظم هم نمی تونست سدشون بشه. تمام بدنش مثل یه تکه یخ سرد سرد بود.
…
وقتی کاظم چشماشو باز کرد. اتاق دور سرش می چرخید. اومد بلند شه که کاکا جلوشو گرفت. چشای کاکا خیس بود. دستاش می لرزید. خونه به هم ریخته بود. کنج دیوارم بانو با قیافۀ حق به جانب نشسته بود و زیر لب غرغر می کرد.
یه دفعه صدای کاکا بالا رفت و داد زد: حتمن ترسیدی گوسفندای ددت یا گوسفندای جهازت از بین رفته باشن که این بلا رو سر این یتیم و صغیر آوردی. ها…
بانو از جاش پرید: آره خوب کردم مگه ددم مالشو از سر راه آورده که این سرخور تلفشون کنه. از همون اول که این شوم سر و آوردی تو این خونه می دونستم. بازم جای شرکش باقیه که سر مال می زنه. امروز مال مش غلام علی، فردا مال ددم. پس فردا هم جون خودم… مثل ننش.
با این حرف، صفدر مثل اسفند از جا پرید: زن دهنتو می بندی یا اینکه خودم ببندمش.
بانو کمی عقب کشید. خودشو جمع و جور کرد و سریع از جا بلند شد: حالا که این طوره یا جای من اینجاست یا جای این عزیز کردت.
این بار دیگه کاظم ندید چه جوری بانو از خونه زد بیرون خونه دور سرش می چرخید، سردرد مجالش نمی داد که با صدای در از جا پرید.
…
صدای زوزۀ گرگی فضای خونه رو پر کرد. صبح، کاظم آروم چشماشو باز کرد. می شد از پنجره خورشید رو دید که تقریبا به وسط آسمون رسیده بود.
کاظم با خودش فکر کرد: وای دیشب به گرگی غذا ندادم. گوسفندا رو چرا نبردم.
تا کاظم اومد هولکی از جاش بلند شه یه درد شدید تو سرش پیچید. تلخی زیر زبونش دوید و اتاق دور سرش چرخید. تازه دعوای دیشب یادش اومد. چشم که گردوند سماور خاموش رو دید. اونطرف ترم رختخوابا وسط اتاق ولو شده بودن. همه جا به هم ریخته بود. عکس ننه و آقا هم چپه از رو تاقچه افتاده بود زمین. کاظم به زور خودش و تکون داد و به طرف قاب عکس کشوند.
…
کاظم می جنگید با سرنوشت با تقدیر با سختی ها. می جنگید تا بمونه تا خودش رو جا کنه حتی تو دل خاتون…
یه هفته از قهر خاتون می گذشت. خونه سوت و کور بود و جای خالیش تو خونه حس می شد. انگار دیوارا از هم دورتر شده بودن و خونه بزرگتر شده بود. سهم کاظم از خونۀ کاکا پستوی کنار مطبخ بود که برای رسیدن بهش باید از تنها اطاق خونه، که توش کرسی به پا می شد و از مهمونا هم پذیرایی می شد، بگذره. پستو پر بود از از قابلمه مابلمه های مسیِ خاتون و صندوق چوبیِ کهنۀ عزیزجون، که هر وقت درش رو باز می کردی عطر گلاب کاشون ازش به مشام می رسید. بقیه خنزر پنزرا هم فقط مجال چند تا پهلو به پهلو شدن مختصر به کاظم می دادن… غروبا وقتی خسته از صحرا بر می گشت و می چپید تو پستو، نگاهش از پنجرۀ کوچیک بالای طاقچه به آسمون گره می خورد. انگار آسمون رو قاب گرفته بودند و ابرا مثل آدمای تو عکسا ژست های مختلف می گرفتن. اون شب هم شکل شبای دیگه خیلی زود هر چی رو که تو آسمون دنبالش می گشت تو خواب پیدا کرد.
صبح که شد کاکا کاظم رو تنها راهی صحرا کرد خودش نرفت سرِ زمین. می گفت قرارِ با چند تا ریش سفید بره خونۀ آق بزرگِ خاتون. این دفعه با بقیه دفعه ها فرق می کرد. خاتون با پیغوم پسغوم برنمی گشت. کاکا عین مارگزیده ها به خودش می پیچید. فقط با عجله چاشت کاظم رو گذاشته بود و خودش نشسته بود دم در.
کاظم که از صحرا برگشت خاتون به پشتی تکیه داده بود و تند تند به قلیونش پُک می زد. همون قلیون بهارنارنجی که سرجهیزیش بود و کنار عکس آق بزرگش می ذاشت سر طاقچه. جای مخصوص خودش رو داشت با کلی دبدبه و کبکبه. یه جورایی عین خود خاتون.
کاظم با صدای زیر سلام داد. خاتون فقط با غضب یه نیم نگاه بهش انداخت و پک محکم تری به قلیونش زد. انگار با قُل قُل قلیونش حرف می زد.
کاکا خونه نبود زده بود بیرون. وقتی برگشت تو دستاش قند و نونک بود…
دوباره قنبرِ دوره گرد اومده بود ده. ماهی دو بار می اومد و چند روزی خونه کدخدا مهمون بود. کاکا یه تیکه نونک داد دست کاظم و بقیه رو گذاشت پای سماور، که نزدیک پشتی خاتون به پا بود.
کاظم یه کم پا به پا کرد شاید حرفی باشه اما هیچ. نگاهش تو گُلای گلیم کف اتاق بود. دلش پیچ می خورد؛ گشنش بود. به خودش که اومد تیکه نونک تموم شده بود، کاظم خودش رو رسوند به پستو. کاکا داشت تو حیاط در آغول رو می بست، دیگه هوا تاریک تاریک شده بود و از ابرها خبری نبود. کاظم بالشتش رو زیر سرش جابهجا کرد و پاهاش رو بین بغچه ها و بقیه وسایل جا کرد، نگران روزی بود که قد بکشه و دیگه اینجا هم جا نشه. پتوی رنگ و رو رفتش رو کشید به سرش و چشماش رو بست….
چند روز همه چیز آروم بود. شاید آرامش قبل از طوفان؟!! شایدم به خاطر تلاش بیشتر کاظم بود تا کمتر تو خونه باشه. صبح ها قبل از صدای خروس مش یدا.. راهی صحرا می شد. هر چی پیدا می کرد می ذاشت تو بقچه تا چاشت و ناهار روزش کنه. گوسفندا هم تعجب کرده بودن. از همه زودتر ببری عادت کرد. انگار از فکر صاحبش خبر داشت و با خودش قرار گذاشته بود کاظم رو تنها نذاره…کاظم غروبا هم که بر می گشت خودش کارای آغول رو می کرد. اونقدر صبر می کرد تا هوا خوب تاریک بشه. تو نور کم سوی چراغ نفتی کاکا صورت نحیف و زرد کاظم رو خوب نمی دید. کاظم دیگه از شدت خستگی خواب هم نمی دید و از حال می رفت.
One Comment
مهسا
عااااااالی بود عااااااالی 😊😊😊😊😊😊
باعث افتخاری👏👏👏👏👏