چیزی در این دنیا
پوروین محسنی آزاد
بسترماهی های لجن خوار
رودخانه اززیرپل ازپای اسکله در روگا جاری بود.آن طرفِ روگا تالاب بود با پُشته پُشته جگن خوشه یی ولاله های شناورکه یک ماه روی آب بودند ویک ماه زیرآب وخانه های روستایی جداازهم.این طرف بالاترازآبِ رودخانه، شنبه بازاربود با دکان های زهواردررفته وپشت به رودخانه ،چندردیف چادرودکّه.
غروب ها صدای همهمه ی ماهی گیران ازتوی دکّه ها شنیده می شد.یکی سیگاربه لب بیرون می آمد به آسمان و دریا نگاه می کرد ودوباره توی قهوه خانه می رفت.چکمه هایشان تا زیرخشتک شان می رسید.کلاه خزسرشان بود.قایق هایشان رابه پایه های بتونی اسکله می بستند،شبیه هلال ماه بودند و با جنبش آب تکان می خوردند و به یکدیگرتنه می زدند و صدای لرزش آب درفضای خالی زیراسکله می پیچید.صدا،صدای ماچ وبوسه.
یک کشتی بندرراترک می کرد.یک کشتی دراسکله پهلومی گرفت.یک کشتی انگارقهرمی کرد وازاسکله جدا می شد دوباره با اسکله آشتی می کرد.
یک روزدست پدرم راگرفته بودم به شنبه بازاررفته بودیم گفتم بابا،اونچیه؟ گفت ،ازاین جا برو.
ازاین جا برو تافت وبافت آلمان بود وشکل وشمایل اش شباهتی به کشتی نداشت.شباهتاش فقط دراین بود که توی آب بود.
نه دکلی.نه عرشه یی.نه کابین ناخدایی.همیشه درآبراهه ی بندربود.نه ازدهنه ی موج شکن ها با آن تخته سنگ های مکعبی محافظ ردّ می شد وبه دریا می رفت نه به بازاردستفروشان نزدیک می شد.درمسیرکشتی های باری،ازموج شکن تا پای پل و اسکله،همش همان دورو برها بود.یک مشت چرخ دنده.یک مشت اهرم فولادی.یک مشت آهن آلات زنگ زده وپره های دوّارعظیم.دهها دیگ باچنگال های فولادی که دورهیکل بی قواره اش حلقه زده بودند و ازپایین به بالا پشت سرهم می چرخیدند.شبیه چرخ وفلک بود.
پدرم می گفت همش کارش همینه.ازوقتی یادش می آمد،کارش همین بود.
بچه بودم فکرمی کردم ازاین جا برو درپی کند وکاو چیزی است که توی آب افتاده.ازاسکله نگاهش می کردم.دیگ بالا می آمد می گفتم یافتم.خالی می شد می گفتم نیافتم.یافتم،نیافتم.یافتم،نیافتم.
جوان شدم درحیرت ماندم که آب که این همه پاک وزلال است،چطوراینهمه لاش ولوش ولجن دارد.
درگوشه ی خلوت دست ها یم راروی نرده ی اسکله می گذاشتم وتماشایش می کردم. دوتا یدکی پشت سرش بود باچنگال های فولادی لجن وگنداب راازعمق آبراهه بالا می آورد وتوی دیگ هایش می ریخت،به آسمان می برد وتوی یدکی های لجن کِش خالی می کرد.یکی ازیدکی ها لبالب پُرمی شد،شناورموتوری کوچکی ازاسکله جدا می شد،می آمد به یدکی متصل می شد.یک واحد مرکّب می شدند.پت پت کنان لجن ها وماهی های لجن خواررا به دنبال خود می کشید،به دریا می برد و روی خط افق توی آب خالی می کرد.
لجن ها،لجن های همیشه لجن درته دریا با جریان آب آهسته تکان می خوردند و با ماهی های لجن خواردوباره برمی گشتند جای اولشان.
بارهای بسته بندی شده،چوب های نرّاد تخلیه می شدند وخط آبخورکشتی ها بالا می آمد. ماشین آلات سنگین بارِروی عرشه ی کشتی ها بودند وبا جرثقیل تخلیه می شدند.
یک باریکی ازکشتی ها به تله افتاد وبه گِل نشست.جرثقیل های شناورو یدک کشها با آب وکفِ اطفای حریق افتادند به جانش.آب انبارکشتی را پُرکرد وکشتی به پهلویله شد.
ازاین جا بروهمان نزدیکی ها بود.گِل ولای آب خفته ی دوروبرش را لاروبی کرد.کشتی تکان خورد وعمود براسکله پهلوگرفت.
یک شب خواب دیدم ازاین جا بروازآب آمده توی خشکی وهمه چیزرا زیرو رومی کند ودریدک کش هایش می ریزد.ازخواب پریدم و درتاریکی به صدای شب گوش دادم.صدای گرومپ گرومپ قلبم را می شنیدم.با خودم گفتم خواب که این طورروشن وآشکارنمی شود.
خزه های پای اسکله با پس وپیش رفتن آب موج برمی داشتند.خط افق دریا نزدیک بود.دریا دردوردست کبود و درسایه ی ابرها تیره ودرشب سیاه.شب ها چراغ سفیدِ دکل وچراغ های رنگیِ کشتی های روسی روشن می شد.چراغ دکل پاشنه ی شناورهای کوچک سفید بود وچراغ دکل سینه شان قرمز.
شب ها هیکل سیاهِ ازاین جا برو دیده نمی شد.نه چراغی،نه شیارسفیدی درآبِ پشت سرش.نورفانوس راهنمایی باریکه آب،ناخن های انگشت پنجه اش راروشن می کرد.ازپای نرده ها آن قدرنگاهش می کردم که هرآن چه راکه دورو برم بود گِل ولای تیره ولجن می دیدم و درآن میان مرغ دریایی سینه سفیدش رابه سطح آب می زد،غیّه می کشید واوج می گرفت.تابستان وزمستان زیرآفتاب وبرف وباران،کشتی ها ازچپ وراستش رد می شدند واوهمان طورلجن وگنداب رابالا می آورد وآب روان را پایین می بُرد.سال های سال.نسل به نسل.
پسرم رابرده بودم شنبه بازار،دستم را کشید وگفت:” بابا،اون چیه؟”
گفتم:” بیا بریم بساط عطّاری ها،هِل باد بخریم.”
گفت:” گفتم اون چیه توی آبه؟”
دستم راول کرد وبه طرف اسکه دوید.مردی پاهای مرغ وخروس رابا کُلُش بسته بود وریسه کرده ازگردن وشانه اش آویزان کرده بود.سروصورت ونیم چکمه هاش دیده می شد.همش مرغ وخروس بود.پیرمرد روستایی سرِاردکی را بریده بود.اردک داشت جان می داد.روی اردک خم شده بود می خندید ومی گفت،کَل ممّد،آهای کَل ممّد.مرغ ماهی خوارروی یکی ازصخره های چراغ راهنمایی دریایی نشسته بود وبال های سیاهش را زیرآفتاب بازکرده بود وپسرم لب آب ایستاده بود وبه طرف ازاین جا بروسنگ پرت می کرد.