هم کوچه ای ها
قباد آذرآیین
اول باید آمار بگیریم ببینیم چند نفرزیر آوار مانده اند و کی ها جان سالم به دربرده اند؟… این جورکه موشک ها کوچه را شخم زده اند ، شک نداریم که دوازده متری بودند…
موشک ها دیشب دم دمای صبح ،غافلگیرمان کردند…دو روز مانده به تحویل سال…موشک باران نه، یک جور قتل عام … نامردها، آخر، شب عید و موشک باران؟!…
–زبان بسته، موشک ها چه گناهی دارند آقا؟ آن لعنتی ها که موشک ها را انگولک می کنند و ازجا می پرانندشان ،نباید یک نگاهی هم به تقویم هاشان بکنند آخر؟!…تقویم ما را ندارند؟ چشمشان کور، دندشان نرم، تهیه کنند خب!.وقتی با ملتی درمی افتند باید اندک شناختی هم از رسم و رسوماتشان داشته باشند دیگر.
–جنگ است برادر، بازی گرگم به هوا که نیست!
ستون ها بی سقفند ، خانه ها بی در و پیکرند و مردم زخمی و سوگوار…اما عیدمان را که نباید حرام بکنیم. می دانیم که توی همچین روزها و شب هایی، ارواح عزیزان مهمان خاکمان ، دلشان برای خانه و کاشانه شان تنگ می شود و هرجا باشند خودشان را می رسانند بالاسر خانه هاشان. پرپر می زنند، تا دیداری تازه کنند و برگردند تو خانه های ابدی شان، تا یک سال دیگر. آن ها مهمان ما هستند و ما هم میزبانشان، باید آبروداری کنیم …آخر، مهمان نوازی چی می شود پس؟ خب،اگر بیایند ببینند اوضاعمان ریقماسی، اجاق هامان سوت وکورو خانه هامان تل خرابه شده ،که پاک حالشان گرفته می شود و قهر می کنند ، می روند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند…
جوری هم باید رفتار بکنیم که ارواح مردگانمان بو نبرند که چی به سرمان آمده…شکر خدا، همه جان به دربردگان، روحیه ی خوبی دارند…
قرارشد هیچ کداممان سیاه نپوشیم. همه مان لباس های پلوخوری مان را تنمان کرده ایم انگاری همین حالا داریم راه می افتیم برویم یک مهمانی کاردرست.
پیش از آمارگیری باید دستی به سر و گوش کوچه مان می کشیدیم. خب، آمدیم ارواح مردگانمان هوس کردند گشتی بزنند توی کوچه ای که ازش کلی خاطره دارند، با این تل خاک و سنگ وتیرآهن و آجر ، مگر می توانند قدم از قدم بردارند؟ زبان بسته ها چند بارباید سکندری بخورند و کله پا بشوند؟.جسم و جانی هم که دیگر ندارند.
امروز، از دم صبح تا حالا این کارها را کرده ایم…آن هایی را که نیمه جانی داشتند، رساندیم به دکتر و درمانگاه و بیمارستان…
از خانه ی نبش کوچه شروع می کنیم…خانه مرحوم عبدی… مرحوم عبدی توی موشک باران چند هفته پیش پودرشد .حالا هم دختر دم بختش سربه نیست شده و هنوز زیر آواراست . خاتون، زن مرحوم عبدی، توی جمع ماست . عجب روحیه ای هم دارد این پیرزن!
یک پلاک آن ورتر، خانه ی سلمان این ها است. از خانواده سلمان، چارنفر رفته اند زیر آوار. خودش، زنش و دو تا ازدخترهاش… پسرش رفته کویت ، فعلگی… خانه های میتی عرب و جابربندری و علی جان و نجات و رحمان هم، شده اند تل خاک …خانه های ته کوچه سالم ترمانده اند ، اما همین جوریش هم کوچه مان کلی غایب دارد… این را از تعدادی که دور هم جمع شده ایم توی خانه ی شاهمراد این ها می فهمیم…خانه ی شاهمراد ته کوچه است… مهندسی ساز… انگارقصری محکم ودرندشت و جادار با کلی اتاق …
سرشماری زیرآوارمانده ها یک ساعتی طول می کشد…خیلی امیدواریم که بعضی ازغایب ها، شب بمباران خانه نبوده باشند و امروز و فردا پیداشان بشود. از موشک باران های گذشته تجربه داریم.
چیزی به سال تحویل نمانده… خیلی کار داریم و وقتمان هم تنگ است. ازکجا معلوم، همین حالا که همه مان جمع شده ایم زیر این سقف سالم، نامردها، آن طرف، فتیله موشک هاشان را روشن نکرده باشند و ما درتیررسشان نباشیم… سگ مصب ها که عید و عزا سرشان نمی شود…
زن مرحوم عبدی جهیزیه سالم مانده ی دخترش را می بخشد به فرشته ،دختردم بخت سلمان: مبارکت دخترم! خیر ببینی ازشون.
فرشته دست خاتون را می بوسد… خاتون هم صورت فرشته را می بوسد، سرش را بالا می گیرد لابد برای این که نگذارد قطرات اشکی که تو چشم هاش جوشیده سرازیر بشود.
ملا یوسف،خطبه ی عقد مینا دخترمرحوم مرتضا و بیژن ، پسر مرحوم رحمان را می خواند: مینا خانم ، وکیلم؟
مینا می گوید با اجازه ی مادرگلم و روح پدرم که در این اتاق حاضر است، بعله!
ما ، شادمانه سوت وکل می زنیم … بیژن و مینا دست زن صغرا خانم زن مرحوم مرتضا را می بوسند.صغرا خانم ، صورت هردو را می بوسد:به پای هم پیرشین اینشالا عزیزانم!
مادر بیژن دوتا دستمال رنگی از تو جیب های جلیقه مردانه اش درمی آورد و شروع می کند به خواندن و بشکن زدن:
کی به حجله، کی به حجله، آقابیژن با زنش…..کی به دور حجله گرده خواهر کوچیکترش…
بلند کل می زند.ماهم همه مان کف و کل می زنیم
معصومه، نوزاد شش ماهه ی به جامانده از مرحوم فرهادی و زنش مرضیه خانم، را می سپاریم به علی آقا و زنش کبرا خانم که سالیان سال دوادرمان و دعا ثنا کرده اند که بچه دار بشوند و افاقه نکرده…
–جان شما، جان معصومه…
علی آقا و کبرا خانم، معصومه را غرق بوسه می کنند و از شوق می زنند زیر گریه
ویلچر جامانده ازآقا رحیم سیگارفروش را می بخشیم به یارعلی که تیرآهن چارده قطع نخاعش کرده.
–برو حالشو ببر، یه فاتحه ای هم بخون برا آمرزش روح آقارحیم.
زن ها، ماه پاره ، زن پا به ماه اردشیر را برده اند خوابانده اند توی یکی دیگر ازاتاق های خانه شاهمراد…اردشیر رفته شهر، کارگری…ماهپاره موقع موشک باران توی حیاط بوده و شکر خدا جان سالم به دربرده . عمرخودش و بچه ی توی شکمش به دنیا بوده حتمن…
ملایوسف می خواند:گر نگهدار من آن است که من می دانم/ شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد.
.
هیچ کدام خوابمان نمی برد…انگار منتظر خبری هستیم…خانم طاهری که جوانی ها مربی کودکستان بوده، بچه ها ی زنده مانده و از زیرآوار بیرون کشیده را جمع کرده تویکی ازاتاق ها ی خانه شاهمراد و دارد مَتَل سنگ و گردو را براشان تعریف می کرد:
یکی بود، یکی نبود…یه سنگ بود، یه گردو…سنگ زد سر گردو را شکست…گردو رفت پیش مادرش گفت سنگ سرمو شکسنه…
آقا برزو برای ما بزرگ ترها شاهنامه می خواند…برزو جوانی ها زورخانه کار بود.کلی هم شاگرد و نوچه داشته.پای ثابت هر مجلس و محفل پهلوانی بوده .توی محل همه احترامش را دارند…ازآقا برزو می خواهیم که به میمنت ومبارکی وصلت مینا و بیژن، ازداستان بیژن و منیژه برامان بخواند…آقا.برزو چند قلپ آب جوش می خورد، گلویی صاف می کند و شروع می کند به خواندن:
بکوشید تا رنج ها کم کنید دل غمگنان شاد و بی غم کنید
به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس
به هرکاردر، پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی
از جایی صدای آژیر قرمز می آید… معنی و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی حتمی است …بی هوا به هم نگاه می کنیم…توی نگاه هیچ کداممان ترس نیست..
.
به صدای جیغ بلند ماهپاره یکه می خوریم… بعد صدای گریه نوزادی می پیچد تو اتاق…زن ها به صدای بلند، کل می زنند…ما مردهاهم بلند کف می زنیم و هورا می کشیم…زن ها خبر می دهند:نوزاد پسر است….” اسمش را می گذاریم نوروز…
حالا از جایی نزدیک، صدای آژیرسفید می آمد…معنی و مفهوم آن این است که خطر رفع شده است.
آقابرزو حالا دارد از داستان رستم و اسفندیار برامان می خواند:
کنون خورد باید می خوشگوار که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر زجوش خنک آن که دل شاد دارد به نوش
همه بوستان زیر برگ گل است همه کوه پر لاله و سنبل است.
2 Comments
ناصر تیموری
قباد آذرآیین یک آرمانگرایی مردمی است. او مفهوم «توبهی گرگ مرگ است.» را به خوبی میشناسد. مگر می شود قصهای از او را خواند که در آن نشانی از مردم نداشته باشد. علیالاخصوص طبقهی تهی دست . قباد مینویسد و چه خوب هم می نویسد. «هم کوچهای » فضای جنگ خانماسوز را تداعی میکند . چه خوب هم به دل مینشین۰د. نگارش شعرها، هیچ کمکی به قصه نمیکند و حتی از بار عاطفی آن میکاهد. لذت بردم و برای این دوست عزیز آرزوی توفیق دارم.
قباد آذرآیین
ممنون ناصرجان، لطف داری، این داستان براساس یک واقعیت قلمی شده. آوردن بیت های شاهنامه درپایان داستان تاکید بر حماسی بودن روحیه ی مردم دارد که با وجود آوار بدبختی و جنگ و کشتار درجستجوی لحظه ای شاد بودن اند و فراموش کردن اندوه آوار شده بر سرشان…ممنون از دقت نظر تو دوست نازنین