بریده های خونین
بهمن نمازی
سروِآزاد بر دار شده بود و دیدار پیشین او رویای صادقه ای بیش نبود که رنجیده خاطرم کرد و ملول از خود به جهت آزردگی از سخن آخرِآن شبح، کلامی به هیبتِ آن چاهی که رستم را چنان به کام کشید که گویی هرگز از مادر نزاده است، بی آنکه مجالی برای پاسخ داشته باشم. سالی گذشت تا نیم شبی دیگر که تقه بر در خورد. پاییز بود، درختان باغ همه سر به خود فرو برده و خاموش بودند که به یک باره صدای همهمه و وزوزی برخاست، گویی ملخ ها به باغ هجوم آوردند.
پشت در رفتم. فانوس را بالا گرفتم و گفتم:«تویی سروآزاد؟»
گفت:«باز کن ای منصور، دیر زمانی است که ملخ ها از باغ ها گذشته اند.»
کلون را برداشتم ودر را گشودم. خسته و خاک آلود، دست بر گلو نهاده بود و می خندید.
گفتم:«دست از نهانی بردار که دوستان به زخم ها یکدگر را باز شناسند.»
دست از گلو برداشت. خطی عمیق به رنگِ خاک و پوستِ درخت که ریشه ها بر آن روییده باشد به گِرد گلویش بود و حنجره ای نداشت تا سخن بگوید. به باغ آمد. در را به آرامی بستم و کلون انداختم. سبُک می رفت و من به دنبال او تا به برکه رسیدیم. نشستم و او در مقابلم. همهمه باغ فرو نشسته بود، پژواکِ آن اما سرم را می لرزاند. تنم سرد شد و پیرهن بر آن چسبید.
گفت:«ای منصور آزاد سرو مرده یا زنده، آزاد سروی بیش نیست.»
پرسیدم:«رستم سهراب را بازشناخت یا او رستم را؟ غیر از آن بود که نشد. سهراب فرزند خود را دید؟ غیر از آن بود که ندید. افراسیاب به عهدی که با سیاوش بست ماند؟ غیر از آن بود که نپایید و اسفندیار به مقصد آن شاهیش رسید؟ الا آن که نرسید. ایرج پدر را باز دید؟ تور و سلم با او هم پیمان شدند؟ فریدون دوباره فرزندش را دید؟ پس نشد، نبود، نرسید، نپایید و بعد آیا این همه از من بود یا آنچه گفتند و من به نظم کشیدم همچون دانه هایی که به تسبیح می کشند و بر بالای آن شاه، مقصودِ آن است. پس چه می ماند غیر از آنکه پیش از این از تو پرسیدم.»
گفت:«داستان شغاد را در آنچه بر من رفت با تو باز گفتم. چگونه امشب دوستِ دیرین را به شماتت استقبال می کنی؟»
گفتم:«اکنون از چه سخن بگویم؟ غیر از آنچه بر من خواندی و با شتاب گذشتی که شحنه ها تو را به دار کشیده بودند و دنبالت بودند هنوز.»
صدایش را پایین آورد و به نجوا گفت:«اکنون هم هستند. هر صبح از دستِ آن ها فرار می کنم و تا غروب نشده نزدیکِ طوس مرا می یابند و بر دار می کشند پس از دار پایین می آیم و به سوی کابل روانه می شوم به خانه ام که رسیدم دوباره فرار می کنم تا غروب بر دارم کشند. این برزخِ آزاد سرو است در این سرزمین و بدان تا زمانی که هستی در میانه این برزخ، هر سال به دیدارت خواهم آمد مگر آنکه نخواهی. گفتی صدای شنونده را باز می شنوی که می گوید: منصور که از صولت دیرپایِ رستم خسته شده بود، زود در چاه شغادش افکند تا داستان نظامِ دیگری بگیرد و نیز پیش از این ما را با هم قراری بود تا داستان را کامل بر تو باز خوانم اما این از بد عهدیِ من نبود و نه فقط از اینکه طوس را به مقصد کابل ترک گفتم تا در آنجا به حیلتِ چاکران امیر بر دار کشیده شوم و باز بر دار کشیده شوم و باز بر دار کشیده شوم. ای منصور بدان که در داستان شغاد داستان هاست که اگر با تو باز می گفتم رستم در این میان گم می شد و ناپیدا و صفِ شهریاران و پهلوانان در انتظار بودند تا رستم برود و بر خاک بتازند و شهریاریِ نو بسازند و سرزمین هایی دیگر. پس مجالِ مرگ رستم کمتر از مجالِ زندگیش بود چونان که مجالِ مرگِ ما همگی چنین است.»
گفتم:«رستم به همان فرجام که بود باشد. آن داستان ها را با من بگو که سخت مشتاقم.»
گفت:«جمیله، کنیزِ یمنی، مادر شغاد بود و او می بایست تا به این ملک بیاید تا به همسری زال در آید و پسری بزاید تا نامِ شغاد بر او بگذارد اما پیش از این ها باید ظَهیر را بشناسی.»
پرسیدم:«ظَهیر کیست؟»
گفت:«نامِ شغاد را جمیلهِ مادرش بر او نهاد، برعکس تمامیِ نام ها که زال در گوشِ فرزندانش می خواند. می گویند نامی یمنی است و گفته اند که جمیله گفته است شغاد به معنای ترکهِ درختِ بادام است که ازنرمی نمی شکند و از سختی بر پشت مردمان چونان فرود می آید که گوشت را می درد و استخوان ها را می سوزاند همچون آهنِ داغ و او چنین بود. از نرمی هرگز نمی شکست تا در سختی انتقام بگیرد. و نیز گفته اند پس ازمرگِ رستم او نمرد تا تاجِ شاهیِ کابل بر سر نهاد و سیستان بگرفت و فتح کرد تا ممالکی آنسوی رودی که سِند می نامندش.»
پرسیدم:«ظَهیر کیست؟»
گفت:«می گویند که گفته اند مردی پَلشت و حقیر از سرزمین های آن سوی سِند بوده است که به دستور شغاد چاهی چونان عمیق در مرغزار کنده است که رستم و تبارش در آن گم گشته اند و می گویند که گفته اند چنین چاهی را جز به جادو نمی توان کند و او جادو مردی بوده است که گوردیپ می خواندندش.»
پرسید:«نام گوردیپ را پیش از این شنیده بودی؟»
گفتم:«ای آزادسرو پیش از آن بگو تا بدانم ظَهیر کیست.»
گفت:«می گویند که گفته اند ظَهیر در بازار صنعا هجده حجره داشت و مردی ثروتمند بود. به کشاورزان فقیر وام می داد. گفته اند صنعا شهر بزرگی است و بین این شهر تا دریا دو کوه و میان آن ها بیابان های خشک و پیج در پیچی است. گفته اند ظَهیر همسری داشت زیبا به نام اسماء. روزی ابو واضح رییس شحنه ها، ظَهیر را به میهمانی ابن ندیم حاکمِ شهر دعوت می کند. در میانه میهمانی ابو واضح، چیزی نهانی درگوش او می گوید. چشم های ظَهیر از کاسه در می آید. کف به لب می آورد. خنجر از نیام بر می کشد و به آنی گلوی ابو واضح را می درد. شحنه ها از چهار سوی تالار به او هجوم می آورند که او همه را با ضرباتِ خنجر به قتل می رساند. با فریاد ابن ندیم چند نیزه دار به داخل تالار هجوم می آورند . همه بر آشفته و تالار شلوغ می شود. ظَهیر از میان شلوغی می گریزد. به طرف خانه می دود. خانه سوخته و اسماء کشته و مردم ظَهیر را با خنجر آخته و کف بر لب آورده آن میانه می بینند. به خانه یکی از دهقانان می گریزد. اسبی از او می خرد و در دامنه کوه های صنعا گم می شود.
جمعی از مردان قبیله ظَهیر همراه با سه نفر از برادران اسماء می روند تا او را بیابند و به جرم کشتن همسر و آتش کشیدن خانه و قتل شحنه بکشند و سرش را برای ابن ندیم بیاورند. در کاروانسرای متروکی او را می یابند. ظَهیر از آن ها امان می گیرد و لَختی با آنان سخن می گوید. پس کنار او می مانند. پیکی به شهر می فرستند. نیمی از قبیله را با خود هم داستان می کنند و به بارگاه ابن ندیم می شورند. بسیاری از دو طرف کشته می شوند. پس از آن چندین بار سربازان ابن ندیم برای کشتن ظَهیر به خارج از شهر می روند اما با یورش های ناگهانی ظَهیر شکست می خورند. ظَهیر و مردانش هر از چندی به بازار حمله می کنند. حجره ها را خالی و اموال غارتی را در شهرهای مجاور می فروشند. از کاروان ها باج می گیرند و هر فقیر و در راه مانده ای به آن ها می پیوندد.»
پرسیدم:«سبب دشمنی ابن ندیم و دستگاهش با ظَهیر چه بود.»
خندید و گفت:«شغاد شکلی از چاهی موهن بر کاغذ افکند و هشت مُغَنی به جهت آزمون احضار کرد به بارگاه خویش، از این مغنیان برخی بیگانه و ازسرزمین های آن سوی رود گَنگ به کابُل پناه آورده بودند پس به هر کدام فرمان داد تا چاهی حفر کنند. گوردیپ نیز میان آنان بود . امیرکه به آنجا رسید او هنوز در چاه بود و چون از چاه بیرون جهید، در دم نهری از چاه جوشید تا مقابلِ پای امیر. شغاد فرمان داد تا باقی مُغَنیان بر سر آن نهر گردن زدند. گوردیپ خاموش ایستاده بود. نهر خونین بود و جلاد پشتِ شغاد ایستاده و منتظر تا به یک اشاره امیر، دو گام به جلو بردارد و سر این آخرین را نیز از گردن جدا کند.
شغاد از گوردیپ پرسید:نمی ترسی؟
پس آن جادو زاده پَلَشت گفت: جز من نیست آن که حاجتِ امیر روا کند با این همه اگر خداوندگار اراده کند مرگ از راه خواهد رسید و بنده را از آن گزیری نیست.
شغاد یک کیسه زر مقابل او انداخت. گوردیپ پای او بوسید و ایستاد اما کیسه از زمین برنداشت.
شغاد گفت: این چه جسارت است. می گویی کم است؟
گوردیپ پاسخ داد: حاشا. در دیار ما رسم این نیست که زر از پیشِ پایِ خداوندگارِ خود بردارند.
شغاد گفت: زِنهار تا به کابُل رسمِ دیارِ بیگانه بر جای نیاوری که سزایِ آن عقوبتی است سَهمناک.
پس گوردیپ خم شد و کیسه زر برداشت و پای او بوسید.
شغاد گفت: تو را دوباره اینجا فرا خواهم خواند.
اشارتی تند کرد و گوردیپ رفت.
گفتم:«ای آزاد سرو اکنون از ظَهیر پرسیدم نه از شغاد.»
گفت:«آیا تو شوق داستان ناشنیده داری وعزم داستان ناگفته در من نیست؟ در این مُلک بر سرِ دار هم نمی توان با دوست دیرین به آزادگی سخنی گفت. موبدان به قهر بریدند و حاکمان به جبر سوزاندند تا ناخوانده بماند. ای منصور، به ناخوانده ها بیندیش، نانوشته ها، ناگفته هایی که چون بغض در گلو شکست و هیچکس نشانی از آن ها نیافت. این که می گویم سطری از آن است.»
مرا نای پاسخ دادن نبود. در سکوت نگاهش کردم.
چونان مرغی آواره روی به آسمان کرد و بر زمین بازنگریست و گفت:«ازهفت قبیلهِ اصلی یمن، چهار قبیله روی به هر که می آورد او حاکم بود. ظَهیر محبوبِ مردم شده بود، از قبیله ای بزرگ بود. دیر نبود آن که با او دست دهند تا بر جای ابن ندیم نشیند. حیله کردند تا فتنه در نگیرد و حاکم همان که بود باشد. در صنعا مردانی نیز بودند ژولیده و بی پای پوش که در حفره ها و کناره ها، مغاک ها و سوراخ ها شب را به صبح می رساندند و روز به باربری و خبرچینی و نوکری اغنیا به شب می رساندند. از میان این مردان، یکی به دوستانش پیغام داد: گِرد ظَهیر درآیید که شمشیر می دهد و طلا و غنیمت. پس لحظه به لحظه یاران ظَهیر زیاد شدند. حمله ها فزونی گرفت. همه در خوف بودند و بیمِ تسخیر صنعا می رفت.
جمیله سیزده ساله بود و آن روز با مادرش به بازار پارچه فروشان رفت. شتاب داشت تا زود به حجرهِ ابریشم فروشی برسد که قلبش را به تپش می انداخت. ناگه ولوله در بازار افتاد. مردم هراسان به هر سو دویدند. گوشه ای از بازار در پی پرتاب تیرهای سوزان آتش گرفت. مادرش را گم کرد. صدای هجوم سواران را شنید و به آنی خود را میان دست وِ پهلوی مردی یافت که بر اسب می تاخت. زبانش بند آمد و از هوش رفت. به خود آمد در میان چادری در بیابانی ناشناس. ظَهیر به چادر آمد. جمیله ازهیبتِ نگاه او لال شده بود. ظَهیر او و چند تن از دختران را به مردی که از میان دستار تنها دو چشم سیاهش می درخشید، نشان داد. مرد آن ها را به چادری بزرگتر برد و به زنی ناشناس سپرد.
ای منصور بدان که داستانِ شغاد اینجا شروع می شود، چرا که جمیله مادرِ او بود.»
وهم بود یا حقیقت، سوارانی گِردِ خانه ام تاختند.
سروآزاد گفت:«آمدند تا دوباره بر دار شوم.»
تا به خود بیایم برخاست و از در بیرون رفت. سپیده سر زده بود. من نیز برخاستم مباد تا دوباره گل اندامم ببیند و حرف ناگفته ای بازگوید. چگونه به او می گفتم آنچه با خود نمی توانم:
کسی کو خِرد را ندارد به پیش دلش گردد از کردهِ خویش ریش
هُشیوار دیوانه خواند وِرا همان خویش، بیگانه داند ورا
از اویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خِرد، پای دارد به بند
پس به بستر بازگشتم. خدای را سپاس که سروآزاد این داستان پیش از مرگ نگفت. ..
۱۸ لایک شده