یک مُرده به نمایندگی یک زنده
نگاهی به داستان کوتاه «بر بالین مرده» اثر ویلیام ترور
فتح الله بی نیاز
داستان از دیدگاه راوی دانای کل روایت میشود. دو خواهر به نامهای «کتلین» و «نورا» دخترهای میانه سال بی شوهر و بیکاری هستند که وقتی میشنوند کسی در حال مرگ است، بر بالین اش میروند و ضمن خواندن متنهایی از انجیل و گفتن حرفهای قدیسین، به او امید سعادت در این جهان و نوید زندگی در آن جهان میدهند. اما آنها در مورد مردی، دیر دست به کار میشوند؛ زمانی که مرد مرده است و جسدش طبقه ی بالاست. این مرد، لامذهب بود و تا زمانی که زنده بود، هیچ تمایلی به دیدن افراد مذهبی نداشت. به اسب سواری علاقه مند بود و وقتی اسبی را در جادهای برای مسابقه ی سوارکاری آموزش میداد، به بوقهای ماشینهای پشت سرش اعتنا نمیکرد. و «آن قدر که به کشت محصول اش اهمیت میداد، به آدمها اهیمت نمیداد.»
«امیلی» همسر این مرد برای مهمانهایش چای و کیک میآورد و آنها زود با او خودمانی میشوند و جا خوش میکنند و حتا به جای «امیلی» در نوبتهای بعدی چای دم میکنند. ظاهرن این دو زن برای گرفتن اعتراف از مرده و تسلی بخشیدن به او آمده بودند، اما همچنان که گفت وگو پیش میرود، «امیلی» هر از گاهی به گذشته نقب میزند. میگوید آن خانه و چهل و سه هکتار زمین از خالهاش برایش به ارث رسیده بود: «خالهام کس دیگه ای رو نداشت که خونه رو براش ارث بذاره.» اما «امیلی نگفت که اگر خالهاش میدانست خواهر زادهاش با آن مرد ازدواج میکند، نه از خانه خبری بود و نه از زمین.»
حرفهای «کتلین» حسابگرانه است، از «امیلی» میپرسد که برای فروش یا تغییر ملک و خانه برنامهای دارد یا خیر؟ و «نورا» در مقابل بی تفاوتی نسبی «امیلی» از شوهر او یاد میکند: «خدا اونو برد چون دوستش داشت، امیلی.»
همدردی با «امیلی» بی وقفه ادامه پیدا میکند، اما امیلی فکر میکند که اگر قرار بود آن هفت ماهی که شوهرش در حال احتضار بود، این دو زن جا خوش میکردند، چه عذابی را باید تحمل میکرد. مدام از خودش میپرسید: «اینا کی هستن؟» اما در ظاهر حرفهای دیگری از دهان اش خارج میشد: «هر وقت یکی از مزرعه رد میشد، کلمات زشت نثارش میکرد.» شوهر «امیلی» در ظاهر امر هیچ گاه دست به خشونت نزده بود، اما امیلی «اغلب آرزو میکرد او این کار را بکند. معتقد بود خشونت را راحت تر میشود تحمل کرد تا قدرت خشم کلامی را.»
سالن به آن بزرگی با یک لامپ چهل وات روشن میشد. خواهرها از خوبیهای کلیشهای و نخ نمایی حرف میزدند که به همه مردهها نسبت میدادند، اما «امیلی»، چنان که گویی با خود حرف میزد، گفت: «مرد بد قلقی بود. اگه از مردم بپرسین بهتون می گن.» خواهرها نمیتوانستند این حرف را رد کنند. چای شیرین و کیک شان را میخوردند و به او نگاه میکردند. نویسنده باز سر رشته ی کلام را میسپرد به «امیلی» تا منظور پنهانی خود را بیش تر انتقال دهد. «امیلی» گاهی حتا بدون این که کسی چیزی از او پرسیده باشد، به صدا در میآید: «به خاطر خونه باهام ازدواج کرد.» نویسنده توضیح میدهد «نتوانست جلوی خودش را بگیرد و این حرف را نزند.» اما به این توضیح نیازی نبود. در ادامه با همین شیوه میگوید: «امیلی دوباره مجبور شد چیزی بگوید که دل اش نمیخواست: “به خاطر چل هکتار زمین باهام ازدواج کرد. من یه دختر پروتستان بودم که کسی محلم نمی ذاشت تا این که او پیداش شد و سعی کرد دلمو به دست بیاره. من هم فکر کردم چه کار رمانتیکی. خودش هم این طور فکر میکرد.” کتلین او را دلداری داد.» اما «امیلی» آن قدر دل اش پر بود که بی توجه به او ادامه داد: «من احمق بودم و آدم احمق چوب حماقت اش را می خوره. حریص بودم ببینم ازدواج چه جور چیزی یه و آدم چوب حریص بودن اش رو هم می خوره.» گویا شوهرش برای گرفتن وام، بخش عمده ی زمین را از او گرفته بود. «نورا» و خواهرش با چرب زبانی، مانند موجودات حقیری که سهم چندانی نمیخواهند و به چای و کیک و مربا قناعت میکنند، زبان به چاپلوسی میگشایند. از خانهاش تعریف میکنند و میگویند هر وقت غصه دار است برود سراغ آنها. اما «امیلی»، این موجود له شده و تباه شده که احساس باخت میکند، با این حرفها آرام نمیگیرد و پنهانیهای خودش را بیرون میریزد: «براش مهم نبود حقیقت چه طوری رو می شه. گفتن یا نگفتنش هم براش مهم نبود. مثلن نمیگفت من یه زن به درد نخورم اما می تونستی اینو توی چشماش بخونی. اگه اصطبل رو جارو میکردم، میگفت فایده ش چیه. بشقاب غذا رو دست نزده میزد کنار.»
حرفها، پیش برنده ی داستان اند و اگر «امیلی» را شخص قابل اعتمادی بدانیم، پی میبریم که او با این حرفها، هم خود را برای خواننده بر میسازد و هم شوهرش را. در عین حال داستان را میتوان گفتار محور دانست. نویسنده با استفاده از گسست زمان، به نقل و توصیف هم، رو میآورد. با چند جمله روحیه ی تخریب شده ی این زن سرخورده را باز آفرینی میکند: «خانه تمیز نبود. سالها بود که تمیز نشده بود. امیلی دیگر دل و دماغ رسیدگی به خانه را نداشت. حوصله ی خودش را هم نداشت، و حوصله ی رادیویی را که کار نمیکرد، حوصله ی دوچرخهاش را با آن لاستیکهای پنجر. این مهمانها حتمن متوجه شده بودند که پشههای تابستانی هنوز جارو نشده اند. حتمن فهمیده بودند که هیچ جا گردگیری نشده است.»
کیک مدام بریده میشود و دو خواهر چای مینوشند. نویسنده با حرفی که روی زبان «نورا» میگذارد، نشان میدهد که او تجربهای در رابطه با جنس مخالف و بهتر گفته شود، عشق ندارد. میگوید: «عجیبه، با این اوضاع، تو چه طوری نذاشتی بری امیلی… البته نمی خوام بگم که باید میرفتی.»
«امیلی» متوجه ی سوال او شد اما جواب اش را نداد. «نمیدانست چرا نرفته. به گذشته هم که نگاه میکرد، نمیفهمید چرا این کار را نکرده. اما یادش افتاد هر وقت که فکر رفتن از آن خانه به سرش میزد، از خودش میپرسید به کجا برود.»
این داستان ترکیبی از برش طولی و عرضی است. طول زمان گفت وگو هشت سال است؛ از هفت و نیم غروب تا سه و نیم صبح که بیست و سه زندگی مشترک و بیست و هشت سال آشنایی امیلی و شوهرش را در برمی گیرد. بیش تر هم امیلی حرف میزند و خواننده میفهمد که آن مردهای که نیاز به تسلی خاطر و همدردی و همدلی داشت، این زن بود نه شوهر متوفایش که به مزرعه و اسبها و سگهایش میرسید و از زندگیاش لذت میبرد.
خواهرها موقع بازگشت به خانهشان، به این زن فکر میکنند و از او حرف میزنند و بار ویلیام ترور، چیزی را که خواننده به خوبی درک کرده است، از زبان یکی از شخصیتها یادآور میشود. «نورا» میگوید: «من که میگم مرده همینی بود که ما پیشش بودیم.»
زن و شوهر بیست و هشت سال با هم آشنا بودند و بیست و سه سال از زندگیشان میگذشت. تمام داستان در نوزده صفحه روایت میشود. این تعداد صفحه به خوبی رابطه ی یک زوج را پیش روی خواننده میگذارد. حضور خواهرهای انجیل به دست، فقط بهانهای است برای روایت. یک روایت کاملن اعترافی و تا حدی دو سویه؛ چون امیلی بعضی جاها خودش را هم محکوم میکند و حتا در دفاع از شوهرش میگوید: «نمی خوام شماها فکر کنین که من شوهرم رو دوست نداشتم.»
درست است که طبق متن، کتلین و نورا از شنیدن این حرف جا خوردند، اما امیلی به حرف خود اطمینان داشت. حتا فکر میکرد «چه طور ممکن است این دو زن مجرد حرفهایش را بفهمند؛ حتا اگر نه غمی در کار باشد و نه ماتمی.»
خواننده با موشکافی حرفهای امیلی حتا میتواند چیزی را که سطرهای سفید متن خوانده میشود، نزد خود نجوا کند و میتواند بنویسد که امیلی به رغم تمام آن درد و رنجی که از جانب شوهرش متحمل شده بود، او را دوست داشت. و اگر مرد کمی کوشش به خرج میداد، چه بسا این علاقه تا حد یک عشق پرشور اعتلا پیدا میکرد. مرد عملن اسبها و اسب سواری و پول و مزرعه را بر زن ترجیح میدهد، مرد حتا به گرایش به همنوع بیگانه است، اما زن اش آن قدر اسیر و دلبسته ی او است که حتا تن به خفت میدهد و چشم به دهان او دوخته بود که ببیند چه میگوید. وقتی میگوید شکرهای ریخته شده روی زمین را که با خاکه زغال مخلوط شدهاند دور نریزد، زن باید می فهمید که این مرد، هر چه باشد شوهر خوبی نیست. اما شهامت جدایی را ندارد. شهامت ندارد چون قدرت ندارد. اگر قدرت میداشت، جا و مکان هم میتوانست پیدا کند. قدرت ندارد چون قوانین و بدتر از آنها سنتها مجالی برای قدرت به او ندادهاند. پس مشکل در تمایل عاطفی امیلی نیست. او همین حالا هم از مرگ شوهرش واقعن ناراحت است. حساسیت او در شروع داستان نسبت به سلامتی شوهر، به خوبی گویای این مدعاست. به همین دلیل نمیتوان این داستان را یک متن بسته تلقی کرد.
۵ لایک شده
One Comment
محبوبه میرقدیری
از استاد بی نیاز همیشه آموخته ام. قلمشان سبز باشد و نام شان مانا.