شبنم و شقایق
فتح الله بی نیاز
راننده وانت پولى روى میز کافه گذاشت و رفت. صداى خُر و پُف قطع نمىشد. مرد سوم با اندوه گفت: «شبنم و شقایق هم مثل هر انسانى ضعفها و کمبودهایى دارند. هیچ آدمى اونقدر خوب نیست که چندین و چند نقطه ضعف بزرگ و کوچک نداشته باشه. ولى او نمونه یه همسر و همراه بود. اما من که آلوده شده بودم، انگار که بخوام دست به خودتخریبى بزنم، بیشتر خودمو توى دام خیانت غرق کردم. با دخترها، زنهاى بیوه مىریختم روى هم. استدلال مسخرهاى هم داشتم: “من که غرق شدم، چه یک نى چه صد نى.” توى مشهد دو معشوقه داشتم و توى تهران یکی دیگه. براى به دام انداختن اونا معمولا مىرفتم دو جا. یا فروشگاه هاى وسایل خانگى یا فروشگاههاى عطر و ادُکلن و بیشتر به بهانه خرید عطر زنانه. گاهى هم مىخریدم، چه براى اون زنهاى و چه براى شبنم و شقایق که پس از دهها و بلکه چند صدبار خیانتم، هنوز همونقدر خوب مونده بود. اگه زنى خودخواه، بىچاک و دهن، موذى و کم عاطفه بود، شاید اونقدر زجر نمىکشیدم، ولى او همونجور مهربون، باگذشت، شیرینزبان و لطیف مونده بود. هر چه بیشتر به او خیانت مىکردم، حس مىکردم، انگار بیگناهتره، پاکتره، مظلومتره و حتى معصومتره و دلم بیشتر برایش مىسوخت، و خودم را پستتر و حیوانصفتتر مىدیدم. دلم مىخواست طورى مىشد که از اون وضع خلاص بشم ولى چه جورى؟»
اشک چشمهاى گوینده را پر کرد. دست به جیب برد و چند دستمال کاغذى بیرون آورد. چشمها و صورتش را تمیز کرد. مرد دوم رفت، چاى آورد و گفت: «باید با چاى خودمونو گرم نگهداریم.»
و گفت: «انصافاً خوشبخت بودى، حالا چى؟»
مرد اول اعتراض کرد: «قرار نبود بپریم وسط صحبتهاى همدیگه.»
چنین قرارى نگذاشته بودند، اما مرد دوم دستها را بالا برد: «درسته، فراموش کردم.»
مرد سوم جرعهاى چاى خورد و با صداى غمگینى ادامه داد: «بارها در تنهایى به گریه افتادم، از خدا کمک خواستم. حتى بذارین صادقانه بگم. بهخاطر خلاصى از این وضع، فقط بهخاطر اینکه شوهر وفادارى براى شبنم و شقایق باشم، رفتم زیارت امام رضا. تا اونروز هرگز نرفته بودم، چون اعتقادى به زیارت نداشتم و فکر مىکردم ایمان انسان مىتونه به جایى برسه که فکر کنه رفته زیارت و برگشته. اما بهخاطر اون نازنین، من رفتم. توى دلم اعتراف کردم و کمک خواستم. اما مىترسیدم پیش خود شبنم و شقایق اعتراف کنم تا اینکه چند ماه بعد فهمیدم سرطان معده گرفته. کاملاً سرپا بود که گفت معدهاش درد مىکنه، بعدش اون نتیجه وحشتناک رو دادن دست ما. اجازه بدین نگم وقتى مریض بود، چه دردى مىکشیدم. فقط همینو بگم که کار رو ول کردم و کنارش موندم. طرف هیچ زنى نرفتم، فقط کنار تخت او بودم و نگاهش مىکردم. انصافاً از نود و نه درصد اون زنها خوشگلتر بود، پس چرا به او خیانت کرده بودم؟ او که از این سوال درونی من بی خبر بود، دستم را توى دستش مىگرفت و با ضعف اونو یواش فشار مىداد و به چشمهام نگاه مىکرد. هیچوقت این حالتش از یادم نمىره، هیچوقت. نمىدونستم حقیقتو بهش بگم یا نه. اگه مىگفتم درد دیگهاى به دردش اضافه مىشد، و اگه نمىگفتم در ریاکارى سنگ تموم مىگذاشتم. نگفتم. فقط چهار ماه طول کشید تا زجرش تموم بشه. وقتى مُرد، بیشتر فهمیدم که چه کسى و چه چیزى رو از دست دادم.»
چشمهاى هر سه مرد پر از اشک بود. مرد دوم با صداى خشدارى گفت: «کى مُرد؟»
مرد سوم گفت: «یک سال و هشت ماه و یازده روز پیش.»
و گفت: «چه باور کنین، چه نکنین، تا امروز دلم براى هیچ زنى تکون نخورده، حتى براى یه دقیقه یا یه ثانیه.»
مرد اول رفت و سر و صورتش را آب زد، بعد چاى و قدرى خرما و گردو براى هر سه آورد. مرد سوم خاموش بود و به نقطهاى زل زده بود. هیچکس و هیچچیز توى ذهنش نبود جز تصویرى از زنش.
مرد دوم رو به مرد سوم گفت: «من هم قبول دارم که شما از قبل آمادگىشو داشتین، وگرنه اونشب توى قطار به اون راحتى تسلیم نمىشدین.»
و گفت: «وقتى من و زنم رفتیم محضر جدا بشیم، اون آقا گفت نمىشه یهجورهایى با هم کنار بیاییم. برام عجیب بود که یه مرد با اون سن و سال و تجربه چهجورى اون حرف رو مىزنه. وقتى یه زوج مىرن براى جدایى، دهها، شاید صدها و بلکه هزاران عامل عمل مىکنه که مىخوان از هم جدا شن. از بوى بدن و دهن و طرز غذا خوردن و عطسه کردن و حرفها گرفته تا رضایت توى رختخواب، بلندنظرى و چیزهاى دیگه. جدایى من و پگاه بهخاطر اون شام نبود. این قضیه فقط بهانه بود، فقط دستاویز بود. پشت اون خیلى چیزهاى دیگه بود که توی زندگى مشترک شکل گرفته بودن. اختلافات چند ساله این دوست مون و دلآرا خانم هم خودشو پشت زمین خوردن بچه پنهون کرد. بههمین خاطر من به تو حق مىدم که مى گى اون شب توى قطار، چیزهاى دیگهاى دست به کار شدن تا تو به زنت پشت کنی. اون چیزها براى بیشتر ماها ناشناختهان. اکثر دوستام که اینطور مىگن.»
مرد سوم گفت: «تموم اینا درست، ولى قضیه قطار نشون نمىده که عشق هم توخالی یه؟ این طور که فهمیدم بین شما دو نفر و زنهاتون عشق و علاقه بود، اما نه خیلی شدید و غلیظ، بنابراین اگه این حادثه براى شما دو تا پیش مىاومد، جاى تعجب نداشت، ولى یادتون باشه که من یکى از نازنین ترین زنهاى روزگار رو داشتم و دیوانهوار هم دوستش داشتم. تا اون شب باورم نمىشد زمانى پیش بیاد که به او خیانت کنم؛ حتى توى ذهنم. تکرار مىکنم حتى توى فکر و ذهنم.»
چاى و گردو خرما خوردند، سیگارىها سیگار کشیدند و از این در و آن در حرف زدند. حدود نیمساعت بعد، مرد اول پیشنهاد کرد: «بریم توى ماشین، روشنش کنیم که بعداً مشکلى پیش نیاد. کمى هم هوا عوض کنیم. بوى این بخاری نفتی داره خفهمون مىکنه.»
مرد سوم و بعد از او مرد دوم با او موافقت کردند. کلید را که راننده روى میز گذاشته بود، برداشتند و رفتند توى ماشین. مرد دوم کلید را دست مرد سوم داد و گفت: «بهتره، پالتومو بپوشم.»
پرنده پر نمىزد و اثرى از ماشین های عبوری دیده نمىشد. سرمایى که سر و صورت شان را مىسوزاند، تا حدى خواب آلودگی شان را فرونشاند. مرد اول گفت: «یعنى هوا که سرد مىشه، رانندهها کارشونو تعطیل مى کنن؟»
مرد دوم پالتویش را پوشید، مرد سوم پشت فرمان نشست، مرد دوم کنار راننده نشست و مرد اول در صندلى پشت، درست پشت سر راننده. موتور ماشین و کمى بعد بخارى آن شروع به کار کرد. هر سه خسته بودند. ساعتها نخوابیده بودند و کیلومترها راه کوفتهشان کرده بود. البته هر سه کم و بیش جاهایى از مسیر خوابیده بودند، اما نه درحدى که حالا کاملاً سر حال باشند. مرد سوم سرش را روى فرمان گذاشت: «کاش زودتر برسیم! این مسافرت خیلى خستهکننده شده.»
سرنشینهاى صندلى کنار راننده و پشت او هم چشمهاشان را بستند و مرد سوم نفس هاى آرام کشید. ربع ساعت نگذشت که گرماى مطبوع ماشین او را دچار رخوت کرد. حدود نیم ساعت بعد بود که مرد اول، بهسرعت از پشت سر شالگردن را دور گردن مرد سوم انداخت و تا مرد گرفتار آمد به خود بیاید، بهکمک مرد دوم خفهاش کرد. مرد اول بهسرعت آمد جلو و به کمک مرد دوم قربانى را روى صندلى عقب نشاند. مرد اول ماشین را آرام حرکت داد. مرد دوم پرید پایین، آهسته وارد کافه شد، هر چه را جا گذاشته بودند، برداشت و تاجایى که مىشد با دستمال خیس آثار انگشتها را پاک کرد. آهستهتر برگشت و نشست توى ماشین؛ روى صندلى کنار راننده.
چند کیلومتر دورتر ماشین را پشت یک کافه نسبتاً شلوغ پارک کردند. رفتند توى کافه و سفارش چاى دادند. هنوز چاى را نخورده بودند که مردى بلند شد و رفت طرف ماشینش. مرد اول رفت و با او صحبت کرد: «مى تونین ما رو ببرین، تا هر جا رفتین.»
– چن نفرین؟
– دو نفر.
– تا سیرجان مىرم.
و مبلغ کرایه را گفت؛ چیزی حدود سه برابر نرخ عادى. مرد اول گفت: «باشه، چارهاى نداریم. باید خودمونو به مراسم ختم دایى مون برسونیم.»
و به مرد دوم اشاره کرد. مرد دوم پول چاى را داد. سپس سامسونتش را برداشت و رفت طرف آنها. راننده گفت: «با چى اومدین تا اینجا؟»
مرد اول ساک کوچکش را دست به دست کرد و گفت: «با یکى از ماشینهاى شرکت مس سرچشمه. راهشو کج کرد.»
آنها سوار ماشین شدند و در ورودى شهر سیرجان پیاده شدند. رفتند ابتداى جاده ی بندرعباس. ماشینى آماده ی رفتن بود، اما فقط یک مسافر کم داشت. مرد دوم با مرد اول خداحافظى کرد و سوار شد. مرد اول سوار ماشین بعدى شد که حدود نیم ساعت بعد راه افتاد. از آنروز به بعد هرگز همدیگر را ندیدند.
راننده غروب بیدار شد و چون اثرى از مسافرها ندید، رفت بیرون. اما ماشینش را ندید. با داد و فریاد او، صاحب کافه بیدار شد. او که پس از کشیدن تریاک به خواب خوشى فرورفته بود، منگ و هراسیده پرسید: «چه شده؟ چه شده؟»
و بعد آرام تر گفت: «هیچ اسمى، نشونى، چیزى ازشون ندارى؟»
– نه، خاک بر سرم شد. بیچاره شدم. هنوز هشت تا از قسط هاش مونده.
– غم به دلت راه نده. به خدا توکل کن.
غمگین و گاهى نالان، بیش از دو ساعت سر جاده ایستاد تا اتوبوسى رسید؛ یکى از آنهایى که با گورستان ماشینها فاصله چندانى نداشت. راننده گفت: «مى رم سیرجان، بندرعباس…»
راننده اتوبوس حرفش را برید: «مىرم تا شهر بابک.»
راننده سوار شد و در ردیف آخر نشست. شاگرد اتوبوس آمد و کرایه را از او خواست. دست به جیب برد و کرایه ی او را داد. شاگرد نپرسید که چرا مسافر بین راهی آنقدر غمگین و پریشان است. مرد که به اندازه کافى گریه کرده بود، ترجیح داد صبورى نشان دهد: «بالاخره هر چه قسمت باشه، همون مىشه.»
چندان امیدوار نبود، اما می خواست به پاسگاه شهر بابک گزارش کند. قیافه زن و پسر و دخترش آمد جلوى چشمش و بعد تصویرى از فضاى نشمین خانهاش ظاهر شد. احساس استیصال کرد. ساعتها پیش، پس از چند ساعت رانندگى و بى خوابى داشت از سرما به تنگ مىآمد و از خیر مسافرکشى مى گذشت که اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد اعلام کرد کلیه ی پروازهاى بندرعباس بهدلیل نامساعد بودن هوا لغو شده است. آنوقت سر و کله ی این سه مسافر با فاصله زمانى چند دقیقه پیدا شد و او که مبلغ بالایى پیشنهاد داده بود، پس از چک و چانه راضى شد که کمى تخفیف بدهد و آنها را به بندرعباس برساند. از حرفهاى شان فهمیده بود که هیچ رابطهاى با هم ندارند و هر کدام بهدلیلى به بندرعباس مىروند؛ یکى که لیسانسیه ی مدیریت و تاجر است براى آوردن جنس، یکى که دکتراى دامپزشکى است، براى دیدن قوم و خویشى مىرود که قرار است از آن جا راهى دوبى شود و سومى که مهندس ناظر یک شرکت مهندسین مشاور بود، در بندرعباس کار مى کند و ماهى یک هفته مرخصى دارد و به خانهاش در تهران مىآید. هر که و هر کس بودند، از نظر او دست کم این امتیاز را داشتند که مى توانستند بخوابند و استراحت کنند. او یک جا ایستاد و هر چهار نفر چاى و نان پنیر و کره خوردند. جاى دوم فقط چاى خوردند، اما بعد از شهر انار، نزدیکى روستاى شاهمآباد به مسافرها گفته بود: «شرمندهام، دارم از بى خوابى مى میرم. اجازه مىدین یه چرت بخوابم.»
وقتى شنید که هر سه مرد هم مى خواهند یکى دو ساعتى استراحت کنند، یک قرص دیازپام ده میلى انداخت توى دهانش و آب دهانش را قورت داد. جلوى اولین کافه ایستاد. صاحب کافه دستشویى را نشان داده بود و گفته بود که آب گرم هست و همه دست و رویى تازه کردند و بوى عطر و ادُکلن مرد سوم پیچید توى کافه ی بههم ریخته و نهچندان تمیز.
بعد راننده رفته بود پیش صاحب کافه و پرسیده بود که کجا مى تواند بخوابد و پیرمرد گفته بود: «یه جاى خوب.»
و اتاق تنگ و خفه ای را نشانش داده بود و او تشکر کرده بود، کتش را آویزان کرده بود و سرش را روى بالش گذاشته بود.
سه راه شهر بابک از اتوبوس پیاده شد و با خود گفت: «خدایا چه خاکى توى سرم بریزم؟»
و منتظر ماشین ایستاد. حدود یک ساعت بعد یک سوارى جلوى پایش ترمز کرد. بدون این که فکر کند ممکن است با خطرى رو بهرو شود، سوار شد. یک مرد درشت هیکل کنار راننده نشسته بود و دیگرى عقب. سر صحبت را با او باز کردند و او هم ناخواسته درددل کرد. هر سه شنوندهاش ناراحت شدند و آرزو کردند که هر چه زودتر ماشین پیدا شود. آرزوى آنها بهنحوى برآورده شد که آدمهاى مذهبى آن را به شنیدن صدا و دعا از سوى خدا تعبیر مىکنند. چند کیلومتر بعد، از دور دید که ماشینى سرمهاىرنگ با همان مدل ماشینش جلوی یک کافه پارک شده است، بىاختیار فریاد زد: «خودشه، به خدا خودشه!»
صداى ترمز شنیده شد. راننده در را باز کرد و دوید سمت ماشین. با دیدن آن، چیزى نمانده بود که از شادى گریه کند. با دست به همراهانش اشاره کرد که حدسش درست بوده است. رفت طرف آنها و گفت: «خودشه. دیگه به شما زحمت نمىدم. چهقدر شد؟»
راننده حاضر نشد از او پول بگیرد و مردى که کنار او نشسته بود، گفت: «خدا را شکر! معلومه پولى که دادى بابتش، حلال بوده.»
مردى که پشت نشسته بود گفت:«دعا کن که ما هم به سلامت بریم و برگردیم.»
چند ماه بعد که راننده برحسب اتفاق چشمش به روزنامهاى افتاد، عکس این سه را دید و فهمید که آنها قاچاقچىاند. باور نکرد. مثل همین حالا که ماشینش جلوى چشمش بود. هیچ خراشى برنداشته بود. کلید هم روى صندلى ماشین افتاده بود: «من که کرایهمو گرفتم، دیگه چه فرق مىکنه اونا رسیده باشن یا نه.»
سوار شد. حتى یادش رفت از صاحب کافه چیزى درباره آن سه مسافر بپرسد. چیزی هم به پلیس راه نگفت. البته آنروز هوا بهحدى سرد بود که پلیس ها بهخاطر گمشدن ده ماشین سوارى و اتوبوس هم حاضر به ترک پاسگاههاى گرم و لیوانهاى داغ چاى نمى شدند.
جلوى یکى از کافهها ایستاد و خوب ماشین را وارسى کرد. اثرى از چیز مشکوکى در ماشین ندید. هیچ نشانهاى از مسافرهاى ماشین دیده نشد. هفت ماه و ده روز بعد، پلیس جسدى پیدا کرد بدون کارت شناسایى و یا چیزى که معلوم کند کیست، جسد درست در فاصله ی یازده کیلومترى کافه شاهمآباد بود؛ البته حدود چهارصد متر بیشتر از یازده کیلومتر. جسد توى چاه متروکهاى افتاده بود و راننده که روزنامه نمىخواند، ندیده بود که پیش از آن یکى از روزنامههاى پرتیراژ دوبار عکس مرد سوم را بهعنوان گمشده چاپ کرده است. او حادثه را فقط به خانواده ی خود گفته بود. پلیس نام مسافرهاى آن پرواز را از شرکت هواپیمایى گرفته بود. بعد نام تمام مسافرهاى پروازهاى آنروزِ بندرعباس را. کسانى که فردا و پس فردا به فرودگاه برنگشته بودند، کم نبود. همه آنها مى توانستند همسفر مرد سوم باشند. این عقیده سرگرد ظهیر بود. او با پرس و جو از رانندهها فهمیده بود که آنروز عدهاى از مسافران پروازهاى لغوشده، سوار ماشینهاى مختلف شده بودند و رفته بودند طرف مقصدشان. آن راننده که حادثه را به فال شوم گرفته بود، حالا مدتها بود که طرف فرودگاه نرفته بود. حتى از اسم فرودگاه متنفر شده بود؛ درست مثل خواهر مرد سوم که گزارش ناپدید شدن برادرش را به پلیس اطلاع داده بود و مدام به فرودگاه لعنت می فرستاد. شوهر این زن و بعضی از اعضای فامیل، کم فعالیت نکرده بودند، اما اثرى از مرد سوم پیدا نشده بود تا روزى که جسد در چاه دیده شد. چه کسى و با چه دستگاههایى و چه روش هایى مىتوانست ثابت کند که این جسد مال مرد سوم است؟ سرگرد ظهیر، مسؤول این پرونده آنقدر تجربه و پیگیرى و سخت کوشى داشت که روى این افراد و دستگاهها و روشها انگشت بگذارد. از نظر او مرگ یک انسان در حد مرگ صد انسان و هزار انسان نبود، اما: «جنایتهاى بزرگ معمولاً از کشتن یک نفر شروع مىشن و جنایتکارهاى بزرگ ممکنه فرصت کنن فقط یه نفر رو بکشن.»
با دانش روز ثابت شد که جسد کشف شده، جسد مرد سوم است، اما کار اصلى پیدا کردن رانندهها و مسافرهایى بود که با ماشین از فرودگاه رفته بودند. سرگرد ظهیر روزى به من گفت: «شما نویسندهها بالاخره یهجورى عامل و آمر فلان قضیه رو پیدا مىکنین، اما ما پلیس ها باید هم تابع قوانین جبرى باشیم و هم تابع قانون آشوب. بر اساس اولى، ماجرا هر چه باشه، بالاخره یه نظم و قاعدهاى داره، و بر اساس دومى دنیا بىدر و پیکره و هیچ چیز رو نمىشه پیش بینى کرد. هر یک از اینا هم اندازه خودشو داره، وگرنه سررشته ماجرا از دست ما خارج مىشه. کدوم داستان مى تونه تا این اندازه هر دو جنبه را رعایت کنه؟»
از شرکتهاى هواپیمایى و پلیس و اداره حراست فرودگاه هم گله کرد و گفت که در حد لازم با او همکارى نمى کنند. از دستگاه مرکزى پلیس هم دلخور بود، چون به او گفته شده بود که مأمور کافى ندارند تا درِ خانه ها و شرکت ها یا دکانهاى مسافرها بروند. رئیس پلیس عملاً با او مخالفت کرده بود: «حدود سه هزار مسافر اون روز سرگردان شدن، ما که نمى تونیم همه اونا را بازجویى کنیم.»
سرگرد اطمینان داشت که یک یا دو یا سه نفر در کشتن مرد سوم نقش داشتهاند. من داستان زندگى مرد سوم را از زبان خواهر او شنیده بودم و براساس چیزهایى که از او شنیده بودم و حدس و گمان خودم چیزى نوشتم و دادم دست سرگرد. او گفت: «اینا جعلیاته. ما بر اساس داستان نمى تونیم پرونده تشکیل بدیم. چه کسى اونجا بوده و به این حرف ها گوش داده؟»
و با قاطعیت گفت: «در ضمن خیلى چیزها با واقعیت جور درنمیاد. راهآهن سالهاست که بهخاطر رعایت مسائل مذهبى و اخلاقى زنها و مردهاى غریبه رو توى یه کوپه جا نمىده، اونهم تنها. صندلى زنهاى تنها در کوپههایى انتخاب مىشه که خونوادهاى در اون باشه یا چند زن دیگه. اگه قبول ندارى معرفىات مىکنم برو پیش رئیس پلیس راهآهن یا رئیس حراست.»
اما داستانى که به او داده بودم خیلى هم جعلى نبود. فرض کنیم مردهای اول و دوم به نحوی پی برده بودند که زندگی شان بی ارتباط با مرد سوم نیست. مثلا مرد اول بعد از جدایى از همسرش می شنید که او حالا با مردی رابطه دارد که مهندس راه و ساختمان است و زمانی در مشهد کار می کرد و حالا در بندرعباس و هر دو جا هم برای یک شرکت مهندسین مشاور. خوش قیافه است و بلند قد.
مرد دوم هم در دوره چند ماهه جدایی عاطفی، گاهی بوی ادُکلن مردانه ای را از لباس های او حس می کرد که درست بعد از دست و صورت شستن مرد سوم به مشامش خورده بود. او فهمیده بود که بىرغبتى زنش به همبسترى به این دلیل بوده که جاى دیگر ارضا می شد. احتمال دادم که این دو نفر، تصادفی همسفر مرد سوم شده اند و بعد بهدلایل مختلفى که سرگرد ظهیر آنها را بچهگانه مىخواند، دست به قتل او زده اند. اما فرض شود هر دو نفر با مرد سوم سوار یک ماشین شده باشند و رفته باشند طرف جنوب. در این صورت بهچه دلیل شوهر دلارام و شوهر پگاه، مرد سوم را مىکشند؟ فرضیه برداشتن پول بهکلى نادرست است، چون مرد سوم تمام ذخیره بانکىاش را از بانک بیرون کشیده بود و به خواهر و شوهر خواهرش داده بود تا بتوانند پیش قسط خرید یک آپارتمان را بدهند. قرار هم نبود که در بندرعباس چیز گران قیمتى خریدارى کند. او در بندرعباس در مهمانسراى شرکت مهندسین مشاور زندگى مى کرد و خورد و خوراکش هم تأمین بود و طبق گفته همکارانش معمولاً سى چهل هزار تومان با خود از تهران مى برد. راست است که براى بیست تا هزار تومانی یک راننده آژانس در جنوب غربى تهران کشته مى شود و راست است که براى صد هزار تومان، زوجى را در شرق تهران به قتل رساندهاند، اما بعید است این فرضیه درباره مرگ مرد سوم هم صادق باشد. پس باید روى علتهاى دیگر فکر کرد؛مثلاً حسادت. احتمالاً بهنظر مضحک مىآید،اما مگر کل زندگى، یک مضحکه طولانى و تکرارى نیست که کشتن آدمى که به او حسد مىورزیم مضحکه محسوب نشود؟ در دنیا میلیونها نفر هستند که آرزو دارند چندین و چند نفر بمیرند، فقط بهدلیل این که به آنها رشک مىبرند و از موفقیت آنها ناراحتند. به سرگرد گفتم: «جناب سرگرد باور کنین توى همین نویسندهها و شاعرها و مترجمها و منتقدها که باید از هر حیث الگوى اخلاقى و درست کارى و نوعدوستى باشن، چند صد نفر هستن که بزرگ ترین آرزوشان مرگ نویسندهها و شاعران دیگهست.»
سرگرد گفت: «اغراق نمىکنى؟»
گفتم: «حق دارى این طور فکر کنى، چون خارج از دنیاى ادبیاتى.»
و گفتم: «بدتر از حسادت، تنگ نظریه که داره به خوره روح، و بهیکى از مهم ترین عوامل فساد اجتماع تبدیل مى شه. چند سیاستمدار، بقال، قاضى، کارگر،وکیل دادگسترى، ورزشکار، کارمند اداره، نماینده مجلس، کشاورز،پزشک، زن خانهدار، مهندس و حتى فرد روحانى را مى شناسی که به این بیمارى مبتلا نباشن؟ پس چرا باید فکر کنیم که مردهاى اول و دوم یا مردهایى شبیه به آنها، به مرد سوم حسادت نورزیده باشن و از سر حسادت او را نکشته باشن؟»
گفت: «طبق فرضیه تو همه می تونن قاتل بشن، حتی خود من، چون من هم به بعضی ها حسودی ام می شه. مثلا به اون آدم هایی که با رانت ها و امکانات انحصاری شون با خیال راحت به میلیاردها تومن ثروت رسیدن.»
سر تکان دادم: «فرض کن، آدم جایى یه که پرنده پر نمىزنه. در همینوقت کسى رو مى بینه که از سال ها پیش با موفقیتهاى پى در پىاش خار چشم او شده بود. این فرد موفق حالا دست یا پاش شکسته و در موقعیت ضعفه. چرا فرد حسود اونو نکشه؟ این فرد، ماهها و شاید سالها از دست دومى زجر کشیده و خون دل خورده، حالا بهچه دلیل باید از فرصت استفاده نکنه و اونو نکشه؟»
سرگرد با حیرت نگاهم کرد و گفت: «شما نویسندهها چه موجودات عجیبى هستین، آدم را نسبت به خودش هم به شک میندازین.»
بگذریم. موضوع دوم شک و تردید است. تکرار می کنم: مرد دوم کم و بیش به زنش مشکوک بود و وقتى مرد سوم در قهوهخانه شاهمآباد صورتش را شست و مسواک زد و موهایش را شانه کرد، به خودش عطر و ادُکلنى زد که بویش تا حدى براى مرد دوم آشنا بود. شاید هزاران نفر از این ترکیب استفاده مى کردند، اما بههر حال مرد دوم در موقعیتى بود که نمى توانست این عامل را نادیده بگیرد. در ضمن مرد سوم گفته بود که براى شکار زنها بیشتر مىرفته فروشگاههاى وسایل خانگى و پگاه همسر مرد دوم در روزهای جدایی عاطفی، یکی دو قطعه ظرف هم خریده بود. بعدها هم این و آن برای مرد اول از مردی حرف زده بودند که دقیقا مشخصات مرد سوم را داشت. شاید، یکی شان اسم او را گفته بود؛ فقط شاید و نه بیشتر. این نکته های تکراری را باز هم برای سرگرد توضیح دادم، اما او این حرف ها را دلایل محکمهپسند ندانست. با این وجود منکر اهمیت آنها هم نشد؛ خصوصاً زمانى که کیف سامسونت و مدارک مرد سوم در باغى نزدیک روستاى متروک فیاض در منطقه ای بین احمدآباد و ملکآباد بهدست آمد. اگر جسد را شکارچى ماجراجویى پیدا کرده بود که آهو برهاى را دنبال کرده بود که توى آن چاه افتاده بود، این کیف را کارگر روستایى بیکار شدهاى در یک باغ پسته پیدا کرده بود و به کارکنان راهآهن بافق بندرعباس تحویل داده بود.
این فرضیات را بعدها من کنار هم گذاشتم تا داستان سرگرد ظهیر کامل شود. فرض کنیم دو مسافر که کم و بیش شباهتهایى به مردهاى اول و دوم دارند، بدون کمترین شناختى از هم و بدون این که پیشتر حتى یک بار مرد سوم را دیده باشند یا نامش را شنیده باشند، بهصورت کاملاً تصادفى توى یک ماشین نشستهاند که بروند بندرعباس. در کافهاى نزدیک شاهمآباد پیاده شدهاند تا راننده استراحت کند، آنها براى هم حرف مىزنند و به این ترتیب مرد سوم، کندن گور خود را به مردهاى اول و دوم مى سپارد. متأسفانه صاحب کافه مرده است و نمى تواند در این باره شهادت بدهد و از راننده هم خبرى نیست، اما مىشود چنین فرضى کرد یا نه؟ سرگرد جواب مثبت داد و گفت: «فقط فرض، نه بیشتر.»
اما چهار ماه بعد که روزنامهها دوباره خبر این قتل را به جریان انداختند، راننده هم خودش را به پلیس معرفى کرد و گفت که مرد سوم و سه مرد دیگر را با ماشین خود به بندرعباس برده بود که دچار آن بلا شده بود. اما هنوز بیدار بود که مرد چهارم سوار یک ماشین دیگر شد تا خودش را زودتر به بندرعباس برساند. براى شناخت مردهاى اول و دوم و چهارم، بیش از دوهزار عکس به او نشان دادند و او گفت: «نه.»
سرگرد فهرست مسافرهاى بندرعباس و کرمان را از تمام شرکتهاى هواپیمایى گرفت، هیچ یک از مسافرها لیسانسیه مدیریت و تاجر و دامپزشک و ترخیص کار نبودند. پس، مردهاى اول و دوم و چهارم در مورد شغل شان دروغ گفته بودند.
به این ترتیب مرد چهارمى به ماجرا اضافه شد که وسط مسیر راهش را از سه مرد دیگر جدا کرده بود. داستان را بر همین اساس تکمیل کردم و دوباره دادم دست سرگرد و گفتم: «ناتمومه. مىشه مرد چهارم رو پیدا کرد و چیزهایى از او پرسید. گره این مشکل در دست اونه. به هر حال مى تونه در چهرهنگارى کمک مؤثرى باشه.»
بار بعد که سرگرد را دیدم، نظرش را درباره مرد چهارم و داستان سرهمبندى شدهام پرسیدم. پس از سکوتى کوتاه، گفت: «راستشو بخواى، من دارم به این فکر مىکنم که ممکنه احتمالهاى دیگهاى هم باشه یا نه؟ حتماً آدمهایى هستن که به چند احتمال دیگه فکر کنن.»
– «مثلا چه احتمالی؟»
شانه بالا انداخت: «خودم هم نمی دونم. ولی گفتگویی که تو توی اون کافه بین راه از خودت ساختی، و خفه کردن مقتول به دست دو همسفرش و بقیه چیزها همه و همه تخیل خودته. در عمل ما فقط یک جسد داریم که توی چاه پیدا شده و یک کیف سامسونت که ظاهرا چیزی ازش برداشته نشده.»
– اما خواهر مقتول می گه برادرش بعد از مرگ شبنم همه چیزو پیش او اعتراف کرده.
– درسته، ولی این که نمی تونه مدرک باشه. توجیه جنایت با حسادت هم کلی گویی ست. قاضی مدرک می خواد؛ مدرک. امروزه قابیل هم باید با سند و مدرک متهم بشه نه با واژه های کلی.
و گفت پرونده بسته شده است، چون باز بودن اینجور پرونده ها برای همه اون هایی که باید پیگیری اش کنند هزینه زیادی دارد.
مات و مبهوت نگاهش می کردم که دستی تکان داد و رفت.
۴ لایک شده