جهانی برای مردم پایین دست
(نگاهی به داستان های کوتاه علی اشرف درویشیان)
روح اله مهدی پورعمرانی
۱ – بگذارید در آغاز این نوشتار، با هم یک قرار بگذاریم. قرار بگذاریم که شما انتظار یک مقاله ی فنّی و آکادمیک را نداشته باشید و من هم سراغ بحث های داغ و فاکت هایی از این و آن نروم . به قول دوستی که می گفت بعضی از منتقدان- گاهی- نخست یک سری نقل قول از بارت و فوکو و یاکوبسن و اشکلوفسکی و دیگران ردیف می کنند و سپس نویسنده ای را کنار این نقل قول ها دراز می کنند و آن قدر نویسنده را می کشند تا همقد فرضیات او شود!
در این نوشتار اگر یک جایی از دستم در رفت و خاطره ای تعریف کردم، یادتان باشد که از قبل با هم قرار گذاشته ایم.
۲– در این نوشتار کوتاه جای آن نیست که به رمان «سال های ابری» بپردازم. زیرا که نگاه کردن به چهار جلد رمان در بوته ی نقد هم فرصت بیشتری می طلبد و هم ممکن است آن گونه که باید و شاید نتوانم حق مطلب را ادا کرده باشم. بنابراین بررسی این رمان را به زمان دیگری وا می گذارم. کم ترین کاری که می توانم در این زمینه انجام دهم، این است که دوستداران داستان و علی اشرف را به خواندن این رمان فرا بخوانم. شاید آن روز که این رمان را بررسی خواهم کرد، به کارمان بیاید.
۳ – علی اشرف را با داستان های کوتاهش بیشتر می پسندم. آبشوران اش را. از این ولایت اش را. درشتی اش را. با چند تا از داستان های علی اشرف هم خاطره دارم. خاطرات خوب که گاهی اشک در چشم هایم می اندازد. دوم یا سوم راهنمایی بودم. تابستان می رفتم زیر دست اوسّا حسن جلالی فعله گی. سید حسن جلالی مردِ سختگیر و با انصافی بود. پنجشنبه ها زودتر تعطیل می کرد و می رفت پیراهن و شلوارش را از روی تنه ی دوچرخه ی غزال اش بر می داشت و می پوشید و دست در جیب می کرد و اسکناس های پنج تومانی و دو تومانی را می شمرد و مزد ما را می داد. بعد می گفت که شنبه زودتر بیدار شویم که دیرمان نشود.
آن روز بیست و چهارتومان پول داشتم. تا به خیابان ایرایی راسته ( خیابان شاه) برسم و از آن جا به سیکاپل بروم، دستم در جیبم بود و انگشت های ناسور شده ام، پول ها را لمس می کرد و حالت خوبی به من دست داده بود. به گاراژ داوودی که رسیدم، چراغ کتابفروشی تازه روشن شده بود. آقای نیک پور با عینک قاب کائوچویی اش نشسته بود و داشت کتاب می خواند. سلام کردم و گفتم: کتاب داستان دارید؟ نگاهم کرد و چند تا کتاب کم ورق آورد روی پیشخوان شیشه ای گذاشت. سرگذشت راسو و بچه های اهرچندتا از کتاب های داریوش عبادالهی بودند. گفتم : از لطیف تنگستانی کتاب می خواستم. گفت: این ها هم کتاب های خوبی هستند ها! من چیزی نگفتم. خودش رفت و از قفسه های پایین، کتابی آورد. دیدم نوشته ی لطیف تلخستانی است. به روی خودم نیاوردم که اسم نویسنده را اشتباه گفته ام. ۲۵ ریال دادم و کتاب را برداشتم و رفتم. توی راه از مغازه حسن یوسف پور هم یک کله قند خریدم و به طرف خانه رفتم. وقتی به خانه رسیدم، کله قند را دادم به ننه. ننه خندید و گفت: پسرم دیگه مرد شده! و اشک مثل جرّقه از چشم هایش پرید بیرون و رویش را برگرداند و خیلی زود با خنده ای دیدنی غم را از دلم رماند.
همان شب نشستم و داستان های کتاب آبشوران را خواندم. اما وقتی در سال ۵۷ داستان «عشق و کاهگل» را در کتاب دیگری ( فصل نان) خواندم، گمان کردم سید حسن جلالی و یا یکی دیگر، زندگی تابستان های کارگری مرا لو داده اند و به دست درویشیان رسیده و او حوادث یکی ازهفته های کارگری مرا نوشته است. انگار درویشیان با من در خانه ای در چاکسر آمل حضور داشت که من گِل آهک ها را در استانبولی می ریختم و روی شانه ام می گذاشتم و با یک دست نردبان چوبیِ لق لقو را می گرفتم واز پله های بالا می رفتم و سیدحسن جلالی استانبولی را از من می گرفت و لابلای سفال ها را ملات می کشید تا باد پاییز و زمستان آن ها را حرکت ندهد. هنوز آن خانه هست با همان سقف سفالی اش و هر چند سالی که از آنجا رد می شوم، خاطرات آن سال ها را در یادم زنده می کند.
۴- داستان های کوتاه درویشیان، همه در زمینه ی زندگی و درد و رنج های مردم معمولی روستا هایی است که او در آن جاها آموزگار بوده است. زندگی بچه هایی است که با شکم گرسنه و کفش های پاره و یک تا پیراهن به مدرسه می آمده اند. زندگی پدرهایی که برای کارکردن به تهران و جنوب می رفته اند و بعد از سه چهارماه به خانه برمی گشته اند. داستان مادربزرگ هایی است که اگر چند دانه نُقل به دست شان می رسید، خودشان نمی خوردند و برای نوه های شان می بردند. و اگر هم یک دانه نُقل را می خوردند، تا غروب، آب نمی نوشیدند تا مبادا شیرینی نقل از بین برود! اصلا – شاید- داستان دوران کودکی خود او بوده اند و هستند. در این جا نمی خواهم همه ی داستان های درویشیان را بررسی کنم و یا یک جمع بندی از داستان هایش داشته باشم، بلکه قصد دارم یکی از داستان های کوتاهش را بازخوانی کنم. و آن، داستانِ « هَتاو» است. هتاو همان آفتاب است. داستان دختر بچه ای است در یکی از روستاهای غرب کشور که در سنّ کودکی به ازدواج اجباری تن داده و در نخستین ارتباط جنسی، جان داده است. هتاو، نمونه ای از صدها و هزاران کودکی است که در شهرها و روستاها و بیشتر از هرجای دیگری در روستاهای کردستان و ایلام و کرمانشاه قربانی فقرمی شوند. در این نوشتار کوتاه می خواهم از دو جنبه به این داستان بپردازم. نخست از جنبه ی حقوق انسانی و اجتماعی و دو دیگر از جنبه ی سبک و هنر داستان نویسی. اما تا جایی که به حقوق انسانی بر می گردد، این داستان در حقیقت یک نوع تراژدی نوین است. تراژدی است زیرا خواننده در می ماند که برای کدام کس باید اندوهگین باشد؟ راستی برای چه کسی باید گریست؟ برای هتاو و یا برای مادر هتاو که با یک بیماری کوچک مُرد؟ برای براخص – پدر هتاو- و یا برای مادربزرگ؟ برای ویس مراد- پدر داماد!- و یا برای خداداد که در کمالِ بی مهری و خشونت، داغ هتاو بر دلش ماندو دیوانه شد و سر به کوه زد و دیگر هم کسی او را ندید؟ اما مثل این که باید جلوتر رفت و برای همه ی دخترکان و زنان گریست. دخترکانی که کودکی نمی کنند. بازی نمی کنند. شادی نمی کنند. تفریح نمی کنند . زندگی نمی کنند. کودکی و نوجوانی شان را دور می زنند و به دوران زنانگی و مادری پرتاب می شوند. باید برای زنانی گریست که جز دادن خدمات جنسی و تولید بچه و کودک پروری و کار و خانه داری و خانه مانی و کتک خوردن و دم برنیاوردن و پیر شدن و مردن، حق دیگری ندارند.
درویشیان در این داستان، بدون آن که بخواهد شعار بدهد، با یک قلم درچند جبهه جنگیده است. در جبهه ی مبارزه با کودک آزاری؛ هتاو ۸ یا ۱۰ ساله است و خداداد دو سال است که از سربازی برگشته است. ویس مراد قول داده که نگذارد پسرش تا دوسال دیگر دست به هتاو بزند!
[ براخاص که قیافه ی گرفته ای داشت رو کرد به ویس مراد و گفت: در صورتی راضی می شم که روی قرآن انگشت بذاری که تا بزرگ نشده، دست به او نزنین!
ویس مراد، مِنّ و مِنّ کرد و گفت: قبول دارم باشه. عیبی نداره، مثل دختر خودم بزرگش می کنم. هر وقت تو اجازه دادی، عروسش می کنیم. ( از دارا، تا ندارد- درویشیان. علی اشرف- نشر اشاره- ص ۴۷ ) ]
و هنوز شش ماه از رفتن هتاو به خانه ی ویس مراد نمی گذرد که ویس مراد، پسرش را سرزنش می کند که چرا دست به هتاو نزده است! استدلال ویس مراد این است که مردم فکر می کنند که خداداد، مرد نیست.
[ خداداد پرید و هتاو را گرفت و همان جا بردش. جیغ های هتاو شدیدتر شد. بعد مثل این که او را سوزانده باشند؛ فریادی از بند دل کشید و دیگر صدایی نیامد. . . ( از دادرا ، تا ندارد- درویشیان . علی اشرف – نشر اشاره – ص۵۰ )]
و آن قدر خون ازش رفت که مُرد.
در این داستان تراژیک، هم هتاو کشته شد و هم خداداد براثر فشارهای روحی وارد شده، حالت جنون به او دست داده و سر به کوه و بیابان گذاشت و ناپدید شد.
در جبهه ی مبارزه با زن آزاری، در این داستان و در داستان های دیگرش هم زندگی مشقت بار و ستم زده ی زنانِ روستایی را به تصویر می کشد. ستم مضاعفی را که زنان – انگار – آن را به عنوان سرنوشت محتوم پذیرفته اند و چاره ای ندارند که با آن بسوزند و بسازند. هم کارهای خانه را انجام دهند و هم در خانه و بیرون از خانه، کار کنند. کارهایی مانند کِلاش دوزی.
[ یادش می آمد که همیشه مادرش آن گوشه ی اتاق توی تاریکی کز می کرد و کلاش می چید . . . ( همان جا- ص ۴۴ ]
[ زمستان ها کلاش می چیدند و تابستان ها با مادربزرگ می رفتند در بیابان و کنگرهای خشک شده را با دست جمع می کردند و می آوردند. . . کنگرهای خشک را گاودارها می خریدند. ( همان جا- ص۴۵) ]
درویشیان در این داستان و هم در داستان های دیگرش، کوشید تا جهل و خرافات را به گونه ای نشان دهد که اگر خواننده کمر به مبارزه با آن ها نمی بندد، لااقل ازنادانی و خرافات بدش بیاید. درویشیان در مقام یک داستان نویس، نشان می دهد که آنچه نادانی و خرافات را دامنگیرِ مردم می کند، فقر و تنگدستی است. آدم های تنگدست که از فقر و گرسنگی و برهنگی می ترسند، به چیزهایی پناه می برند که در اصل وجود ندارد. در همین داستان هتاو گوشه هایی از پندارهای نادرست و ترس و واهمه و افسون و ورد و جادو وجود دارد. هر چند که ممکن است با زاد و زیست مردمان گره خورده باشد و گاهی به نظر برسد که هیچ ضرری هم ندارند. مادربزرگ از این باورها برای شرایط متفاوتی استفاده می کند. یک وقت برای زود خوابیدن:
[. . . آی متکّا ! دین و گناهِ سه راهدار( دزد) و سه جاهدار( ثروتمند) و سه گمرکچی به گردنت اگر زود خوابمان نکنی ! ( همان جا- ص ۴۳ ) ]
و زمانی هم برای زود بیدار شدن:
[ . . . آی متکا ! دین و گناه سه راهدار و سه جاهدار و سه گمرکچی به گردنت اگر صُب زود بیدارمان نکنی ! ( همان جا- ص۴۲ ]
و یا انگشت گذاشتن روی قرآن و قسم خوردن که تا هتاو به سن رشد نرسیده، دست به او نزنند ولی بعد از شش ماه پدر داماد، پسرش را زیر فشار قرار می دهد که باید کار دخترک را یکسره کند زیرا مردم حرف در می آورند!
[ تف به غیرتت ! مردم پشت سر ما حرف می زنن. لابد مرد نیستی ! ( همان جا- ص ۵۰ ) ]
و گاهی هم به قول و قرار و قسم پایبند نیستند زیرا آنچه که انجام می شود، ریشه در مادیت دارد نه در معنویت:
[ خداداد در حالی که گوش هایش سرخ شده بود، گفت: « آخه قسم خوردیم، مگه می شه؟ »
و ویس مراد با غرولند گفت: « قسم سرته بخوره، قسم گذشت و رفت . . . » . ( همان جا – صص ۴۹- ۵۰ ) ]
۵ – هنر نوشتن
درویشیان، داستان نویس است یا نظریه پردازِ ادبی و یا تحلیل گرِ مسایل سیاسی و اجتماعی؟ چرا با توجه به شرایط سیاسی و اجتماعیِ دوران نوجوانی و جوانیِ درویشیان و جوِ غالب روشنفکری آن زمان که بیشتر به سمت جنبش های رهایی بخش و جنگ مسلحانه و چریکی گرایش داشت، او جذب سازمان های چریکی نشد و نوشتن را انتخاب کرد؟
شاید یکی از مهم ترین و اصلی ترین دلیل انتخاب درویشیان، آشنایی با صمدبهرنگی و علاقه به کارهای صمد بود که درویشیان را از پیوستن به جریانات چریکی باز می داشت. برای همین بود که او از قول خسرو گلسرخی می گفت که من چریک فرهنگی هستم.
و به این ترتیب بود که نوشتن را برگزید و کوشید مانند صمد بهرنگی بنویسد. او هم نخست برای کودکان و نوجوانان نوشت. از زندگی کودکان و نوجوانان روستاهای فقرزده که دچار بیماری و بی سوادی و گرسنگی و خرافات بودند نوشت. او حتی مانند بهرنگی، فرهنگ و آداب و ضرب المثل ها و افسانه ها و ترانه ها و بازی های محلیِ کردها و بعدها فرهنگ بزرگ افسانه های ایران را گردآوری کرد که امروز یکی از گنجینه های مکتوب در این زمینه است.
درویشیان اما تکیه ی اصلی اش را روی نوشتن داستان برای تنگدستان و اقشار محروم گذاشت. در تمام داستان هایش کوشید تابلویی از زیستمان زحمتکشان و تهیدستان را به نمایش بگذارد. اگرچه در بسیاری از داستان هایش، – چنان که مثلا در داستان های ساعدی و یا چوبک آمده است – حرکت اعتراضی مردم را نمی بینیم، ولی تصویری دقیق و دردناک از ستمی که بر مردم می رود، در بیشتر داستان هایش دیده می شود که خشم و نفرت را بر می انگیزد. اگر صمد بهرنگی در داستانِ «اولدوز و عروسک سخنگو» و «اولدوزو کلاغ ها» از دست آزار و اذیت های نامادریاش! با عروسکش درد دل می کند و یا با کلاغ حرف می زند و با این ساخت، اندکی از واقع گرایی دور می شود و به تخیل و سمبولیسم نزدیک می شود، درویشیان می کوشد از عناصر واقعی زندگی و شخصیت های انسانی برای روایت داستان هایش استفاده کند. او در همین داستانِ هتاو، که شخصیت اصلی اش ( هتاو) کودکی در سن و سال اولدوز است، به تخیل پناه نمی برد و یکراست از عناصر واقعی و دم دست و مادیِ زندگی در روستاهای فقرزده بهره می برد و نمی خواهد شخصیتِ داستانش را به دست خیال – هر چند کودکانه و باورپذیر- بسپارد. هتاو پابه پای مادربزرگ، با کار در خانه و در مزرعه دست و پنجه نرم می کند و حتی تراژیک ترین بخش زندگی را که ازدواج اجباری کودکان است ، از نزدیک تجربه می کند و جان بر سر این خشونت تحمیلی، می بازد.
درویشیان در داستان هتاو، با همان سبکِ روایی اش می کوشد هنرِ یک داستان نویسِ متعهد به انسانیت را به شکل های گوناگون نشان بدهد:
الف) نشان دادن نفوذ تکنولوژی و سرمایه داری:
۱- ترکیدن تایرِ کمباین ناصرخان که بادش دو تا گوسفند را کشته بود.
۲– آمریکایی ها داشتند زمین های اطراف دهکده را برای نفت سوراخ سوراخ می کردند.
همان کاری که جلال آل احمد دربرخی از داستان هایش و به ویژه در رمان« نفرین زمین» کرده بود و یا غلامحسین ساعدی در بعضی از داستان ها و نمایشنامه هایش نشان داده بود. اما درویشیان در این داستان فقط گذرا و کُد وار از زبان براخاص- پدر هتاو- بیان می کند و به سرعت از آن رد می شود.
ب) نشان دادنِ فقر با عملِ داستانی
۱- در تمام داستان های درویشیان، فقر به عنوان خمیرمایه ی اصلی وجود دارد. در بسیاری از داستان ها، او فقر را توصیف می کند، به تصویر می کشد و این کار را به دو صورت یعنی با توضیح و روایت و با عملِ داستانیِ شخصیت ها انجام می دهد. در داستان هتاو، تصویری از فقر در رفتار و گفتارِ مادربزرگ رقم می خورد که بسیارجالب و یادکردنی است:
[ هتاو یاد آن وقت ها افتاد که مادربزرگ برایش از عروسی نُقل می آورد. مادربزرگ خودش نمی خورد. وقتی هم می خورد، تا شب آب نمی خورد. می گفت: « وقتی آدم چیز خوب می خورَد، نباید روش آب بخوره تا مزه ش خیلی بمانه تو دهن !». (همان جا- ص۴۹ ) ]
۲- کلاش بافی و کنگر های خشک جمع کردن برای فروختن به گاودارها و . . . تصویری واقعی و مستقیم از فقرِ دامنگیری است که خانواده ی هتاو یکی از اسیرانِ این غولِ بی شاخ و دُم است.
ت) فقر اقراری از زبانِ داستان نویس و یکی از شخصیت ها:
۱- براخاص از ته دل راضی نبود، ولی فکر می کرد می دید باید قبول کند. یک نان خور کم می شد و قرضش را هم می داد و سر و کارش با ژاندارم ها نمی افتاد. ( همان جا – ص ۴۷ )
۲ – مادر بزرگ با شیونی که در گوش همه ی کوچه ها دوید، فریاد زد: « شدی فدای یک لقمه نان. شدی فدای یک لقمه نان !» ( همان جا- ص ۵۲ )
پ) هنر زبانی و ساخت های استعاری:
پیش از آن که به مبحث پایانیِ این نوشتار بپردازم و بگویم که درویشیان فقط رئالیسم خشک و مکانیکی بلد نبود و ننوشته است، به تصویرِ پایانیِ داستان هتاو نگاه می اندازیم که درویشیان نشان داد که زبان کنایه و استعاره و زیبایی ها و آرایه های زبان را به درستی می شناسد و در اینجا برای آن که غیرمستقیم بگوید، تصویری زیبا از کارکرد زبان را به نمایش می گذارد:
[ باد می وزید و دهکده به سر و روی خودش خاک می ریخت. دیوارهای ده که وصله های تازه ای از کاهگل داشتند، ساکت زیر آفتاب ایستاده بودند. ( همان جا- ص ۵۲ ) ]
درویشیان با این گزاره ی پایانی، تنها براخاص و ویس مراد و خداداد و مادربزرگ را در کشته شدنِ هتاو مقصر و سوگوار نمی داند؛ روستا و بلکه کلّ روستاها و جغرافیایِ این فرهنگ خشنِ کودک آزاری و زن ستیزی را زیر سوال می برد.
۶ – سبکِ نوشتن
از سال ها پیش و به ویژه پس از درگذشت علی اشرف درویشیان در باره ی سبک او بعضی از نویسندگان و منتقدان، درویشیان را گورکی ایران نامیده اند و حتی بعضی ها دوست دارند او را شولوخوف ایران و بر این اساس، سبک او را رئالیسم سوسیالیستی !بنامند. در این نوشتار کوتاه، فرصت نیست تا دلایلی بیاورم و گفته های این دسته از منتقدان و نویسندگان را در ترازوی نقد بگذارم و رد کنم. اما در این که درویشیان واقگرایانه داستان می نوشت، تردیدی نیست. اما من در این جا همین قدر می گویم که علی اشرف درویشیان نوعی رئالیسم نو را برای به تصویرکشیدنِ جهان داستان هایش که در حقیقت عکس برگردان دنیای واقعیِ زمانه اش هستند، به خدمت گرفته است.
درویشیان برای آن که بتواند آدم هایش را به طرز واقعی به داستان هایش وارد کند، واقعگرایی را برگزیده است و نیز برای آن که واقعیت ها را همانگونه که هستند به کار نگیرد و بتواند حرف های خودش را هم به خورد داستان ها بدهد، نه از رئالیسم اجتماعیِ خشک و مکانیکی و شق و رق و نه از رئلیسم اجتماعی از نوع ژدانفی و سفارشی اش که متاسفانه به نام رئالیسم سوسیالیستی معروف شده است و کمتر نوآوری یی در آن به چشم می خورد. بلکه شکل نویی از رئالیسم که مستندگونه و شعاری نباشد و می توان این سبک را رئالیسم نو نامید. اما راستش را بگویم این نگاه چندان مرا راضی نکرد. نگاهی که از چندسال پیش تاکنون با من بوده است. تا اینکه دیروز در گفتگو با یکی از منتقدان داستان که سال ها در کنار درویشیان قلم زده است( رضا خندان مهابادی) نکته ی خوبی شنیدم، و آن هم این بود که رئالیسم درویشیان، به نوعی رئالیسم عاطفی است. یعنی درویشیان سوژه ها را از جامعه می گیرد و آن را به کارگاه ذهنش می برد و با ملات عاطفه ی خود درهم می آمیزد و شکلی از روایت می آفریند که مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد .هرچند که سبکی به این نام ثبت نشده است ، ولی می شود روی این نظر مکث کرد.
شاید برای همین است که وقتی داستان های درویشیان را می خوانم، از لحاظ عاطفی مرا درگیر می کند و گاهی اشکم سرازیر می شود. داستان هایی مانندِ ندارد، سه خم خسروی ، هندوانه ی گرم، هتاو و داستان های دیگر. حتی بخش های زیادی از رمان «سال های ابری» اش .
هنوز برای این گونه از رئالیسم، هیچگونه تعریفی ارایه نشده است ولی یادمان باشد که درویشیان برای مردم تهیدست و خانواده های کارگری و بچه های پایین جامعه نوشت اما خوانندگانش را خط کشی نکرد و دلش می خواست همه، داستان هایش را بخوانند.