زندگی از نمای نیمه نزدیک
نقدی بر مجموعه داستان «خانه ی کوچک ما»۱ اثر داریوش احمدی
غلامرضا منجزی
به طور کلی، مانایی هر اثر هنری بستگی عمده ای به درون مایه های انسانی، جهانشمول و هستی گرایانه ی آن ها و پیوندشان به جریان عادی و روزمره ی زندگی دارد. به طور خاص در ادبیات داستانی امتزاج هنرمندانه ی موضوعاتی مثل مرگ، عشق، حسادت، جنایت، فقر و نظیر این ها که در طول تاریخ بشر همیشه وجود داشته اند، با ماده های انضمامی زندگی، از گذر پرداخت دقیق شخصیت ها، لحن و فضاسازی مناسب، موجب همذات کردن مخاطب و بقای اثر خواهد شد. داریوش احمدی در نخستین تجربه نویسندگی اش با گام هایی نرم و سبک، اما پرقدرت، به این هدف بسیار نزدیک شده است.
این گزاره که خط و ربطی ماورایی و فوق بشری که من در این جا آن را به ارتباطی کیهانی تعبیر می کنم، و این که انسان از گذار معرفتی رویایی و پیامبرانه در معرض برخی از رویدادها و اتفاقات زندگی اش قرار می گیرد، یکی از درون مایه های داستان های داریوش احمدی است؛
در داستان «به داری بگو خیلی نامردی» راوی داستان بنا بر یک سنت خانوادگی هرساله برای آیین نذری و قربانی به خانه ی پدری می رود. اکثر زمان این داستان در یک خودروی سمند اتفاق می افتد. نویسنده با مدد جستن از عینیت بیرونی(هوای ابری و تاریک) و نوعی گیجی و حالت خلسه ی درونیِ راوی، به تقویت فضای وهمی داستان می پردازد. «خاک تمام آسمان شب را گرفته بود و مانند مهی تاریک و خفه کننده توی جاده نشسته بود. با این که بیش از هزار بار این مسیر را رفته بودم، اما حس می کردم که این جاده جاده ی همیشگی نیست…با خودم گفتم این همه سال این مسیر را رفته باشی، آن وقت هیچ نشانه ی آشنایی از آن توی ذهنت نباشد!» راننده ی خودرو نیز به عنوان پای دیگر این رابطه، همچون راوی در این افسون شناور است؛«راستش من امروز از همان سر صبح، دل و دماغ درستی نداشتم. خودمم نمی دانم چه م شده ، بیست ساله که دارم این راه رو میرم و میام، اما نمی دونم چرا امروز همه ش حس می کردم برای اولین باره این جاده رو می رم» با این زمینه چینی که احتمال وقوع آن تقریباٌ فقط در داستان میسر است، ذهن خواننده برای پذیرش پیش فرض فکری نویسنده که همان ارتباط ماورایی انسان ها از طریق خواب یا مکاشفه است آماده می شود.«ترس بیشتری بر من غالب شده بود، دیشب توی خوابم، یک مردسیاه پوست ریشو دیده بودم که داشت توی کاباره گیتار می زد…» در ادامه ی داستان آشکار می شود که راننده هم اویی است که راوی در خواب دیده است. او گیتار می زند و اتفاقاً نواری که در ماشین در حال پخش شدن است، همان آهنگی است که راوی در خواب شنیده و توسط راننده نواخته شده است. در ادامه ی داستان مشخص می شود که راننده از دوستان بسیار قدیمی راوی و خانواده اش است. داستان با جمله ی «از توی حیاط صدای یک بره می آمد .» پایان می گیرد که با توجه به درون مایه ی گفته شده این گمان به ذهن می آید که نویسنده قصد دارد بین فضای وهمی، خواب دیدن راننده و گیتارش و مراسم نذری که گوسفند توی حیاط نمایندگی اش را می کند ارتباطی معنا دار برقرار کند.
راوی داستان«در مکانی مقدس» که آدمی است بی توجه به ظواهر و مناسک مذهبی، برای رفتن به زیارت امام زاده احمد، دوست اش را همراهی می کند. وقتی پس از طی راهی صعب و ناهموار به صحن مقبره می رسند، متولی، حجره ای برای استراحت او در نظر می گیرد. هوا سرد و بارانی است و راوی که به حجره ی خود رفته است در کنار منقل به خواب می رود و رویایی می بیند«خواب آدمی را می دیدم که فقط صورت داشت و بدنش مانند هرمی بود که با پارچه ی سیاهی پوشیده شده باشد.» پس از مدتی راوی تصمیم می گیرد، ضریح را ببیند که در آن جا احساس می کند نیرویی او را به سمت دختری بیمار و فلج می کشاند، پیش می رود و او را همان گونه که در خوابش دیده بوده مشاهده می کند.«مانند صورتی بود بر ستونی کوتاه و گنبدی شکل که با چادری مشکی پوشیده شده بود. حس کردم این همان صحنه ای است که یک ساعت پیش توی خواب دیده بودم. انگار مکاشفه ای بود در اعماق وجودم.» پس از این برخورد راوی احساس می کند که طعم کتلت های شان را نیز حس کرده است. در ادامه ی داستان راوی با حسی از گریه به زیر درختی که در صحن امامزاده است می رود. دختر معلول را نزد او می برند. دختر با او حرف می زند و در ادامه به او می گوید:«بازم با خودم کتلت میارم» به این ترتیب در این داستان هم نویسنده بر همان ارتباط کیهانی خارج از اراده ی آدمی تاکید می ورزد.
در داستان «خانه ی کوچک ما» آقای طالبان که در جستجوی زنش به طور تصادفی به خانه ی راوی راه پیداکرده است می گوید:«واقعاً که خیلی سخته ! اما باورکن، من، قبل از این که بیام این جا، همین زندگی شماها رو با همین خانه ی کوچک و همین پیرزن که توی رختخواب افتاده، توی خواب دیدم… »
در « غروبی رنگ پریده» اول شخصی که داستان را روایت می کند، کسی است که دکتر جوابش کرده است. او سعی می کند چیستی مرگ را بشناسد، و شکلی بیرونی و قابل فهم از مرگ را برای دکترش(خودش) تبیین کند. اما هرچه بیشتر می خواهد آن وجه نامیمون از مرگ را توضیح دهد بیشتر ناموفق است. گاهی ترس اش از نقطه ی رهایی یا همان نزع است و گاهی مردانه مردن را دوست دارد. گاه خوابیدن در گور او را می ترساند و گاهی از آداب و رسوم خاکسپاری. به تناسبِ موتیف، ریتم داستان بسیار کند است و به همان نسبت پردازش راوی از فضای پیرامونش بسیار جزئی نگرانه و دقیق است. «سگ توی ماسه های مرطوب، دست و پایش را کش داده و با چشمان باز خوابیده است.» نویسنده در این داستان به شکلی بسیار ماهرانه، فرم داستان را در خدمت محتوای آن قرار می دهد. ریتم کُند و کش دار داستان و توجه به جزئیات، این پیام را می رساند که بهترین تعریفی که از تیرگی مرگ می شود ارایه داد، درخشش ذره ذره ی زندگی است.
«کابوس های بیداری» یکی از بهترین داستان های این مجموعه است. داستانِ خانه ای است که از همان سطر اول تکلیفش مشخص می شود؛«خانه پشت به آفتاب است.» خانه ای است کوچک و محقر با دو اتاق که یکی شان محل زندگی خانواده ای پنج نفره است و آن یکی که نیم ساخته است و «پر از گچ و سیمان و خاک و خل و دو سه بشکه ی آب و یک داربست بنایی است» نویسنده در این داستان به شکلی ظریف، دقیق و ملموس، فضای خانه و شخصیت ها را توصیف می کند:«گوشه ای از حیاط، مخزن هزار لیتری آب که زیرش چهارتا بلوک گذاشته اند، دیده می شود. همیشه از شیرش آب چکه می کند. زیر مخزن بین بلوک ها، گربه ای همیشه کنار یک قالب صابون خوابیده است. آن سوتر، توالت کوچکی است با سقفی پلیتی به جای درش،چند گونی پاره پوره آویزان است. از بالای آن سیم برقی کج و کوله داخل رفته است.» در کنار توصیف دقیق، زبان و لحن مناسب، به کمک نویسنده آمده است تا درون مایه ی داستان را که فقر اقتصادی خانواده ای روستایی است، روایت کند. بخش عمده ای از عناصر داستان تحت تأثیر، زیربنای ضعیف و سست اقتصادی خانواده قرار گرفته است. کنش شخصیت ها به خصوص مرد خانواده که مجبور است برای گذران زندگی اش دیر به دیر به خانه بیاید، مورد توجه است. نویسنده به کمک کنش و گفتگوها توانسته است با موفقیت به شخصیت ها از جمله مرد و تا حد کمتری، زن خانواده نزدیک شود. مرد، در یک مکانیسم روانی، مرتب به همه چیز فحش و ناسزا می گوید و فرافکنانه مشکلات زندگی اش را از چشم دیگران می بیند. بخشی از این خصلت روانی او در خوابی که دیده است متجلی می شود. حالات درونی زن خانواده نیز به شکلی بسیار مطلوب از طریق گفتگوها و کنش هایش آشکار می شود؛ در برخورد زن با شوهرش ترکیبی از مدارا، ترس و کشش…به خوبی مشاهده می شود.
«تمرین در شبی تاریک» یک داستان استثنایی است. درون مایه ی اصلی داستان، چیزی است میان بزه کاری و جنایت، و از این نظر فکر می کنم موضوع داستان تا حدی بکر باشد. روایتی از پوست اندازی و تحولی قهقرایی در یک جامعه است. تصور این درون مایه حتی بدون هیچ روایتی، ذهن انسان را مغشوش و دچار وحشت می کند. عده ای روستایی دارند تمرین آدم کشی و جنایت می کنند. آنها شب هنگام، با ریختن میخ و خرده شیشه روی جاده باعث توقف یک خودروی سواری مسافربر می شوند. با حیله پنج سرنشین اش را به نقطه ی دورتری از جاده منتقل می کنند و با زور و ارعابی که بیشتر به مقدمه ای برای جنایت و آدم کشی شبیه است، جیبشان را خالی می کنند. به تعبیری دیگر آنها سعی می کنند با دست یازی به عمل جنایتکارانه، توان گریز و روی گردانی از اخلاق نهادینه شده و قانون مستقر را به دست بیاورند.«مرد ریشو…گفت نه، ما که این کاره نیستیم، فقط می خواستیم با شما کمی تفریح کنیم، یه کمی هم تمرین کنیم برای کارهای بزرگتر. راستش، انسان برای هر کاری احتیاج به تمرین داره، ما امشب می خواستیم تمرین آدم کشی کنیم. اما شکست خوردیم. فکر می کنم کمی زود بود. راستش دلم سوخت برای این پیرمرد، برای این پیرزن، گفتی ننه ی کی، ننه ی ثریا؟» هرچند این تمرین شوم، به خیر ولی نه چندان خوش تمام می شود، موضوعی که همچنان در ذهن خواننده باز می ماند، این مدعاست که زمینه های اقتصادی و اجتماعی انگیزاننده ی ماجرا، این تمرین ناقص را برای آن اشخاص به عنوان تجربه ای برای تمرینی جدی تر و با ابعادی خشن تر همچنان پا برجا می سازد.
عشق و نیاز انسان به کسب توجه و عاطفه ی دیگری، درون مایه ی اصلی داستان پروانه هاست. در همین بین، در «پروانه ها» زن در دو مفهوم پدیدار شناختی مطرح می شود؛ در ابتدای داستان پروانه در یک نمای دور، و از زاویه ی فرهنگی جامعه به نمایش گذاشته می شود. «ماه ها غیبش می زد و پشت سرش حرف و حدیث هایی بود و عده ای می گفتند با شیخ نشین های آن طرف آب سر و سری دارد.» و زنی که در چنین بافتار فرهنگی ایزوله می شود و مجبور است برای کسب تأمین اعتبار اجتماعی اش چنین وانمود کند که همسر دارد. کفش های مردانه ای را جلوی در آپارتمانش در معرض دید بگذارد و گاه کاری کند که همسایه ها صدای مردی را از خانه اش بشنوند.«صدای مردی که از خانه اش شنیده می شد: صدبار گفتم تا وقتی من روزنامه نخوندم، حق نداری از هم بازش کنی…» در مفهوم نخست تصویر زن به عنوان یک پدیدار تاریخی –اجتماعی و در نقش پیوستی از زندگی مردانه یاد می شود. نیازهای عاطفی راوی با گذر از «زن بودن»، به زنانیت پروانه می رسد. در نمایی نزدیک تر، پروانه زنی است، با شخصیت، پرعاطفه و مهربان، زخم خورده، تاحد زیادی مستقل که علایق بسیاری در تطابق با راوی دارد، از جمله این که گیتار زدن و شنیدن را دوست دارد و مسابقه ی فوتبال بارسلونا را مثل شنیدن یک شعر زیبا می بیند. همسر راوی که مادر بیماری دارد مجبور است چند روز در هفته در خانه نباشد. این غیبت و البته زمینه های قبلی که به صورتی تلویحی در داستان به آنها اشاره می شود، باعث می شود که مرد به «زنی که مانتو سبز کم رنگ » می پوشد نزدیک تر شود. با این که درون مایه ی اصلیِ این داستان عشق است اما گرته ی نازکی از ظن، غالب می شود که شاید در این یکی هم نویسنده در پی کشف رابطه ای کیهانی، در پیوند خارج از اراده ی انسان هاست «دلم به حال خودم هم می سوخت که با دیدن این زن و این زیبایی که داشت در او تجزیه می شد و رنگ می باخت، انگار هیچ زندگی نکرده بودم. انگار زندگی او، در جایی به زندگی من پیوند خورده بود.»
برای توصیف برخورد داریوش احمدی با شخصیت های داستانی اش از اصطلاح سینمایی « نمای نیمه نزدیک» ( Medium Close Shot ) استفاده می کنم. زیرا او آدم های داستانش را نه آنچنان دور و گم شده در تعدد و تکثر اجتماع می بیند، و نه آنچنان که خواننده در تفرد و تنهایی آن ها، زندگی روز مره شان را به فراموشی بسپارد. بر همین اساس بهترین تحلیلی که می شود بر این نوع نگاه، -که واقعی است و متعادل- ارایه داد، تحلیلی درون شناختی است. میخائیل باختین اعتقاد دارد که «تحلیل درونی (غیر جامعه شناختی ) گوهر ادبیات و تعیّن درون ذاتی و خود بنیاد آن باید بر تحلیل جامعه شناختی مقدم باشد.»۲ داریوش احمدی در این مجموعه داستان فارغ از ضمیمه های جامعه شناسانه، به شکلی واقع گرایانه و در پناه تجربه ی زیسته اش، با زبانی پرداخته و لحنی صمیمی و آشنا قصه هایش را به شکلی جذاب روایت می کند. شیوه ی داستان پردازی او بازتلنگری جدی به نوعی از داستان سرایی مصطلح است که جوهر قصه گویی را به نفع فرم سازی یا بازی ها و آویزه های زبانی تقلیل می دهند.
۱- خانه ی کوچک ما، داریوش احمدی، نشر نیماژ، ۱۳۹۵
۲- سودای مکالمه، خنده، آزادی، میخائیل باختین، محمدجعفر پوینده، نشر چشمه، صفحه ۹۵