جنون نوشتن ؛ توهم یا واقعیت
«اگر نویسنده تمام چیزهایی راکه در سر دارد، بنویسد ، کاغذ می سوزد.» آلن پو
فتح الله بی نیاز
چنانچه قرار بود در این باره یک مقاله تئوریک بنویسم، بدون شک چند ماهی وقت لازم بود. البته ممکن بود در نهایت این مقاله فقط هفت هشت صفحه شود ، اما این کمیت ناچیز رابطه ای با زمان مورد نظر ندارد. زیرا شیوه من در نگارش مقاله های تئوریک و حتی نقدها این است که بخش ناچیزی را می نویسم ، سپس با گذشت زمان مدام بر آن اضافه می کنم و یا تغییراتی در آن می دهم. رجوع به کتاب ها و منابع هم که جای خود را دارد. به همین دلیل معمولا نقدهایی که می نویسم ، حدود شش ماه تا یک سال بعد از چاپ کتاب منتشر می شوند. با توجه به وضعیت بینایی ام از دوستان درخواست کردم که مقاله از حالت تئوریک خارج شود و بیشتر بر مبنای تجربه زیسته و دیدگاه شخصی شکل گیرد. ضمن این که بر این باورم که مقاله جامع تئوریک که همه وجوه وجودشناسی و روانشناسی و جامعه شناسی موضوع را با دلایل متقن و مستدل پوشش دهد، حداقل جستاری است حدودا صد و پنجاه تا دویست صفحه.
باری ، بدیهی است که من دیدگاه خود را بر مبنای تجربه زیسته خود می نویسم و نه خاطرات یا مصاحبه ها و یادداشت های دیگران ؛ هر چند که از ارجاع به دیگر اهالی قلم خودداری نخواهم ورزید. ضمن این که موضوع خلاقیت و مسائل مشابه را وارد این بحث نخواهم کرد.
برای نوشتن ، نمی توان عادی بود. باید بسیار حساس بود اما نه سانتی مانتالیست. این مهم ترین چیزی است که من از نوشتن آموخته ام. تکرار می کنم: باید خیلی حساس بود و باید هم دید و هم نگاه کرد، اما نه حتما به معنی احساسات گرایی معمول . باید مغز در مراحل مختلف سنی، حتی در کودکی ، پرسش هایی را برای فرد صاحب قلم آینده مطرح کند که معمولا برای دیگران طرح نمی شوند.
پوچینی گفته بود هنر نوعی بیماری است و به اعتقاد فروید و پیروانش ، نوشتن هنر نوعی خوددرمانی است. اما فراتر از این نوعی حرف زدن و فریاد سر دادن است، نوعی سرریز شور و التهاب ، هیجان و اضطراب است . همین جمله ها به این معنی است که شاعر و نویسنده اگر هم بیمار نباشند، دست کم حالت عادی و روحیه آرامی ندارند.
واقعا هم جز این نیست . میل شدید به تنهایی در اوج حضور در میان جمع دوستان ، گرایش شدید به لذت بردن از درد، نادیده انگاری شادی معمولی و گرایش تب آلود به اندوه تابناک، لذت بردن از موسیقی یی با تم و ملودی مالیخولیایی که موجب رنج عمیق می شود (برای نمونه سنفونی شماره ۹ گوستاو مالر و راپسودی شماره ۵ برامس و شماری از کنسرتو های ماکس بروخ و ارنست بلوخ و کوارتت مرگ و دختر از شوبرت) خواندن شعری که از فرط درد می خواهی یقه خود را چاک دهی و فریاد بزنی و با مشت به زمین ، حتی به سر و صورت خود بکوبی – چنین است خصوصیات ابتدایی کسی که می نویسد.
گفتم ابتدایی ، چون این ها همه لازم هستند اما کافی نیستند. بسیارند نویسندگانی که حرف زدن و راه رفتن و حرکات دست و طرز نگاه شان نامتعارف است ، اما نمی توان آنها نویسنده واقعی دانست ، حتی اگر ده ها جلد کتاب بنویسند و کارهای شان هم شاخص باشد. آنها فقط در حرفه نویسندگی استادند و بس؛ اگر شرط کافی را نداشته باشند. چون ما همین نویسندگان را می بینیم که برای اندکی شهرت به شیوه های مختلف، مثل نوشتن نقد یا به به چه چه گفتن برای این یا آن کوتوله ای که صاحب تریبون و صندلی است، از پا نمی نشیند. مدام مجیز ناشرها را می گوید و مستمر در حاشیه ادبیات می چرخد تا واسطه ای برای پول و شهرت و اعتبار بیشتر کسب کند. در هر جلسه ای که هست ، چشم تیز می کند که فردی از جنس مخالف را به دام اندازد و برای صد تومان و دویست تومان با ناشر گلاویز می شود. ممکن است در اثر آن جنون چند روزی گوشه انزوا اختیار کند، اما وقتی از خواب افسردگی بیدار می شود ، لاف و گزافش پایانی ندارد. همین موجود جنون سر چنان خودشیفته است که این جا و آن جا ساعت ها به تحسین آشکار یا تلویحی آثارش می پردازد و در همان حال کار دیگران را به سخره می گیرد. این موجود افسرده حال و پریشان خاطر ، این مرد یا زن دست کشیده از دنیا ، این صاحب قلبی شکسته و پر درد ، در عین حال به محض شنیدن انتقادی علمی و منصفانه ، می خواهد طرف مقابل را پودر کند. وقتی می شنوم که در فلان جلسه نقد، «مراد» جمع کثیری از نویسندگان جوان یقه یک تازه کار را چسبیده و از او به خاطر تردیدش در تکنیک داستان استاد خود، بازجویی می کند یا دو «مراد»، هر دو هم مدعی درد و رنج و اندوه، به جان هم می افتند ، تردیدی پیدا نمی کنم که آنها نویسنده نیستند و شرط کافی نویسندگی را ندارند. آنها شاید- می گویم شاید – به این دلیل نویسنده شده اند که نمی توانستند هنرپیشه شوند یا برج ساز یا مهندس ، یا نقاش یا ثروتمند یا پزشک پولساز. یا به طور خلاصه کار دیگری بلد نبودند . شاید اگر سرگرمی های لازم برای شان فراهم بود و با امکانات اجتماعی و مالی شان جور درمی آمد، صد سال آزگار سمت ادبیات نمی رفتند. این ایده که از سوی تنی چند از صاحب نظران عرصه ادبیات و هنر مطرح شده است، نه مختص هندوستان و ایران و مراکش است و نه آمریکا و فرانسه و کلمبیا. چیزی است جهانی و نازمانمند. البته به هر حال از نظر من نوعی و شما نوعی، آنها هم مانند هر انسانی از جمله خود من و شما زندگی را با معنایی از جاودانگی می خواهند و نه بدون آن. اما به دلیل نداشتن شرط کافی (و چه بسا بنیان های شرط لازم) به حاشیه ادبیات بیشتر وابسته و دل بسته اند. از فکر دسته و جریان و حلقه خودی غافل نیستند و می خواهند یا مرید باشند یا مراد. دومی را ترجیح می دهند، خصوصا اگر دوره اولی را پشت سر گذاشته باشند. در چنین تلاش هایی، یک روانکاو هوشمند اثری از آن جنون و مالیخولیایی که مضمون این بحث را تشکیل می دهد، نمی بیند. روانکاو اگر هوشمند نباشد، می پرسد «با این رفتار و گفتاری که از او می بینم و می شنوم، پس جنونی که موجد و محرک او بوده و عامل استمرار نوشتنش، چه شده؟» اما روانکاو هوشمند می داند که این فرد، شاعر و نویسنده، یا به کلی فاقد جنون نوشتن است یا اگر مبتلا به آن است، تقلاهای حاشیه ای اش یک چیز است و جنون نوشتنش چیزی دیگر. او می داند که این پارادوکس در عرصه روانشناسی حل نمی شود بلکه در حوزه فلسفه حل می شود و شرط کافی را باید این حوزه جستجو کرد.
اما شرط کافی چیست؟ ممکن است ذهن خواننده به سوی میزان خلاقیت نویسنده معطوف شود یا حتی زبان و بازی های زبانی او . اما من در این مقاله به کلی از وارد شدن در بحث خلاقیت خودداری کردم. شرط کافی در هیچ یک از این حوزه ها نمی گنجد. شرط کافی موضوعی است کاملا وجودشناختی- حتی اگر نویسنده و شاعر برای یک ثانیه به لحاظ اندیشه اگزیستانسیالیست نباشند.
شرط کافی قوی تر از جنون نوشتن، گلوی نویسنده و شاعر را فشار می دهد: این که او دوست ندارد «بوده باشد.» تنها نبودگی و دست کم دیگربودگی است که به او آرامش می بخشد. هیچ چیز ، از جمله امر نوشتن که درمان بیماری هیچ بودگی و کمبودها ی اوست، یرای او ارزش ندارد. در جستجوی جایگاهی است که گم و گور شود و کاملا گمنام بماند و فقط گاهی از پوسته خود بیرون آید تا برای لحظه هایی این یا آن را ببیند. او می خواهد خود را «از شر بودن و هستی» نجات دهد، اما یا نمی خواهد تسلیم «هیچ» شود یا شهامت آنی نبودن را به دست نمی آورد یا هر دو. البته هر نویسنده و شاعری که خودکشی می کند، از این شرط کافی برخوردار نشده است ، همان گونه که ادگار آلن پو و کافکا و کامو خودکشی نکردند، اما چنین شرطی را در خود داشتند. داستایفسکی و کلایست هم تا حدی به این بینش نزدیک بودند. از آنهایی که خودکشی کرده اند، باید از استیگ داگرمن سوئدی نام برد که نمونه بارزی است از کسی که «رنج اندوهبار زیستن» را به دشواری تاب می آورد و زندگی را «به صورت روزانه و جیره بندی شده» می گذراند، اما آن را با شور و لذت نوشتن در هم می آمیخت . این دسته از نویسندگان شاید در رفتار و حتی کردار افراطی تر از نویسندگان معمولی باشند، اما آنها نه تنها مساله شان را با مرگ حل کرده اند، بلکه گرفتار این مشکل روزمره اند که «اصلا کی هستنند، کجا هستند، کجا می خواهند بروند، چه زمانی باید بروند و از چه راهی و با چه چیزی باید بروند و اصلا آن جا هم جایی است یا چونان همین جا وهم دهشتناکی بیش بیست؟ جایی که چه بسا کابوسی باشد از کابوس های موجودی که هرگز دیده نشده است. »
اما موضوع دردناک بحث ما ، چیز دیگری است؛ این که بسیاری از کسانی که می نویسند حتی از جنون نوشتن هم محروم اند. آنها فقط برای مطرح شدن، ایفای نقش روشنفکری و کسب موضع برتر نسبت به مردم عادی جامعه شان دست به قلم می برند. حتی جاودانگی هم آن قدر رنج شان نمی دهد. آنها «دچار توهم جنون نوشتن» هستند. در روانکاوی یکی از مهم ترین مقولات که بحث های زیادی را به خود اختصاص داده است و تحقیقات میدانی و نظری زیادی صرف آن شده است، همین موضوع توهم، به ویژه خودشیفتگی ناشی از توهم است. توهم سطوح مختلفی دارد، از توهم عادی آدمی که فکر می کند نزدیکانش در صدد کشتن او هستند و آدمی که فکر می کند موجوداتی در خانه کمین کرده اند تا با دیدن او فریاد سر دهند تا شخص به ظاهر سالمی که باورش شده می توانست در حد و اندازه های هگل و ادیسون و ساراماگو ظاهر شود، اما شانس یاری اش نداده بود. گاهی این افراد گروه دوم نسبت هایی به شخص خود می دهند که در نظرگاه اول منفی تلقی می شود. برای نمونه دیدن کابوس های بسیار دهشتناک – که در واقع رویاهایی عادی اند- و یا ابتلا به بیماری جنون ، از جمله جنون خلق آثار هنری و بیش از همه جنون نوشتن. بدبختانه بیشتر فضای آسایشگاه های کشورهای سوئیس و فرانسه و آلمان را این دسته از افراد متوهم تشکیل می دهند.
شمار کثیری از افراد گروه دوم (خودشیفته) که به «خود بیمار انگاری» مبتلا هستند؛ باورشان می شود که این بیماری «خاص خود آنها» است و نه دور و بری ها . در میان این بیماری ها، جنون یا میل غیرمتعارف به نوشتن از همه شایع تر است . بعضی از دوستان دیده و نادیده در همین والس به این موضوع اشاره های دقیقی داشتند. توجه خواننده را جلب می کنم به این نکته که حتی شماری از شاخص ترین نویسندگان جهان هم بنا به اعتراف خودشان پیش از «نویسنده شدن» دچار چنین توهمی بودند. بنابراین توهم خود بیمار انگاری، افراد مختلف را – با سطوح غیریکسانی از خلاقیت – در بر می گیرد. اما فقط نویسنده های حقیقی واقعا به این بیماری مبتلا هستند و نه همه توهم زده ها.
بنابراین صادقانه باید گفت که شمار کثیری از قلم به دست های جهان ، از جمله ایران، به تنها چیزی که مبتلا نیستند، جنون نوشتن است . آنها خودشیفتگانی هستند دچار توهم این جنون و نه چیزی بیشتر. به همین دلیل منش و سلوک آنها چندان قرابتی با مبتلایان واقعی به جنون نوشتن ندارد. البته در عمل ممکن است مجنون نوشتن حتی «منفور جامعه خود» باشد – نظیر فردینان سلین – اما ثابت قدم ترین دشمنان او در جنون نوشتن او تردیدی به خود راه نمی دهند.
به همان طریق هم نمی توان کسانی را مبتلا به جنون نوشتن دانست که زندگی شان یک چیز است و نوشتن تفننی شان چیزی دیگر. من «شخصا» نمی توانم بپذیرم آدمی که برای مطرح شدن در این روزنامه و آن مجله یا برپایی جلسه نقد کتابش ، به هر وسیله ای – حتی غیراخلاقی – متوسل می شود ، جنونسری باشد شیفته نوشتن. او فقط خودشیفته ای است که به دلایل پرشماری نوشتن را گزینش کرده است. من «شخصا» نمی توانم شاعری را که به گرداننده ویژه نامه یک روزنامه می گوید به شرطی شعر می دهد که شعرش همراه با عکسش به طور انحصاری در صفحه رنگی دوم چاپ شود و نیز شاعری را که فقط یک کلمه و یک حرف ربط در شعرش اشتباهی چاپ شده است و به مدیر فلان ویژه نامه تلفن می کند و بدون سلام و احوالپرسی رکیک ترین دشنام ها را نثار خانم حروفچین و خانم نمونه خوان می کند، برخودردار از جنون نوشتن بدانم . من «شخصا» نمی توانم شخصی را که بخش عمده ای از وقتش را صرف توطئه علیه نویسندگان و شاعران خارج از حلقه خود می کند، و با نادیده انگاری و بی اعتنایی، این دسته از نویسنده ها و شاعر ها و نیز نوقلم های محروم از رابطه را به حاشیه می راند و دوستان و همفکرهای حلقه خود را با سطحی ترین داستان ها و شعرها بالا می کشد، برخودار از کمترین مایه جنون و مالیخولیای نوشتن بدانم. من «شخصا» نمی توانم کسی را که ادیتور یک ناشر شده و همه نویسندگان را به شچم هوو نگاه می کند و آثارشان را غیرقابل چاپ اعلام می کند، نویسنده یا شاعری بدانم مبتلا به جنون نوشتن .
من «شخصا» باور نمی کنم کسی که ادبیات جدی را رها می کند و برای پرفروش شدن کارهایش به عامه پسندنویسی رو می آورد یا شیوه نوشتنش را برای کسب جوایز ادبی تغییر می دهد، جنون نوشتن داشته باشد. من «شخصا» باور نمی کنم کسی که در لینک دادن داستان ها و مطالب دیگر نویسندگان از واژه های «دوستان خودمان» و «دشمن» استفاده می کند ، دچار جنون نوشتن باشد و کسی که در زمان کناره جویی بیشتر اهل قلم فرصت را غنیمت می شمرد تا صفحه خنثی و کم مایه یک روزنامه را بچرخاند یا در آن نقشی به عهده گیرد، فردی است رنج برده از جنون نوشتن . من «شخصا» باور نمی کنم کسی که به هزار و یک شگرد حقارت آمیز متوسل می شود و از موضع ضعف دست به دامن این و آن می شود تا ناشری کتابش را چاپ کند، دچار جنون نوشتن است . این گروه از افراد «توهم جنون نوشتن» دارند و کسی که فکر می کند آنها از سر جنون دست به قلم می برند، «به سطح نگاه می کند و نه ژرفا.»
من همه جا نظر خود را با گذاشتن کلمه «شخصا» در گیومه گذاشته ام تا تاکید کنم که این نظر من است و کسی را به تایید آن فرا نمی خوانم و اصولا ممکن است اشتباه باشد؛ ضمن این که با این نظر شخصی ، افراد خارج از دایره جنون نوشتن را مورد «ارزیابی شخصیتی – هنری» قرار نیم دهم، چون این عمل در مورد گروه افراد در «صلاحیت شخص من» نیست و نگاه من چه بسا بیشتر ناشی از احساس باشد تا اندیشه تئوریک و مدون .
از همین دیدگاه شخصی من، مجنون نوشتن آن نویسنده است که وقتی کشورش اشغال می شود، از همه دار و ندارش فقط نوشته هایش را در آستر لباس هایش پنهان می کند، و وقتی در سرزمینی دیگر فراغت به دست می آورد، می نشیند به خواندن کتاب های موجود و زمانی که فراغت بیشتر و تضمین شده تر حاصل می شود، قلم را در می آورد و شروع می کند به ادامه نوشتن.
مجنون حقیقی امر نوشتن صد البته به شهرت بی اعتنا نیست، اما تمام هم و غمش نوشتن و خواندن است . در پی کسب قدرت و اقتدار نیست و اصولا با چیزی به نام قدرت ، از هر نوع که باشد، بیگانه است. مجنون نوشتن، در عالی بودن و بی نظیر بودن کار خود حرف نمی زند و روی هم رفته با حرافی میانه ای ندارد، از اهالی ادبیات بدگویی نمی کند، برای این یاآن موضوع ادبی غوغاسالاری را نمی پسندد، با تخریب شخصیت دیگر اهالی ادبیات بیگانه است و وقتش را اساسا (نه به معنی تمام بیست و چهار ساعت) برای کتاب و کتاب و باز هم کتاب اختصاص می دهد.
همه ما از جزئیات زندگی بسیاری از نویسندگان و شاعران برجسته جهان بی اطلاع یا کم اطلاعیم . اما از نوشته های آنها و مصاحبه های نه چندان زیاد آنها درک می کنیم که آنها اگر هم از نظر مساله جنسی و میخوارگی و اعتیاد و ناسازگاری با اطرافیان دچار مشکل بودند (یا نبودند)، اما به قول معروف تا زانو در کتاب بودند و نسبت به عمر مفیدشان بسیار خوانده و بسیار نوشته اند. هرمان هسه ، توماس مان ، فاکنر، ایبسن ، استریندبرگ، ناباکف ، آلن روب گری یه، شارل بودلر، آلبرتو موراویا ، لوئیجی پیراندلو، رومن گاری، توماس هاردی، دیوید هربرت لارنس ، کامو، ساراماگو، داستایفسکی و هنری جیمز و بسیاری دیگر چنین بودند.
ما به شرح حال نویسندگان و شاعران که مراجعه می کنیم، صرف نظر از کیفیت کارشان، در مورد اکثر آنها با چنین جمله ای مواجه می شویم: «تنها وجه خوش بینانه زندگی این شاعر (یا نویسنده) خواندن و نوشتن بود. او خواندن و نوشتن را نوعی از عبادت می دانست که به او نیرو و اعتماد و حتی ایمان عطا می کرد. او هرگز از خواندن و نوشتن احساس خستگی و کسالت نمی کرد ، چون از روی اختیار و اراده سمت آن نمی رفت ، بلکه با نیرویی منبعث از جبر به سوی خواندن و نوشتن کشیده می شد. چه جبری؟ جبر ناشی از جنون نوشتن، میل به جاودانگی و چه بسا از خود گریختن و خویشتن را سر به نیست کردن در متن ها .»
اما امروزه چنین چیزی استثناء است. امروزه شمار کثیری از نویسندگان با خواندن بیگانه اند – حتی خواندن آثار آن دسته از دوستان خود که از «صندلی و تریبون» محروم هستند. حال سوال این جاست: مگر نویسنده می تواند «جنون نوشتن خود را بدون خواندن ارضاء کند؟» مگر می شود از این جنون چونان مار به خود پیچید و در سرمای زمستان هم عرق ریخت، اما وقت را به مصاحبت های بی حاصل و دیدن سریال های مبتذل و حرافی های بی محتوا گذراند؟ من «شخصا» جواب منفی می دهم . خیلی هم تعجب نمی کنم، چون این دسته از قلم به دست ها را نویسنده و شاعر نمی دانم . اگر هر انسانی حق دارد حرفش را آزادانه بگوید، من هم این حرف را بر همین مبنا می گویم. بر همین اساس هم می گویم آنها – کسانی که از جنون نوشتن و بیزاری از بودن – محرومند، حق دارند بدون توجه به آرای دیگران ، از جمله من و شما، بنویسند تا صدای این گروه از افراد هم شنیده شود.
در خاتمه می دانم نوشته ام دچار تفرق گفتار شده است. علت به محدویت زمانی و نیز وضعیت جسمانی ام –خصوصا بینایی ام – مربوط می شود. امید است این نقیصه خیلی آزارتان نداده باشد.
۷ لایک شده