طنزپردازان آمریکا
قسمت ششم:
تحلیل داستانی از « جیمز تربر »
محمدعلی علومی
زندگی پنهان والتر می تی
ترجمه ی: احمد گلشیری
صدای فرمانده چون صدای شکسته شدن یخ نازکی به گوش رسید «عبور می کنیم!» اونیفورم کامل خود را به تن داشت، کلاه حاشیه دوزی شده و سفیدش را به طور مایل تا روی یکی از چشمهای خاکستری پایین کشیده بود.
«نمی توانیم، قربان.اگر از من می پرسید، هوا دارد توفانی می شود.» فرمانده گفت:«از تو نمی پرسم، گروهبان برگ.نورافکنها روشن! دور موتور به ۸۵۰۰! عبور می کنیم!»
ضربان سیلندرها زیادتر شد: تا- پاکه تا- پاکه تا- پاکه تا- پاکه تا- پاکه تا.فرمانده به قشر یخی که روی شیشه جلو خلبان بسته می شد خیره شد.جلو رفت و یک ردیف دکمه پیچیده را چرخاند.بلند گفت: «شماره ۸ کمکی روشن!» گروهبان برگ تکرار کرد: «شماره ۸ کمکی روشن!» فرمانده بلند گفت: «موتور شماره ۳ با تمام قدرت!» «موتور شماره ۳ با تمام قدرت!» هواپیمای آب نشین هشت موتوره غول پیکر نیروی دریایی غرش کنان می گذشت.کارکنان ان که سرگرم وظایف خود بودند نگاهی به یکدیگر انداختند و پوزخند زدند. به همدیگر گفتند: «پیرمرد از گذرگاه عبور می کند.پیرمرد دل شیر دارد.»…
خانم می تی گفت: «این قدر تند نرو! خیلی داری تند می روی! مگر سر می بری؟»
والتر می تی گفت: «هوم؟» با حیرت ناگهانی نگاهی به زنش، که روی صندلی کنار او نشسته بود، انداخت.زن، که گویی از میان جمعیتی بر سرش داد کشیده باشد، بدهیبت و ناآشنا می نمود.گفت: «داشتی با سرعت پنجاه و پنج می رفتی.خودت خبر داری که سرعت بیش از چهل حال مرا می گیرد، آن وقت تو با سرعت پنجاه و پنج می روی.»
والتر می تی در سکوت به سوی واتربری می راند، غرش هواپیمای اس ان ۲۰۲، میان شدیدترین توفان دوران بیست ساله خلبانی او در نیروی دریایی، در خطوط هواپیمائی آشنا و متروک ذهنش محو می شد.خانم می تی گفت: «باز اعصابت ناراحت است، امروز یکی از آن روزهاست.کاش می گذاشتی دکتر رنشاو معاینه ات کند.»
والتر می تی اتومبیل را جلو ساختمانی که زنش برای آرایش مو به آنجا می رفت نگه داشت.زن گفت: «تا من سرم را درست می کنم، گالش برای خودت بخر.» می تی گفت: «من احتیاجی به گالش ندارم.» زن آینه را درون کیف گذاشت و ازاتومبیل که بیرون می آمد، گفت: «در این باره خیلی با هم بحث کرده ایم.تو که دیگر جوان نیستی.» مرد اندکی موتور را گاز داد.«چرا دستکشهایت را دست نمی کنی؟ نکند آنها را گم کرده ای؟» والتر می تی دست در جیب کرد و دستکشها را بیرون آورد.آنها را به دست کرد، اما تنها پس از برگشتن و رفتن زنش به درون ساختمان و راندن تا پشت چراغ قرمز بود که دوباره آنها را درآورد.همین که چراغ سبز شد پلیسی با لحنی نیشدار گفت: «راه بیفت، داداش!» و می تی با شتاب دستکشهایش را به دست کرد و پیش راند.مدتی بی هدف در خیابانها گشت زد و سپس با گذشتن از جلو بیمارستان وارد محوطۀ پارکینگ شد.
… پرستار زیبا گفت: «بانکدار میلیونر، ولینگتن مک میلان است.» والتر می تی که آرام دستکشهایش را در می آورد، گفت: «خوب، کی عمل می کند؟» دکتر رنشاو و دکتر بن باو، اما دو نفر متخصص هم اینجا هستند، دکتر رمینگتن از نیویورک و دکتر پریچارد میتفورد از لندن.با هواپیما آمده. در انتهای راهرو دراز و خنکی دری گشوده شد و دکتر رنشاو بیرون آمد.پریشان و تکیده به نظر می رسید.گفت: «سلام، می تی، این مک میلان، بانکدار میلیونر و دوست نزدیک وصمیمی روزولت، حسابی دست ما را بند کرده، به انسداد مجرای ادرار دچار شده، از نوع درجه سه.دلم می خواهد نگاهی بهش بیندازی.» می تی گفت: «بدم نمی آید.»
دراتاق عمل پچ پچ معرفی به گوش رسید: «دکتر رمینگتن، دکتر می تی؛ دکتر پریچارد میتفورد، دکتر می تی.» پریچارد میتفورد که دست می داد، گفت: «کتاب شما را درباره گندیدگی باکتری زا خوانده ام، اثر بی نظیری است، آقا.» والترمی تی گفت: «متشکرم.» رمینگتن گلایه آمیز گفت: «شما در آمریکا هستید ان وقت من و میتفورد را برای یک عمل درجه سه به اینجا می آورند.آخر کسی زغال سنگ به نیوکاسل می برد؟» می تی گفت: «خیلی لطف دارید.» دستگاه غولپیکر و پیچیده ای که بالوله ها و سیمهای زیادی به میز عمل متصل بود، با صدای پاکه تا- پاکه تا- پاکه تا به کار افتاد.زنی داد زد: «دستگاه بیهوشی دارد از کار می افتد در سرتاسر شرق کسی نیست که بتواند درستش کند!» می تی با لحنی آرام و سرد گفت: «آرام باش، مرد!» و به سوی دستگاه که حالا با صدای پاکه تا- پاکه تا-کیپ – پاکه تا- کیپ کار می کرد خیز برداشت.انگشت خود را به ظرافت روی دکمه های براق دستگاه فشرد و گفت: «یک قلم خودنویسی به من بدهید.» کسی قلم خودنویسی به دست او داد. والتر می تی پیستون خرابی را بیرون کشید و قلم خودنویس را به جای آن گذاشت.گفت: «این ده دقیقه ای دوام می آورد، عمل را ادامه بدهید.» پرستاری عجولانه به سوی رنشاو رفت و چیزی در گوش او گفت، والتر می تی دید که رنگ از چهره او پرید.رنشاو مضطربانه گفت:«علامت کوریپوسیس دیده می شود.می تی، شما عمل را به دست می گیرید؟» می تی به او نگاه کرد و به چهره درمانده بن باو که چیزی می نوشید و سپس به چهره گرفته و نامطمئن دو متخصص بزرگ و گفت: «اگر صلاح می دانید.» بی درنگ روپوش سفیدی به او پوشاندند، او دهان بندی بر دهان بست و دستکشهای نازکی به دست کرد، پرستارها ابزاری را که برق می زد به دست او…
«عقب بزن، ماک! مواظب آن بیوک باش!» والتر می تی روی ترمز زد.مامور پارکینگ که حواسش به دقت جمع والتر می تی بود، گفت: «اشتباهی به این خط آمدید،ماک.» می تی زیر لب گفت: «آره، راست می گویید.» و با احتیاط شروع کرد از راهی که تابلو «فقط خروج» جلو آن دیده می شد عقب عقب بیرون برود.مامور گفت: «بگذار همین جا باشد،من جابه جایش می کنم.» می تی از اتومبیل پیاده شد.«آهای، بهتر است کلید را برندارید.» می تی در حالی که کلید را به دست مرد می داد، گفت: «اوهوم.» مامور توی اتومبیل پرید و با مهارتی جسورانه آن را عقب برد و در جای مناسب قرار داد.
والتر می تی که در امتداد خیابان قدم می زد، اندیشید:
«خیلی خودخواهند، خیال می کنند از هر کاری سر در می آورند.» یک بار، بیرون از نیومیلفورد سعی کرده بود زنجیرهای چرخ اتومبیلش را باز کند، اما زنجیرها به دور محور گیر کرده بود.آن وقت جوان تعمیرکار خنده رویی از ماشینی قراضه کش پیاده شد و آنها را باز کرده بود.
از آن به بعد، خانم می تی همیشه وادارش می کرد برای بازکردن زنجیرها به تعمیرگاه برود. اندیشید، دفعه بعد دست راستم را می پیچم و به گردن می آویزم تا کسی به من نخندد.دستم را از گردن می آویزم تا ببینند که من خودم نمی توانم زنجیر را باز کنم.به تکه ای برفروبه روی پیاده رو لگد زد.با خود گفت: «گالش!» و به دنبال مغازه کفاشی گشت.
والتر می تی هنگامی که جعبه گالش را زیر بغل گذاشت و از مغازه بیرون آمد به فکر افتاد که زنش چه چیز دیگری از او خواسته.پیش از بیرون آمدن از خانه و حرکت به سوی واتربری دوبار به او گفته بود.والتر می تی از این رفت و آمدهای هفتگی به شهر خوشش نمی آمد، آخر همیشه کار خطایی از او سر می زد.اندیشید: دستمال کاغذی، شیرینی، تیغ صورت تراشی؟ نه، خمیردندان، مسواک، جوش شیرین، آشغال، کوفت، زهرمار؟ به یادش نیامد.اما زنش به یاد خواهد داشت.از او خواهد پرسید: «چیزی را که خواستم چی شد؟ دوباره بگو چیزی را که خواستم فراموش کردی.» پسر روزنامه فروشی که می گذشت به صدای بلند چیزی درباره محاکمه واتربری می گفت.
… ناگهان دادستان هفت تیر خودکار بزرگی را به سوی آدم ساکتی که در جایگاه شاهدان نشسته بود دراز کرد و گفت: «شاید این حافظه ات را بکار بیندازد.این را قبلاً دیده ای؟» والتر می تی اسلحه را گرفت و خبره وار وارسی کرد و آرام گفت: «این تپانچه وبلی ویکرز کالیبر ۸۰/۵۰ من است. » همهمه ای هیجان انگیز در سالن دادگاه پیچید.
قاضی چکش خود را به علامت دعوت به نظم چند بار بر میز کوبید.دادستان تلقین آمیز گفت: «گمان میکنم شلیک با هر نوع اسلحه گرمی برایت حکم آب خوردن را داشته باشد.» وکیل می تی فریاد زد: «اعتراض دارم! ما ثابت کرده ایم که متهم نمی توانسته آن تیر را شلیک کند.ثابت کرده ایم که در شب چهاردهم ژوئیه دست راست او به گردنش آویزان بوده.» والتر می تی دستش را اندکی بلند کرد و داد و فریاد دو وکیل خوابید.او با بی اعتنایی گفت:
«با هر نوع اسلحه ای می توانستم گرگوری فیتزهورست را از فاصله کمابیش صدمتری با دست چپ نقش زمین کنم.» در سالن دادگاه قشقرقی به پا شد.در این میان جیغ زنی برخاست و دختر زیبای سیاه مویی خود را در آغوش والتر می تی انداخت.دادستان با خشونت کشیده ای به او زد.می تی بی آنکه از روی صندلی خودبرخیزد، به تلافی مشتی به چانه مرد کوبید و گفت: «سگ پدر!»
والتر می تی گفت: «بیسکویت توله سگ.» از قدم زدن باز ماند.ساختمانهای واتربری از پس سالن دادگاه محو سر بیرون آوردند و او را در میان گرفتند.زنی که از کنارش می گذشت خندید و به همراهش گفت: «این بابا گفت، بیسکویت سگ.با خودش گفت بیسکویت سگ.»
والتر می تی عجولانه راه افتاد.پا به یکی از فروشگاههای اند پی گذاشت. البته نه به اولین فروشگاهی که رسید بلکه به فروشگاه کوچکتری دربالای خیابان. به فروشنده گفت: «مقداری بیسکویت مخصوص توله سگ می خواهم. » «نوع به خصوصی می خواهید ، آقا؟» بزرگترین تیرانداز جهان لحظه ای اندیشید. والتر می تی گفت: « آن نوعی که روی جعبه اش نوشته، توله سگها برایش پارس می کنند.»
می تی به ساعتش نگاهی انداخت، کار زنش تا پانزده دقیقه دیگر در آرایشگاه تمام می شد مگر اینکه کار خشک کردن طول می کشید، گاهی این اتفاق می افتاد.زن خوش نداشت پیش از او وارد هتل شود.دلش می خواست وقتی به آنجا می رسید مثل همیشه او را منتظر می دید.می تی در سرسرای هتل نیمکت چرمی بزرگی، روبه روی پنجره، یافت. جعبه گالش و بیسکویت توله سگ را روی زمین کنار آن گذاشت.یک نسخه از شماره های گذشته روزنامه لیبرتی را برداشت و روی نیمکت لم داد. «آلمان می تواند جهان را از طریق هوا تصرف کند؟» والتر می تی به عکس هواپیماهای بمب افکن و خیابانهای ویران نگریست.
… گروهبان گفت: « شلیک توپها رالی جوان را بیحال کرده، قربان.» سروان می تی سرش را بلند کرد، با موهای آشفته اش به او نگاهی انداخت و با خستگی گفت: « بستریش کن، کنار دیگران.به تنهایی پرواز می کنم.» گروهبان با نگرانی گفت: «این بمب افکن به دو خلبان احتیاج دارد به خصوص که هواپیماهای آرکی آسمان را به جهنم تبدیل کرده اند.سیرک فون ریخمان میان اینجا و سالیه است.» می تی گفت: «آخر یک نفر باید حساب آن انبار مهمات را برسد، من این کار را می کنم.کمی برندی می زنی؟» لیوانی برای گروهبان و یکی برای خودش ریخت. جنگ در اطراف پناهگاه غرید و نالید و سپس در را به تکان تکان وا داشت.انبوهی باریکه و تراشه چوب در اتاق به هوا برخاست.سروان می تی بی اعتنا گفت: «نزدیک ما بود.» گروهبان گفت: «توپخانه دارد حلقه محاصره را تنگتر می کند.» می تی با لبخندی خفیف و گذرا گفت: «آدم یک بار زندگی می کند، گروهبان، قبول نداری؟»برندی دیگری ریخت و سر کشید.گروهبان گفت: «من هیچکس را ندیده ام که مثل شما برندی بخورد، قربان. از شما عذر می خواهم، قربان.» سروان می تی ایستاد و تپانچه و لبی و یکرز خود«از جهنمی به طول چهل کیلومتر باید عبور کنید، قربان.» می تی آخرین برندی را بالا انداخت.آرام گفت: «آخر، کجا این طور نیست؟» شلیک توپخانه شدید شد، صدای رات- تات- تات مسلسلها به گوش رسید و از جایی صدای مرگبار پاکه تا- پاکه تا- پاکه تای شعله افکنهای جدیدی برخاست.والتر می تی که زیر لب ترانه «کنار یار گیسو طلایی ام» را زمزمه می کرد به سوی در پناهگاه رفت.برگشت، برای گروهبان دست تکان داد و گفت: «خوش باش!»
چیزی به شانه اش خورد.خانم می تی گفت: «همه جای این هتل را به دنبال تو گشتم.چرا آمده ای خودت را در این صندلی کهنه پنهان کرده ای؟ چطور انتظار داشتی پیدایت کنم؟» والتر می تی آهسته گفت: «حلقه محاصره تنگتر می شود.» خانم می تی گفت: «چی؟ چیزی که گفتم خریدی؟ بیسکویت توله سگ خریدی؟ توی آن جعبه چیست؟» می تی گفت: «گالش.»«چرا توی مغازه پایت نکردی؟» والتر می تی گفت: «داشتم فکر می کردم، هیچ به خاطرت رسیده که من هم گاهی فکر می کنم؟» زن به او نگاه کرد و گفت: «وقتی تو را به خانه بردم باید برایت درجه بگذارم ببینم تب نداشته باشی.»
از در گردانی که هنگام فشار دادن، صدای سوت خفیفی از آن بر می خاست بیرون رفتند.تا محوطه پارکینگ دو کوچه فاصله بود.جلو فروشگاه، سرپیچ، زن گفت: «اینجا منتظر بمان، یک چیزی یادم آمد.یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد.» بیش از یک دقیقه طول کشید.والتر می تی سیگاری روشن کرد.باران شروع شد، باران همراه با برف. به دیوار فروشگاه تکیه داد و به سیگار کشیدن پرداخت … پاشنه هایش را به هم چسباند و سینه اش را پیش داد. والتر می تی با لحن سرزنش آمیزی گفت: «مرده شوی دستمال کاغذی را ببرند.» آخرین پک را به سیگار زد و آنرا دور انداخت.سپس با لبخند خفیف و گذرایی که دورلبانش بازی می کرد، رو به جوجه آتش قرار گرفت، والتر می تی مغرور و متکبر، تا لحظه آخر شکست ناپذیر و مرموز، راست و بیحرکت ایستاده بود.
بررسی داستان
o عدم تجانس و حتی تضاد است میان زندگی واقعی، زندگی خانوادگی ملالت بار و تا حد زیادی عذاب آور و نوکرمنشانه والتر می تی با تخیلات دلیرانه و پرتحرک او.همین تضاد، ساختار طنز داستان را ایجاد کرده است.اما زندگی واقعی والتر می تی به چه نحو است که خیالاتش باعث طنز و لبخند تلخ می شود؟
o خانم می تی زنی است معمولی که همسرش را به دنبال خود و برای انجام اعمال روزمره، مانند آرایشگاه رفتن، خرید و نظایر اینها به هر جا می کشاند.تا این جا موضوع آنقدر عادی است که علی الاصول نمی تواند سوژه طنز قرار بگیرد اما آنچه گفته شد بیان ظاهر از بحرانهایی عمیق و غم انگیز است به این معنی که خانم می تی، خودخواه و در حدّ خود مستبد نیز هست. از همان آغاز با تندی موهنی به آقای می تی می گوید: «این قدر تند نرو! مگر سر می بری؟ خودت خبر داری که سرعت بیش از چهل حال مرا می گیرد. آن وقت تو با سرعت پنجاه و پنج می روی!» و بعد با لحنی که بی بهره از توهین نیست به آقای می تی دستوراتی می دهد و سفارشاتی می کند.در تقابل با منش و رفتارهای چنان همسری است که والتر می تی بیچاره به تخیلات خود پناه می برد و طنز شکل می گیرد. منتها تمام موضوع این نیست…
o مطلب از این قرار است که والتر می تی، طی مدت های مدید زندگی با چنان همسری، خود را وا داده و به فرمانبرداری عادت کرده است. طوری که سرکشیهای ناچیز خود را، هراسان و زود رها می کند. مثلاً قضیه دستکش را به یاد آورید. والتر می تی از ترس همسرش دستکش می پوشد و تا به چهارراه می رسد، سرکشی و عصیان کرده و دستکش را درمی آورد و به محض دستور پلیس- که البته ربطی به دستکش ندارد- او[والترمی تی] با شتاب دستکش هایش را به دست کرد و پیش راند! زیرا در بخشی از ناخودآگاهی والتر می تی، پلیس، خانم می تی را تداعی می کند! و داستان پر از تداعیهای طنز آمیز است…
o داستان پر از تداعی هاست و چون جذابیت والتر می تی نه در زندگی واقعی او بل که در تخیلات قهرمانانه اش است، داستان از شرح تخیلات آقای می تی شروع شده و پس از آن، ولتر می تی به هر بهانه میان جهان واقع و عالم خیالات، سرگردان است.با دیدن بیمارستان، پزشکی عالی قدر می شود و با صدای مامور به پارکینگ بر می گردد.با فریاد پسرک روزنامه فروش، گانگستر می گردد و با فحشی که می دهد، بیسکویت سگ به یادش می آید! آه که والتر می تی چه کشمکشک ها دارد!
از همان آغاز، والتر می تی در تخیلات خود در آسمان ها سیر کرده و با طوفان های مهیب دست و پنجه نرم می کند و در فضا به سرعت وغرش کنان پیش می راند… ناگهان والتر می تی از جماعتی که دارند تحسینش می کنند و می گویند:«پیرمرد دل شیر دارد» جدا شده و به زمین- زندگی واقعی- فرود می آید و با جمعیتی مبهم و با زنی بد هیبت و ناآشنا که بر سرش داد می کشد، یعنی با خانم می تی مواجه می شود و…این تراژدی طنز، با خنده ای تلخ شکل می گیرد.
o در تقابل با واقعیت های آزار دهنده و ملال آور زندگی- مانند پیری و خریدهای روزمره و کردارهای عادی- و هم چنین در تقابل با استبداد، تحقیر و بی توجهی (این ها همه نسبی است) همسری معمولی می باشد که والتر می تی در عالم خیال، خود را از تک و تا نمی اندازد او یا ارتشی دلیر و قدرتمندی است که هرگز از مرگ نمی هراسد و با خطر محض پنجه در پنجه می افکند و یا دانشمندی صاحب نظریه و نجات دهنده ی سرمایه داران بزرگ و دوستان روزولت است و یا… گانگستری است جسور و بی باک! برای والتر می تی فرق نمی کند زیرا برای مقابله با ملالت و حقارت زندگی واقعی اش است که این پیرمرد معمولی، بر حسب نیازی درونی ناچار است که یا بزرگ ترین گانگستر و یا بزرگ ترین پزشک باشد!
o اما نکته مهم در شخصیت پردازی والتر می تی این است که خود او به خوبی می داند که چیزی نیست و به همین جهت، حتی در تخیلات، گوشه چشمی به حقارت خود دارد! مثلاً از همان آغاز در داستان می آید:«کارکنان… نگاهی به یک دیگر انداختند و پوزخند زدند.به هم دیگر گفتند- پیرمرد از گذرگاه عبور می کند.پیرمرد دل شیر دارد!» آن نگاه و این پوزخند، تمام (لحن) تحسین را، طعنه آمیز می کند.
هم چنین هنگامی که والتر می تی کاملاً غرق در تخیلات نشده، به خوبی می داند که از عهده کارهای نسبتاً غیرعادی و حتی کارهای عادی برنمی آید.در داستان آمده:«مامور [پارکینگ] توی اتومبیل پرید و (بامهارتی جسورانه) آن را عقب برد.. والتر می تی اندیشید- خیلی خود خواهند، خیال می کنند از هر کاری سر در می آورند.»
اندیشه والتر می تی، آشکارا جبران کننده ناتوانیش است. و یا این که:«والتر می تی می گفت- (بیسکویت توله سگ) از قدم زدن باز ماند… زنی که از کنارش می گذشت خندید و به همراهش گفت: این بابا بیکسویت سگ.با خودش گفت بیسکویت سگ.
والتر می تی عجولانه راه افتاد.»
والتر می تی، آشکارا در هنگام هوشیاری خنده ها و خطاب های توهین آمیز را درک می کند.بخصوص این که توهین از جانب یک (زن) است یعنی همجنس باخانم می تی ! گفتیم که داستان پر از تداعی هاست؛و شاید به همین جهت است که والتر می تی انگار از فرط شرم، عجولانه راه می افتد و شاید هم فرار می کند!
o داستان فاقد کشمکش آشکار است زیرا والتر می تی بینوا در زندگی واقعی با چیزی و با هیچ کس در جدال نیست.تنها یک بار در برابر پرحرفیهای همسرش است که با لحنی رقت انگیز و تاثرآور می گوید: «داشتم فکر می کردم، هیچ به خاطرت رسیده که من هم گاهی فکر می کنم؟» و چون این اعتراض کمرنگ و ساده از جانب والتر می تی، خیلی غیرعادی و عجیب است، همسرش خیال می کند که او دارد هذیان می گوید! بنابراین …«زن به او نگاه کرد و گفت: وقتی تو را به خانه بردم باید برایت درجه بگذارم ببینم تب نداشته باشی.»
o در آخرین تداعی، صدای سوت خفیف از درگردان هتل، صدای شلیک تفنگ ها را به ذهن والتر می تی می آورد و او- آن پزشک عالی قدر و سروان دلیر و تیرانداز بزرگ- که دیگر تاب و تحمل واقعیات زندگی و بخصوص خانم می تی را ندارد، با حرکتی نمایشی ته سیگارش را به دور می اندازد و با لبخندی بر لب، قهرمانانه رو به روی جوخه آتش می ایستد، مغرور و متکبر!
o داستان، بیان طنز آمیزی از یک تراژدی خانوادگی، نابودی مردی است که شاید می توانست کارآمد و شجاع باشد اما حالا راننده پیرو دست به سینه همسری شده است بی بهره از تخیل و غیرقابل تحمل!
در این اثر نویسنده به طراحی آدم داستان می پردازد. البته رویدادهایی رخ می دهد، اما آیا این رویدادها از معنایی برخوردارند؟ آقای می تی که در حومه شهر زندگی می کند، همسر خویش را برای خرید چند کالا با اتومبیل به مرکز شهر می برد.در راه همسرش او را به سبب داشتن سرعت زیاد سرزنش می کند.آقا می تی او را جلو آرایشگاهی پیاده می کندو اتومبیل را به محوطه پارکینگ می برد.یک جفت گالش و یک جعبه بیسکویت می خرد. به سراسری هتل می رود و در آنجا به انتظار همسرش می ماند.در راه بازگشت به محوطه پارکینگ، خانم می تی به فکر خرید چیزی می افتد و وارد فروشگاه می شود و همچنان که آقای می تی بیرون فروشگاه منتظر اوست داستان پایان می یابد. اگر این را کنش داستان بنامیم باید بگوییم که در واقع اتفاقی رخ نمی دهد و، نیزاگر بگوییم که خیالبافی های آقای می تی، که به راستی قسمت بیشتر داستان را در بر می گیرد، از آن جا که وصف مستقیم آدم داستان است به هیچ وجه ارتباطی با کنش داستان ندارد، در این صورت انکار این موضوع که داستان ساختگی است کار آسانی نخواهد بود.چنین طرح ساده ای گویی صرفاً چوب رختی است که مظاهر گوناگون زندگی درونی والتر می تی بر آن آویخته شده است.اگر بدین گونه به داستان بنگریم ممکن است منکر شویم که در داستان تر بر ارائه آدم داستان به یاری کنش انجام گرفته است.(نکته ای که در داستان از اهمیت برخوردار است).
با این همه چندان دشوار نیست که ثابت کنیم «زندگی پنهان والتر می تی» داستانی ناب است.
برای این کار ابتدا باید بگوییم که نویسنده حتی یک بار از شخصیت والتر می تی گزارشی مستقیم به دست نمی دهد.
درست است که ما به آسانی می توانیم دریابیم که والتر می تی در چشم مامور پارکینگ یا زنی که عبارت «بیسکویت توله سگ» را از زبان او می شنود، از چه شخصیتی برخوردار است. اما نویسنده خود نمی گوید که چه برداشتی باید داشته باشیم. گزارش او از آنچه روی می دهد به راستی کاملا عینی است. ما به یاری رفتار و برداشتهای مردم است که پی می بریم آنان درباره والتر می تی چه می اندیشند. و نه تفسیری که نویسنده ارائه می دهد.
ثانیاً، هنگامی که داستان می خواهد نشان دهد که والتر می تی درباره خود چگونه می اندیشد، این کار نیز با میانجی کنش انجام می گیرد و می بینیم که چگونه شنیدن نام دکتر خانوادگی آنها، یعنی دکتر رنشاو، از زبان خانم می تی او را به خیالبافی فرو می برد: آقای می تی در اتاق عمل بیمارستانی بزرگ پزشک مشهوری است.و نیز می بینیم که معامله به مثل کوبنده او در برابر دادستان و گفتن عبارت «سگ پدر»- که خود جزیی از یکی از خیالبافیهای اوست- ناگهان به یاد او می آورد که آنچه همسرش می خواسته بیسکویت بوده است.
اما مهم تر از همه،کنش در این داستان،با همه جزیی بودن، به خیالبافیهای آقای می تی هدف و مفهوم می بخشد.بدین معنی که با نشان دادن نیاز او به گریز از جهان پیرامون خود به انگیزه خیالپردازیهای او اشاره می کند. جهان او نه تنها جهانی حقیر و کسالت بار است بلکه جهانی است که او در آن نقش شوهری را بر عهده دارد که زنی تحمل ناپذیر و بی بهره از تخیل او را سرسپرده خویش ساخته، زنی که ظاهراً مدت ها پیش آرزوهای او را برای انجام کارهای تهورآمیز و قهرمانی به کلی سرکوب کرده است.کنش در این داستان کوچک به گونه ای موثر این رابطه را نمایش می دهد و رویدادهای آن هر چند پیش پا افتاده اند- مثلاً رانندگی آقای می تی با سرعت پنجاه و پنج کیلومتر در ساعت یا اعتراض او به پوشیدن گالش اما درون زندگی می تی را نشان می دهند.
ببینیم نسبت به آقای می تی چه نگرشی باید داشته باشیم؟ خیالبافیهای آقای می تی هرچند از شیوه های منسوخ داستانها و فیلمهای پرماجرا مایه دارد اما عجیب و غریب نیست.ما نسبت به او نوعی دلسوزی احساس می کنیم، هر چند او از احساس بیهودگی شادمان است و لذت می برد.در این صورت آیا باید او را آدم سرزنده ای بدانیم که در موقعیتی دشوار گرفتار شده و محکوم به نومیدی است؟
سرشت خیالبافی های یاد شده و نیز شیوه ای که آنها تک تک بر هم تلنبار می شوند بیانگر آن است که موقعیت والتر می تی چندان وخیم نیست.در این جا نیز کنش داستان به یاری ما می آید و نشان می دهد که موقعیت والتر می تی هم همدردی ما را برمی انگیزد و هم اسباب تفریح ما را فراهم می آورد.نویسنده بی آنکه بگوید ما چه احساسی باید داشته باشیم، یکی دو ساعت از زندگی آقای می تی را نمایش گونه تصویر می کند و به ما اختیار می دهد که خود هر چه می خواهیم برداشت کنیم.
در بند پیشین این پرسش را مطرح کردیم که ما نسبت به والتر می تی چه نگرشی باید داشته باشیم.پرسش خود را احتمالاً بدین گونه می توانستیم مطرح کنیم: لحن «زندگی پنهان والتر می تی» چیست؟ زیرا لحن بازتاب نگرش نویسنده نسبت به موضوع داستان و تا اندازه ای نسبت به خواننده است.لحن داستان را می توان با یکی از صفتهای زیر مشخص کرد:
غمگین، شاد، خوددار، پرهیچان، سرراست، تمسخرآمیز، موقر، سرزنده، محتاط، احساساتی، و دهها صفت دیگر.با این همه، در عمل، لحن بسیاری از داستانها پیچیده تر ازآن است که برای تعریف آن بتوان به یک واژه بسنده کرد. مثلاً لحن داستان تربر بازیگوشانه و سرگرم کننده است.به هر حال، توصیف لحن داستان ما را با همان دشواریهایی روبه رو می کند که گفتیم مشخص کردن نگرش نویسنده پیش می آورد.
اصطلاح لحن در داستان از لحن صدا گرفته شده است. لحن هرگفته به تعریف آن گفته می پردازد و گاهی حتی آن را بر عکس جلوه می دهد.جمله «او آدم خوبی است» هنگامی که با لحنی طنعه آمیز بیان می شود بیانگر آن است که گوینده جمله یاد شده به هیچ عنوان نمی اندیشد که فردی که از او سخن گفته می شود آدم خوبی است. در زبان گفتار، ما با لحنی که به تک تک الفاظ خود می بخشیم، پیوسته تعریف دقیق آنها را به دست می دهیم.نویسنده هنرمند معمولاً در کنار اثرش نیست تا آن را با صدای بلند برای ما بخواند؛ با این همه، اگر به راستی هنرمند باشد می تواند، با قدرت و دقت، آنچه را ما باید از داستانش«برداشت» کنیم بپرورد.
آیا جمله آخر داستان، پایانی بجا و مناسب است؟ آیا احساسی که لحن این جمله القا می کند گویای آن است که والتر می تی به راستی «تا لحظه آخر شکست ناپذیر و مرموز» است؟