خاطره باز
صادق عباسی
گاهی اتفاقات عجیبی در زندگی آدم ها رخ می دهد که نگفتن آن ها بهتر. اتفاقاتی که زندگی را به دو بخش تقسیم می کند: قبل از آن و بعد از آن. من به این نتیجه ی شگرف رسیده ام که دو بخش نیست. در مورد خودم صادقانه می گویم که زندگی ام بعد از آن حادثه شروع شد.
در آن زمان، تنها یک دلخوشی داشتم. این که علی رغم سختی کار و مشکلات زندگیم، هفته ای یک بار کوه می رفتم. کوه را از کارم دزدیده بودم، از استراحتم قرض گرفته بودم. تمام هفته سپری می شد و به روز تعطیل می رسید. با سپیده دم آن روز، عصیانم را در کوله می ریختم و تنم را از کوه بالا می کشیدم. بدنی که چندان نسبتی هم با من نداشت. بدنی که همسایه بودیم یا همکار شاید. گاهی که توی آینه به هم زل می زدیم؛ هر دو از این وصلت بیزار بودیم و ناچار. اما همیشه این طور نبود.گاهی می شستمش. از گرما و سرما دورش می کردم و حتی او را با خود به کوه می بردم.
آن روز، بی هیچ توقفی به قله رسیدم که باران گرفت. به غاری که نزدیک قله بود پناه بردم و آتش افروختم. باران، بی شباهت بود به خودش. دستی دانه های الماس بر کوه می افشاند. پس هر دانه ی الماس که به زمین می خورد، می شد آب باران. نمیدانم چه شد که در آن غار همه چیز یادم رفت.
درد دندان یادم رفت.کوتاهی قدم و بلندای کوه یادم رفت. شغلم و تمام مشکلاتی را که در شهر داشتم فراموش کرده بودم. ساعتم در جایی از کوه گم شده بود. روی زمین نشسته بودم و شعله های آتش، روی صورتم موج می انداخت. در بیرون از غار، باران بیداد می کرد و باد، زیرکانه بوی باران را با خود به درون غار می آورد. آرامش تمام وجودم را تصرف کرده بود که صدایی شنیدم . صدا، مازاد از تمام صداهای دیگر بود. با هیچ یک مخلوط نمی شد؛ نه با صدای باران، نه باد و نه حتی رعد. به در غار خیره بودم. صدا داشت به سمت غار می آمد. نمیدانم چرا به ساعتم نگاه کردم که رد سفیدی از نبودش بر دستم گذاشته بود. در آن چند لحظه تا ورود او، من تمام صداهایی را که تا آن روز شنیده بودم در ذهنم مرور کردم. اما این صدا بوی آشنایی نداشت، پس ناچار به انتظار نشستم که نزدیک و نزدیک و نزدیکترمی شد. نه، نه من نترسیدم وقتی او وارد غار شد با آن هیبتش. آنقدر دراز بود که چند دقیقه طول کشید که به داخل بخزد. نور پولک هایش به سقف غار می خورد و سپس پره های نورانی روی سقف غار می رقصید که تازه فهمیدم رنگش طلایست. حالا کنار هم بودیم.
با کدام شهامت به چشمهایش زل زدم؟ که محیط آشنایی داشت، رنگ طلایی بدنش چشم را می زد. شعله ی آتش در چشمانش تخم گذاشته بود. در هر چشم، یک آتش. حالا صدای باران را نمی شنیدم. صدای باد نمی آمد. باران در سکوت، زمین را بوسه می زد. برای من جهان در سکوت شناور بود.
حتما با جنبش او به خودم آمدم؛ به دور خودش می پیچید و نفس می کشید. در تقلا بود که پوست از سرش جدا شد. سر جدیدش برق می زد. پوست کهنه عقب تر رفت. صدای نفسش بلندتر شد که من هیزم بیشتری به آتش سپردم. پیچ و تاب می خورد و عرق بر پیشانی من می نشست. نفسم را حبس می کردم. او باز به خود می پیچید. پوست، عقب تر رفت. حالا نیمی از بدنش از آن حفاظ خارج شده بود. عرق از سر و روی من می بارید. در بیرون رعد و برق زد. نورش به داخل غار پیچید و شرمسار شد از این همه آتش و نور که داخل غار بود. او همچنان از لباسش بیرون می آمد. صدایی از هیمه بلند شد که شراره ها به پرواز در آمدند. در غار، آتش بازی به پا شد. حالا پوست به کناری افتاده بود. خسته بودم و راضی. در کنار من و آتش چمبره زده بود. بوی دود و تازگی باران مخلوط بود که خورشید حجاب از ابر برداشت. نور به داخل غار دمید. پس نور آتش بی رونق گشت. به من نگاهی کرد و سر کلاف از چمبر باز کرد. لباس کهنه اش را کنار من گذاشت و از غار بیرون رفت. رد طلایی از جای عبورش به جا ماند. از فرط خستگی روی زمین دراز کشیدم و به خواب رفتم. سر مشق رویا تونلی بود که در آن به سمت جلو لیز می خوردم. تونل پیچ و تاب می خورد و من پیش می رفتم. در تمام طول سفر به گرده های زرین آغشته بودم .
چشمها را که باز کردم آتش تمام شده بود. اما داخل غار تاریک نبود. نوری از رد او باقی بود و لباس کهنه اش که کورسویی می زد. لباس کهنه اش را داخل کوله گذاشتم و به راه افتادم.
تاریکی هوا اطمینانم را از گام برداشتن باعث نمی شد . نسیم، بازی اش گرفته بود. به هر سو می رفت و بی خبر بر می گشت. صدای چشمه در تاریکی شنیده می شد. جانوران شب زی، ترانه می خواندند. شب عبور داشت و سنگین نبود. صدای خروش رگ هایم را می شنیدم. ستاره ها روی سرم نفس نفس می زدند و شب را کوچ می دادند. کوله ام سبک شده بود. چشمه گلویش را جر می داد و آواز می خواند. کنار چشمه نشستم و صورتم را بردم توی آب که سردیش تیغ کشید به پوستم. دهان باز کردم و حجمی از آب را فرو بردم. چند دانه شن هم پایین رفت. دوباره آب خوردم و نفس کشیدم. پس ایستادم. شهر در زیر پایم بود، لبریز از نور، و آسمان در تصرف ستارگان و اوکه چشم را می زد. حالا به نزدیکی قله رسیده بود. با خودم گفتم امشب قله چراغانی می شود.
One Comment
آرمان خرمک
لذت بردم، واقعا رقصی با کلمات بود، برای منی که به کوه میرم و امواج اونجارو دریافت می کنم ولی نمی تونم بیان شایسته ای ازش داشته باشم، خوندن این داستان کوتاه خیلی لذتبخش بود