پاچراغ
علی اصغرراشدان
زمستان ویک پشت پابرف روزمین بود. پاسی ازهوای گرگ ومیش می گذشت. خانه آخر کوچه بن بست ودوسه پله پائین تربود. اطاق پاچراغ گوشه دنچ حیاط ودوپله ازکفش پائین تربود. پاچراغ پر دودودم، گرمی دلچسبی داشت. چراغ والوروسط اطاق روشن بود. کتری تیره رنگ قل میزدوقوری شکم ورآمده چینی گل سرخ راروسرش داشت. یک جفت نهالیچه رنگ باخته باریک بایک وجب فاصله جای چراغ شیره، دربلند اطاق پهن بود. مشتریهادوبه به دو رو دیواردوطرف اطاق تکیه داده وگرم درددل وپچپچه بودند.
توقهوه خانه هابگومگوهاپرصداوگروهیست، بحث روزوسیاسی،ترنایاگل بازی میکنند، یاجاهل هانوچه هاشان رادورشان جمع می کنندوبرای هم خط ونشان می کشند، گاهی کاربه قلمتراش ونعره کشی می کشدوقهوه خانه به هم میریزدو چندنفرلت وپارمی شوند.
توپاچراغ جمع دونفره است، آهسته وپچپچه وارقربان صدقه هم میروند. سرهارابه هم نزدیک ورازدل می کنند، هرازگاه زیرچشمی اطراف رامی پایندکه مبادادیگرانی گوش به حرفهاشان سپرده باشند، انگارازاسرارکاخ سفید یاکرملین رامی گویند. سیگارهاآتش به آتش روشن می شود. تمام وجود مشتریهابرای یک استکان چای یکرنگ پرمایه پرپرمیزند. کسی چپ به قوری نگاه کندحاج بی بی، کارچرخان پاچراغ بادگنک ازدربیرونش می اندازد. خودش هرازگاه به فراخورجیب ودست دل بازی مشتری، چای جلویشان می گذارد. حاکم مطلق پاچراغ حاج بی بی است:
« آهسته بیائین وآهسته برین. سربراه باشین. بحث سیاسی نباشه. صداازگوشتون بلن ترنباشه. خرده حساباتونوبگذارین واسه بیرون. پرروگریهاتونوفراموش کنین. باکوچکترین خطاوخلافی فردادرروتون وازنمیشه. برین سماق بکمین. »
همه دربرابرحاج بی بی موش بودند. هردستوری میدادموبه موتمکین می کردند. شاهرگ زندگی شان تومشت حاج بی بی بود. گل سرسبدحاج بی بی شیره چاق کن پاچراغ، زن محدآقابود.
مشتری رودرروی زن محدآقاروشانه چپش رونهالیچه درازشد. گلوله سیاه براق شیره راکنارحباب چراغ شیره گذاشت. زن محدآقاگلوله شیره رابرداشت، روکف دستش، باسینه شستش ورزدادوگفت:
« چن بستش کنم؟ »
« یه مثقال هشت نخوده، این بی دین سروتهشو میزنه ومیکندش شیش نخود. پنج بست قچاقش کن. حرومش نکنی، خودت خبره کاری. به خاطر گل جمال ونفس گرم خودت میام اینجا. میدونی که این شهرتادلت بخواد، پرپاچراغ وبنگ خونه ست. پول بدی واسه ت قناری کباب می کنن. »
« خیلی خب، یواش حرف بزن، بشنوه الان نکشیده، میندازدت بیرون. بعدتموم این رجزخونیات یادت میره وپشت درعجزولابه می کنی. هنوز نکشیده زبونت ازاختیارت دررفته! »
زن محدآقابه اندازه یک نخودازگلوله شیره کندوکنارسوراخ حقه نگاری چسباند، باسوزنی مثل سوزن کفش دوزی سوراخ حقه رابازکرد. حقه نگاری وگلوله راروی سوراخ بالای حباب چراغ شیره نگاه داشت وچرخاند. شیره ورم کردوجزجزش بالاگرفت. دوباره سوراخ حقه رابازکرد. نی نگاری راطرف دهن مشتری برد، باسوزن چندضربه آهنگ داررونی زد. مشتری گفت:
« زن محدآقامن مرده تعریفات ازفیلمای تارزانم، تامی کشم، بااون حال وهوا ونفس گرمت، واسه م تعریف کن، نشئه گیم چن برابرمیشه. فدای طاق ابروت شم. »
« مایه تیله ورمیداره، بی مایه فطیره. »
« هرچی توبگی، میخوای خودت بساط بیاری ویه شب تاصبح توخونه مهمونم باشی؟ هرچیم بخوای نوکرتم. تواین شهرزن محدآقافقط یکیه. »
« گفتم یواش حرف بزن. گوشاش عینهوخفاش تیزه، بشنوه جفتمونو میندازه بیرون. »
« نوکرتم. پس خبرش باتو. حالاتامن می کشم واسه م یه داستان تارزانو تعریف کن. »
« تارزان چیه، بکش تاواسه ت تعریف کنم. این دفه تعریف ازفیلم بندبازه، کشته مرده شم. برت لانگستروموزیکش کارائی می کنن که درجاخشکت میزنه. »
« چی؟برت چی؟موزیکش یعنی چی؟ تواینهمه معلوماتوازکجات درمیاری؟ »
« بیا، بست دومو بکش واسه ت می گم. »
« فداتم زن محدآقا. راستی اینوتاحالابهت نگفته م، تو تموم زنای شهرتکی. »
« سبزی پاکنی نکن، گفتم که، خبرت می کنم ویه شب بابساط ونگاری میام خونه ت، بایدحسابی خلوتش کنی، گندش دربیادآخرین شبه، هم خونه ت، هم اینجا. سرکیسه تم بایدحسابی وازکنی. وگرنه بایدسماق بمکی. »
« مارودست کم نگیر، من ودودمانم فدای طاق ابروهای کمونیت. »
«بکش، نگفتم سبزی پاک کنی نکن! بست دوموتموم نکرده، رفتی رو شاخه! »
« قدوقامت کشیده وبلندوپوست سفیدوبرگ گلت، صدتاسینه چاک نداره؟ یه مثقال گوشت اضافی داری؟ گیسای شبقت صدتاکشته نداره؟ لب ودهن ودندونای سفیدوصاف واون یه دندون طلات، همه رو نکشته؟ واسه چی اینقدبیرحمی تو؟ »
« بکش، پرچونگی نکن، بشنوه ازنون خوردن میفتم. »
« قراربودازبرت چی وموزیکش واسه م تعریف کنی. »
« بست سومتو بکش، کله ت داغ که میشه اختیارزبونت ازدستت درمیره. مهلت که نمیدی. »
« دیگه لب ترنمی کنم، تموم حواس وگوشم به توست. »
« بکش، هرفیلم یه آرتیس، یه معشوقه آرتیس ویه وردست آرتیس داره که بهش میگن موزیک آرتیسه. یه عده دشمنم داره که آخرش آرتیسه بهشون پیروزمیشه وپدرشونودرمیاره. »
« ورپریده، اینهمه معلوماتوازکجات درمیاری؟ من موندم مات ومتحیر! »
« بایدروغن چراغ بخوری، همین جورالکی نیست که. همین فیلم بندبازوبااین که زبونش خارجیه وهیچی حالیم نمیشه، سه دفه رفته م، همه چی شو حفظم. »
« بست آخره؟ خیلی خب، ازاون برت نمیدونم چی تعریف می کردی. »
«آره، کشته مرده برت لاگتسرم. مخصوصاتوفیلم بندباز. قیافه؟ ماه، مردونگی؟ ماه، فرزی؟ماه، تیپ و هنر؟ ماه. موزیکش لال وکوتوله ست، اما عملیاتش؟ ماه. معشوقه ش؟عینهوخورشیده. کم حرفی نیست، زن حاکمه، ول میکنه ومیره سراغ برت لاگستر. منم بودم خاک پاش می شدم. کم آدمی نیست، برت لاگستر! »
« خیلی خب، انگاربستام تموم شد. من هنوزچیزی حالیم نشده. حالاکی میای که دست بوست شم؟ »
« تومنم بکشی چیزی حالیت نمیشه. سیری ناپذیری. فرداشب میام. حواست باشه، همه جاروخوب خلوت وآماده کنی. »
« شیشدونک نوکرتم. اصل توئی، یواش یواش بساطو توخونه خودم راه میندازیم. مگه توشیش انگشتی هستی که این عجوزه ازت بهره کشی کنه، خودت یه پاخانومی! »
« بلن شو، جاتوبده به مشتری بعدی. خیلی کله ت داغ شده. دیگه اصلاوابدازبونت دراختیارت نیست. »
مشتری ها دوبه دو ودرچندکپه باهم پچپچه میکردند. یک کپه دونفری کناردیوارنزدیک درخیلی باهم قاطی شده بودند. یکی شان گفت:
« حاج بی بی خانوم، مام اینجابلانسبت آدمیم، ارزش یه جفت چای ناقابل نداریم؟ »
حاج بی بی یک جفت چای جلوشان گذاشت وگفت:
« کوتابیاحاج معطل برادرحاج محتاج! ازتعارف بزن وبرمبلغ افزا، پول به جونت بسته ست. همه تونومثل کف دستم حفظم! »
مشتری استکان چای رابرداشت، هورت پروپیمانی کشیدوبه هم صحبتش گفت:
« کشتی مارو! همه ش توچرتی! من که تاره کشیده م، ازنشئه گی توچرتم، توهم که هنوزنکشیدی، ازخماری توچرتی، انگارمارو واسه چرت زدن خلق کردن. یه کم گوش به حرفام داشته باش! »
هم صحبتش گفت « ها! چی گفتی؟ گوشم به شوماست. »
« چای رومیباسه داغاداغ هورت کشید، اگه سردشه، حکمتشوازدست میده. ورش دارسربکش. »
« خیلی خب، میخواستی ازاین خانوم محدآقا واسه م بگی. »
« این خانوم محدآقاهمینجورالکی اینجانیست. یه روزی واسه خودش ستونی بود. »
« مثلاچی کاره بود؟ »
« دختریه ارباب بود که ده تخته آبادی داشت. محدآقارفت خواستگاریش. »
« مشکل دوتاشد، محدآقاکی باشه؟ »
« محدآقاپسرشیخ ابولفضله که اونم ده تخته ابادی داشت. محدآقاتوشهرچن کلاس سوادیادگرفته بود. »
« کشتی مارو. این زن محدآقاچه صیغه ایه؟ »
« چائیتوبنوش، کمی دندون روجیگربگذارآدم ناجور. »
« باشه، به گوشم. »
« آره، داشتم می گفتم، محدآقارفت خواستاری وزن وشوهروساکن شهر شدن. چن سال خشک سالی شد. آبادی وکشت وکارازبین میرفت که تقسیم اراضی شد. اربابادربه درشهرشدن. »
« داستان گلثوم ننه تعریف نکن، لب کلومو بگو، الان نوبتمه ومیباس برم پای چراغ. »
« محدآقاخط ربط خوشی داشت، تویه محضرمیرزابنویس شد، زن خوشگل شم شدشیره چاق کن این پاچراغ….»
۴ لایک شده