خوانش رمان غلامان نوشته ی صدرالدین عینی به عنوان رمان تاریخی
(تهران: انتشارات آروَن، ۱۳۹۷)
جواد اسحاقیان
“صدرالدّین عَینی” شاعر، رمان نویس و بنیانگذار ادبیات داستانی تاجیک در سال ۱۲۵۶ خورشیدی در روستای “ساکتَری” واقع در امیرنشین “بخارا” از شهرهای کنونی “ازبکستان” در آسیای میانه زاده شد و در سال ۱۳۳۳ در “دوشنبه” پایتخت “تاجیکستان” در گذشته است. او با توجه به این که تمام عمر خود را در جمهوری امروز “ازبکستان” گذرانده است، آثار خود را به دو زبان فارسی و ازبکی می نوشت که نشان دهنده ی علایق فرهنگی و تاریخی او نسبت به سرزمین نیاکان به ویژه پدر شعر فارسی “رودکی سمرقندی” و هویت خراسان کهن ایران زمین او است. “سمرقند” و بخارا” از جمله ی شهرهای جمهوری “ازبکستان” است اما بخش قابل اعتنایی از جمعیت فارسی زبان “تاجیکستان” در این دو شهر زندگی میکنند که هیچ گاه نخواسته اند هویت زبانی، فرهنگی و تاریخی خود را از یاد ببرند. صِرف نوشتن رمان “غلامان” (یک بار در ۱۹۳۴ به زبان ازبکی و بار دوم به زبان تاجیکی در ۱۹۳۵) نشان دهنده ی حساسیّت زبانی و فرهنگی او به عنوان بنیانگذار ادبیات داستانی تاجیک در کشور “ازبکستان” است. “بخارا” پایتخت “سامانیان” در سده های سوم و چهارم بوده و از سال ۱۸۶۸ به بعد امرای این امیرنشین، تابع روسیه شدند.
رمان “غلامان” اثری تاریخی است و زندگی سه نسل مردم زحمتکش را در یک دوره ی صد و اندی ساله ( از ۱۸۲۵ تا ۱۹۳۳م.) در بر میگیرد. مطابق آماری که “محمدجان شَکوری بخارائی” محقق برجسته ی تاجیک استخراج کرده، در این رمان، چهارصد شخصیت هست و رمان با توضیحات و مقدمه ها و فرهنگ نامه اش ۷۵۰ صفحه دارد. دکتر “مصطفی باباخانی” مصحّح و ویراستار این رمان، در مقدمه ی این کتاب می نویسد:
” رمان “غلامان” بیشتر در باره ی غلامان است و با اسارت گروهی آدم روستایی بیگناه و بی سلاح به دست گروهی از ترکمانان دزد و راهزن و فروخته شدنشان در بازارهای “بخارا” به غلامی، کنیزی و بردگی افتادن آنها آغاز می شود. صدرالدین عینی با آمدن انقلاب سوسیالیستی در وطنش بخارا، به یکی از موضوعات ریشه دار تاریخی سرزمینش مراجعت نموده، بُرهه ای از آن تاریخ را – که خود شاهد و ناظر آن بوده است – روایت کرده است. “عینی” – چنان که در “یادداشتها” ی خود نقل کرده – در روستای زادگاهش برخی از این غلامان را از نزدیک می شناخته؛ حتی یکی از شخصیت های اصلی این رمان “ایرگش” با برادر خودش “محی الدین خوجه” همسال و برادر رضاعی بوده؛ یعنی “گلثوم” مادرِ “ایرگش” برادرش را شیر داده بوده است. “عینی” سرگذشت این غلامان را از “بابا غلام” پدرِ “ایرگش” با تفصیل تمام شنیده بوده و در نوشتن رمانش به کار گرفته است ” (عینی، ۱۳۹۷، ۸).
از یک اشاره ی پروفسور “خدایی شریف زاده” استاد همین مصحح رمان، چنین بر می آید که جدّ آقای دکتر “احمدعلی رجائی بخارایی” استاد برجسته ی “دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد” (“دانشگاه فردوسی” کنونی) یکی از همین اسیرانی بوده که در “مشهد” به دست ترکمانان به اسارت گرفته شده و در “بخارا” به فروش رفته است (۷). بر
حسب اتفاق، این شخصیت، استاد خود من در آخرین سالهای دهه ی ۱۳۴۰ بوده و بر من و دیگر دانشجویانش سخت اثر نهاده است. این استاد آزاده و فرهیخته، کتابی هم به نام “لهجه ی بخارایی” دارند که در مقدمه ی آن، به اسارت پدربزرگ خود اشاره کرده، نوشته اند:
” خاندان ما همه از دهقانان “باژ” [ “پاژ” زادگاه “فردوسی”] بوده و از خویش، زمین و آب داشته و به رفاه و آبرومندی روزگار میگذاشته اند. در حدود یک قرن از این پیش، در آن روزگار – که تاخت و تاز ترکمانان به خراسان شدت میگیرد، روزی پدرِ پدرم را – که کودکی نارسیده و “محمدعلی” نام بوده – سواری ترکمان در حین ایلغار و فرار از “باژ” میرباید و به بخارا می برد. در آنجا بزرگمردی از کسوت و رفتار و گفتار، بلندی نسب او را درمی یابد و از ترکمانش خریده به تربیتش همّت میگمارد. اندک اندک کودک، گوهر خویش به کار می آورد و کارش تا وزارت امیر بخارا بالا میگیرد و از کاردانی، لقب “گوهر” و ثروت و حشمت فراوان می یابد ” (رجائی بخارایی، ۱۳۷۵، ۴).
من نیز به عنوان بزرگداشت این استاد آزاده و تأثیر گذار و فرهیخته در کتابی که در مقام بزرگداشت و یادمان آن روان شاد و به اشاره ی همکلاسی پیشین و همت استاد دانشمند آقای دکتر “محمدجعفر یاحقّی” انتشار می یافت، در مهر ماه ۱۳۹۵ مقاله ای با عنوان “یادمانهایی از استادم دکتر احمدعلی رجائی بخارایی و جدال با مدعی” نوشتم تا دِین خود را به این استاد اندکی ادا کرده باشم. این مقاله در کتابی با نام “زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی مرحوم دکتر احمدعلی رجایی بخارایی” از طرف “انجمن آثار و مفاخر فرهنگی” (تهران: آذر ماه ۱۳۹۵) انتشار یافت.
اما خوانش این اثر به عنوان “رمان حماسی” ناظر به مبارزات همین غلامان، رعیت وابسته و مورد ستم با امرا، بزرگ مالکان (“بای”ها) و کارگزاران آنان مانند مباشران، ملایان و مدّاحان و نوازندگان (“بخشی”ها)، کارگزاران قضایی، سربازان یا “باسماچیان” و در نهایت پیروزی بر “امیر عالِم خان” به یاری اعضا، هواداران و رهبران “کامسومول” و وابسته به حزب کمونیست شوروی است که در دو زمینه ی مبارزات نظامی و کوشش برای مدیریت سلب مالکیت، روند تولید، توزیع فرآورده های کشاورزی و دامی، مکانیزه کردن تولید، تقسیم زمین میان رعیت پیشین، بی اثر سازی توطئه های مزدوران و نفوذیهای دشمن طبقاتی در این اثر نمود یافته است. نمود دیگر مبارزه ی طبقاتی و رفتار حماسی نیروهای بالنده ی اجتماعی را نیز در شیوه ی ارائه و خلق “رآلیسم سوسیالیستی” ((Socialist Realism در این رمان می توان ردیابی کرد که به طور مشخص از آثار “گورکی” ((Gorky الهام گرفته و نویسنده خود یکی از اعضای “اتحادیه ی نویسندگان خلقهای شوروی” بوده که خوشبختانه از آسیب “تصفیه ی بزرگ” ((Great Purge “استالین” ((Stalin در دهه ۱۹۳۰ بی گزند مانده است. هوشیاری در انتخاب شیوه ی برخورد با دولتمردان شوروی و حفظ جان برای پاسداشت فرهنگ ملّی، خدمتی سترگ برای به زبان و فرهنگ و هویت ملّی دو کشور “ازبکستان” و “تاجیکستان بوده است. خوانش رمان “غلامان” به خواننده کمک میکند تا با نقش تأثیرگذار او در گسترش زبان و ادبیات فارسی در آسیای میانه بهتر آشنا شود.
- رمان تاریخی، اول باید “رمان” باشد:
تاریخ، رویکردی علمی به واقعیت است؛ در حالی که رمان نویسی باید در خدمت واقعیتِ “رمان” باشد. در رمان واقعیت بیرون، در درجه دوم اهمیت قرار دارد؛ در حالی که رمان به نویسنده اجازه می دهد تا اندازه ی زیادی به تخیل و جعل متوسل شود و در برخورد با رخدادها و شخصیت ها، از اختیارات هنری استفاده کند؛ یعنی واقعیت را تغییر دهد البته تا حدی که به دروغ متوسل نشود. . . رمان تاریخی، گرایشی میان رشته ای میان تاریخ و ادبیات است. نویسنده ی رمان تاریخی می تواند به احساس و عاطفه متوسل شود و تنها در بندِ رخدادها و ثبت واقعیات بیرونی ناب نباشد و با بهره جویی از داده های نو، به بازسازی تاریخ بپردازد و در این مورد، به احساس خواننده متوسل شود و به قلب او راه یابد. درواقع، هیچ گونه ناسازگاری ای میان تاریخ و ادبیات و رمان وجود ندارد. تاریخ، به صحّت و سُقم و تدقیق در امور می پردازد؛ در حالی که رمان به خیال انگیزی آهنگ می کند. حضور عناصر تاریخی در یک اثر ادبی، باعث زیور و غَنای اثر ادبی می شود اما ارزش های تاریخی آن را تباه نمی کند. در رمان تاریخی، تاریخ و ادبیات دست در دست هم می نهند و در نتیجه، گونه ای گفتمان بین گذشته و اکنون، عقل و احساس، واقعیت و آرمان به وجود می آید و تجربیات گذشته، به روز یا امروزی می شود. به این ترتیب رمان تاریخی، فراخوانی به گذشته ها است تا با رجوع به تاریخ، هم دانش عمیق تری نسبت به گذشته های خود کسب کنیم، هم خود را بهتر بشناسیم زیرا همان گونه که “ویتولد کولا” (Witold Kula) تاریخدان و اقتصاددان لهستانی (۱۹۸۸-۱۹۱۶) گفته است: ” بدون تاریخ، جامعه ی انسانی از خود هیچ ندارد ” ( دانشنامه ی بزرگ شوروی، ۲۰۱۰).
یک خطای بزرگ و نابخشودنی در خلق رمان تاریخی این است که نویسنده، ارزش رمان و “ادبیت” (literariness) آن را فدای رخدادها و جهتگیریهای تاریخی و اجتماعی کند و جانب ارزشهای هنری و زیبایی شناسی را در رمان، فروگذارد. تصور من این است که در بررسی “رمان تاریخی” به تقدم و تأخر این گروه اسمی باید توجه کرد. این تعبیر، نشان می دهد که این “نوع ادبی” آمیزه ای از “رمان” و “تاریخ” است. این تقدم و تأخّر لفظی نشان می دهد که آنچه در این نوع ادبی اولویّت دارد، چیرگی “تخیل هنری” بر “واقعیت تاریخی” است. به همین دلیل، میکوشم نخست به برخی از سویه های خاص هنری و روایت شناسی این رمان و به طور مشخص در مورد “پلات” ((plot بپردازم تا نشان دهم که “عینی” به عنوان بنیانگذار ادبیات داستانی در دو جمهوری امروز “ازبکستان” و “تاجیکستان” شاید ناخواسته به این نکته ی باریک تر از مو، توجه کرده است. پس شایسته تر، این است که از پلات و سازه های آن آغاز کنیم.
“پیرنگ” در یک داستان، ناظر به نقشه، طرح (pattern) و الگوی رخدادها و افزون بر این، چیدمان حادثه و شخصیت به گونه ای است که حس کنجکاوی و انتظار یا “تعلیق” ((suspense را در خواننده برانگیزد و با توجه به سه “زمان” گذشته، حال و آینده به اضافه ی “زمینه” (space / time) از خود بپرسد: ” چه حادثه ای و چرا رخ داد؟ در حال حاضر، چه و چرا چنین اتفاقی دارد می افتد؟ در آینده چه حادثه ای و چرا قرار است رخ دهد؟ ” و می شود افزود: ” اصلاً قرار است چیزی اتفاق بیفتد؟ ” (کادن، ۱۹۹۹، ۶۷۶)
اکنون که اندکی با “پیرنگ” آشنا شدیم، می افزاییم که نخستین عنصر در ساختار این اصطلاح “شروع” ((opening است. میگویند شروع داستان باید همچون قلابی، توجه خواننده را به خود جلب کند؛ به گونه ای که توان خلاصی از این قلاب در خود نبیند و تا داستان ششصد و پنجاه صفحه ای به پایان نرسد، خواننده احساس آرامش نکند. اما “شروع” خود، گونه هایی دارد که با توجه به ساخت ر رمان، “شروع با زمینه” یکی از بهترینِ آنها است. به نظر “هاوثورن” ((Hawthorn “زمینه” آیا چیزی بیش از پیوند خیلی ساده میان “شخصیت” و کنش از یک سو و “همبافت” ((context
ی است که این کنشها از سوی دیگر در آن اتفاق می افتد؟ گاه گزینش یک زمینه ی مناسب، به نویسنده کمک میکند تا از پرداختن به امور و موارد ناخوشایند و اضافی، خودداری کند ” (هاوثورن، ۱۹۸۹، ۶۰-۵۹).
من با نقل بخشی کوتاه از “قِسم یکم” رمان – که در مورد وضعیت زندگی پدر ترکمن و پسر ارشدش می شود – میکوشم به ارزشهای “شروع با زمینه” اشاره کنم و به ویژه یادآوری کنم که نویسنده این رمان را در سال ۱۹۳۵ و در حالی نوشته که هنوز حتی یک داستان یا رمان به زبان ازبکی یا فارسی تاجیک نوشته نشده و او نخستین داستان نویس در آسیای میانه بوده است. بسیاری واژگان تاتاری، ترکی، روسی و برخی ساختهای تصریفی و نحوی در زبان تاجیک، مطالعه را اندکی بر خواننده دشوار میکند اما با توضیح من، دشواری آسان می شود:
” نمد پُرقیمت – که در درون این خانه گسترده بود – چای جوش سیاه با بالای این گلخن [= منقل] – که همیشه در جوش بود – به میهمان نوازی این شخص دلیل نمایان بود. مِلتِق شاخدار [= نوعی تفنگ ابتدائی]، سپر، زره، نیزه، شمشپر – که بر دیوار این خانه آویزان بودند – از سردارهای سابق جنگی بودنِ صاحبخانه را معلوم میکردند. . . پیرمرد یک آه سرد کشیده باز سخن خود را دوام کنانید [= ادامه داد]: زمستان سخت آمد. تمام حیوانهایم مُردند. قالینهایی که حالا بافته می برآرند، زَغارچه [=نان ذرت یا ارزن] ی خود زنان بافنده هم نمیرسد. . . در آن وقتها اگر امروز پنج صد گوسفند را سرما زَنَد، فردای آن روز به جای آنها هزار گوسفند دیگر می آمد [= از نواحی افغانستان و ایران می دزدیدیم]. در آن وقتها برای ما، این طرف تا مشهد و قزوین راه گشاده بود. . . عبدالرحمان سردار گفت: خودم در همین روزها به طرف هرات، نیت داشتم. به پیش تو آمدنم هم، با تو مشورت کردن بود. عبدالرحمان از خلیفه فاتحه پرسید [از رئیس طایفه تقاضای کامیابی در غارت کرد]. خلیفه رو به قبله آورده راست ایستاد. خلیفه دست برداشته، دعا سر کرد. دیگران هم دست بردشته، آمّین گویی کرده ایستادند ” (عینی، ۱۳۹۷، ۴۸-۳۸).
واژگانی مانند “نمد”، “چای جوش سیاه”، “ملتق” و “سپر”، “نان ذرت” و دستبرد به داشته های روستاییان و شهرنشینان مرز و تقاضای دعا برای برگشتن با دست پر، نشان میدهد که ترکمنهای صحرانشین ترکمنستان، دارای نظام عشیره ای و ایلیاتی هستند. سامان زندگی و ابزار دفاعی بسیار عقب افتاده ای دارند. زمستان سخت، آنان را در برابر طبیعت، بی دفاع کرده است. اهل تولید و نظام زمینداری نیستند و معاشی مبتنی بر خودکفایی دارند و اگر نتوانند نیازهایشان را برآورند، از دستبرد به داشته های دیگران و غارت و گرفتن اسیر و فروش در بازارهای بخارا و سمرقند، خودداری نمیکنند. آنان رئیس ایل را “خلیفه” می نامند و مانند پیر و مرشدی از او رهنمود میخواهند و او هم برایشان دعا میخواند تا تندرست و با احشام و اسرا و اموال زیادی بازگردند و از خلفای چهارگانه هم برایشان طلب پیروزی و سلامت میکند که از فرهنگ بدوی این طوایف حکایت میکند.
در همین صفحه نویسنده، خواننده را به روستایی در شهر “هرات” می برد که در کنار آب “هری رود” که خانواده ای روستایی در باغی بزرگ زندگی میکنند و بزرگ خانواده “حسن” با توجه به تاخت و تاز ترکمنها در سال پیش، اینک احتیاط کرده با خود تفنگی آورده تا ضمن برداشت محصول آلو در باغ میوه، با دیده بانی از کیان خانواده و داشته های خود، نگهبانی کند. جالب این که نویسنده با توجه به ارزش و کارآیی حالت “تعلیق” ی که خود به وجود آورده، پیوسته همین حالت را در خواننده تشدید میکند و اجازه نمیدهد آتش “تعلیق” کاستی گیرد. “حسن” با خود میگوید:
” من سال گذشته بی تدبیری بسیار بدی کردم: اول آن که در وقت کار، دشمن را دیده بانی نکردم؛ دویّم به جای این که با برادرانم ایستادگی کرده به دشمن مقابلت نمایم، از همه پیشتر، خودم گریختم ” (۵۴).
در این بخش از آغاز رمان، خواننده با یکی دیگر از شگردهای داستان نویسی آشنا می شود که به آن “پیش آگهی” ((foreshadowing میگویند و آن، هنگامی است که در جایی از داستان به رخدادی اشاره شود که اندکی بعد به تحقق می پیوندد. این گونه پیش آگهی را “پیش آگهی نزدیک” میگویند؛ چنان که در همین صحنه نشانه هایش را هم می بینیم. “حسن” ناخودآگاهانه در انتظار دستبرد ترکمنها است و به دیگر باغداران نیز گفته است که هر لحظه باید منتظر تاخت و تاز ترکمانان باشیم و این هم غافلگیری خانواده و دیگر روستاییان شهر “هرات”:
” در همین وقت از طرف پشت حسن آوازی برآمد: دستهای یکدیگرتان را بندید؛ آوازهایتان را نه برآرید و گر نه، همه تان کُشته می شوید ” (۵۱).
گاه نویسنده از “پیش آگهی دور” سود میجوید؛ یعنی میان یک رخداد ذهنی یا عینی و آنچه در پی آن می آید، فاصله ای بعید وجود دارد. پیدا است که این گونه “پیش آگهی” حالت انتظار را در خواننده بیشتر بر می انگیزد؛ مثلاً در جایی هیزمکشی به همکار خود می گوید در روسیه انقلاب شده و حکومت “زمین زمینداران را با اسباب دهقانیشان به کم بغلان (= فقیران) تقسیم کرده است ” (۳۳۲). در حالی که هیزمکش دوم چنین امیدی را برای اهالی روستای خود دور میداند، هیزمکش اول می گوید: ” می بینی؛ در خودِ همین سال می بینی ” (همان). در ثلث پایانی رمان، همین زحمتکشان، غلامان، بردگان و اسیران پیشین، گروه گروه به بلشویکها پیوسته تفنگ به دست میگیرند و سرودگویان از پیروزی خود بر نیروهای نظامی مرتجع (باسماچی) و مدافع مالکیت بزرگ فردی و پیروزی طبقاتی (صنفی) میگویند:
” ما می تازیم؛ می تازیم / جان خود را می بازیم
در جنگ و جوش صنفی / با جانبازی می نازیم
ما می تازیم، می تازیم / باسمچی را می سوزیم
کهنگی را می سوزیم / دنیای نو می سازیم ” (۴۴۳-۴۴۲).
یک شگرد داستانی دیگر – که باعث “گسترش” (development) رمان می شود، “گره افکنی” (complication) و آن، وقتی است که نویسنده رخدادی را با ابهام بسیار نقل می شود به گونه ای که خواننده جز رخداد نه عامل یا عاملان رخداد را می شناسد؛ نه از علت آن آگاه می شود و طبیعی است که از آخر و عاقبت آن رخداد نیز اطلاعی ندارد. در نمونه ی زیر، “صفر غلام” میکوشد “محبت” را – که در خانه ی ارباب کنیزی می کند – نجات داده به جایی امن ببرد:
” محبت رفته به زیر دیوار رسید. صفر غلام هم از پی او رسید. محبت دیوار را با دست خود نگاه داشته به پشت صفر غلام برآمد ” (۴۰۳).
اما “گره گشایی” ((resolution, denouement وقتی است که نویسنده میکوشد گره از کار فروبسته ی شخصیت و رخداد بگشاید و علت یا علل رخدادی را فاش کند. “محبت” در خانه ی “بای” یا بزرگ مالکی به نام “پالوان عرب” کار میکرده که هر لحظه منتظر وقوع حادثه ای برای فرار از این زندان محنتزا بوده است. اینک با وقوع انقلاب بلشویکی و هواداری آن از طرف رعیت، غلامان، بردگان سابق، کارگران و کشاورزان بی زمین “صفر غلام” نیز به بلشویکها پیوسته می کوشد به آنان برای فرار و پیوستن به بلشویکها کمک کند:
” در حقیقت، “محبت” از خانه ی “بای” – که زندان او بود – به یک صورت ابدی خلاص شده؛ با صفر غلام گریخته رفته بود ” (۴۱۱).
شگرد روایی دیگر “گریز” (digression) و آن، هنگامی است که نویسنده در لحظه ای بحرانی عمداً روند رخداد و ترتیب و توالی داستان را قطع کرده به رخداد و صحنه ای دیگر بپردازد که کوچکترین ربطی به صحنه ی قبل نداشته باشد. طبیعی است که این گونه تمهیدات، “تعلیق” تازه ای به وجود می آورد و رشته ای از رخدادها را به دنبال می آورد که سبب “گسترش” بیشتر و مجدد داستان می شود؛ مثلاً در یک صحنه فرمانده نیروهای “کامسومول” یا “سازمان جوانان بلشویک” با “اَتریَد” یا دسته ی نظامی خود میخواهد به دشمنان غافل خود یعنی اربابان و افراد آنان هجوم برد و افراد فرمانده در حالی که تفنگهایشان را سرِ دست گرفته اند، شبانه و در تاریکی محض و بی سر و صدا به آب زده، دشمنان را غافلگیر سازند:
” این فکر باید به کامَندر [= فرمانده] هم قبول یافته باشد که او با آواز پست، دهانکی فرمان داد و این فرمان از دهن به دهن گذشته در یک دقیقه به تمام اترید پهن شد و اترید هم خود را در آب انداخت ” (۴۳۵).
این رخداد در همین جا ناتمام باقی میماند و خواننده در صحنه ی بعد، نعیم پالوان بزرگ مالک را در یکی از چادرهای مأموران اسلحه خانه می بیند که صدای تیری شنیده، خواهرزاده اش را بیدار میکند تا برود ببیند چه خبر شده است: ” خیز، خیز، در حال خیز. “امان” خواب آلوده سرش را برداشت و در حالی که او را خواب ربوده بود، به سخن درآمد ” (۴۳۵).
شمار این گونه سازه ها و شگردهای روایی سنجیده در این رمان چندان انبوه است که خواننده را قانع میکند که نویسنده با رمانهای معروفتر زمان خود آشنا می بوده و ساز و کار داستان نویسی نیک می دانسته است که متأسفانه اشاره به همه ی آنها از حوصله ی این مقاله، بیرون است.
- رمان تاریخی، ترسیم مبارزات طبقات متخاصم است:
رمان، با وصفی از زندگی مشقت بار غلامان یا بردگان به اسارت رفته از ملیتهای مختلف و رفتار ستمگرانه ی “بای” ها یا بزرگ مالکان و خریداران اسرا و گماشتن آنان به انجام کارهای سخت، بیگاری، بهره کشی و آزار و آسیب جسمی و خشونت روانی و زبانی آغاز می شود و به قیام و انقلاب آنان به یاری بلشویکهای روسی و سرانجام آزادی آنان از زندگی غیر قابل تحمل خودکامگی امیر “بخارا” و نیز اربابان و کارگزاران آنان، پایان می یابد. برای شناخت تاریخ “امیرنشین بخارا” باید به بررسی طبقات اجتماعی و مناسبات آنان با توده های روستایی، رعیت و نیروهای مولّده ی اجتماعی از یک سو و روندهای روشنگری و فرهنگی و فکری از سوی دیگر پرداخت تا بتوان به علل انقلاب اجتماعی و پیروزی زحمتکشان و روشنفکران یا نیروهای بالنده ی اجتماع و شکست نیروهای غیر مولّد، سنتی و کهنه اندیش این امارت نشین پی بُرد.
- غلامان و غلام فروشان:
نخستین طبقه ی اجتماعی – که نقشی تعیین کننده در تهیه و فروش نیروی کار رایگان به بزرگ مالکان یا “بای”ها دارند – قبایل ترکمن هستند. “عینی” در این زمینه، توصیفی ریزنگارانه دارد و به ترفندها و آزار و شکنجه و القائات اسیر شدگان می پردازد تا سپس بهتر بتواند علل نارضایی و طغیان بعدی آنان را توضیح دهد و این که چگونه برخی از همین “غلامان” رعیت شده، خود بعداً به رهبران انقلابی تبدیل می شوند. نخستین کار پس از به اسارت بردن اسرا، جداسازی آنان از هم بر پایه ی نسبت خانوادگی است تا مبادا اسیری به غلامی دیگر دل نهد و به یاری و رهایی خود امیدوار شود. از سوی دیگر، دل نهادگی و وابستگی دو اسیر به همدیگر، از ارزش پولی آنان می کاهد: ” غلام و کنیزی که غیر از صاحبش به کس
دیگر دلبستگی داشته باشد، ارزان بها می شد ” (۷۵).
دومین کار، زهر چشم گرفتن از اسرا برای مطیع کردن آنان برای خریداران و جلوگیری از هر گونه مقاومت، فرار، کارشکنی در قبال دلالان و صاحبان جدید بود:
” گوشهای بچگان خُردسال را چاک کردند. به پشت، ران و پای کلانان، تازیانه زدند؛ کف پای بعضی غلامان سرکش را چاک زده، نمک جای کردند. با همین گونه زوریها، چشمها را خشکانیدند؛ گلوها را بستند که اگر بار دیگر آواز برآرند، کشیده گرفته شدنِ زبانهاشان و بریده شدن گردنهاشان را به طرز باورکنانه، به آنها فهماندند ” (۷۷-۷۶).
دومین گونه ی تبدیل انسان آزاد و شهروند به انسان از خودبیگانه، تمهید برای هویت زدایی آنان است. چون اسیرکنندگان و صاحبان غلامان خود سنّی مذهبند، ممکن است بر زنان و کودکان سنّی مذهب رحمت برند و از خریدن آنان خودداری ورزند. به این دلیل غلامان می بایست نام خود را عوض کنند و وانمود کنند در ایران – که اغلب شیعه مذهب هستند – اسیر شده اند. اما غلامان شهر “هرات” اهل تسنّن هستند. پس باید نام و هویتی ایرانی برای آنان جعل کرد و نام ائمّه را به آنان آموخت و با جبر و آزار مطمئن شد که آموزشهای لازم را فراگرفته اند. اگر کسی از غلامان فرمان نمی برد و ایستادگی نشان میداد، کیفر می یافت:
” بعضیها سرکشی کرده به یاد گرفتن و از خود کردن اینها، گردن نمی فُرآوردند و زبان بعضی به لهجه ی نو هیچ نمیگشت. این گونه کسان از طرف صاحبانشان، تنبیه های سخت دیدند. تازیانه خوردند؛ حتی به زبان “رحیم داد” هفت ساله . . . درفش خلانیده ” (۷۸-۷۷).
در ادبیات داستانی و دست کم آن بخش از ادبیات داستانی ما – که نویسنده اش ایرانی و ترکمن تبار هستند – گاه به این سنت زشت اسیر گرفتن و فروش آنان به عنوان “غلام” اشاره نمی شود، در حالی که در رمان “غلامان” و نیز رمان “حاجی بابای اصفهانی” نوشته ی “جیمز موریه” (James Morier) انگلیسی از دستبرد ترکمنها یک بار در نزدیکی “دامغان” (موریر، ۱۳۵۴، ۴۸-۴۶) و بار دیگر دستبرد به بازارهای “اصفهان” و غارت اموال، اسارت برخی مردم (۸۳) و بهره کشی از آنان در مناطق مسکونی خود به تفصیل نوشته شده است. “یوسف قوجُق” در رمان “وقت جنگ، دوتارت را کوک کن ” (۱۳۹۴) از دفاع ترکمنها در قلعه ی “گئوک تَپَه” در برابر حمله ی ژنرال “اسکوبلف” (M. D. Skolegev) به شدت دفاع میکند که من در مقاله ای با عنوان “خوانش پسا- استعماری “وقت جنگ، دوتارت را کوک کن” و انتشار آن یک بار در “مجله ی ادبی پیاده رو” در آذر ماه ۱۳۹۶ و بار دوم بازنشر آن در “سایت ترکمن نیوز” در فروردین ۱۳۹۷ به آن پرداخته ام. نویسنده خود به اسارت پانصد نفر اسیر و غلام ایرانی – که پس از سقوط این قلعه همگی آزاد شده اند – اشاره نکرده و من نیز از آنجا که در این رمان حماسی از پایداری خلق مظلوم ترکمن در برابر دشمنی مشترک مانند ژنرالهای سنگدل تزاری دفاع می شد، سخنی نگفتم اما در اینجا به این نکته باید اشاره کنم که یکی از شرایط ژنرال مهاجم روسی پیش از تصرف قلعه “آزاد کردن همه ی غلامان” ساکن در این قلعه بود که پانصد تن از آنان، ایرانی بودند (گالی اودا، ۱۹۹۱، ۲۴). در رمان “عینی” هم برخی از “غلامان” مانند “قُل مراد” (۲۸۵) و “شاکر” (۲۸۴) ایرانی و خراسانی و در همان حال از جمله رهبران جنبش دهقانی اند و در ترویج و پیروزی انقلاب بلشویکی در روستاها نقش فعالی دارند (۳۳۱). از اسارت نیای استادم دکتر “رجائی بخارایی” در کتاب “لهجه ی بخارائی” شاهد آوردم و میگویم که همین اطلاق “بخارائی” بر آن که زاده ی “باژ” و “توس” در “مشهد” است، نشان میدهد که این شخصیت فرهیخته در بازارهای
فروش غلامان در “بخارا” این نام را گرفته است.
- بزرگ زمینداران یا “بای” ها:
از “سردار قلیچ آقا” آغاز میکنم که کمترین و در همان حال، نخستین شخصیتی در رمان است که خواننده با او آشنا می شود و از کمی سامان زندگی می نالد و فرزندان خانواده را به دستبردی در روستاهای “هرات” برمی انگیزد تا بتوانند در فراخی حال زندگی کنند. خواننده در نخستین لحظه ی آشنایی، او را در حال نماز می یابد. او هم مانند همه ی آنان که ذهنیتی سنّتی دارند، تنگی حال را به حساب گناهان خود میگذارد اما معلوم نمیکند که شاید بخشی از این گناهان، همین به اسارت بردن مردان، زنان و کودکان همکیش او در افغانستان و ایران و بهره کشی از زنان و کنیزان و غلامان خود باشد و باز هم به دستبرهای بیشتر، اشاره میکند (۴۳). همگی او را به “پارسایی” منسوب میکنند و شاید به خاطر سن و سالش در هفتاد سالگی “خلیفه” اش میخوانند (۳۸). او مطابق سنّت اسلامی، همیشه چهار زن عقدی و بیشماری کنیز و غلام خوبروی “ساده روی” دارد تا با دیدارشان، تفرج صُنع الهی کند. او فعلاً هشت زن دارد اما زنان طلاق داده ی خود را هم پیش خویش نگاه میدارد تا برایش قالی ببافند و به عنوان نیروی کار رایگان از قِبَل آنان به نوایی برسد و از دختران کم سن و سالی هم که میگیرد، باز در کار قالیبافی از آنان بهره میجوید (۴۴). به درد دل یکی از کنیزکان او به نام “بی بی چار گُل” گوش فرادهیم که این خلیفه ی پارسا به پنج هزار تنگه (= یول خُرد) و یک سر شتر خریده است:
” من از پدر خود صغیر مانده بودم [= زود یتیم شدم]. عمکَم [= عموی عزیزم] مرا به خلیفه فروخته خورد. من در وقتی که در درِ خانه ی خلیفه آمدم، پانزده ساله بودم. حاضر [= اکنون] به سی و پنج درآمدم؛ یعنی برای خلیفه بیست سال نور چشم ریخته کار کردم. در هر سالِ این بیست سال، کمش به خلیفه هزار تنگکی کار کرده باشم، بیست هزار تنگه می شود. تنها پنج سال این بیست سال را من در نکاح خلیفه گذرانیدم. تا بیست ساله شدن من، خلیفه باز چند دختر خریده گرفت. من به صوفیگی برآمده ماندم [= هم طلاقم داد، هم برای بهره کشی پیش خودش نگاه داشت]. دو فرزند من در یک روز از نغزَک [= آبله] مُردند. من در قطارِ بی فرزندان درآمده ماندم. زنِ بی فرزند، عاقبت پیش کرده [= مطرود] می شود ” (۶۷).
جالب تر از همه، این است که این “خلیفه” و “پارسا” مرد را “غازی” نیز می نامند؛ یعنی آن که در خدا با کافران میجنگد و “غزوه” میکند. نویسنده در مقام طعن و طنز میگوید بسیاری از کارهای شاقّی که جهت مطیع کردن غلامان برای دیگر برده داران دشوار می نمود:
” برای غازیان ما آسان بود، زیرا دل آنها آن قدر سخت بود که گریه و زاری بدبختانی که این گونه فاجعه به سرشان افتاده است، سبب خندیدن آنها میگردید ” (۷۶).
اینک به سراغ یکی از بزرگ مالکان روستایی در “بخارا” میرویم تا دریابیم در حالی که بزرگ زمینداری به نام “عبدالرحیم بای قلعه چی” پیوسته از میهمانان توانگر خود شاهانه پذیرایی میکند و پس از صرف غذا ” به هرکس موافق مرتبه ی خودش جامه های شاهی و اطلس هدیه میدهد ” (۱۵۷) چگونه میخواهد غلامی به نام “نیقدم” را که از شدت گرسنگی پنهانی اندکی آش خورده، مجازات کند:
” بای – که این حادثه را دید – یکباره از دُمبال نیقدم دویده به وی رسید و از گوش او تافته [= پیچیده و تاب داده] او را کشان کشان به سرِ دیگ – که در آنجا نبی پالوان نظارت کرده – آورده گفت: مگر نمی بینی پالوان؟ این چشم گرسنه قریب است که همه ی آشهای سرقوت [= پس مانده] را خورده، تمام کند. من تو را در اینجا گذاشته ام اما تو خوب خبرداری نمیکنی. من این همه خرج را برای پروا کردن [= پروار
کردن] این غلام، این یتیمان و این پای برهنگان نکشیده ام ” (۱۵۶).
اکنون این صاحب روستا، خیالات خام در سر می پزد و میخواهد به غلامان و کنیزان و رعیت خود نوید دهد که اگر تا چند سال برای او خوب کار کنند، در آینده با تزویج آنان با همدیگر، می توانند تشکیل خانواده داده، بر شمار کارگران و غلامان و کنیزان و در نتیجه، بر میزان بهره جویی و درآمد خود بیفزاید. به مباشرش میگوید:
” من میخواهم که غلامانِ سالشان از چِل گذشته ام را با کنیزان سالخورده ام خانه دار کنانم. اگر من بیست و پنج غلام و کنیزکان میان سالم را با یکدیگر فرستانم – خدا دهد- در ده سال از اینها، صد و پنجاه نفر غلام و کنیزکانِ خانه زاد می رویَد ” (۱۵۹).
در جای دیگر، به میزاندارش “نبی پالوان” آموزش میدهد که چگونه غلامان کشتکار وقتی محصول غوزه ی خود را جمع و وزن میکنند و میخواهند سهم اربابی و قرض خود را هم به مالک بپردازند، از قوزه ی آنها بیشتر بردارد و مبلغ دریافتی را از بابت قرضشان بیشتر حساب کند. او میگوید اگر قرار باشد خودت روزگاری به یک ارباب (بای) تبدیل شوی، باید ترفندهای تازه ای را برای بهره کشی از غلامان کشتکار یاد بگیری؛ یعنی مثلاً میزاندار، همان ارباب نباشد تا کشتکار متوجه سوء استفاده شود و در درستی وزن غوزه شک کند:
” برای “بای” شدن، همه ی حرامزادگیهای دنیا را دانستن و کردن، لازم است و گرنه، خود پول به سر خود [= به تنهایی] هیچ کار نمی تواند؛ حتی به دستی که دزدی و حرامزادگی نکند، پول جمع هم نمی شود ” (۱۱۴).
“عینی” به دقت نشان میدهد که چگونه ارباب جماعت، پیوسته در کمین زمین رعیت هستند و اندازه ی آن را کمتر از آنچه هست، می دانند تا خود، آن را تصرف کنند و برای سند زمین رعیت مالک هم ارزشی قایل نیستند و قول شفاهی “امین ولایت” یا “کدخدا” را قبول دارند که با هم تبانی میکنند. “صفر غلام” بر اساس سندی که از پدران خود در دست دارد و آن را به ارباب نشان میدهد، میگوید من چهار طناب، زمین دارم، اما کدخدا میگوید تو دو طناب زمین داری:
” خودت، همه اش را چار طناب میگویی. امین ولایت [= کدخدا] گندمت [= زمین گندم کاشته ات] را دو طناب تخمین کرده است . . . اورمان پالوان اسپش را دارانده [= به حرکت درآورده] به سرِ صفر آمد و به سرِ او یک تازیانه زد ” (۲۰۷-۲۰۶).
از زمین متعلق به رعیت، دست کم دو نوع مالیات گرفته می شود: یکی حق پادشاهی یا مالیات، یعنی سهمی که به “امیر بخارا” باید داد؛ دوم مالیاتی باید به عنوان “حق اوقاف” به ملایان پرداخت (۲۰۹). بخشی از زمینهای اربابی به عنوان چراگاه یا علفچر مورد استفاده قرار میگیرد که رعیت باید در آن گوسفندداری کند. به رنج “قُل مُراد” غلام و ناخشنودی ارباب دقت کنیم:
” با وجود این که همین قدر محنت کرده [ایم]، حلق خود را خشکانیده، همه اش را به خوجَه یین [= ارباب] می سپاریم، باز او از ما راضی نیست. هفته ای یک روز که اینجا می آید، تمام روز را در بالای همین جنجال، همین شیر، جُرغات [= ماست]، روغن، چَکّه [= ماست چکیده] و قوروت [= کشک] میگذراند. دشنام میدهد؛ کاهش [= تحقیر] میکند. خشکسالی امسال و لاغری گوسفندان را به نظر ناگرفته و میگوید: پارسال هر هفته این قدر روغن، این قدر چکه، و این قدر قوروت می شد. امسال چرا کم؟ شما گرسنه چشمان با خوردن، سیر نمی شوید ” (۲۷۶).
- رعیت سرکوب شده، به فعال سیاسی و قهرمان فرامیرود:
یکی از ویژگیهای خوانش رمان تاریخی و حماسی مانند این رمان، ترسیم دو سیمای قبول ستم از طرف توده های استثمار
شده و در همان حال، توصیف سویه های پایداری و مبارزه ی آنان برای آزادی است. “تیسن” ((Tyson می نویسد رمان تاریخی:
” همان اندازه که توده ها و اقوام ستمدیده را قربانیان ساخت قدرت سیاسی می داند، همان اندازه هم در آنان این توانایی و قابلیت را می بیند که در برابر ساختار قدرت، از خود پایداری نشان دهند ” (تیسن، ۲۰۰۶، ۲۹۷).
ما در ترسیم سیمای “بای” ها، تا اندازه ای هم با ستمی آشنا شدیم که بر رعیت، غلامان و کنیزان میرود. در جایی “صفر غلام” با چشم گریان میگوید به این دلیل که وی پیش از پرداختن مالیات به شاه از سهم گندم زمین خود اندکی برداشته، چهل تا پنجاه ضربه شلاق خورده است (۲۰۵). یکی از مشکلات کِشت در صحرای “یابان قاقا” حرکت شنهای روان و از میان بردن کانالهای آبیاری در کنار رودخانه ی “جِلوان” است که باعث از میان رفتن محصول و خشک شدن زمین کِشت شده می شود. رعیتی به نام “ایرگش” هر اندازه میکوشد به “املاک دار” توضیح دهد که علت کمی محصول، از میان رفتن سیستم آبیاری بر اثر حرکت شنهای روان است، گوش شنوایی نیست و مأمور گرفتن مالیات از او مالیات شاهانه میخواهد و میگوید: ” ایرگش بابا غلام! یک پَیکال [= قطعه زمین قابل کِشت] ده من مالیات ” (۲۱۳).
در یک صحنه ی نمادین، مالکی به نام “نظر بای” به زمین “غلام حیدر” رعیت می آید. او به “ملا نوروز” نامی یاد داده که “غلام حیدر” را به همگان “دزد” معرفی کند؛ یعنی کسی که محصول خود را پنهان میکند تا کمتر مالیات بدهد. در این حال یک قلندر یا مفتخوار فرصت طلب هم سر میرسد و سهمی از جو درو شده تمنا دارد و اسب خود را هم در کشتزار رها کرده تا خوب بچرد. هنوز “غلام حیدر” سهم خود را از محصول برنداشته، هشت غربال جو او را به غارت می برند:
” به همین طریقه، در حالتی که خود غلام حیدر به یک دانه جو صاحب نشده بود، هشت غَلبیر جو از میان رفت ” (۲۲۰).
طبیعی است که این اندازه زورگویی و ساقط کردن رعیت از هستی، فکر مقاومت را به ذهن آنان می آورد. گله گزاری، افشاگری، نافرمانی، کم کاری، فرار از سرِ زمین و خانه ی اربابی و در مراحل عالی تر، سازماندهی و مبارزه ی مسلحانه، از جمله اشکال مبارزه ی طبقاتی در این رمان است و به همین دلیل گاه آن را “رمان اِپویی” (رمان حماسی: epic) خوانده اند (۹). نخستین نمود اعتراض و مقاومت “غلامان” زبانی و از رهگذر صورتهای ذهنی و خیال ( “تشبیه” و “تشبیه تفضیل” ) بروز میکند. پسر یک بای به نام “عبدالرحیم بای” بی آن که به گرسنگی یکی از این غلامان بیندیشد، یک کاسه ی پر از استخوان نیم دندان زده را پیش سگ مینهد اما سگ پیش از خوردن آن، نگران گرسنگی “نیقدم” است. در این حال، “نیقدم” این سگ باوفا را بر پسرِ بزرگ مالک ترجیح میدهد:
” او در حالتی که به سگ برّه ی بریان فرستاده است، گرسنگی مرا دانسته اما به من یک بُرده [= بُرِش] نان قاق [= خشک] هم نمیفرستانَد. این سگ با وجود این که خودش گرسنه است، از طعام خودش تا به من نخورانید، خودش نخورد. این، سگ نیست؛ این، آدم است. [پسر بای] یک سگی است که از کوچه ی آدمگری، نگذشته است. یک خوکی است که هرچی یابد، به شکم خودش می تقاند [= می تپاند] ” (۱۷۹).
در یک مورد دیگر، غلامی به نام “شاکر” از مخالفان امیرنشین بخارا وقتی بر شماری از چوپانان یک “بای” وارد می شود و رفتار هوشیارانه ی سگ نگهبان را می بیند، سگ را بر کارگزاران بی آبروی امیر بخارا ترجیح میدهد و به میزبان خود
میگوید:
” این گونه سگِ باعقل و با ناموس، حیف است که با یکی از آدمان بی ناموس امیر همنام شود ” (۲۷۲).
گونه ی دیگر مقاومت، فرارِ دسته جمعی از سرِ زمین ارباب بی هیچ گونه اندیشه ی قبلی و گرفتاری و تحمل شکنجه های تازه است. وقتی غلامان کشتکار مورد ستم مضاعف پیشکار “بای” به نام نبی پالوان” قرار میگیرند و عرصه بر آنها تنگ و غیر قابل تحمل می شود، به فکر فرار می افتند و به قول خودشان “گریختن در کار است؛ خلاص شدن در کار
است ” (۱۴۳). تنها از مِلک “عبدالرحیم بای” و اطراف، هشت تن غلام میگریزند. “بای” برای دستگیری آنان، جایزه ای چون طلای سرخ تعیین میکند. نشان مشخص غلامان، داغی به شکل نعل بر مچ آنان است (۱۴۵). فراریان میکوشند داغ غلامی را از مچ دست خود بزدایند اما خونی که از دست آنان بر زمین میچکد، باعث شناسایی مسیر حرکتشان شده، دستگیر و در آغل “عبدالرحیم بای” دست و پای بسته حبس و سپس شکنجه می شوند و پس از تحمل مرارت حبس، چند روز بعد با همان کُند و زنجیر بر گردن و دست، برای کار به سرِ زمینهای ارباب فرستاده می شوند (۱۵۰):
” بندیان روزهای اولِ محبوسی خودشان، چند بار از نبی پَلوان، قَمچین [= تازیانه] و چوب خورده بودند ” (۱۴۸).
گونه ی ایستادگی “غلامان” در برابر “بای” ها، مقاومت فیزیکی و درگیری با کارگزاران آنان است، با این تفاوت که اکنون این گونه مقاومت پویا و قاطع، مورد استقبال و هواداری دیگر غلامان وابسته به زمین اربابان قرار میگیرد و مقدمه ای برای “شورش” همگانی و بعدی می شود. بانی شورش، غلامی به نام “ایرگش” است:
” مردم – که از آه و وای ایرگش به رحم آمدند – دویده رفته از جلو اسپ اورمان پالوان گرفته خواستند که از سر ایرگش او را دورتر کشند. اورمان پالوان دشنام داد و تازیانه اش را به سر هر کسی که راست آید، حواله کردن گرفت. ایرگش از یارمندی خلق قوت گرفته دست میرزا را سر داده به یک خیز قَمچین را از دست اورمال پالوان کشیده گرفت و او را با قمچین خودش، زدن گرفته: ” پدر تو گماشته ی عبدالرحیم بای شده پدران ما را در زیر قمچین کار فرموده آمده بود. اکنون تو آدم املاکدار شده میخواهی که مرا در زیر قمچین پوست کنی ماربچه؟ ” آدمان املاکدار بر مردم ریختند . . . ایرگش و یک چند نفر دیگر را که پیش جنگ بودند، دستگیر کردند ” (۲۱۴).
در یک مورد دیگر، وقتی ارباب و مباشر و ملا میکوشند محصول رعیتی به نام “غلام حیدر” را از دستش بگیرند، درگیری، جدّی تر و سازش ناپذیرانه تر می شود. در این حال، “غلام حیدر” به “ملا نوروز” و “صفر” به “نظر بای” حمله میکنند و مبارزه ی طبقاتی فردی به مبارزه ی گروهی تبدیل می شود:
” ملا نوروز قمچینش را از میان گرفته به سر غلام حیدر زد. غلام حیدر با دو دستش از گلوی ملا نوروز محکم گرفته پای راست خودش
را از پس پای او گذرانیده پیش کشید. ملا نوروز پشت بر زمین غلتید. غلام حیدر به سینه ی او سوار شده با هر دو زانوی خود او را کُنده زانو زدن گرفت. . . دهقانان دیگر هم هجوم کرده آمدند ” (۲۲۳).
این گونه ایستادگیهای فردی، گروهی و پراکنده، با نفوذ افکار بلشویکی و پشتیبانی نخستین دولت شوراها به “امیرنشین بخارا” همزمان و باعث تقویت، دلگرمی و امید زحمتکشان می شود. چوپانان، هیزمکشان و کارگران کشاورزی زیر تأثیر این اندیشه ها و دستاورهای “انقلاب اکتبر ۱۹۱۷” در روسیه به تحقق این آرمانها دل مینهند. یک هیزمکش میگوید:
” برای مردم فقیر، آزادی حقیقی و شکم سیری، در مملکت شوراها، در دیار بالشویکان است. حالا چنان که در تمام روسیه است، در ترکستان هم حکومت در دست کارگر و دهقان است. کسانی که در اداره ی حکومت یا این که فَبریکه [= کارخانه] کار میکنند، البته که به خوبی روز میگذرانند. یتیم و چوپان آن جاها به کار با “داگاوار” [= قراردادی] می درآید. خوجه یین [= مالک] مجبور می شود او را پوشاند و سیر کند. روزی از هشت ساعت زیاد، کار فرموده نمی تواند. مانند ما روزی به شانزده – هژده ساعت کار کردن مجبور نبوده اند. غیر از این، در دیار بالشیویکان، خوجه یین مجبور است که به یتیم خود هفته ای یک روز و سالی یک چند روز استراحت دهد و در روز استراحت آنها هم، حقّ خذمت دهد ” (۳۳۱).
دقت کنیم که در “امیرنشین بخارا” طبقه ای به نام “طبقه ی متوسط” به معنی واقعی کلمه وجود ندارد و طبعاً افکار لیبرالی به شدت ضعیف است، چنان که خواهیم نوشت. زحمتکشان از آنچه در روسیه میگذرد، آگاهی مشخص و شفافی ندارند. از “آزادی” و “حقوق شهروندی” و “جامعه ی مدنی” هیچ نمیدانند. از کشتارها و فجایعی که در روسیه ی انقلاب زده میگذرد، کوچکترین آگاهی ندارند. جامعه به اعتبار ساختار و ترکیب طبقاتی و قدرت سیاسی به شدت قطبی است. توده ی زحمتکشان بیش از آنچه به مسائل فرهنگی، دمکراسی و سویه های “روبنایی” و نقش آنها در حیات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی توجه کنند، به “سیر شدن شکم” بسنده میکنند. شمار باسوادان از دو درصد نمیگذرد و به همین دلیل از “بلشویسم” تنها به تأمین خوراک و پوشاک و شمار ساعات کار می اندیشند. اعزام برخی نیروهای بلشویک و اعضای “کومسومول” با تجهیزات نظامی به “بخارا” (۳۰۶) و کوشش برای سازماندهی و آموزش نظامی به پیروزی “غلامان” کمک می کند (۳۱۹).
- امیر حیدر، امیرنشین بخارا:
تحلیل طبقاتی و مبارزه ی دو طبقه ی حاکم و محکوم در این امیرنشین، بدون شناخت پندار و رفتار “امیر حیدر” و مناسباتش با “قدرت سیاسی” ممکن نیست. برای شناخت این شخصیت منفور کامخواه و تن آسان و خودکامه به ریگستان بخارا می رویم تا ناظر برنامه هایی تشریفاتی باشیم که هنگام جلوس او در دارالاماره برگزار می شود و جمعی کثیر به سلام امیر می آیند و به صحنه هایی نزدیک شویم که در آن، مجرمان را سر می بُرند و “امیر حیدر” را به داشتن مراتب دین پروری و حمایت از خادمان و قتل خائنان منسوب میکنند و می ستایند. این صحنه های رقّت انگیز بیش از آنچه بر مراتب رعیت نوازی و مردمداری او دلالت کند، بر شیوه ی حکمرانی مستبدانه و ظاهرفریبانه ی او دلیل میکند. دو بندی را از زندان در راهرو ارگ بیرون آورده به سرِ “تخته پل” می آورند و “میر شب بخارا” یا جلاد شهر و مُجری “غضبهای عالی سلطانی” باید به قتل رقت انگیز بندیان اشاره کند:
” میرِ شب از بغل خود خطی را برآورده، جای مُهر آن را بوسیده به چشمش مالید و از نظر گذرانید. آنگاه به طرف جلادان نگاه کرده با بَروت [= سبیل] خود اشاره کرد. جلاد یکم از ساق موزه ی خود یک کارد باریک دودَمه را برآورده آن را به گلوگاه بندی از پیش گوش تا گُلبند [= بند آهنین کارد] ش خلانده پس از یک بار تافتن کارد، آن را برآورده گرفت و کارد خون آلود خود را به لباس بندی پاک کرده، باز پس به ساق موزه اش جای کرد ” (۹۲-۹۱).
دومین گروهی که باید به گونه ای فجیعتر به مجازات برسند، کسانی هستند که گویا مردم را بر ضد “جناب عالی” برانگیخته اند و از شمار “شوره پُشت” ها [= اوباش] بوده اند اما به خاطر این که برای مجازاتشان بهانه ای شرعی اقامه کنند، آنان را به اتهام “قماربازی” بیجان می کنند. وقتی کسان اینان میخواهند جنازه های عزیزانشان را بردارند، “میر شب” آنان را از این کار، بازمیدارد و هشدار میدهد:
” به این مُرده ها دست نرسانیتان. این مُرده ها موافق سپارش مخصوص جناب عالی تا بیگاهی [= سرِ شب] اینجا میمانند تا آیندگان و روندگان از حال اینها عبرت گیرند. بیگاهانی این مرده ها از شهر برآورده شده در پیش سگها پرتافته [= انداخته] می شوند، زیرا علاوه بر این که اینها قمارباز و شوره پشت بوده اند، ویرانکارانی بوده اند که مردم را به مقابل حاکم و قاضی خیزانده، آنها را از اطاعت برآورده اند. مُرده ی این گونه آدمانی که به پادشاه اسلام یاغی شده اند، خاک را مُردار [= ناپاک] میکند ” (۹۳).
اینک یک گام فراتر نهاده، به خلوتخانه ی ذهن “امیر حیدر” راه یابیم تا دریابیم چگونه میان پندار و کردار او تناقض هست. کافی است با سر ناخن تأمّل این پوسته ی قرمز رنگ تربچه را بر داریم تا دریابیم که چگونه باطنش تبه است. او کسانی را که با آموزه های خود مردم را بیدار می کنند، “قمارباز” میخواند و به این جُرم تباه میکند اما همگان نیک میدانند که قمارباز جماعت، به کار سیاسی و بیدارگری مردم نمی پردازند، زیرا خود در خواب غفلت فرورفته اند. حاکمیت تباه این امیرنشین از به کار بردن واژگانی چون “انقلابیون” و “روشنفکران” و “اصلاح طلبان” وحشت دارد. طبعاً از واژگانی استفاده میکند که توده ی مردم از آن بیزارند و “قمارباز” یکی از این تعبیرات است. به تظاهرات شبه مذهبی این خودکامه بی کامخواه دقت کنیم:
” در وقتِ روی دادن حکایت ما، پادشاه بخارا “امیر حیدر” بود. این امیر، به ملایی و تقواداری مشهور گردیده است. او هر سحرگاه، دو ساعت پیش از دمیدن صبح از خواب بر میخاست؛ طهارت میکرد؛ نماز تهجّد [= شب زنده داری برای عبادت] میخواند و تا وقت نماز بامداد بر روی جانماز در مراقبه [ = حالت مکاشفه، استغراق] فرورفته می نشست. پس از آن، نماز بامداد را در حجره ی عبادت خانه اش با خذمتگارانش یا در جامع ارگ با عامه ی اهل دربار خود امام شده با جماعت ادا میکرد. پس از ادای نماز بامداد، به سلام خانه درآمده، سلام اهل دربار را میگرفت. . . پس از آن، نماز اِشراق [= نمازی جز نمازهای پنجگانه] را خوانده به جامع ارگ می برآمد و در آنجا به ملابچه ها و طلبه هایی که جمع شده اند، درس میداد ” (۹۶-۹۵).
اما برده فروشانی که “غلامان” و “کنیزکان” و “ساده رویان” را می خریده اند، با شناختی که از طبع و مزاج عالی جناب امیر بخارا دارند، نیکوترین “بچگان” را برگزیده به او پیشکش میدهند و خلعت دریافت میدارند. اکنون نگاه کنیم که این زاهد که آن جلوه ها در عبادتخانه ی خود میکرد وقتی “به خلوت میرود” بر او چه میرود و چگونه ملابچه ها از فیض درس جناب عالی محروم میمانند:
” دربان، بچگان را به حضور امیر آورد. امیر آنها را به نزدیکتر خود طلب کرده هر کدامشان را یک یک با دقت تمام از نظر گذرانید و خود به خود زیر لب گفت: ” زیبا طلعتان کمیاب جهان”. . . در حقیقت هم با دیدن این دو بچه ی معصوم، اعضای بدن امیر به لرزش درآمده، رنگش پریده و چشمانش سرخ شده به طرزی که او را تب لرزه گرفته باشد، در اضطراب افتاده بود. کی میداند؟ احتمال این بیماری باز یک چند روز تا سرد شدن دل او از آن بچگان، دوام نموده ملا بچگان از درس دینی امیر، محروم مانده باشند ” (۹۷).
از عیش ربیع “جناب عالی” گفتیم؛ از طیش خریفش هم بگوییم که در میانه های رمان، با تشدید مبارزه ی طبقاتی،
“انقلابچیان” نیرو گرفته به زندان “امیر حیدر” میروند و همه ی بندیان را آزاد میکنند و نیروهای “امیر حیدر” از “انقلابچیان” شکست خورده فرار می شوند و امیر نیز در “فایتون” (کالسکه) ی خود نشسته در حالی که شماری از افاغنه ی مسلح او را اسکورت میکنند، از شهر میگریزد:
” همه ی بندیان خلاص شده و جوانان خلاص کار به راه نگاه کردند. در میان گریزگان، یک فایتون ریستار [=فنر] شکسته که اسپش میلنگید، میرفت. گرداگرد آن را افغانان مسلح فراگرفته بودند. . . امیر میگریخت و در پنج دقیقه در میدانچه ی “کُشِش خانه” [= میدان اعدام] غیر از مشعلِ از دستِ آدمانِ میر شب افتاده، چیز دیگری نمی نمود ” (۳۶۶).
- سیمای ملایان:
این لایه ی اجتماعی و طبقاتی در رمان “غلامان” و در روزگار امارت “امیر حیدر” و درواقع “امیر عالِم خان” به اعتبار تاریخی، همان اندازه مورد بیزاری رعیت جماعت قرار داشت که زمینداران بزرگ و عمله و اکره ی حکومت. از آنجا که نوشته ی ما جنبه ی تاریخی دارد و مستند به رخدادهای واقعی است، نخست به معرفی “سیّد میر محمّد عالِم خان” باید پرداخت که در دانشنامه ی Wikipedia آمده و در رمان از او به “امیر حیدر” یاد شده است. کارنامه ی تباه ملایان در این رمان، تابعی از کارنامه ی تباهتر این امیر ازبک تباری است که در فاصله ی ۱۸۸۰ تا ۱۹۴۴ میزیسته است. او در ژانویه ی سال ۱۹۱۱ به امارت بخارا رسید و در اوت ۱۹۲۰ از امارت افتاد. از عکسی که از وی در همین منبع آمده، می توان دریافت که داشتن عنوان “سیّد” و “خلیفه” و داشتن عمامه و محاسن بر سیمای دینی او دلالت میکند و چنان که در رمان نیز تصریح شده، کارش عبادت و تدریس علوم شرعی به طلبه ها بوده است.
پدرش “عبدالاحد خان” او را در سیزده سالگی به “سنت پترزبورگ” فرستاد تا سه سال در آنجا بماند و مملکتداری و فنون نظامی مدرن را بیاموزد تا این که در ۱۸۹۶ دولت تزاری با تأیید عنوان “شاهزاده ی تاجدار” ((Crown Prince او را به “بخارا” بازگرداند. پس از رسیدن به امارت، نخست قول داد تا پایان عمر از هیچ کس پیشکشی نپذیرد و کارگزارانش را از گرفتن رشوه بازداشت و تنها منبع درآمد کشور را همان گرفتن مالیات از مردم اعلام کرد. با گذشت زمان، همه ی قول و قرارهایش را به فراموشی سپرد. طبع سنت پرستی، آموزه های مذهبی و محافظه کاری، او را از اصلاح طلبی بازداشت و چنان عرصه ی فعالیت را بر “جدیدیها” تنگ کرد که بسیاری از آنان به “مسکو” و “کازان” (نزدیک لنینگراد) گریختند. او نخستین امیرنشینی بود که عنوان “خلیفه” را به القاب خود افزود. در مارس ۱۹۱۸ کنشگران سیاسی “جنبش جوانان بخارا” ((Young Bukharan Movement به بلشویکها اطلاع دادند که مردم بخارا آماده ی انقلاب هستند و “ارتش سرخ” باید وارد شهر شده مناطق حساس را تصرف کند. در سپتامبر ۱۹۲۰ ارتش ژنرال “میخائیل فرونز” ((Mikhail Frunze شهر را تصرف کرد و امیر بخارا به شهر “دوشنبه” گریخت و پس از مرگ در “کابل” دفن شد (ویکی پدیا، ۲۰۲۰).
غرض از این ملاحظات تاریخی، نخست اشاره به ذهنیت سنتی و ضد مدرنیستی و دوم، علت بیزاری مردم و به ویژه رعیت روستایی از این لایه ی اجتماعی است که تنها خود را میکوشد. یکی از دستاویزهای “ملا نوروز” برای محکومیت رعیت ناراضی و معترض، شیعه دانستن برخی “غلامان” است که از این رهگذر، منافعی دارد. وقتی گروهی از دهقانان دستگیر شده را دست بسته به املاکدار خانه می فرستند، او میگوید:
” غلامان، مسلمان نیستند. اینها شیعه اند. به اینها غیر از خراج و مالیَت، جزیه انداختن از روی شریعت ممکن است. اگر من مفتی می شدم، به همین مضمون یک فتوا می برآوردم ” (۲۱۵).
آرزوی مفتی شدن، “مسلمان” ندانستن “شیعیان” و “بیدین” پنداشتن ایرانیان شیعه مذهب و لزوم تعلق “جزیه” به سبک دوره ی خلافت “امویان” نمودی از ذهنیت تباه این شخصیت در رمان است که نقشی برجسته دارد. او “غلام حیدر” را به دزدی متهم میکند و معتقد است او با پنهان کردن بخشی از محصول خود، میخواهد سهم کمتری به شاه و مالک زمین و خود وی به عنوان یکی از اعضای سازمان “وقف” بدهد:
” از وقتی که غلام حیدر به درو درآمده است، شب و روز چشم نپوشانده، خبرداری ایستاده ام. با وجود این هر روز به این “از جو دزدیدی” گفته ام ” (۲۱۷).
“ملا نوروز” بدش نمی آید “غلام حیدر” را به نزد قاضی برده، بگوید این غلام، پیامبر اکرم را دشنام داده و جزایش سنگسار است (۲۱۸). در همین صحنه است که “غلام حیدر” چنان برآشفته می شود که “ملا نوروز” را از اسب به زمین انداخته، میزند (۲۲۳). “ملا نوروز” در گفت و شنودی با “مدرس” یک حوزه ی علمیه به نام “مدرسه ی میرِ عرب” می گوید:
” دهقانان مرا زدند؛ حقارت دادند؛ حاصلات وقف را به من نداده مرا پیش کردند. اکنون شمایان باید عارم را از دهقانان وقف کار گرفته، دهید و آنها را به حالتی آرید که بی چون و چرا حاصلات وقف مرا موافق صوابدید من به من سپردن گیرند ” (۲۲۵).
یکی از ملایان مدرسه از این که تازگیها سهم آنان از درامد وقف بسیار بالا رفته، شادمانی میکند و میگوید:
” پنج سال پیش از این، همه ی وقفهای مدرسه ما، پنجاه هزار تنگه [= پول خُرد] درآمد میداد. حالا درآمد وقفمان به دو صد هزار تنگه رسیده است . . . اگر حاصلات وقفمان با همین گونه ترقی پیش رود، در ده – پانزده سال دیگر، مدرسه ی ما مانند خزینه ی امیر، درآمد بیشمار را صاحب خواهد شد ” (۲۲۴).
نظر کردن در روی ساده رویان و نوجوانان، سنتی است که از امیر بخارا گرفته تا زمینداران و ملایان و دیگر کارگزاران به آن مبتلایند. وقتی نوجوانی شانزده ساله قلیان به دست در ضیافت مالکی به نام “حثیت امین” به نزد مالک خود می آید، میزبان میگوید: ” از دست این گونه برنای چشم و ابرو سیاه چِلیم [= قلیان] کشیدن باید ثواب باشد ” (۴۰۷). اکنون قلیان در دست “ملا نوروز” است. نی آن را به لب میگذارد و محو جمال بی مثال نوجوان می شود : ” به مناسبت این کار ملّا، از مجلس خنده ی غلغله دار برخاست ” (همان). وقتی دیگر چون چشم ملا بر پسر بچه ای خوبروی در مجلس قاضی وقت می افتد، چنان حسرت می برد که بی اختیار ” آب دهن با دیدن آن بچه به لبش ” می شارد و در مقام کنجکاوی از قاضی می پرسد: ” این آفتاب، کیست؟ ” (۴۱۸). گاه نویسنده از شئامت بیسوادی برخی ملایان می گوید، زیرا هر وقت لازم می شود که دستخط و فرمانی را بخوانند، عذر می آورند که عینکشان را در خانه جا گذاشته اند که گاه کار به رسوایی میکشد:
” شما خوانید. عینک من در خانه مانده است. ملای دویّم بی آن که به خط نگاه کند، آن را به ملای سوم دراز کرد ” (۲۴۸).
- رمان تاریخی، بازتاب تحول ذهنی است:
ما پیشتر از وضعیت نیروهای تولیدی و تضادهای طبقاتی گفتیم که خصلت تولید، جمعی و سرشت مالکیت، فردی
است؛ یعنی با آن که تولیدکنندگان، میلیونها نفر غلام و رعیت بی زمین یا کم زمین هستند، ساختار تولید، مالکیت فردی است و همه ی قدرت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در دست یک نفر به نام “خلیفه” قرار دارد که به یاری نیروهای سرکوبگر فیزیکی (باسماچی ها) و نهادهای دینی و قضایی و دیوان سالاری غیر قابل نظارت خود بر مردم حکومت میکنند. اگر نیروها، سازمانها و روابط تولیدی را همان “زیربنا” (infra-structure) بدانیم، نهادهای اجتماعی و سیاسی را باید همان “روبنا” ((super-structure فرض کنیم. روبنای اجتماعی، تقریباً بازتابی از زیربنا است؛ یعنی چون مالکیت بر زمین و ابزار تولیدی فردی است، طبعاً “قدرت سیاسی” نیز فردی است که به شکل “خودکامگی” خلیفه در عالی ترین
شکل در پلکان قدرت و استثمار دهقانان و کارگر در پایین ترین سطوح نمود پیدا میکند. این گونه قدرت سیاسی وقتی با اقتدار دینی و ایده ئولوژیک همراه شود، کوشش برای هر گونه تحول در ساختار قدرت را ناممکن می سازد.
یکی از سواران “ملا نوروز” به عنوان یک متصدی عالی رتبه ی امور دینی یا “شریعتچی” – که مطابق آنچه “عینی” در “یادداشتها” ی خود آورده (۱۹۵۴، ۱۹۵) یک شخصیت واقعی و تاریخی است – میگوید: ” حق پادشاه برابرِ حق صغیر گفته اند ” (۲۰۳). مطابق آموزه های مذهبی، همان گونه که خوردن مال صغیر، جرمی بزرگ و غیر قابل بخشایش است، ندادن یا کم دادن مالیات به شاه و خلیفه از محل محصول رعیت به وسیله ی مالک، جُرم شناخته می شود. در این حال، یک قانون اجتماعی وقتی صبغه ی دینی و ایده ئولوژیک به خود میگیرد، کار به داغ و درفش میکِشد. در این صورت، خودداری از دادن مالیات، نشان دهنده ی بی باوری رعیت جماعت به دیانت شمرده می شود. این گونه آموزه ها و باورها، نمودی از “روبنا”ی اجتماعی است. وقتی “قُل مراد” رعیت از قول ملایان می گوید “نان را با کارد پاره کردن [= بُریدن] اوبال [= گناه و مایه عذاب] میگویند” (۲۷۱) به خرافه و آگاهی بی پایه ای اشاره میکند که برداشتی پس افتاده از رفتار مردم دارد. این گونه نگاه کردن به امور، نشانه ی سنت گرایی است. در برابر “شاکر ” – که یک غلام ایرانی و متجدد (اصلاح طلب) است – این گونه باورها را “سفسطه” می داند و می گوید:
” این، یک سفسطه ای است که ملاها برآورده اند. جدیدها [= رفورمیست ها، اصلاح طلبان] به مقابلِ همین گونه گَپهای سفسطه می برآیند؛ مثلاً نان را با کارد پاره کردن، اوبال نیست ” (همان).
تا اینجا کوشیده ایم توضیح دهیم که “روبنای اجتماعی” تا اندازه ی زیادی متأثر از “زیر بنای اقتصادی” است. ملایان، نظریه هایی می بافند که نشان دهنده ی ضدیت آنان با هر گونه نمودهای زندگی دنیوی و واقعی است و با هر گونه تغییر فکری و عقیدتی نو مخالفند. در برابر “شاکر” به عنوان کسی که با اندیشه های نو، اصلاح طلبی و رفورم در “روسیه” و “کشور عثمانی” و تحولات فکری تازه در اروپا آشنایی دارد، به این باورهای خرافی، اعتقاد ندارد. ملایان، آزار و اذیت یهودیان و شیعیان را در “بخارا” روا میدارند، زیرا خود بر مذهب تسنّن هستند و برای اقلیتهای دینی، هیچ گونه آزادی اجتماعی و حق شهروندی به تعبیر امروز قایل نیستند و مانند “ملانوروز” میگویند اینان باید “جزیه” بدهند (۲۱۵) یعنی یا باید برای حفظ جان خود به دولت اسلامی مالیاتی دیگر هم بدهند، یا این که مصداق “کفر” و “مهدورالدّم” هستند و باید خونشان را بر زمین ریخت، اما اصلاح طلبان، به آزادی ادیان باور دارند. “شاکر” – که با مفهوم “تجدد” در کشور عثمانی آشنا است، از آزادی دینی در جامعه ی آینده برای رعیت میگوید. او میگوید در “بخارا” وقتی “جهودان” میخواهند سواره به کوچه درآیند، باید بند خاصی بر کمر خود ببندند تا مردم، آنان را به عنوان “یهودی مذهب” بشناسند و به آنان نزدیک نشوند یا معامله نکنند اما در کشور عثمانی، مسلمانان و دارندگان ادیان مختلف از “حریّت” و آزادی دینی و اجتماعی برخوردارند و به آزادی نسبی در ایران به ویژه پس از انقلاب مشروطیت اشاره میکند:
” در وطن اصلی ما هم که ایران است، چندین سال باز، حُریّت هست اما مسلمانی از آنجا برداشته نشده است. . . در جایی که حرّیّت باشد، آنجا آباد می شود ” (۲۸۴).
“شاکر” به علت داشتن یک جهان بینی پیشرو به نام “تجدد” و باور به اصلاح طلبی، برداشت متفاوت و بهتری از حدیث “الناسُ عُلی دینِ ملوکهم” دارد. شریعتمداران از این حدیث چنین برداشت میکنند که گویا مردم باید بر همان باور
و اعتقاد پادشاهان خود باشند. اما او میگوید مقصود از این حدیث، این است که:
” اگر پادشاه عادل باشد، بای، ارباب و اَقسَقالان [= مباشران] در تحت دست او بوده هم عادل می شوند؛ اگر او ظالم باشد، اینها هم ظالم می شوند ” (۲۷۳).
یک رعیت و غلام دیگر با توجه به تجربه ی شخصی خود، همین مفهوم را چنین بیان میکند که اگر مثلاً جنس و کیفیت شیر خوب باشد، فرآورده هایش هم به تَبَع آن، خوب خواهد بود (همان). بسیاری از غلامان ایرانی با توجه به زندگی خود یا پدرانشان در ایران، با مفهوم آزادی بیش از دیگر غلامان و رعیت آشنا می بوده اند. اینان به دلیل داشتن سواد با افکار و آثاری که از طریق “امپراتوری عثمانی” و آنچه از تجربه ی سوسیال – دموکراسی در “قفقاز” به ویژه “آذربایجان روسیه” و در “باکو” و “روسیه ی تزاری” در دو دهه ی اول و دوم قرن بیستم وجود میداشته، آشنا می بوده اند و به همین دلیل، نخست به “رفورمیسم” و پس از سرخوردگی از استقرار آن در “امارت نشین بخارا” به بلشویسم باور یافته اند. “تجدد” در چنین کشورهایی به عنوان یک عامل “روبنایی” در ساختار “زیربنایی” این کشورها ریشه داشت، زیرا در این خَطه ها، یک بورژوازی نوپا به وجود آمده بود که به عنوان یک طبقه ی اجتماعی بالنده، مطالباتی خاص خود داشت و آن، شرکت در قدرت سیاسی و عرصه های فرهنگی، مدنی و شخصی بود. در “امارت نشین بخارا” چنین طبقه ای وجود نداشت و به همین دلیل، فکر اصلاح طلبی نمی توانست به موجی سیاسی و فراگیر تبدیل شود و حاکمیت ارتجاعی و سنتی، خیلی زود توانست این جریان فکری را سرکوب کند.
یکی از نمودهای “روبنای اجتماعی” دولت و ارگانهای سرکوب آن است. “کاستل” ( (Castleمی نویسد:
” نظریه ی اجتماعی مارکسیستی با طرح الگوی “زیربنا” و “روبنا” آغاز می شود که مطابق آن، زیربنا یا “پایه” ناظر به شیوه های تولید، اشکال طبقه و مناسبات طبقاتی است که به وسیله ی شیوه های تولید به وجود می آید اما روبنا، ناظر به نهادهای اجتماعی، فرهنگی و سنت هایی است که ایده ئولوژی های خاص طبقه ی حاکم را ترویج کرده حمایت و تقویت می کند. اصطلاح ایده ئولوژی، مبیّن اندیشه ها و باورهایی است که به عناصر اجتماعی و فرهنگی روبنایی، جهت و سازمان می دهد. ایده ئولوژی به گونه ای کلی با اندیشه ها و باورهای متعلق به طبقه ی حاکم ارتباط دارد؛ یعنی همان طبقه ای که ابزار تولید را در اختیار و انحصار خود دارد. از زمان مارکس (Marx) به بعد، ایده ئولوژی، تعریف های دقیق تری یافته است. “لوکاچ” ((Luckācs ایده ئولوژی را “آگاهی کاذب” ((false consctiousness تعریف می کرد؛ یعنی نوعی از آگاهی ذهنی یک طبقه ی خاص که به آگاهی تمام جامعه تبدیل می شود و تسّری پیدا می کند. “گرامشی” ((Gramsci تعریف ایده ئولوژی را غنی تر ساخت و به دو گونه ایده ئولوژی معتقد شد: یکی آن نوع ایده ئولوژی که مبیّن “جامعه ی مدنی” است که همان هژمونی گروه مسلط است که ایده ئولوژی خود را به جامعه سرایت می دهد و یکی هم “جامعه ی سیاسی” یا “دولت” است که سلطه ی مستقیم خود را از رهگذر قوه ی قهریه و قضایی برقرار و اعمال می کند ” (کاستل، ۲۰۰۸، ۱۱۰).
در رمان، نمودهای مشخصی از ارگانهای سرکوب در قاب “جامعه ی مدنی” و “جامعه ی سیاسی” توصیف شده است. نمود نوع اول را در ممنوعیت فعالیت در تشکّلهای “تجدیدیها” یا طرفداران اصلاحات اجتماعی و نوسازی جامعه به شیوه ی آرام می توان دید. “شاکر” یکی از “غلامان” ایرانی است که در “بخارا” از اهداف این تشکل اجتماعی میگوید. خواننده او را پیوسته به عنوان یک فعال سیاسی در میان جمع رعیتها، چوپانان و هیزمکشان می بیند که میکوشد
آرمانها و برنامه ی جنبش اطلاح طلبی را برای آنان به زبان ساده توضیح دهد، چنان که یاد کردیم. با این همه، ارگانهای سرکوب مدنی نیز هوشیارند و “تجدیدی” ها را مورد شناسایی، تعقیب، و آزار قرار میدهند. در یک مورد ” قُل مراد” در باره ی اهداف این جمعیت میگوید:
” در بخارا یک توده “جوانان” [= “عینی” در بخش “ایضاحات” این رمان، مقصود از این اصطلاح را همان “جدیدان” میداند ] برآمده، طلب کرده اند که به جای مکتبهای کهنه، مکتبهای اصول جدید گشاده شود. خرید و فروش حجره های مدرسه [= مدارس طلاب و مکتب خانه های قدیم] برهم خورده، درسهای مدرسه به یک ترتیب خوب انداخته شود. خرج و دخل مملکت به حساب گرفته شود و مانند اینها. ملاها، سپاهها، امیر و همه ی آدمانِ او به همین طلبهای جوانان مقابل برآمده اند. آنه [= اینک] جنجالی را که در همین میانه پیدا شده است، نزاع جدید و قدیم [= سنت و تجدّد] میگویند. سخن جدیدان، معقول است، زیرا طلب آنها، منفعت خلق است؛ مثلاً از صد بچه ای که در مکتب کهنه ده سال میخوانند، ده نفر کورسواد شده می برآیند. باقی مانده شان، همگی بیسواد میمانند، اما در مکتب نو، همه ی خوانندگان در شش ماه، یک سال صاحب خط و سواد می شوند. این، کم منفعت نیست ” (۲۶۷).
اما یک علت زندگی و فعالیت مخفی “شاکر” این است که او مورد تعقیب دولت و کارگزاران آن است. در بخشی از رمان به تعقیب و دستگیری آنان و توبه دادن آنان زیر فشار جسمی و روانی اشاره می شود و چگونه آنان را به عنوان یک جمعیت سیاسی دستگیر کرده اند و اکنون تنها تک و توکی از آنان باقی مانده است:
قاضی گفت من از قاضی کلانِ معزول برهان الدین مخدوم و از وکیل ملایان جناب ملا قطب الدین و ملا خال مراد خط گرفتم. نظر به خط اینها معلوم می شود که گویا اکنون در بخارا “جدید” نمانده ست. یگان یگان جدید یافت شود. اینها آن جدیدانی اند که کلمه عرض کرده [= شهادت داده اند] از سرِ نو، مسلمان شده اند. نظر به این خط [= دستخط، فتوائیه] شما [= حثیت امین بزرگ زمیندار] باید جدیدهای گریزه و عموماً کسان شبهه ناک [= جدیدیهای فراری و مظنون] را به دست درآورده به قاضی خانه سپارید . . . یا به پیش مُفتیها فرستاده توبه دهیم و به آنها کلمه عرض کرده از نو مسلمان کنیم ” (۲۵۰-۲۴۹).
این اقاریر از زبان یک قاضی عالیرتبه، نشان میدهد که نخست، اصلاح طلبان را “کافر” دانسته یا در صلاحیت و دینداری آنان تردید دارند و از توبه دادن و لزوم نومسلمان شدن آنان سخن میرود. دوم، هیچ کس حق اظهار نظر و داشتن عقیده ی فردی سیاسی ندارد و از نظر قانونی “اصلاح طلبی” جرم به شمار می آید. قاضی تصریح میکند که هر گونه ادعای اصلاح طلبی، حرکتی که در تقابل با جناب عالی [= خلیفه و شاه] یا حاکمان و ملایان ” شناخته شود، باید از حقوق اجتماعی محروم شود یا به زندان بیفتد. محرومیت از حقوق اجتماعی، نمودی از ممنوعیتهای “جامعه ی مدنی” برای مخالفان اجتماعی و حبس و آزار جسمی آنان، نمودی از “جامعه ی سیاسی” یا “دولت” به منزله ی ابزار اِعمال قدرت و “سلطه” یا “هژمونی” ((hegemony است. “پالوان عرب” به عنوان یک “بای” در ضیافتی میگوید:
” نه تنها در این دیه، حتی در تومن [= ناحیه] ما هم آدمانِ شبهه ناک [= مظنون] نمانده اند. هر کس را که به نظر نماید [= ظاهرش نشان دهد “تجدیدی” است] حاکمان ما در حال گرفته حبس میکنند و به بخارا می فرستانند. همین شب هم چند نفر آدمانِ شبهه ناک را دستگیر کرده، آوردند که حاضر [= اکنون] در زین خانه [= طویله]ی من خوابیده اند. فردا پگاهی آنها را هم به بخارا می فرستانیم ” (۳۰۱).
با دستگیری شمار قابل توجهی از “تجدیدیها”، بیسوادی مردم و فقدان آزادی برای تبلیغ و ترویج افکار اصلاح طلبان و فقدان طبقه ی متوسط جدید ـ که خواهان نوسازی جامعه و فضای باز سیاسی در امیرنشین باشد – شتاب جهتگیری اجتماعی به سود اندیشه و عمل بلشویکی بیشتر می شود. همکاری و اعزام نیروهای معتقد و فداکار “کامسومول” به میان توده ی روستاییان، با استقبال زحمتکشان روبه رو می شود. اکنون دیگر حاکم و مفتی، قاضی و ملا، مالکان و مباشران نسبت به آینده، جان و داشته هایشان نگران شده اند و در گفت و شنودهایشان، این نگرانی را نشان میدهند. دو تن از فراریان دربار تزار روسیه به نامهای “نیکلای پیتراویچ” و “الکساندرویچ کاتف” – که از بیم جان خود از آسیب بلشویکها از “مسکو” گریخته به “بخارا” آمده اند – متوجه نگرانی دولتمندان پایتخت شده، به آنان رهنمود میدهند که برای مقابله با خطر بلشویکها، باید به رعیت خود آموزش نظامی داده، بسیج کنند تا با رعیت بلشویک بجنگند. با توجه به این که نیروهای بلشویک در حدود “تاجیکستان” کنونی و نیز در روسیه به قدرت رسیده اند، “پیتراویچ” در ضیافتی با حضور بزرگ مالکان و کارگزاران دولت میگوید:
” شما که کلانان، اعیان و اَشراف، علما و فضلا هستید، در اینجا با آسودگی زندگی میکنید اما در “ترکستان” ما این طور نیست. در آنجا بالشیویک نام شیطان بچگان برآمده همه ی بایها، همه ی علما، فضلا و همه ی معتبران را خراب کردند. مال آنها را گرفته میخورند و به خولگینها [= اوباش] ی برهنه پا میدهند. در روسیه، زمینهای بایها را هم با اسباب دهقانی و حیوانات کاریشان گرفته به یتیمان – که در عمرشان زمین و جفت گاو را ندیده بودند – دادند. اگر به این دیار هم پای بالشویک رسیده ماند، برای شما و همه ی آدمانِ باناموس، این زندگی و این آسودگی نخواهد ماند. . . بالشیویک، از درون خلق می برآید. پای برهنه و شوره پَشت هر خلق می تواند که بالشیویک شود. جدیدهای گریزه ی شماها هم با بالشیویکان، دوست جانی شده اند. از پای برهنگان مسلمان ترکستان هم خیلی کس بالشیویک شده اند. عجب نیست که جدیدان شماها با بالشیویکان روس و مسلمان دوست شده اند ” (۳۰۵-۳۰۴).
در پی این هشدار، خواننده در صفحات بعد، شاهد خرید و فروش تفنگ در یک میدان بازار گوسفند است و برخی از رعیت ها را می بیند که دارند تفنگ و مهمّات میگیرند و التزامنامه به ارباب میدهند که پس از استفاده، آنها را به اربابان خود بازگردانند (۳۵۳). با این همه وقتی ژنرال ارتش شوروی “میخائیل فرونز” با افراد زیر فرماندهی خود و رعیت جان به لب رسیده به “بخارا” حمله میکند، چندان مقاومتی نمی بینند و عمّال حکومت مانند شخص “امیر حیدر” می گریزند:
” در جنگ، امیر شکست خورد و انقلابچیان، شهر را گرفتند ” (۳۶۵).
- رمان تاریخی، نمودی از تجربیات نویسنده دارد:
“عینی” خود به عنوان نویسنده ی چند رمان و در مقام یک اندیشمند، محقق، شاعر، اصلاح طلب و انقلابی با جهتگیری ملّی گرایانه، در “غلامان” حضوری برجسته دارد. او در این رمان، با همه ی تجربیات زیسته اش می نویسد.
” نخستین نکته در برآمد فکری “عینی” آشنایی او با “احمد دانش” بود که یکی از تأثیرگذارترین منتقدان اجتماعی روزگار خود به شمار میرفت. کتاب این دانشمند با عنوان “نوادرالوقایع” بررسی مفصلی در باره ی جامعه ی آسیای مرکزی بود و افق ذهنی گسترده تری به “عینی” بخشید. باور “دانش” به پیشرفت از راه دانش به عنوان ابزار پیشرفت بر مناسبات و تلقی “عینی” با ملایان و شناخت تازه ی او از کهنه اندیشی آنان در “مدرسه ها” او را به فکر اصلاح وضع تحصیلات و آموزش و پرورش انداخت ” ( دانشنامه ی ایرانیکا، ۲۰۱۱). اگر در رمان از قول “شاکر” میخوانیم که در مکتب خانه های قدیم از صد نوآموز در طی ده سال تنها ده تن می توانند بخوانند و بنویسند (۲۶۷) به همین شیوه های منسوخ آموزش در نظام تعلیمات سنتی اشاره میکند. آنچه از قول “صفر”، “شاکر” و “ایرگش” و دیگر “جدیدیها” – که عمدتاً ایرانی تبار هستند – در رمان در نقد مبانی نظام سنتی می آید، بازتاب اندیشه های اصلاح طلبانه ی شخص “عینی” در مقام یک “جدیدی” و سپس “انقلابچی” است. به نوشته ی همین منبع مستند “عینی” از رهگذر روزنامه هایی که در “کازان”، “تاشکند” و “سمرقند” به زبان تاتاری و اوزبکی انتشار می یافت، با مرامنامه ی “جدیدیسم” یا “تجدّد” آشنایی یافت. او برای ایفای نقش ارزنده ی خود در حیات هنرمندان در بخارا، مسافرتهایی به روستاهای اطراف کرد که فقر و جهل در آنجاها بیداد میکرد و او را متقاعد ساخت که برای ایجاد هر گونه تغییر و تحولی، قبل از هر چیز باید از آموزش و پرورش شروع کرد. او جذب انجمنهایی مخفی شد که میکوشیدند اصول تعلیم و تربیت جدید را به فعالیتهای ادبی مختلف هم بکشانند (عینی، مختصر ترجمه ی حال خودم، مندرج در کلّیات، ج ۱، ۸۶-۸۵). او در سال ۱۹۰۷ به فکر تأسیس مدارس جدیدی برای کودکان تاتار در بخارا افتاد و یک سال بعد چنین مدرسه ای را هم برای تاجیکها تأسیس کرد. کتاب درسی او “تهذیب الصّبیان” نام داشت که در ۱۹۰۹ نوشت ” (“دانشنامه ی ایرانیکا”).
به نوشته ی شاه منصور شاه میرزا” دانش پژوه تاجیک و کارشناس کرسی تاجیکستان در سازمان فرهنگی “اِکو” “عینی” به عنوان یکی از مروجین “تجدیدی” ها” در “بخارا” و نیز انتقادات شدیدی که از حکومت میکرد، در آوریل ۱۹۱۷ از طرف دُژخیمان “امیر عالِم خان” باز داشت شده، هفتاد و پنج ضربه شلاق خورد که بر اثر آن مدت دو ماه در بیمارستان “کاگان” (ازشهرهای اطرف بخارا) بستری شد. او از آن پس از بخارا به “سمرقند” پناه برد که در فرمانروایی بلشویکها بود. علت دیگر انزجار “عینی” از “امیر عالِم خان” کشته شدن برادرش “سراج الدین خواجه” در سال ۱۹۱۸ به اشاره ی همین امیر بود. او در مرثیه ای که به مناسبت شهادت برادرش سرود، خواهان سرنگونی امیر و کارگزاران تباهکار او می شود (شاه میرزا، ۱۳۹۱):
یا رب آن خانه ی بیداد و ستم، ویران باد یا رب آن محکمه ی جور، مَزارستان باد
یا رب آن تخت که شد باعث بدبختــی ما ریزه ریزه شــده با خاک سیه، یکسان باد
پس از الغای نظام ارباب رعیتی “سِرواژ” (وابستگی دهقانان به زمین و حق فروش آن دو به مالک دیگر) در ۱۸۶۱ به تدریج ضرورت نوسازی جامعه و اصلاحات ارضی در دستور کار دولتهای روسیه ی تزاری قرار گرفت. “رفورمیسم” نیز از جمله برنامه هایی بود که زمامداران روسیه به “امیر بخارا” سفارش می شد، اما ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی این امیرنشین به “امیر عالِم خان” اجازه نمیداد تا آن را اجرایی کند. یکی از “بای”های تاتار با لباس فاخر به خانه ی “عبدالرحیم بای” آمده است. از گفته هایش چنین برمی آید که او هم از طرفداران “جدیدیسم” است و میخواهد پیش از آن که دهقانان و “غلامان” سر به شورش برداشته به “بلشویکها” بپیوندند، منافع “تجددگرایی” را برای همقطار خود توضیح دهد. او از “آق پاشا” امپراتور روس نقل قول میکند که باید “غلامان” را به “کارگر” و کشتکار آزاد تبدیل کرد تا با به امید آینده ای بهتر هم برای خود کار کند، هم برای ارباب، و این اندازه ستم و تضییقات از دوش او برداشته شود تا بر ضد تو و دولت، نشورد. پولی که تو بابت خرید “غلامان” داده ای، پس از چند سال بیگاری آنان، جبران و غلامان، آزاد خواهند شد. اما این “غلام” آزاد شده چون جا و سامان کار ندارد، باز برای خودت کار خواهد کرد. شما به جای این که هر سال با دستبرد به ایران و افغانستان، پانصد غلام با خود می آورید، پنج هزار کارگر – که امکان کاریابی در اینجا می یابند – خود به پای خویش آمده برای شما کار میکنند. اگر برای جدا کردن پنبه با دست غلامان، کارخانه ی پنبه پاک کنی خریده بیاورید تا کارگران در آن کار کنند، منافعت چند برابر می شود. اما هزینه ی احداث کارخانه زیاد و از توانِ مالی تو بیرون است. پس باید با سرمایه گذاری مشترک با دیگر “بای” ها این تجهیزات را به قلعه ی خود بیاورید:
” تخمیناً ده سال پیش از این، آق پاشا [= امپراتور روس] موژیکها [= دهقانان، رعیت] ی مذکور را آزاد کرد. به آنها اختیار داد که هر کجا خواهند، بروند و هر کاری را که خواهند، بکنند. از زمینهای زمینداران کلان، یک قِسم خرابش را بُریده به موژیکهای آزاد شده داد؛ به این شرط که موژیکها هر سال در قطارِ انداز [= مالیات] یک مقدار پول به حساب زمین هم خواهند داد ” (۱۶۹-۱۶۶).
“بایِ تاتار” که از بروز و نفوذ اندیشه های اشتراکی بیمزده است، میخواهد با مدرنیزه کردن کشور و نوسازی جامعه،
این خطر را با کمترین زیان، دفع کند. اما نمیداند که “مدرنیزاسیون” با “مدرنیته” یعنی آزادی، توسعه ی سیاسی و فضای بازتر فرهنگی و مدنی نیز همراه است. خودکامگی فردی “امیر عالِم خان”، فساد اداری، مراکز قدرت متعدد و متکثر، سنتگرایی چیره بر توده ی مردم و افراد متنفّذ و تأثیرگذار، موانعی جدّی بر سر راه مدرن سازی جامعه است. کسانی چون “امیر بخارا” حاضر نیستند کسی در قدرت سیاسی با آنان انباز شود. ملایان و قضات، شیوه ی جدید آموزش و سنت شکنی مربیان فرنگی مآب را برنمی تابند و منافع و موقعیت خود را در معرض تباهی می یابند و این، همان نقطه ضعفی بود که دولت تزاری هم آن را تحمل نمی توانست. شکست “تزار” از کشور ژاپن در نبرد سال ۱۹۰۵ می بایست زنگ خطر را برای اشرافیت رو به تباهی روسیه و دربار واپسگرا به صدا درمی آورد اما خودکامگان، هیچ گاه “صدای انقلاب” مردم را نمی شنوند و مانند آن ماهی سوم در آبگیر در “کلیله و دمنه” آن اندازه تلاش مذبوحانه میکنند، تا کار از دست می شود.
“عینی” – که از تحقق “اصلاح طلبی” در پهنه ی سیاسی و فرهنگی دلسرد شده بود و فقر و نادانی و نکبت زندگی رعیت سرزمین خود را میدید، از اندیشه و عمل “بلشویسم” پشتیبانی کرد و در راه تحقق آن، به جان و دل کوشید و از زبان یک “رفیق بلشویک” از جنایات و پیمان شکنی و کشتن هیأت نمایندگی شوروی – که برای گفت و شنود نزد “امیر بخارا” آمده بودند – میگوید (۳۱۱). در حالی که اندکی پیشتر پیشکار مالک “اورمان پالوان” حتی سند محضری ” صفر” را از او میگیرد و پس نمیدهد و خودش را هم از درخت توت می آویزد (۲۱۰) با پیروزی انقلاب، ابزار تولید کشاورزی را از مالک گرفته به همان دهقانانی واگذار میکنند که در آن، کشت میکرده اند (۳۸۱). “عینی” در نوشته ای با عنوان “زمان، زمانِ قلم است” (بخش اول، “دوشنبه، عرفان، ۱۹۷۷، ۱۰۹) از ضرورت دوستی با دولت شوروی برای مبارزه در راه آزادی میگوید و دولت شوروی را “دوست مردم مشرق زمین” میداند:
” در حالی که دولت ایران – که تاریخی شش هزار ساله دارد – برای انگلستان خوش رقصی میکند، خانات خیوِه و امیر بخارا آرزوی مرگ آخرین تزار روسیه “نیکلا” را در خواب می بینند و به پا در میانی دولت انگلستان دل خوش کرده اند، افغانستان در دوره ی حکومت “امیر امان الله خان” با شهامتی تمام از استقلال افغانستان و رفتاری انقلابی دفاع می میکند و دست دوستی به طرف دولت شوروی دراز میکند که دوست مردم مشرق زمین است ” (صفرزاده، ۲۰۲۰، ۱۱۰).
منابع:
رجائی بخارایی، احمدعلی. لهجه بخارائی. مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، چاپ دوم، ۱۳۷۵.
شاه میرزا، شاه منصور. صدرالدین عینی، کاروان سالار علم و ادب “وَرارود”[= ماوراء النّهر]. نقل از سایت “ایراس”: مؤسسه ی مطالعات ایران و اوراسیا، ۱۳۹۱.
عینی، صدرالدین. غلامان. مقدمه، تصحیح، تحقیق و توضیح: دکتر مصطفی باباخانی. تهران: آروَن، ۱۳۹۷.
موریر، جیمز. سرگذشت حاجی بابای اصفهانی. ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیملو. تبریز: انتشارات حقیقت، چاپ دوم، ۱۳۵۴.
Castle, Gregory. The Blackwell Guide to Literary Theory. Blackwell Publishing, 2008.
Cuddon, J. A. (revised by C. E. Preston). Literary Terms and Literary Theory. Penguin Books. 1999.
Gali Oda, Tealakh. The Russian Advance in Central Asia and the British Response 1834-1884. Doctoral thesis, Durham University, 1991.
Hawthorn, Jeremy. Studying the Novel. Routledge, Chapman and Hall, Inc. 1989.
Hitchens K. Sadriddin Aini. in: Encyclopedia Iranica, © ۲۰۲۰ Encyclopedia Iranica Foundation, Inc. ISSN 2330-4804.
Safarzoda, Ehson. Sadriddin, Aini. East Affairs and National Consciousness. Tajikistan Republic, Dushanbe, 2020.
The Great Soviet Encyclopedia, ۳.rd. Edition (1970-1979) © ۲۰۱۰. The Gale Group, Inc. Cited in: Brief Definition and Characterization of a Historical Novel. By: Carlos Mata Induriam (Universiry of Navarra). Translation for Caultorahistorica, 2009.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.
Wikipedia: the free encyclopedia, Mohammad Alim Khan.
۲ لایک شده