«دورکاس و آندره هارو از خودشان بچه نداشتند.
آقای هارو طوری از دی. اچ. لارنس صحبت می کرد مثل این که او بزرگ ترین پیامبر قرن بیستم است.
خدای لارنس، خدای شور و احساسِ قابل لمس بود، خدایی که همه ی احساس های خدایی را ویران می کرد. لارنس ویرانی بنای اخلاقی بورژوازی سرمایه داری را مطرح کرده بود. گذشته کجاست؟ آینده در کجاست؟ برای ما به غیر از لحظه ی حاضر، چه چیزی می ماند؟
ما، یعنی دانشجویان آقای هارو راهی برای انکار این منطق نداشتیم. ما اعتقاد داشتیم، یا می خواستیم اعتقاد داشته باشیم که باید این حرف حقیقت محض باشد.
ناگهان دیدم که چی؟ شخصی دیگر را در آتلیه ی دورکاس دیدم. امکان داشت آندره هارو باشد؟ قلبم به طپش افتاد. به نظرم آمد که مو و ریش مرد برایم آشنا است. جایی که مرد حرکت می کرد، زاویه اش آن قدر کوچک و کج بود که به راحتی می توانست از آن جا تو را نگاه کند.»
مطلب بالا برگرفته از کتاب «جانورها» نوشته ی نویسنده ی پر آوازه ی کانادایی «جویس کرول اوتس» می باشد. آیا ما واقعن دیگران را از آیینه ی دیگران نمی بینیم و یا شاید خود را از زاویه ای آن چنان کوچک و کج آن گونه که دیگری را می بینیم. آیا خود ما و دیگران در آیینه های کوچک متکثر نمی شویم تا به خاطره ها بپیوندیم؟ این از حداقل سوال هایی است که خانم «جویس کرول اوتس» در رمان «جانورها» ما را با آن به چالش می کشد.
چاپ دوم کتاب «جانورها» اثر «جویس کرول اوتس» ترجمه ی «حمید یزدان پناه» در سال جاری توسط نشر افق روانه ی بازار کتاب شده است. سایت ادبی حضور خواندن این رمان درخشان را به تمام علاقه مندان ادبیات داستانی توصیه می کند.
۴ لایک شده