دو شعر از حسن صانعی
دو ساقی
دو دست
دو پیاله
دو ساقی
دو شیرین حرف
دو نیمه از یک سیب
یکی شادی پُر می کند
یکی لبالب اندوه
تُهی نماند پیاله ها
دو دست
دو ساقی
دو شیرین حرف
دو نیمه از یک سیب
یکی اندوه پُر می کند
یکی لبالب شادی!
روز روشن
روخانه ی بی آب
روز روشن برداشت بُرد
بُرد پای درخت
از درخت بالا رفت
احوال برگ ها را پرسید
می بوسید نوازش می کرد
برگی پرسید: غریبه کیست؟
رودخانه گفت: کدام غریبه؟
برگ مرا نشان داد
رودخانه گفت: نمی شناسم
گمانم عافیت خواه است
برگ گفت: خب رهایش کن!
۳ لایک شده