در برزخی که نفس می زنیم
مه آ محقق
.
.
تاریکی از ما رو می گرداند
چنان که روشنایی
ایستاده ایم
جایی که رویای دریا تمام می شود
و نفرین کویر
نفیرکشان دور
.
چه شد
افسانه ی آن کبوتر و
شاخه زیتون
و سرزمینی که نبود
.
کمی درنگ می کنیم
به قدر یک هزاره
با انتظاری گس
که چشم های انتخاب مان را دوخته.
در آسمان
نه خورشید پیداست
نه شب
.
که بود
در افسانه سنگ غلتان
در شیبی
که جنونش تند بود و نفس گیر
کسی که به مقصدی نمی رسید
.
ایستاده ایم
بر لبه ای باریک
و هرچه می نگریم
نه باغ عدن می بینیم
نه چاه ویل
۵ لایک شده