اعترافات یک همزاد خبیث
بهمن نمازی
سعیده هنوز دست هایش را تکان می دهد. هنوز صورتش محو می شود. هنوز یک دماغ مضحک گرد دارد. هنوز موهایش مشکی است. هنوز چشم های درشتی دارد و دور چشم هایش را قرمز رنگ زده است. دو حفره تنگ قرمز که به زور آن ها را باز نگه می دارد و با آن ها فقط چیزهای کوچک دم دست را می بیند. خود من هم درست نمی بینم. می دانم خانه کوچکی داشت. اسباب و اثاث آن نامنظم چیده شده بود. در آن خانه اتاق کوچکی داشت. لوازم بچه در آن چیده شده بود، تختی که بالای آن ستاره های رنگی قرمز و آبی چرخ می زدند. عروسک های کوچک رنگی دست به دست هم داده بودند. کمد کوچک قرمزی آنجا بود پر از لباس های قرمز. کاغذ دیواری های قرمزی داشت پر از نقش های کوچک قرمز، دایره ها، لوزی و شش ضلعی همه دور هم می چرخیدند. سعیده میان این همه چیزهای کوچک قرمز به بچه کوچک قرمزی فکر می کرد که می باید دست های کوچک قرمزش را به سوی ستاره های کوچک قرمز دراز کند و بخندد…
ناصر از یک دست فروشی کتاب های قدیمی می خرید. همیشه کتابی انتخاب می کرد که تیترش با درس هایی.. شروع می شد. می توانست این درس ها راجع به هر چیزی باشد چون روی جلد کتاب مغشوش بود و دست فروش همیشه اصرار می کرد که کتابی با جلد سیاه بخرد و او با وجود اینکه کتاب به زبانی بیگانه بود آن را می خرید. بوی کاغذ کاهی آزارش می داد. گذشت زمان آزارش می داد. آینده آزارش می داد. برای او همه چیز درگذشته بود. حالا که فکر می کنم می بینم از همان روزها درگذشته بود. البته مطالب همه این کتاب ها فاقد اعتبارند با وجود این ناصر آن ها را در کیفش می گذاشت تا با عجله خودش را به شیفت دوم کارش برساند. اسم شیفت دوم کارش را گذاشته بود «وضعیت پیچیده»، این وضعیتی بود که هیچوقت آن را نمی فهمید. او هر روز باید در آن واحد حرف دو نفر را گوش می کرد که یکی در مورد اقتصاد بحث می کرد و آن دیگری اندر حالات مرگ سخن می گفت. یکی می گفت منظور ما از اقتصاد پر کردن جیب خودمان نیست و بعد هر دو با هم با این مضمون شروع به صحبت می کردند که ما زندگی را به آن پایه از تعهد و مسئولیت نسبت به هم نرسانده ایم که مرگ در کنار آن معنایی پیدا کند در حالیکه از طریق حضور مرگ هست که می شود فهمید با توجه به نیازهای ما اگر کسی پول پارو کند و یا لیموزین بخرد هدرش نداده است بلکه به درک معنای هستی رسیده است و منظور تنها درک آن معناست. ناصر نمی خواست معنای هستی را درک کند. بین ساعت هشت تا نه شب با مقداری پول خرد به خانه بر می گشت و به این نتیجه رسیده بود که این سخنرانی عجیب در ارتباط با وضعیت پیچیده جهان های متضاد است و تاثیر آن ها را بر هم البته کوچک نمی دید. ناصر می گفت دو جهان، همزمان با هم عربده می کشند و طبیعی است که همه چیز در بی نظمی و اغتشاش حرکت می کند. ناصر برای همه چیز توضیحی داشت.
و من همزاد نادیدنی او روی بام خانه اجاره ای شان بین خطوط گم شده ام. مترم را در دست فشار میدهم و انگشت هایم تیر می کشند. متر را باز می کنم و عرض بام را متر می کنم. امروز سیصد متر است. هنوز صبح نشده خورشید غروب می کند. هر شب باران می آید نه برای آن که به زمین برسد فقط خط من را پاک می کند. با این همه می دانم حقیقت چند متر و دروغ چند هزار متر است. می دانم اینجا باید زندگی کنند. دست مایه های حقیقی را رواج بدهند. دربانک هایی حقیقی پس انداز کنند تا به آرزوی بزرگ دوازده متر برای هر نفر برسند. این فضا خیلی کوچک است. حجمی که برای کسی قابل درک نیست. نه مثل حجم دریا که همیشه می غرد و یا آبی که بی انتهاست. در حجم چیزی ام که سرجایش نیست و همزاد نادیدنی آن هیچکسی ام که پیدایش نیست. همیشه باید فکر کنم کجا هستم. دوست دارم از بام این ساختمان پایین بیایم اما پله ها را نمی بینم. اگر از در ورودی این ساختمان می شد تو آمد، خب، حالا من از در خروجی آن بیرون می رفتم. ناصر در طبقه سوم اینجا ساکن بود. همه او را می دیدند. می توانست با همه دست بدهد. می توانست خواب ببیند و من همیشه درگوشه رویای او ایستاده بودم. او همیشه در اتاقیست که رو به پشت بام نیست، رو به حیاط است. پنجره بزرگی دارد. یک گلدان از سقف اش آویزان است. میز کوچک چوبی گوشه دیوار است و او می خواهد به اتاق برود اما در را که باز می کند دوباره می بیند که در رو به دیوار است.
ناصر در شیفت اول کارش تا وقت ناهار دوازده بار دور اداره می چرخید و می چرخاند تا برسد به در اصلی و در اصلی از دالان باریکی می گذشت که او را به شیفت دوم می رساند.
دیروز با کمال تعجب بچه را دیدم مثل این که پسر بود و خیلی هم قشنگ. خودم بچه را بیرون بردم. چند جای مختلف رفتیم. یکی شبیه فروشگاه لوازم یدکی بود. قعطات یدکی مربوط به قطار می فروختند. همه را خریدم همراه با یک دستورالعمل برای مونتاژ قطار و همه این ها روی بام بود. بچه به این کوچکی هم روی بام آمد. فکر کنم همزاد پدرش را شناخت. توی قنداقش آبونه یک نشریه دانشگاهی را پیدا کردم. این دانشگاه نشریه اش را به اسم خودش آبونه کرده بود. من برگه را برداشتم و بچه محو شد. حالا مطمئنم نشریه دانشگاه به دانشگاه می رسد و بچه هم لابد پیش مادرش پرواز کرده است.
ناصر مدام به هزینه زایمان سعیده فکر می کرد. ناصر مدام به کرایه طبقه سوم خانه فکر می کرد. ناصر نفس تنگی داشت. هر شب سه نوبت و در هر نوبت سه دقیقه در فضای نفس تنگی، نفس می کشید و بعد می توانست بخوابد.
سعیده اما زود خوابش می برد. صبح هم خیلی زود از خواب بیدار می شد. دو ساعت طول می کشید تا به محل کارش برسد و دو ساعت هم طول می کشید تا از محل کارش برگردد. سعیده اپراتور کامپیوتر بود. انگشت هایش درد می کرد. پاهایش درد می کرد. پوکِ پوک و توخالی بین روزها راه می رفت و اینقدر زود پوکی استخوان گرفته بود که من اینجا بالای برج خنده ام می گرفت. اما ناصر هیچوقت نخندید. ناصر صبح ها دوست نداشت که از خواب بیدار شود. می خواست همیشه خواب باشد و با من به اینطرف و آنطرف برود. نمی خواست چشم هایش را باز کند. نمی خواست سایه بلند چیزها را ببیند. همه چیز را می دانست. شب ها آرام خودش را به آشپزخانه می رساند. پنجره را باز می کرد و رو به ساختمان های بلند مقابل سیگار می کشید. دودش به حلقومم می رفت و خسته ام می کرد.
قطار که می خواست حرکت کند من یکی از قطعات یدکی آن را جدا کردم . فردا نمی توانند کسی را پیدا کنند که آن را راه بیندازد چون جمعه است. من از روی بام، این قطار را روی خط متوقف کردم. روی خط جایی بین نیمکره راست و نیمکره چپ مغز ناصر است، جایی که به محض اینکه دنیا می آیی جنسیتت را اعلام می کنند و می گویند کدام ور خط هستی آنوقت همه می فهمند بچه پسر یا دختر است. این محدوده ایست که وسط اش ریل قطار را کشیده اند، همان قطاری که متوقف کردم.
حالا ناصر و سعیده نمی توانند برای بچه لباس بخرند. نمی توانند بفهمند پسر یا دختر است. حالا بچه نمی تواند دست های کوچک قرمزش را به طرف ستاره های قرمز دراز کند. حالا دیگر دودی به گلوی کسی نمی رود. سیگار روشن و ناصر را در تاریکی شب پیچ و تاب دادم.
سعیده از صبح زود دلش شور می زد و آن شب که از نیمه کابوس همیشگی اش از خواب پرید ناصر را صدا زد. از رختخواب بیرون پرید. چراغ روشن آشپزخانه را دید. پرده را دید که باد آن را این سو و آن سو می برد. آن را کنار زد. ناصر را کف خیابان دید و خواست که آنجا باشد. بچه هیچوقت گریه نکرد.
سعیده اما هنوز دست هایش را تکان می دهد. هنوز صورتش محو می شود. هنوز یک دماغ مضحک گرد دارد. هنوز موهایش مشکی است. هنوز چشم های درشتی دارد و ….
۲۴ لایک شده
One Comment
جهانگیر
صرف نظر از هدفمند بودن مضمونی داستان که به مذاق من خوش نمی آد و در موارد دیگر هم هست و به نظر من قابل چشم پوشی هم نیست. شیوه آشنایی زدایی این داستان بسیار در خشان است.