بی شمار منم
.
.
هم رانده از وطن
منم
هم غاصب این تن
منم
یک دست خنجر و
دست دیگر
سرِ بریده ای که منم
از زخم هایم خون می رود و
در خونم
زخم های بی شمار می دود
نه از دام گزیری
نه از دانه گریزی
مرغی
که سر به هوا می دهد
منم
.
مه آ محقق
۱۳ لایک شده
2 Comments
غلامرضا منجزی
سلام
عالی است مه آ. مثل همیشه شعری درگیر و سرشار از وجودی که می خواهد جهان را به قواره ی خود ببرد. شعر این بار با قافیه ای تشخص یافته که بوی حماسه و شهادت می دهد. شهادتی در خود و برای خود . شعرت را دوست داشتم و امیدوارم که سالهای سال سبز بنویسی و قدبرافرازی
مه آ محقق
با درود
و سپاس از توجه همیشگی شما