اولین باران زمستانی
نوید نظری
اولین باران زمستانی امسال آنقدر طوفانی آغاز شد که دستفروش های خیابان انقلاب مجبور شدند بساط تمام کتاب های دست دوم و خاک خورده خود را جمع کنند و کتاب ها را از خیس شدن در امان نگه دارند. باد استخوان سوز بهمن ماه، لا به لای شاخه بی برگ چنارهای خسته میپیچد و آنها را از خواب بیدار میکرد. اسماعیل با سر باندپیچی شده چرک و کثیفش پیاده روهای خلوت خیابان انقلاب را طی میکرد و از تمام قد دیلاق و خمیده اش آب چکه میکرد. عده ای زیر سایه بان های کتابفروشی ها پناه گرفته بودند و روزنامه ای بروی سر گذاشته بودند و چشم انتظار بودند از قدرت باد و باران اندکی کاسته شود و عده ای دیگر هم با عجله سمت ایستگاه مترو و اتوبوس میدویدند. اسماعیل با پالتو گشاد کهنه اش آرام قدم میزند و طبق عادت همیشگی اش موقع راه رفتن سرش را پایین انداخته. صدای بلند رعدوبرق لحظه ای شانه هایش را میلرزاند نگاهش را به آسمان تیره می دوزد و دوباره سرش را پایین می اندازد کمی جلوتر وارد خیابان دانشگاه میشود کمی که خیابان را پایین میرود وارد کوچه بن بستی میشود. کوچه ای که کافه قدیمی عمو یاسر آنجا قرار دارد. وارد کافه کوچک و محقر میشود. سکوت دلگرم کننده در کافه اسماعیل را اندکی تسلی میدهد. از نوک پا تا سرش آب می چکد. هرکس نداند گمان میکند او را را در حال غرق شدن نجات داده اند. عمو یاسر انتهای کافه ایستاده و طوری وانمود میکند که متوجه حضور او نشده. دختر سبزه پوستی زیبایی در گوشه ای بروی صندلی چوبی نشسته اسماعیل نگاهش به او می افتد. دختر زیبا در حال تقلا کردن است تا سیگار خیس خود را روشن کند و سپس متوجه نگاه اسماعیل بر خودش میشود. سر تا پای دیلاق اسماعیل را برانداز میکند طوری که گویی او یک مگس مزاحم بی وقت است که راه خروجش را از پنجره گم کرده.
اسماعیل میز کوچک کنار پیشخوان را انتخاب میکند و بروی صندلی چوبی پرسروصدا مینشیند. ظرف های کثیف و تکه های غذای مشتری قبلی را هنوز عمو یاسر تمیز نکرده . صدای برخورد باران به پنجره ها و صدای شعله های بخاری گازی کوچک تنها صدایی است که کافه را از غرق شدن در سکوت نجات داده. ساعت خیس شده اسماعیل هشت و نیم را نشان میدهد. عمو یاسر در آشپزخانه با نگاه های سرد و پلک های افتاده اش در حال بالا و پایین کردن اسماعیل خمیده است و دستمال نه چندان تمیزی را درون لیوان ها میکند. اسماعیل هرچند متوجه نگاه های عمو یاسر شده اما سعی میکند خود را به کوچه علی چپ بزند
“نه و نیم هم گذشته، یعنی کجا هستند؟ نکند مثل هفته پیش ساعت را عوض کردند و به من نگفتند. نه امکان ندارد اگر قرار باشد ساعت دیدارهایمان عوض شود حتما به من هم میگویند. هر اتفاقی بیفتد ناصر حداقل پسرعمویم است مرا در جریان میگذارد … ممکن است ابراهیم و سیامک فراموش کنند اما ناصر به من میگوید … نگاه های عمو یاسر هم مرا دارد میترساند حتما کفش هایم گلی شده یا دوباره مثل آن شب زیپ شلوارم را باز گذاشته ام … نه کف زمین گلی است نه زیپ شلوارم باز است. با این سر باندپیچی شده حتما برایش خنده دار شده ام یعنی اینقدر از سرو ریخت افتاده ام که اینطور نگاهم میکند”
عمو یاسر با یک دستمال نم دار بالا سر اسماعیل می آید و با دست های زمخت و بزرگش شروع به تمیز کردن میز میکند
-منتظر اونایی تا بیان؟
اسماعیل سعی میکند چشم در چشم با عمو یاسر نشود
-آره
-کی میان؟
-نه و نیم
عمو یاسر سرش را آرام به سمت ساعت دیواری پشتش می چرخاند و نگاه حماقت باری به اسماعیل می اندازد. سرمای غریبی نوک انگشتان دست و پای اسماعیل را بی حس میکند
“حتی یک نفر از آنها هم نرسیده. حتما بخاطر باران خیابان ها ترافیک شده و در خیابان مانده اند اما چرا همیشه اولین نفر من هستم که میرسم”
عمو یاسر بعد از تمیز کردن میز یک دسته گل مصنوعی خاک گرفته چرک را بروی میز اسماعیل میگذارد. فاصله عمو یاسر با اسماعیل آنقدر کم است که اسماعیل هر لحظه منتظر است تا او لمسش کند و آن دستان زمخت و زشت جایی در بدنش احساس کند کف دستان اسماعیل حسابی عرق نشسته.
-چیزی میخوای برات بیارم؟
-صبر میکنم تا اونا…
-بلا دور باشه
-جان
-سرت چی شده؟ شکسته؟ تصادف کردی؟
-نه …اممم … تصادف نکردم …. در واقع …..اممم چطور بگم …. یه لیوان خورد
-لیوان خورد تو سرت؟
لبخندی بروی لب های اسماعیل مینشیند و سریع محو میگردد. خودش هم نفهمید چرا خنده اش گرفت
-کار بچه ها بود. رفیقام، یه شوخی ساده بود ولی خب …
عمو یاسر دستش را جلو می آورد و بروی باندپیچی سرش میگذارد و آن را نگاه میکند.
-عجب لیوان بزرگی هم بوده. یا شاید پارچ آب خوری بوده بت گفتن لیوان خورده
صدای دختر سبزه زیبا کلام عمو یاسر را میبرد
-یه دبل اسپرسو دیگه بی زحمت
عمو یاسر چشمانش ر از اسماعیل برمیدارد و به او نگاه میکند
-یه دبل دیگه؟
-بله
-اما این سومین دبلت میشه
-بله … اشکال داره؟
-لابد دیشب درست نخوابیدی؟
-نه من همیشه سه تا دبل …
-سه تا اسپرسو دبل فقط کسی میخوره که شب نخوابیده باشه
دختر سکوت کرد و حرفی از دهانش بیرون نیامد و عمو یاسر سمت آشپزخانه رفت
-یه شات شربت هم میارم طعم دهنت عوض شه
قهوه را در دستگاه آسیاب میریزد و مشغول آسیاب کردن میشود. چشمانش دوباره اسماعیل را می کاود و او احساس می کند دستی بیخ گلویش را میفشارد، نمیداند باید کجا را نگاه کند تا از چشمان عمو یاسر در امان بماند. به ساعتش مچی اش نگاه میکند و میبیند عقربه ها از حرکت بازمانده اند و رطوبت آن ها را از حرکت انداخته. ساعت دیواری ساعت ده و ربع را نشان میدهد.
-احتمالا دوستات دیگه نمیان
اسماعیل هیچ نمیگوید و از پنجره به سیاهی خیابان خلوت چشم میدوزد. باران همچنان بی امان می بارد و دوباره صدای شعله های بخاری و نم نم باران به پنجره ها به گوش میرسد
***
سیگارش را با قهوه های سوخته درون جا سیگاری خاموش میکند. سرش را بالا میگیرد نگاهی از بالا تا پایین به اسماعیل می اندازد و به ابراهیم که بغل دستش نشسته و نگاه حماقت باری به اسماعیل دارد میگوید
-کدوم احمقی رو میشناسی توی این هوای بارونی چترشو فراموش کنه بیاره
-سینه پهلو میکنه
اسماعیل زیر لب و با صدای آرام میگوید
-چتر داشتم اما باز نمیشد … یعنی خراب شده بود
سیامک که کنار پنجره ایستاده و از سیگار بهمنش کام میگیرد. چشمش را چفت کرده بروی دختر سبزه و منتظر است تا او هم نگاهش کند. اما او تنها هر از گاهی به بیرون نگاه میکند و بعد هم سرش را پایین می اندازد. سیامک هم ناامید میشود و خود را هم کلام با دوستانش میکند
-بهتر از این بود عین یه گربه خیس بشی
صدای خنده بلند ناصر هوا میرود و همه نگاه ها را به خودش میکشد
-البته شاید واسه شما عجیب باشه اما اسماعیل بدبختانه پسر عموی منه و من بهتر از شما دوتا میشناسمش. هم خودش هم باباشو، بزارید اینجوری بگم که یک سری آدم ها هستن که مهم نیست چقدر ثروتمندن اما میل دارن که توی بدبختی و فلاکت زندگی کنن. از لباس های خوب متنفرن، غذاهای خوب و گرون براشون دورریختن پول حساب میشه، مسافرت های ارزون و دم دست رو به یک سفر فوق العاده ترجیح میدن حتی ممکنه یک وسیله ضروریشون خراب بشه یا هر اتفاق دیگه ای براش بیفته اما اونا هیچ اهمیتی براشون نداره و ممکنه مثل اسماعیل اینطور خیس شدن و بو گرفتن زیربارون به جون بخرن تا مبادا بخوان یه هزینه جزئی برای یه چتر بکنن. در واقع خودمم مطمئن نیستم چطور فکر میکنن اما انگار لیاقت خودشونو یه زندگی خوب نمی بینن و باید همیشه توی پست ترین شرایط انسانی باشن و اینجوری براشون لذت بخش تره هرچقدر زندگیشون حقیرتر باشه بیشتر لذت میبرن
ناصر زیرچشمی به اسماعیل نگاه میکند و ابراهیم و سیامک هم آرام میخندند. عمو یاسر پشت پیشخان بروی صندلی بلند و باریکش نشسته و گوشش را تیز کرده سمت میز اسماعیل و دوستانش و با همان بی تفاوتی و نگاه های سردش به آنها چشم دوخته. اسماعیل سرش را پایین گرفته و مدام به این سو آن سو نگاه میکند و نمیداند چرا خودش هم مشغول خندیدن است. لحظه ای به پنجره و خیابان های تاریک نگاه میکند چشمانش میرود سمت عمو یاسر و از عمو یاسر دوباره به ناصر نگاه میکند و در آخر هم دوباره سرش را پایین می اندازد.
ناصر سکوت را می شکند:
-اصلا تو از کی اومدی اینجا
-من …من نمیدونم …فکر کنم نزدیک یه ساعتی هست
-یه ساعت زودتر اومدی اینجا چیکار.
-لابد دلش پیش اون دختره گیر کرده
-نه من پسرعمومو میشناسم. بیچاره هیچوقت دستش به یه زن نخورده
-البته من فراموش کردم بهش بگم این هفته ساعت ده و نیم میایم کافه. اینم لابد مثل همیشه نه و نیم اومده
عمو یاسر با چهار لیوان شیر دارچین خوش عطر بالا سر آنها می آید و لیوان ها را در مقابل آنها میگذارد. ناصر رو به عمو یاسر میکند و میگوید
– عمو یاسر، کیسه بزرگ داری
-اره چطور
-موقع رفتن یکی به پسر عمو من بده بزاره سرش حداقل اینطوری بره خونه تا سرما نخوره
سیامک میگوید:
-به نظرم قیافش با اون پلاستیک از الانش خیلی بهتر میشه
-اگر کیسه زباله باشه که بهتره اینطوری دیگه کسی مجبور نیست اون قیافه مسخرشو تحمل کنه
صدای بلند آن سه نفر تمام فضای کافه را درون خود غرق میکند و ناصر به طرز جنون آمیزی همانند مست ها میخندد و اسماعیل هم آنها را در خندیدن همراهی میکند لبخندی که بدون هیچ اراده ای بروی لبانش نشسته. به یکباره تحمل نشستن برایش دشوار میشود و ناخوداگاه از جایش بلند میشود و به سمت دستشویی میرود. ابراهیم میگوید
-حواست باش دست وپات نشکنه تو دستشویی وگرنه عمو یاسر کیسه زباله بهت نمیده.
اسماعیل چشمش آن دختر زیبا را می بیند که در حال کام گرفتن از سیگار نصفه است و دختر هم به قد دیلاق اسماعیل چشم می دوزد. همانند یک مگس مزاحم بی وقت. و سپس اسماعیل وارد دستشویی میشود. در آینه دستشویی نگاهی از سر تا پا به خودش می اندازد. به سر باندپیچی شده اش نگاه میکند به لباس های خیس چرک مرده کهنه اش و ناگهان حس شرم بر او غالب میشود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بر او هجوم می آورد.کمی در راه کثیف دستشویی راه میرود از این دیوار به آن دیوار آنقدر مشوش شده که حتی نمیداند کجاست و میخواهد چه کند. حتی چشم هایش تحمل دیدن خودش را در آینه ندارد
“نمیتوانم، چرا اصلا نمیتوانم حرف بزنم. چه بدن دردی سراغم آمده. استخوان هایم دارند خرد میشوند. حالم بهم میخورد، از همه چیز حالم به هم میخورد. ای کاش هیچوقت وجود نداشتم. کاش هیچوقت نبودم. قفسه سینه ام دارد از دهانم بیرون می آید. نمیتوانم چرا اصلا حتی نمیتوانم گام بردارم. دارم از درد خرد میشوم امشب حتما تب و لرز خواهم کرد. امیدوارم از درد امشب بمیرم. حالم از همه چیز بهم میخورد. مفلوک بیچاره”
حال اسماعیل در حال زمزمه کردن افکارش بود و هر لحظه صدای این زمزمه ها بلند و بلندتر میشد. سرش را با دو دست گرفته و احساس میکند نه میتواند از اینجا خارج شود و نه در جمع دوستانش بنشیند خودش را در آینه نگاه میکند. باند پیچی چرک و کثیف از ریخت افتاده و پالتو گشاد کهنه اش تنها چیزی هستند که او را نشان میدهد.
باران دیگر نم نم می بارد. عمو یاسر بالاسر میز دختر سبزه رفته و در حال تمیز کردن میزش دختر است که چند لحظه پیش از کافه رفته و تنها بوی سیگار ارزانش باقی مانده. ابراهیم و ناصر در حال حرف زدن با یکدیگر هستند و اسماعیل هم با چهره ای پریشان به آنها میپیوندد
-هیچوقت نمیخواستمش. نه اینکه هیچوقت دوستش نداشتم ولی اون طور که اون عاشق بود من نبودم
-ولی همیشه سراغتو میگرفت. حتی الان هم که باهاش نیستی هنوزم میخواد ببینه کجا میری و با کیا میری. هیچوقت نتونست تو رو از ذهنش بیرون کنه
-آدمیزاد از سمت کسی نادیده گرفته بشه علاقه و کنجکاویش بیشتر میشه دست خودشم نیست
-یعنی هیچوقت هیچ رابطه ای باهاش نداشتی؟
-نداشتم ابراهیم، اسمش رابطه نبود فقط دو یا سه باری باهم بیرون رفتیم. خیلی هم خوش گذشت و حرف های زیادی هم باهم میزدیم. ولی خب نتونستم بپذیرمش
-متوجه نمیشم، یعنی چی؟
-نمیتونستم بذارم یکی خیلی ساده بیاد و وارد زندگیم بشه.من یک بار اینکارو کردم و هنوزم بعد از چهار سال دارم توی خوابام تاوانشو میدم.
-میفهمم چی میگی، ولی اخه تا کی میخوای اینطور زندگی به خودت سخت بگیری؟
-آدم در کل برای تنهایی ساخته شده
-این حرفتو اصلا قبول ندارم چون انسان یه موجود اجتماعیه برادر من
-ابدا اینطوری نیست چون …
-یه لحظه وایسا، اگر اینطوری نیست پس ما دور هم الان چیکار میکنیم؟ الان باید هر کدوممون تو خونه باشیم و از تنهایی لذت میبردیم
اسماعیل تنها با چشم هایش حرف های ناصر و ابراهیم را دنبال میکند و بدون کوچکترین صدایی آرام نشسته و سیامک هم در بیرون زیر سایه بان و پشت پنجره کافه مشغول سیگار کشیدن است. و ماشین هایی که رد میشوند و عابرها را تماشا میکند.
-ولی آدم نباید کسی که اینقدر عاشقش هست رو به این سادگی از دست بده
-واقعیتشو بت بگم میترسیدم. از عشق میترسیدم و هنوز هم میترسم
صدای باز شدن در کافه نگاهشان را به سمت بیرون میبرد و سیامک وارد کافه میشود و ابراهیم او را خطاب قرار میدهد.
-سیامک، آدم برای تنهایی ساخته شده یا برای اجتماع؟
سیامک آخرین کام خود را از سیگار میگیرد و آن را درون جا سیگاری لبریز از ته سیگار می اندازد و بعد از کمی فکر کردن میگوید:
-من که همه آدمارو نمیشناسم ولی تو که منو میشناسی دوست دارم بیشتر تنها باشم
ناصر خود را از روی صندلی جلو میکشد و با لحن محکم میگوید
-ابراهیم باید خودت این چیزارو تجریه کنی تا متوجه حرفم بشی با صرفا حرف زدن راه به جایی نمیبریم
-یه جور حرف نزن انگار من هیچ چیزی رو تا به حال تجربه نکردم
سیامک خیلی زود از این حرف ها خسته میشود و میگوید
-بس کنین دیگه، هوای امشب واقعا معرکه است
-بارون هنوز بند نیومده؟
-نم نم داره میزنه. تا چند دقیقه دیگه فک کنم بند بیاد
اسماعیل سرش را پایین انداخته و هیچ نمیگوید و در خودش غرق است
“اگر بلند شوم و هرچه از دهنم در می آید به آنها بگویم چه؟ همه اینها از روی قصد است، شک ندارم نادیده گرفتن من حتما نقشه ناصر است. میدانم چقدر حسود است. حتما حسودیش میشود به من، چشمانش را اصلا سمت من نمی آورد. انگار اصلا وجود ندارم باید هرچه از دهنم در می آید را باید به او بگویم”
اسماعیل برمی خیزد. عمو یاسر زیر چشمی از پشت پیشخوان او را زیرنظردارد. و ناصر و دوستانش بدون هیچ توجه ای به او همچنان با شور حرارت در حال حرف زدن با یکدیگر هستند. عمو یاسر میگوید
-چیز دیگه ای میخوای؟
-امممم … نه فقط برم بیرون یه خرده حال و هوام عوض بشه
-بی زحمت ته سیگارتو جلوی کافه ننداز
-سیگاری نیستم
اسماعیل پالتوی بلندش را تنش میکند و به سمت بیرون میرود. پشت در که میرسد می ایستد. به خیابان تاریک و خیس چشم میدوزد دستگیره در را میگیرد اما نمیتواند بیرون برود. فکر میکند که چرا هیچ رغبتی ندارد که به خانه برود و از طرفی دوست ندارد با دوستانش هم دیگر هم کلام شود. ترس غریبی از پایین تا بالا او را فرا گرفته و فکر میکند هیچگونه قدرت اراده و اختیاری ندارد و دیگر نمیتواند حتی کوچکترین تصمیم ها را برای خودش بگیرد. دستان یخ زده اش را بروی پیشانی سردش میگذارد
” اگر بروم دستشویی و کمی خودم را جمع و جور کنم چطور میشود. اما نمیتوانم، نمیتوانم آن نگاه های شماتت بار ناصر و دوستانش را دوباره تحمل کنم. هرکاری کنم بازهم چشم هایم به او میخورد و دوباره آن نگاه های سنگین مرا فرو میریزد و مطمئنم مرا قضاوت میکنند”
اسماعیل با گام های نا مطمئن و دستپاچه به سمت میز دوستانش برمیگردد. آنقدر مشوش شده که صدای نفس هایش به گوش میرسد. ناگهان وسط کافه می ایستد و سردرگم نمیداند باید چه تصمیمی بگیرد ناصر نیم نگاهی به او میکند و آشکارا متوجه تشویش و اضطراب او میشود و عاقبت اسماعیل هم روی صندلی چوبی پر سروصدا خود و روبه رو ناصر مینشیند.
ناصز میگوید:
-فکر کردم میخوای بری
-ساعت چنده؟
-یازده و نیم
ابراهیم که سیگارش تازه روشن کرده بدون آن که نگاهش کند میگوید
-حرف هایی که ما باهم میزنیم قطعا برات خسته کنندست چون هنوز هیچ چیزی رو تا حالا تجربه نکردی
-واقعیتش این پسر عمو من یه خرده شیرین عقل رفقا و بعید میدونم اصلا به حرف های ما گوش داده باشه
اسماعیل خود را از صندلی چوبی جدا میکند و خود را جلو میکشد و با لحن کوبنده ای میگوید:
-شما همیشه این حرف های تکراری و … و … چرت و پرت میزنین تهشم میشه …. امممم …. که هیچ نتیجه ای از حرفاتون نمیگیرین. یه مشت احمق و بی سروپا ….
ناصر با صدای آرام اما مطمئن حرفش را می برد
-بلند حرف نزن ابله، با داد زدن تو کافه میخوای ما رو بی آبرو کنی
ابراهیم با لحنی بی تفاوت میگوید
-دیگه نمیتونم تحملش کنم
-کاش ناصر هیچوقت بهش نمیگفتی که تو جمع ما بیاد
-ببخشید بچه ها من حقیقتا یه بار تو دانشگاه از دهنم پرید و بهش گفتم که ما آخر هفته تو این کافه کوفتی دورهم جمع میشیم ولی هیچوقت دعوتش نکردم و بهش نگفتم که بیاد. نمیدونستم قراره همیشه مزاحممون باشه.
کافه در سکوت عمیق و متشنجی غرق میشود عمو یاسر همچنان پشت پیشخوان مشغول گوش دادن به حرف دانشجوهاست و سیامک برای شکستن سنگینی سکوت میگوید:
-بارون فکر کنم بند اومد. تو این هوا باید بریم بیرون سیگار دود کنیم و قدم بزنیم
-اره بریم خسته شدم
-یه سر هم بریم پیش مصطفی هم آبجو بخوریم هم یه سر خودشو ببینیم
-موافقم
-بریم
سیامک پاکت سیگار بهمن خیس شده اش را بیرون می آورد و به هرکدام یک نخ میدهد و بعد از آن که ناصر میز را حساب کرد از کافه بیرون میروند و اسماعیل زیرنورهای زرد رنگ کافه و در میان صدای سوختن شعله بخاری تنها میماند در حالی که دستانش از شدت ترس و اضطراب در حال لرزیدن است
***
باران دیگر بند آمده بود. باد سرد زمستانی آرام می وزید و بوی زمین های نم خورده را در فضا پر میکرد. اسماعیل با پالتو گشادش و درحالی که دستانش در جیب پالتو در حال پرسه زدن بود و از میدان انقلاب به سمت کارگر شمالی قدم میزد. سرش پایین بود و همانند مست ها گاهی تلو تلو میخورد و به عابرها برخورد میکرد و سپس از آنها معذرت خواهی میکرد
“باید بروم دنبال آنها، باید آنها را پیدا کنم و با آنها حرف بزنم هرچه باشد آنها دوستان من هستند ….. معلوم است که آنها رفقای من هستند. بروم پیش آنها عذر خواهی کنم ازشان و کمی هم شوخی کنم و حرف هایی مثل خودشان بزنم تا فکر نکنند یک ابله و کودن هستم … واقعا نیستم واقعا یک ابله نیستم خودم میدانم که نیستم. پیش ناصر کمی خوش و بش کنم و خودم را خون گرم نشان دهم میدانم او از آدم های خون گرم و شوخ طبع خوشش می آید … ناصر … چطور میتوانم با کسی که آنقدر به من توهین کرده آنقدر مرا احمق در نظر بقیه نشان داده بروم و خودم را گرم و صمیمی نشان دهم نباید هیچوقت حرف هایش را فراموش کنم. مگر این اولین بار بوده، همیشه از تحقیر کردن و کوچک کردن من لذت میبرد … باید همینجاها باشند باید در همین کوچه پس کوچه ها مشغول آبجو خوردن باشند. ناصر را پیدا کنم و یقه اش را سفت بچسبم و هرچه از دهنم در می آید نثار خودش و آن پدرش که همانند خودش از کوچک کردن من لذت میبرند بکنم. چطور جرات میکنی چطور جرات میکنی همیشه به پدرم توهین کنی”
ناگهان صدای مهیب ترمز گرفتن ماشینی اسماعیل را از افکارش بیرون می آورد
-آقا خوابی؟ حواست کجاست؟
اسماعیل مشوش و پریشان، بی اختیار از پیاده رو خارج شده و وسط خیابان آمده بود و دوباره بدون کوچکترین توجهی به راننده وارد پیاده رو میشود. از بلوار کشاورز میگذرد و به پارک لاله میرسد نگاهی به آسمان بالای سرش میکند. ابرهای سیاه و تیره همچنان بر دل آسمان نشسته اند و آسمان سیاه را سایه روشن هایی از ابر شکل داده.
“شاید حرف هایی زده شده و ناراحتی پیش امده باشد اما به هرحال آنها دوستان من هستند. آن هم دوستان صمیمی اگر آنها هم نباشند دیگر با چه کسی در دانشگاه حرف بزنم یا بیرون بروم. باید همینجا باشند. پارک لاله پاتوق همیشگی آنهاست. یک گوشه ای نشسته اند و دارند سیگار میکشند و آبجو میخورند. من هم پیش آنها مینشینم و سیگار و آبجو میخورم. امشب میخواهم همه کار بکنم”
اسماعیل به سمت میدان اصلی پارک لاله میرود با کمری خمیده و آن قد بلند دیلاقش. کمی جلوتر دختر سبزه زیبا را میبیند که کمی دور تر از او در حال قدم زدن است. همان دختر زیبای در کافه که مثل آنجا هم الان سیگار باریکی لابه لای انگشتانش بود و کام های کوچک از آن میگرفت. بدون آن که در تاریکی پارک متوجه دیدن اسماعیل شده باشد آرام قدم میزند و کمی از او جلوتر راه میرود. اسماعیل گام هایش را آرام میکند و نگاهش میکند تا مطمئن شود که خودش است و شروع به تعقیبش میکند.
” حتما مرا میشناسد. چندبار در کافه مرا نگاه میکرد نگاه میکرد که چه عرض کنم خیره شده بود. بروم پیشش و صدایش کنم خودم را معرفی کنم و کمی با او حرف بزنم. چه اشکال دارد فقط کمی صحبت کنم تا آرام شوم بخواهم به حرف هایم گوش کند شاید یک هم کلام برای خودم پیدا کنم. یک صحبت دوستانه ساده میتواند حسابی آرامم کند. میتواند یک شب بیاد ماندنی برایم بشود. میروم جلویش خودم را معرفی میکنم میگویم همان کسی هستم که مدام در کافه نگاهش میکردی. شاید از من خوشش بیاد. عجب دختر زیبایی. شاید دستش را پیش بکشد تا با او دست بدهم. آن دستان لطیف زیبایش را دستم بگیرم. آن انگشتان ظریف و خوش رنگش در میان دست هایم آرام بگیرد. بایکدیگر قدم بزنیم و من شروع میکنم برایش از امشب تعریف کردن … یا نه شاید بهتر باشد بگویم دانشجو هستم و کجا درس میخوانم احتمالا او هم باید دانشجو باشد. موهایش را با دستم کنار میزنم. باد هم مدام می وزد و من با دستانم گونه هایش را کمی لمس میکنم و بعد موهایش را کنار میزنم تا مزاحم آن صورت زیبایش نباشد. حرف هایم را بشنود. شاید حس همذات پنداری با من کرد و بخواهد شانه هایش را به من نزدیک کند و بعد …”
دختر سبزه زیبا گویی متوجه شده باشد کسی به دنبالش است قدم هایش را تندتر میکند. تکان های بدنش بیشتر میشود. نگاهی به پشت سرش می اندازد و متوجه میشود اسماعیل با فاصله خیلی کمی پشت سرش در حال راه رفتن است و چهره اش بسیار پریشان و نگران است. دختر سرعت راه رفتنش را هر لحظه بیشتر میکند و تمام وجودش از ترس لبریز میشود. آشوب سراسر وجود اسماعیل رخنه میکند و احساس شرم و ترسی که بر او غلبه کرده در چهره اش نمایان است
“حتما متوجه شده دنبالش هستم، باید بروم جلو خودم را معرفی کنم تا ترسش از بین برود اما نمیتوانم. او از من میترسد. شاید بهتر باشد برگردم خانه نباید بیشتر از این خراب نکنم. حسابی او را ترساندم خاکبرسرم، دارم دیوانه میشوم. نمیتوانم واقعا نمیتوانم بروم جلویش و خودم را نشان دهم. اگر از من خوشش نیاید چه اگر بترسد یا …..یا …. یا هر کوفت و زهرمار دیگر”
اسماعیل دستپاچه خودش را به دختر میرساند و جلوی راهش را میبندد. دختر می ایستد کیف کوچکش را به عنوان سپر مقابله سینه اش میگیرد هنوز از لابه لای انگشتانش دود سیگار بلند میشود
-چی میخوای
-من … من …من اومدم … من همون پسر تو کافه ام … امشب همو دیدیم… خوب هستین شما
-چی میخوای آقا؟
اسماعیل گویی زبانش قفل کرده بی جهت دستانش را در هوا تکان میدهد. مغزش از کلمات تهی شده و دنبال کلمات گمشده در مغزش میگردد اما بی فایدس
-بزار برم لطفا
اسماعیل جلوی دختر را میگیرد و نمیگذارد برود. زانوهایش از ترس سست شده و نمیداند دارد چکار میکند. دختر از ترس آماده فریاد کشیدن است. سیگارش از دستش بروی زمین خیس می افتد و با چشمانی باز به اسماعیل زل زده. اسماعیل بی اختیار دستش را آرام به سمت موهای دختر جلو می آورد
-چیکار میکنی؟
اسماعیل در حالی که صدایش میلرزد میگوید:
-فقط میخوام به موهات دست بزنم. لطفا اجازه بده …. اجازه بده …. فقط یک تار موهاتو تو دستم بگیرم هیچ کاری نمیخوام بکنم. هیچ کاری نمیکنم. مو … موهات خیلی زیباست
اسماعیل دستش را آرام نزدیک موهای دختر می آورد در حالی لرزش انگشتانش را دختر سبزه در آن تاریکی هم میبیند. فاصله اش آنقدر با موهای مشکی دختر کم است که میتواند امواج آن موها را حس کند. همین که دستش نزدیک موها می رسد. دختر کیفش را بلند میکند و محکم بروی دست اسماعیل میزند و پا به فرار میگذارد
اسماعیل از درد مچش را میگیرد فریاد بلندی میزند. احساس میکند مچ دستش شکسته. بروی نیمکت خیس مینشیند. دردش آنقدر زیاد است که دلش میخواهد دستش قطع شود و درد را تا اعماق قلب و استخوانش حس میکند. احساس میکند بغض گلویش را گرفته اما نمیتواند گریه کند. نگاهی به دور و بر می اندازد جز تاریکی و درختان هیچ چیزی در اطرافش نیست. سرش را در میان دست هایش میگیرد. میخواهد فریاد بزند اما نمیتواند.