از اسرار سه نقطه
بهمن نمازی
ده سال طول کشید تا گودال هایی که زیر زمین کنده بودن رو به هم وصل کردن، ریشه های خشک جون گرفتن و با هم یکی شدن، این ریشه ها حفره های لزج و مرطوبی بودن که مردها و زنا از توش رد می شدن، مردها و زنایی که فقط فرو می رفتن. بعد سال ها طول کشید تا این فرورفتگی ها بالا و بالاتر اومد مثل بذر گیاهای خودرویی که تو زمین رشد می کنه و یه دفعه از دل خاک میاد بیرون. خونه های اینجا اینطوری شکل گرفتن و مردمی که حتی حالا اینجا نیستن رو هم نمیتونی ازشون جدا کنی. پاهاشون رو زمین دیگه ایه اما رگ و پی شون تو دیوارهای اینجا حرکت می کنه.
صالح آباد رو هیچ نقشه ای وجود نداشت اما باکی نبود، آبادی ما هم هیچکی رو قبول نداشت. به هیچی جز قوت بازوی مردها و زنای خودش تکیه نکرد. مردها و زنایی که همونجا با هم فامیل شدن. بعد یه معدن بالای کوه پیدا شد. یه عده از شهر با دیرک های بزرگ و کوچیک اومدن و عکس گرفتن و بچه هایی که حالا بزرگ شده بودن و نمی دونستن که توی این آبادی، ویلون و سیلون چیکار باید بکنن با اونا کار کردن و از همون آدما یاد گرفتن نامه و عریضه به شهر بنویسن تا بعد سی سال آبادی صالح آباد افتتاح شد. از رودخونه پایین لوله کشی آب اومد و کم کم نمای خونه ها عوض شد. دو تا خیابون اصلی پیدا شد که بعد هی بیشتر شدن و مغازه های ریز و درشتی که از کنارش بیرون اومدن. صالح آباد بالا شد ییلاق. پدرم از ییلاق شدن صالح آباد بالا اینقدر می خندید که می گفتی همین الان جونش در میره. یه مدرسه تو آبادی ما بود. معلم و همه کاره این مدرسه مردی بود که انگار از همون اول تو صالح آباد به دنیا اومده بود. اسمش شکراله بود. بچه های صالح آباد خیلی دوستش داشتن. شکراله می گفت صالح های صالح آباد همه مائیم، صالح آباد هم خودش یه ناقه اس… یه ناقه.
پدر بزرگم می گفت صالح آباد هر تیکه اش یکی از ضایعات فرو ریخته ساختمونای شهره. هر کی زورش بیشتر بود ازهمون اول زمین نزدیک رودخونه رو ورداشت. پیزوری ها و ضعیف ها هم رفتن پایین دست. خیلی قبل از این که من به دنیا بیام، بیشتر از سی سال پیش صالح آباد ذره ذره شکل گرفت…
شکراله سه سال معلم ده بود بعد دیگه سر کلاس نیومد. یه زمین پایین رودخونه خرید. می گن شکراله چهار سال پایین رودخونه کشاورزی کرد. تو خشکسالی اول که رودخونه خشک شد زمین رو فروخت به احسان اله خان که اون هم انبار چوبش کرد. هیچکی نمی دونه شکراله با پول زمین چیکار کرد اما می گن بالای کوه یه تیکه زمین بی صاحابی بود که لابد شکراله با اون توش خونه ساخت. می گن شکراله با یه زن مهاجر عروسی کرد و از او زن سه تا بچه داشت. می گن یه روز زنه چادرش رو روی سرش انداخت و با سه تا بچه قد و نیم قد تندی از سینه کش کوه پایین اومد و رفت و دیگه کسی ندیدش. می گن شکراله بعدش توی اون کلبه تک و تنها زندگی می کرد. داروهای گیاهی می فروخت. گاهی هم گونی گونی ریواس می برد توی بازار و معامله می کرد. می گن همین شکراله دست تنها یه انبار تو دل کوه کند. گویا اونجا آلبالو خشک می کرد. می گن پایین کلبه اش کلی درخت آلبالو کاشته بود که البته تو خشکسالی دوم خشک شدن. گویا یه مدت قهوه خونه داشته، خیلی هم کارش گرفته بوده اما یه روز متوجه میشه شاگرد قهوه چی تو چایی یکی از مشتری ها که به کمرنگیش اعتراض داشته تف انداخته، اون هم شاگردش رو کتک مفصلی می زنه و از قهوه خونه میندازه بیرون واینقدر دست تنها می مونه تا مجبور میشه اجاره اش بده. بعد سرش کلاه می ره و قهوه خونه رو مفت از چنگش در میارن.
میگن شکراله دیوونه بوده. دعا نویسی و جن گیری می کرده. اما هیچکی تو ده نیست که ازش دعایی گرفته باشه یا اون براش جن گیری کرده باشه ولی اینو از خیلی ها شنیدم که اون موقع که شکراله قهوه خونه داشته، صبح ها سپیده نزده تا خود خروس خون رو پشت بوم قهوه خونه عربده می کشیده که آهای جماعت… منم مادر داشتم، منم مادر داشتم. به خاطر همین خیلی ها میگن خود شکراله دعایی شده بوده. بعضی ها میگن چیزخورش کرده بودن لابد برای اینکه قهوه خونه رو از چنگش در بیارن چون شکراله چیزی نبود که چیزخورش کنن. بعضی از پیرهای ده میگن شکراله تمام عمرش حرف هایی از اسرار سه نقطه می زده که هیچکی ازش سر در نمی آورد. خیلی چیزا میگن. خیلی چیزا هم نمی گن. اما هرچی می خوان بگن و نگن جسد شکراله رو یه روز گرم تابستونی چوپون پایین صخره ها پیدا کرد. میگن جسده مال شکراله بوده. چهار نفر شهادت دادن که یکیشون هم من بودم. از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه، من هیچ اثری از شکراله تو اون جنازه ندیدم اما نمیشه که سه نفر اشتباه کنن و یه نفر درست بگه به خاطر همین منم گفتم خودشه. مثل همه اهالی ده، شکراله هم کس و کار درست و حسابی نداشت اما همه باید بدونن که تو صالح آباد همه کس و کار همدیگن.
بعد از این که معلوم شد اونی که مرده شکراله ست، چند تا از معتمدهای آبادی به کلبه شکراله رفتن. یه دست خط اونجا پیدا کردن که خونه و زمینش رو وقف عام کرده بود که البته هیچی اصلا سند نخورده بود. بماند… و مقدار زیادی دفترچه. با دفترچه ها خورجین دوتا الاغ رو پر کردن و سپردنشون دست کدخدا. قبل از این که مدرسه ای تو صالح آباد بیاد همین کدخدا به بزرگ های آبادی خط نوشتن یاد داده بود. کدخدا قبول کرد نوشته ها رو وارسی کنه که اگه حق الناسی گردن شکراله هست ادا بشه. بی بی می گفت همه کاغذها رو برد تو اتاقش و کلون در رو انداخت. فقط فردای اون روز ناهار خورد بعد دیگه بشقاب ها پشت در موندن تا پنج روز.
من نشسته بودم تو ایوون که خنک بشم. دو نفر اومدن که بیا کدخدا باهات کار فوری داره. دویدم رفتم پیش کدخدا. انگاری ده سال پیرتر شده بود. بهم گفت:« امشب پیش من بمون صبح اول وقت باهات کار دارم.» شب خونه کدخدا موندم و صبح بعد از نماز جلدی زدیم به قبرستون. قبر شکراله پایین بود، اون گوشه بین دو تا درخت که بعدن خرکچی ها خرهاشون رو اونجا می بستن. هم سایه بود هم خنک. کدخدا دستاش می لرزید. از خورجین ها دفترها رو ریخت پای قبر. منم کمکش کردم. بعد نفت ریخت روشون و یه کبریت زد زیرش. کدخدا یه جای دوری رو نگاه می کرد. منم تماشا می کردم که چه جوری کاغذا خاکستر می شن. تا همه چی خاکستر شد. کدخدا به من گفت:«پسر برو اون قلم و چکش رو از تو خورجین بیار.» قلم و چکش رو دادم دستش. سه تا نقطه عمیق زیر اسم شکراله کند. سه تا نقطه خیلی عمیق. الان هم کسی بره دست بزنه معلوم میشه. انگشتت انگار میرسه به خاک. خنک میشه … دور و برم رو نگاه می کردم که یه دفترچه یادداشت کوچولو دیدم، ته اش سوخته بود. جلدی اون رو ورداشتم گذاشتم تو جیبم. همون موقع صدای هق هق کدخدا بلند شد. دستاش رو چنگ زده بود دو طرف سنگ و به پهنای سنگ اشک می ریخت. هر چی خواستم از سنگ جداش کنم نمی شد تا از حال رفت. دویدم به بی بی خبر دادم. اومدن بردیمش. بعد اون روز کدخدا هیچوقت حرف نزد. سلام که بهش می کردی می گفت:«ا… ا…» بعدش هم تو خشکسالی سوم یه سنگی خورد تو سر پیرمرد. دعوای آب بود. معلوم نشد از دست کدوم لامروتی ول شده. خدا بیامرزتش. آخرین کدخدای آبادی بود. آب که نباشه آبادی هم نیست. آبادیی هم که نیست کدخدا می خواد چیکار؟
از آبادی ما که کدخداش لال بود و رودخونه هاش خشک شد و خونه هاش زیر آفتاب داغ آب شدن و فرو رفتن تو زمین همین چند تا کلمه از شکراله مونده. گاهی فکر می کنم کاش چند تا دفتر دیگه هم ورداشته بودم یا نذاشته بودم کدخدا اینطوری همه رو به آتیش بکشه که البته این آخری نشدنی بود. کدخدا صلاح دیده بود دست خط ها بسوزن که سوخت. بهتر بود من همین یه دونه رو هم ورنمی داشتم ولی از طرف دیگه این تنها چیزیه که از صالح آباد ما مونده سه نقطه، فقط سه نقطه…حالا این شما و این نوشته شکراله که می خواست لابد اسرار این سه نقطه رو کشف کنه…
اسرار سه نقطه
تالیف: شکراله
…
آن خطاط قلم برداشت و بر آسمان سه نقطه گذاشت و بر پیشانی انسان سه نقطه گذاشت و بر صخره ها و کوه ها سه نقطه و بر دریاها سه نقطه که ملاحان به آن نقطه مشوش می گفتند. همه بر این سه نقطه حیران شدند… گفتند این است که آن نیست و آن است که بر او نمی نشیند… نان است که بر خوان نیست و خوان است که بر جان نمی نشیند… جان است که بر آسمان نیست و این آسمان است که بر جان نمی نشیند و این سه نقطه داستان شد.
در باب این سه نقطه شهاب الدین نامه ای نوشت به فلوطین اما فلوطین پایین برج نایستاده بود که نامه را بگیرد. ابن طفیل آن را گرفت و از آندلس برای عین القضات فرستاد. عین القضات لای بوریا بود که پستچی آن را به دستش رساند. همان موقع بوی نفت در دماغش می پیچید… با خود گفت:«ای دوست چندان که خواهی جباری و قهاری هست… در هر مقام که باشی داد آن مقام از خود می ده و حالی در این مقام که هستی چندان که توانی خیر می کن با مستمندان… از دود دل بیچارگان و درماندگان بر حذر باش…» بعد نامه را مچاله کرد در مشتش. از حلاوت نفت نه که از حرارت آن می سوخت و گر می گرفت با این همه زیر لب می گفت:«جوانمردا!… تا تو باشی و تا نفس تو باشد راه نیست به خدای تعالی.»
مشکل افزونی گرفت. بزرگان هیئتی برای نظارت بر این سه نقطه گماشتند. چه بهتر که این سه نقطه، سه نقطه باشد. سه نقطه کنار هم و خلاص… اما سه نقطه، سه نقطه کنار هم بود ولی سه نقطه جوار هم نه. این دیگه داستان نیست، نان است، نون. دو نقطه نون نه، که خود نون که بچه ها منتظر بودن از ستیغ کوه بالا بیاد به پنیری برسه، حلوا شکریی، کره ای، سفره ای، شبی، شامی و می بینی که همینطور نقطه ها زیادتر و زیادتر می شوند. هیئت بر این شد که معنای سه نقطه، غیره است و الحق که درست بود این معنا… سه نقطه دو نقطه اش سوراخ شد بر دهان تو، یک نقطه اش کلون شد بر لبهای من و غیره … حالا کمی آن طرف تر به سوسن های دشت بنگرید که از کف دست آسمان چطور گرسنگی رو هورت می کشن پایین. راه نمی روند که پوتین شان نرسیدن بشود، حرف نمی زنند که گفتارشان نجوا بشود و بعد این نجوا بیاید شلوار تنگ بپوشد و راه بیفتد وسط کوه… نامروت پررو، بی پدر و پاشه از لنجان نصف شب بزنه بیرون و بعدش هم چقدر شکل مهوشه… .
حالا از تب تند صخره می پیچم بالا، تب تند صخره رو که می شناسین. حکایت آفتاب داغه که به دنبالت می افته نه آفتابه سردی که به دستت بگیری. حکایت شیخ شمس الدین هم همین سه نقطه بود. از باب این سه نقطه گشنه بر سر سرای میدان ایستاده بود. ایشان را به فعلگی هم نبردند. مقاطعه کاره می گفت خیلی لاغره. یه دونه پس کله اش بزنم می شکنه. نمی دانست مغول که از پشت سر بهش گفت هوی، او برگشت و گفت:«چی؟» مغوله از اسب افتاد و گفت:«با شما نبودم.» و هی دستش رو تکون می داد که یعنی برو… اما از باب این سه نقطه وی را به فعلگی هم نبردند و از این سه نقطه هر چه بگویم کم است. حجاج هر چه از این نقطه ها داشت جمع فرمود و چنان بار یوسف کرد که او را حجاج ابن یوسف نامیدند. اینه.
دیروز به دیدار عزیزی رفتم از باب این سه نقطه. گفتم ای عزیز این سه نقطه را از سه نقطه که کم کنی نقطه ای نمی ماند. آه چه بگویم نه بند تنبانی و نه قاتق نانی. خندید و به نجوا نگریست… چه نجواهایی از دور میخوند در گوش این نجوا و رفتم و نگفتم و گذاشتم تا این سه نقطه را بر در نجوا، نجوا کند. بیچاره نجوا. لامصب بی پدر.
ای کوه مه گرفته و ای کفش های سوراخ خیس. داشتم می گفتم… یعنی نمی گفتم … چشم تو بود که می گفت… چشم انتظاری تو بود که بین این دو نقطه هی کلون بر در می زد… بر در دهان من و در دهان من باز نمی شد، نمی تونستم بگم هی کلون نزن. کلون رو بکش. کلون رو بردار تا بتونم بگم… چی بگم، چی بگم!
لطف بزرگان هم کم نیست. همین پریروز آمیرزیداله اتول هوایی اش رو روشن کرد و صبح زود اومد پشت خونه ما، اوه چه غوغایی شده بود، چه باد و بروتی داره این اتول هوایی. سنگ و کوخ و کلوخ به جانم افتاده بود. حالیا خاتون گفت:«دررو ببند، نون نمی خوایم، دندونمون شکست.» آمیرزا که نشنید. خود من هم توی اون سر و صدا چطور شنیدم از عجایب بود، خلاصه راننده سوئیچ رو چرخوند. میرزا آمدندند و گفتند که در خانه را خاکستری بزنم، دیوار را خاکستری بزنم، در سرسرای قهوه خانه را خاکستری بزنم و من در دلم تصمیم گرفتم که از حالیا بخواهم موهایش را هم خاکستری بزند رنگ. او تقصیر نداشت اما این سه نقطه بر جریده عالم ثبت شده است. آی اهل آبادی. این رو گلی کوچیکه گفت. همش نه سالش بود. وقتی می خواست از پل پوسیده رودخونه رد بشه قبل از این که پاش سر بخوره داد زد:«گرسنگی ذهن رو باز می کنه. شلاق پوست رو نازک می کنه مثه تور، رنگ می زنه، سفید می کنه مثه تور بعد می اندازه روی سرت عروسکی، عروسی… عروسی.»
خبر دارین نجوا عروس شد و بعد رفت دراتاقکی مثل گور. می گفتن انبار سیب زمینی مش محمود گندیده. صرف نداشت سیب زمینی ها رو بیاره شهر. رفته بودن انبار رو خالی کنن نجوا رو از زیرش کشیدن بیرون و «بیمار زبانی دارد که لفظ عسل بدان بگوید و چشمی دارد که لفظ عسل نوشته بر کاغذ ببیند اما ذوقش به خلل است که حقیقت عسل را نمی فهمد…» حقیقت عسل را صاحب انبار می داند که تا یقین نباشد دوزخ ضرورت است.
آی اهل آبادی من هم مادر داشتم. دستم رو می گرفت و از سنگلاخ جلدی پایینم می برد بعد تو آب سرد می شستتم. وقتی دندونام از سرما به هم می خورد تو بغلش فشارم می داد. دستش رو می ذاشت رو سرم و می گفت:«شکراله این صدای قلف نیست، این صدای کلیته. شکراله من دندوناش کلیته، دهنش کلیته هر قلفی رو وا می کنه.» آی اهل آبادی من هم مادر داشتم. روزی تیری بر کمرش خورد و خم شد و او را با خود برد به عالم حق. ای کاش تیر می رفت به جعبه ای که بود. دندونام خرد شد و ریخت روی این سه نقطه. این سه نقطه حکایت زندگی من است. این سه نقطه بر پرده زندگی من است. و ندانم که تو بر این سه نقطه چند پرده ببینی…
۱۳ لایک شده
One Comment
حسین جمشیدی
بهمن عزیز و گرامی
همیشه با احساس شوک ناگهانی عجز حیرانی و خشم فرو خورده ای با خواندن داستان های شما در گیر می شوم. کتاب پنجره از شما را خوانده ام اما آن دیگری کامل به دستم نرسید. نمی دانم چرا این همه سکوت… امیدوارم یک روز از نزدیک شما را ملاقات کنم. تا آن روز درود و سلام و بدرود………