بی خوابی
ندا حمیدی نژاد
نمی دانم تاثیر قرص های خواب آور است، یا خیالم راحت شده.
سرم را که روی مهر می گذارم، بی خوابی یک ماهه ام هوار می شود و چشمانم سنگین می شود.
-خدایا شکرت. به بزرگیت قسم که اگه یه عمر سجده شکر کنم کمه.
تکیه ام را به ستونی میدهم. روبروی در ضریح نشسته ام.تسبیحی که پیرمرد داده را از جیب کتم در می آورم. ذکر صلوات همیشه آرامم می کند.
-عمر آدمها دست خداست. همین وبس. اللهم صل على محمد وآل محمد.
آرام می شوم.
– یا ضامن آهو راهی بود که خودت گذاشتی پیش روم. اللهم صل على محمد وآل محمد.
صدای نقاره می آید. حتما موقع طلوع آفتاب است. چشمهایم را می بندم. صدای همهمه زائرین، کم می شود. می خوابم.
ساعت را نگاه می کنم. فقط ده دقیقه چرت زدم. کنار دستم پیرمردی نشسته است و زیر لب دعا می خواند. فقط گهگداری یا الله یا الله گفتنش را می شنوم. چراغ های اتوبوس خاموشند. تقریبا همه مسافران خوابند، به جز پیرمرد کنار دستم، راننده و شاگردش که با هم تخمه می خورند .شاگرد راننده چیزی از گوشی اش می خواند و با هم می خندند. خوبه. خیالم راحت می شود که راننده سر حال است و حواس جمع. سرم درد می کند از زور بی خوابی دست ها و پاهایم را کش وقوس می دهم و خستگی های یک ماهه ام را با خمیازه کش داری در می کنم.پیشانی ام را به شیشه خنک پنجره می چسبانم. جاده خلوت است. گاهی ماشینی به سرعت از کنار اتوبوس رد می شود. من فقط نور چراغ هایشان را می بینم. مثل ستاره های دنباله داری در تاریکی گم می شوند. چشم هایم سنگین می شود. باز هم خواب نرگس را می بینم. کنار ابروی اش زخمی شده و خون می آید داخل ماشین نشسته و من بیرون ایستاده ام. لبخند می زند. ماشین آتش میگیرد. دیگر نرگس را نمی بینم آتش زیادتر می شود به سمت ماشین می دوم. یک گلوله آتش می شود، دور می شود، دنبال ماشین می دوم و هی می دوم…
از خواب می پرم. سرم روی شانه پیرمرد افتاده است.خودش را جمع می کند. لعنت بر شیطانی می گوید و بلند می شود و از آب سرد کن اتوبوس برایم آب می آورد.
– هان؟ چته؟ دل آشوبی؟نه خوابت معلومه نه بیداریت. عین مرغ سر کنده بی قراری.این طوری می خوای بری پا بوس آقا؟ شنیدی که الابذکرالله تطمئن القلوب. پاشو ذکر بگو.
لیوان آب را با تسبیح به دستم می دهد. از سر نخ شروع می کنم اولین دانه تسبیح را هل می دهم.
– اللهم صل على محمد وال محمد.
دومین دانه.
– اللهم صل على محمد وال محمد.
سومین دانه. آرامتر می شوم.
-تنها آمدی؟
– بله.
– زنی؟ بچه ای؟ کس و کاری؟ نکنه با این سن وسالت هنوزعزبی؟
– نه حاجی. زنم یه ماه پیش فوت کرد. تصادف کردیم.ماشین آتش گرفت نتونست بیاد بیرون همون جا سوخت.
– تو که الحمدالله چیزیت نشد.
– نه شیشه باز بود خودم رو کشیدم بیرون. اما خانومم موقع تصادف تموم کرده بود.
حاجی عینک بدون فریم اش را روی دماغش جابجا کرد و گفت:خوب مقصر رو گرفتید یا فراری شد؟
– نه بابا. تقصیر خودمون بود. خوابم برد. هر دو مون یه لحظه چشم مون گرم شد. حاجی اصلا نفهمیدم چی شد. چشم وا کردم دیدم وسط گاردریل پا هستیم. درها هم باز نمی شد. خودمم زوری کشیدم بیرون، چه برسه به اون خدا بیامرز.
– ماشینت چی شد؟ رو پا هست؟
لیوان آب را سر می کشم.
– نه سوخت. آتیش گرفت.جنازه زنم هم اون تو بود. یه ماشین نگه داشته بود برا کمک. داشتم توضیح می دادم چی شده که ماشین عینهو بمب صدا داد.
حاجی انگشت اشاره اش را به نشانه سجده روی پیشانی اش که جای مهر بود گذاشت و گفت:الله اکبر. عظمتت رو شکر پس نظر کرده هم هستی.
– وحشتناک بود. یه دفعه زندگیم دود شد. رفت. یه ماهه خواب ندارم روزی دو سه ساعت اگه بتونم بخوابم. فرق بین خواب و بیداری رو قاطی کردم. قبلا خیلی بی خواب می شدم یه کاسه ماست می خوردم، سرم به بالشت نرسیده می خوابیدم.
دو طرف سرم را با دست می گیرم احساس می کنم دردش آرامتر می شود.
– حالا دو تا دو تا دیازپام ده می ندازم بالا. حاجی، شوخی نیست فیل رو از پا در می یاره اما من انگار نه انگار.همین که چشم رو هم میذارم. زنم رو می بینم که تو ماشین داره می سوزه. من واقعا نمی تونستم اونو از ماشین بکشم بیرون. حاجی برام دعا کن.
-خدا رحمت کنه اموات همه رو. حالاهم خوب نیست بیشتر از این عزب بمونی. جوونی. می فهمی که چی می گم؟ یکی رو صیغه کن، که اذیت نشی. کاری نمی شه کرد دیگه. قسمت این بوده که تو بمونی.
– بله حاجی میدونم. عمر دست خدا است، همین و بس، اما کاش اینو یکی حالی برادر زنم می کرد. یه ماهه خواب ندارم.
یک دفعه ماشین پر شد از بوی گند فاضلاب. حاجی بلند شد. شیشه پنجره را بست و گفت: الله اکبر. اون به تو چی کار داره؟
– داداشش همه جا پر کرده روز چهل خواهرش رو با تشییع جنازه من یکی می کنه. خدا به داد برسه اگه این وسط یکی هم صیغه کنم.فکر می کنه من تو مرگ خواهرش مقصرم. چهلم نزدیکه. شنیدم یه هفته است عینهو سایه دنبالمه.
حاجی نفس عمیقی می کشد و می گوید: بو رفت. پنجره رو باز کن. هوا خفه است.
شیشه را می کشم. باد پرده آبی چرک پنجره را می کوباند روی صورتم . با دست پرده را نگه می دارم. پرده آرام می گیرد.
– اومدم اینجا امام رضا ضامنم بشه. از اون آهو که کمتر نیستم.
حاجی بین انگشت سبابه و شستش را گاز می گیرد.
-استغفرالله. از بنده خدا می ترسی؟ توکل کن به خودش.
صندلیش را بیشتر می خواباند .شکم بزرگش پهن می شود. چشمانش را می بندد و زیر لب دعا می خواند. آرام آرام ساکت می شود دست چپش کامل رو پایم می افتد. خودم را جمع می کنم تا راحت تر بخوابد.
حالا دیگر همه خواب هستند و فقط صدای تخمه شکستن راننده وشاگردش می آید.
ته لیوانم کمی آب مانده. قرصی می خورم و لیوان آب را یک دفعه سر می کشم.
***
نم نم باران که به صورتم می خورد، خواب از سرم می پرد . تازه می شوم. سیگاری روشن می کنم. تو این هوا می چسبد. کنار اتوبوس منتظر ایستاده ام تا ساکم را بگیرم. ترمینال خیلی شلوغ نیست. همه مردهای مسافر داخل ترمینال به نظرم شبیه برادر زنم هستند. سایه قد بلندی از پشت اتوبوس سرک می کشد. کلاه لبه داری سرش دارد. بند بلند کیفش از دوشش آویزان است. درست مثل خودش، اما نه، سایه خیلی لاغرتر است. کسی روی شانه ام می زند. می ترسم. حاجی است.
-ساک شماست دیگه؟
با سر اشاره می کند به ساک جلوی پایم. اطرافم خالی است. همه مسافران رفته اند. ساک را برمی دارم.
-حواست کجاست؟
لبخندی می زنم. تسبیحی که به من داده بود را از جیب کتم در می آورم . مشت می کنم و به حاجی می دهم. حاجی مشتم را می بندد.
-مال خودت. هر وقت دلت شکست منم دعا کن.
-التماس دعا.
شاگرد راننده از در نیمه باز اتوبوس کف پوش های پلاستیکی که پر از آشغال های تخمه است را تکان می دهد.
رویم را به طرف گنبد امام رضا می کنم. دست راستم را روی سینه ام می گذارم.
-السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا.
پیاده راه می افتم به سمت حرم امام رضا. همه شهر خواب است. نفس کشیدن این شهر را خوب می شناسم. من و آن خدا بیامرز چند بار در سال مشهد می آمدیم. روزها و شب های مشهد خیلی با هم فرقی ندارد و همیشه شهر از زائر پر هست. ولی امشب انگار حاجت های همه ته کشیده است.
راه، طولانی تر از آن چیزی که فکر می کنم شده است. سیگار دیگری روشن می کنم. پک محکمی می زنم. دود، گیجی که از خوردن قرصها دارم، را بهتر می کند. به محض رسیدن به حرم، می روم کنار پنجره فولاد. دیگر تکان نمی خورم. آنقدر بی خوابی کشیده ام، که می توانم تا آخر عمر همان جا بخوابم. یا ضامن آهو به غریبی ات قسم. همان جا می نشینم. مثل مریضی که دکترها جوابش کرده اند. تا خبر بیاید، برادر زنم از خونم گذشته.
باران سریعتر شده، از کنار دیوار رد می شوم تا کمتر خیس شوم. مردی از پشت سرم می آید. کنارم که می رسد،
قدم هایش را آرامتر برمی دارد و با من هم قدم می شود. با صدایی آرام می گوید: می دونی که؟ زیارت آداب داره. حلالیت طلبیدی؟
از آب چکان بالای سرم، قطره آب درشتی محکم کوبیده می شود روی پیشانی ام. سر بلند می کنم. مرد کلاه لبه دار است. مرا به سمت دیوار هل می دهد. خودش است. عوض شده, ولی نه. خودش است. سر تا پا مشکی پوشیده است. ریش هایش بلند شده. زیر چشم هایش گود افتاده. جرات نمی کنم، دود سیگارم را بیرون بدهم. تلخی سیگارگلویم را می سوزاند. دود را قورت می دهم وسیگار روشن را کف دستم خاموش می کنم. یقه لباسم را مشت می کند.
-یه کم زود از عزا در نیومدی؟
روی صورتم دست می کشد.
-لا مصب. مورچه روش سر می خوره. شیش تیغم که کردی. طاقت نداشتی؟ تا چهل صبر می کردی، خودم لباس سیاهت، رو در می آوردم. مدل شکلاتی سر تا سر سفید پوشت می کردم.
یقه ام را شل می کند و محکم با مشت به چانه ام می کوباند.
-سفید خوبه دیگه؟ رنگ همین که تنته.
-قبل اینکه آتیش بگیره تموم کرده بود. می خواستم برگردم درش بیارم، که نشد.
خودم هم نمی فهمم چه می گویم. صدایم بیشتر نالیدن است، تا حرف زدن. از درد نمی توانم فکم را تکان بدهم.
صدای موتوری از سر خیابان می آید. مرا ول می کند و از کنار دیوار می رود. نزدیک جوی می ایستد. صدای موتور ساکت می شود.
-به مولا قسم، می کشمت. ولی نه اینجوری. عین خودت، که اون زن بی چاره رو تو آتیش سوزوندی.عین خودت که…
صدای موتور و داد زدن هایش درهم می پیچند. دیگر چیزی نمی شنوم. موتور نزدیک می شود. صدای داد برادر زنم می آید. همراه موتور می دود و بعد، بومب. پخش زمین می شود. کیفش دست موتوری است و بندش در هوا تاب می خورد. موتور با سرعت دور می شود.
کنار جوی دراز به دراز افتاده است و تکان نمی خورد. جرات می کنم کنارش می روم. چشمان پر از نفرتش نیمه باز است.
-خوبی؟
چیزی نمی گوید. سرش به لبه جوی خورده و خون می آید. بالا سرش می ایستم. پاهایم را دو طرف بدنش می گذارم. آب دهانم را جمع می کنم. هنوز تلخی سیگار در دهانم است. تف می کنم روی صورتش. تفم با خون قاطی می شود. دولا می شوم. می خوام بلندش کنم، به بیمارستان برسانم. اخم می کند. چشمهایش درشت تر می شود. از نگاهش می ترسم، اگر خوب شود؟ محکم سرش را همان جا لبه جوی می کوبم. سرش صدا می دهد. دوباره. محکم تر. مطمئنم مرده. از شر نگاهش راحت می شوم.
صدای اذان صبح می آید.
One Comment
فرزاد پورخوشبخت
این تمایل یا تواناییِ راوی به قتل، در دو داستان “هیس کار دارم” و “بی خوابی” الکن و ناکافی ست. به این دلیل که راوی یا کاراکتر برای خواننده متقاعدکننده نیست.در داستان اول هیچ انگیزه ای برای کشتنِ یک پدر پیر و علیل عنوان نمی شود. کتک زدن های پدر با کمربند و رفتنِ مادر از خانه کمی کلیشه ای و رو هستند و انگیزه ی قابل دفاعی برای اقدام به قتل محسوب نمی شوند. اگر راوی روان پریش است این حالت روحیِ او در روایتش از وقایع نمود ندارد. به همین دلیل اقدامِ پایانیِ او جز غافلگیری و تعجبِ خواننده دست آوردی دیگری به همراه ندارد. در “بی خوابی” هم به نظر می رسد راوی یک بیچاره ی ترسوست که بیشتر برای فرار از برادر زنش به مشهد آمده تا احساس گناه از مرگ همسر. با همین استدلال انگار در آن تصادف هم ترس او باعث شده جان خود را نجات دهد و تلاشی برای نجات همسرش نکرده. اما این ها همه حدس هایی ست که ما در پایان داستان می زنیم و معلوم نیست نیت نویسنده هم همین بوده باشد. در واقع تنه داستان بیشتر توصیف فضا و تعریفِ خطی و بی روح ماجراست تا فضاسازیِ متکی بر شخصیت پردازی. واقعیت این است که ساختار یک داستان مینی مال می بایست بر یک عنصر تمرکز داشته باشد و سایر عناصر به عنوان پس زمینه در پس و پشتِ داستان خود را نمایان کنند. این عنصر می تواند هر چیز باشد: حادثه پایانی، شخصیت، فضا و… عنصر اصلی داستان های عنوان شده چندان روشن نیست…