نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، مطلقن ممنوع است.
تذکر:
تاکنون دو عنوان از کتاب های استاد اسحاقیان به نام های «بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین» در چهارده بخش و «راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش» در یازده بخش به همراه دو پیوست از طرف سایت حضور در اختیار مخاطبان گرامی قرار گرفته است.
کتاب سوم ایشان به نام «با بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز» در ده بخش و سه پیوست تقدیم می گردد. کتاب فوق از طرف نویسنده به مهندس «داریوش دانشور» تقدیم شده است.
بدیهی است که سایت حضور مرهون گشاده دستی و اعتقادِ نویسنده مبنی بر به اشتراک گذاشتن نتیجه ی تحقیقات روشمند ایشان می باشد. حضور به تداوم این همکاری امیدوار است.
فهرست عناوین این اثر به ترتیب زیر است:
فشرده و تحلیل گذرای “صد سال تنهایی”
سویه ها و ریشه های رئالیسم جادویی
رمزگشایی تلمیحات رمان (۱)
رمزگشایی مضامین رمان (۲)
رمزگشایی مضامین رمان (۳)
رمزگشایی بن مایه ها و نمادهای رمان (۴)
خوانش کهن الگویی رمان
خوانش فورمالیستی رمان
فرا داستان پسامدرن رمان
خوانش جامعه شناختی رمان
پیوست ها (ترجمه)
نگاهی فراگیر به “صد سال تنهایی”: یان جانستون
رئالیسم جادویی یا واقعیت خیالی شده: سورادِچ چوتیو دامپانت
رئالیسم جادویی و گارسیا مارکز: نَدیم اختر
بخش سوم
رمزگشایی از مکاتیب ِملکیادس (۱)
تلمیحات رمان
“کارلوس فوئنتس” ۱ در مقاله ای با عنوان گابریل گارسیا مارکز و ابداع آمریکا ـ که متن سخنرانی او در “دانشگاه لیورپول” در ۱۳ مارس ۱۹۸۷ است ـ باور دارد که رمان صد سال تنهایی از جمله آثاری است که با یک بار خواندن، کشف نمی شود. دست کم دو بار باید خوانده شود:
” بار اول (برای شگفت زدگی و شناخت)، بار دوم را طلب می کند و این خواندن دوم، خواندن واقعی می شود . . . صد سال تنهایی، دو خواندن را لازم می دارد، چرا که دو نوشتن را لازم دارد. خواندن نخست، مطابق است با نوشتنی که ما آن را نوشتن حقیقی می گیریم . . . خواندن دوم، در آن لحظه آغاز می شود که خواندن نخست به پایان آمده است” ( فوئنتس،۱۳۸۴، ۲۷۴-۲۷۳).
حقیقت این است که رمان مورد تحلیل، اثری پر از راز و رمز، استعاره، نماد، کهن الگو، بن مایه، رخدادهای دلالتگر و مهم تر از همه “تلمیحات” ی است که تا رمزگشایی نشوند، معانی پنهان و ژرف اثر کشف نمی شوند. از آن جا که کشف اثر ـ که ما به آن “مکاتیب ِملکیادس” نام نهاده ایم ـ جز با بررسی این راز و رمزها ممکن نیست، در سه فصل، به آن می پردازیم . در این فصل، تنها به “تلمیحات” اثر می پردازیم. خواننده خود درخواهد یافت که با این رمزگشایی، اثر تا چه اندازه گرانبار و نویسنده تا چه حد آگاهانه و ژرفکاوانه نوشته است!
“آبرامز” ۲ می نویسد در یک متن ادبی، معمولا ارجاعی به یک شخص، مکان یا رخداد یا اثر ادبی یا عبارتی هست که چندان روشن نیست. تلمیح ۳ ها غالبا سرمایه ای از دانش هستند که نویسنده و خواننده به یک اندازه در آن سهمیم می شوند. بیش تر این تلمیحات را خوانندگان فرهیخته تر زمان نویسنده می فهمند، اما تلمیحاتی هم هست که تنها اهل ذوق و فن درمی یابند” (آبرامز،۱۹۹۳، ۸).
برخی منتقدان معتقدند که رمان “همان خط سیر تمدن یونان باستان را دنبال می کند؛ یعنی این که چگونه و چه وقت علم، هنر، فن آوری و مسائل سیاسی به “ماکوندو” وارد شده است. این شگرد روایی به “گارسیا مارکز” کمک می کند تا از ماکوندو، ذره بینی بسازد و از رهگذر آن، کل تاریخ و طبیعت بشر را مطالعه کند.” (Grade Saver،۲۰۱۱). پس به سراغ رمان می رویم تا رگه های دانش و فن آوری و هنر یونان باستان را در این اثر بیابیم.
برجسته ترین شخصیت فن آور و فرابین در این رمان “ِملکیادس” ۴ کولی است. بزرگ ترین رخداد در تاریخ تحول و پیشرفت این روستا، اوقاتی است که کولی ها با یک دنیا جار و جنجال، شور و شادی و شادی و شگفتی های اروپایی وارد “ماکوندو” می شوند. بزرگ ترِ اینان “ملکیادس” نام دارد. نخستین فن آوری او، هنگامی است که او شمش هایی از آهنربا با خود آورده و وقتی آن را به فلزات نزدیک می کند، همه چیز را به حرکت درمی آورد. او آهنربا را “هشتمین عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه” می خواند:
” تخته ها با تقلای میخ ها و پیچ ها ـ که می خواست بیرون بپرد ـ جیرجیر می کرد ، حتی اشیایی که مدت ها بود در خانه ها مفقود شده بود، بار دیگر پیدا می شد و به دنبال شمش های سحرآمیز ملکیادس راه می افتاد. ملکیادس کولی با لهجه ای غلیظ می گفت: ” اشیا جان دارند. فقط باید بیدارشان کرد” ( گارسیا مارکز،۱۳۵۷، ۱۱).
این باور که “اشیا جان دارند” و هر چیز روانی دارد که باید بیدار و فعال شود، یک باور یونانی است. “زاسیموس” ۵ دانشمند یونان باستان در قرن سوم میلادی در رساله ی خود با عنوان هنر و تعبیر آن از شخصیتی به نام “اوستانس” یاد می کند که گویا در قرن اول میلادی می زیسته و نوشته است:
” نزد آب های نیل رو. در آنجا سنگی خواهی یافت که روح دارد. آن را در دست های خود بفشار و قلبش را برون آر، چه جانش، در قلب او است. [تحریفگری چنین اضافه می کند:] در آنجا این سنگ را خواهی یافت که دارای روح است و به استخراج جیوه اشاره می کند” (یونگ،۱۳۷۳، ۴۱۰).
وجود آهنربا، “خوزه آرکادیو بوئندیا” را برمی انگیزد تا به یاری آن، طلای موجود در سنگ های آهن را از دل خاک بیرون کشد و پس از استخراج طلای آن، به منبعی از ثروت دست یابد:
” به زودی آن قدر طلا خواهیم داشت که می توانیم اتاق ها را با شمش طلا فرش کنیم . . . .برای اثبات حرفش . . . تمام منطقه، حتی کف رودخانه، را وجب به وجب با آن دو شمش فلزی آزمود” (۱۲).
این عبارت به دقت نشان می دهد که نویسنده به “ملکیادس” و “خوزه آرکادیو بوئندیا” به عنوان نیاکان و نخستین دانشمندانی می نگرد که می خواهند دانش “کیمیاگری” را پی ریزی کنند؛ یعنی آنچه در یونان باستان در پی آن بودند. دومین نکته در مورد “ملکیادس” ترسیم سیمای کیمیاگری است که برای تبدیل اجساد دانی به اجرام عالی، در پی کشف و شناخت “جیوه” است. “اورسولا”، همسر “خوزه آرکادیو بوئندیا” او را برای نخستین بار هنگامی می بیند که شیشه ای حاوی “بی کلرور جیوه” در دست داشته و آن را شکسته است. “اورسولا” از این بو، بوی ابلیس به مشامش می خورد. “ملکیادس” می گوید:
” ثابت شده که ابلیس از سولفور درست شده است . . . سپس در باره ی خواص شیطانی سنگ خون، شرحی فاضلانه داد ولی اورسولا وقعی به او نگذاشت و بچه ها را همراه خود برای دعا خواندن برد” (۱۵).
این عبارت، دلالتگرانه است. نخست نشان می دهد که “ملکیادس” دیدگاهی ماتریالیستی دارد و می کوشد حتی برای پدیده های معنوی و اعتقادی هم، نگرشی “علمی” داشته باشد. این که او باور دارد که “ابلیس” از “سولفور” ساخته شده است، بر دیدگاه علمی و دانش شیمی وی دلالت دارد. این که “اورسولا” از این توجیهات چیزی نمی فهمد و می خواهد کودکان را از محیط “آلوده” به “علم” او دور کند، ثابت می کند که دانش تا چه اندازه با عوالم اعتقادی فاصله دارد. اما مقصود “ملکیادس” از “سنگ خون” ، همان “جیوه” است. کیمیاگران چنین باور داشته اند که به کمک این فلز می توان فلزات کم ارزشی چون “مس” را به فلزات و مواد عالی تر تبدیل کرد:
” آن ها در جست و جوی سنگ بی نظیری بودند که جوهری روحانی را حفظ می کرد تا عنصری را از آن به دست آورند که در تمامی عناصر نفوذ می کند. . . و تمام فلزات پست را با رنگ آمیزی به فلزات عالی تبدیل می کند. این جوهر روحانی، مثل جیوه است که به گونه ای ناپیدا در طلا نهفته است” (یونگ،۱۳۷۳، ۴۱۰).
خواننده اندکی بعد درمی یابد که نویسنده آشکارا از “زوسیموس” نامی یاد می کند که ما از او به “زازیموس” یاد کردیم:
” علاوه بر این وسایل، ملکیادس نمونه ی هفت فلز مطابق با هفت سیاره، فرمول موسی و زوسیموس را برای طلا سازی برای او گذاشت تا بتواند اکسیر کیمیاگری بسازد” (۱۶).
با مراجعه ای به منابع کیمیاگری یونان باستان، خواننده درمی یابد که آنچه “ملکیادس” از دانش کیمیاگری به “خوزه آرکادیو بوئندیا” می آموزد، همان آموزه های کیمیاگران یونانی است:
” هفت، اشاره ی مسلمی به هفت سیاره و بنابراین به فلزاتی است که به عقیده ی کیمیاگری، از مرکوریوس نر ـ ماده پدید می آیند” (یونگ، ۴۱۸).
تلمیح دیگری که در رمان در مورد خاصیت جادویی “جیوه” هست، این باور “ملکیادس” است که لابد سوزاندن این ماده ی شیمیایی، باعث جاودانگی و تعالی جسم و روان می شود. او سفارش می کند که پس از مرگش، چند روز جسدش را با بخارِ برخاسته از محلول جیوه آغشته کنند:
” وقتی من مردم، سه روز در اتاقم جیوه بسوزانید . . . همان طور که جیوه می جوشید، جسد از حباب های آبی رنگی پوشیده می شد” (۷۰-۶۹).
چنین به نظر می رسد که “ملکیادس” از خود به عنوان “وجود” ی یاد می کند که پیوسته در حال مرگ و باززایی است. طراوت و شادابی او پس از بازگشت مجددش به “ماکوندو” چندان ربطی به گذاشتن دندان مصنوعی او ندارد؛ بلکه ناشی از تعالی روانی پیوسته ی او است:
” اهالی به چادر کولی ها رفتند و با پرداخت یک پول، ملکیادس را دیدند که جوان و شاداب شده بود. بر چهره اش، اثری از چروک دیده نمی شد . . . خوزه آرکادیو بوئندیا نیز اذعان کرد که علم و دانش ملکیادس از حد و حصر گذشته است” (۱۶).
آنچه “ملکیادس” را پیوسته جوان نگه می دارد، فن آوری های تازه در ساختن دندان مصنوعی نیست ـ که در آن زمان وجود خارجی نداشته است ـ بلکه نویسنده می خواهد از او شخصیتی اسطـــوره ای بیافریند که به تعبیر حکیم توس “به دانش دل پیر، برنا بود”. “ملکیادس” خود در جایی می گوید: “من به جاودانگی رسیده ام” (۶۹). پیوند میان دانش دوستی (= فلسفه) و “جاودانگی” یا پایداری و بقای روان در یونان باستان، امری پذیرفته شده تلقی می شده است. اگر در دانش های مادّی و فیزیکی، جیوه می تواند مایه ی کمال سنگ و فلز شود، چرا “دانش” و “فرابینی” و “شهود” نتواند تعالی و بقای روان را ضمانت کند؟ در کیمیاگری یونان باستان و به باور “زازیموس” فرض بر این بوده است که خداوند پس از آفرینش جهان، ظرفی الهی ساخته که به آن “قدح” می گفته اند. این قدح، ظرف دهن گشادی بوده که مایعات را در آن مخلوط می کرده اند و هرگونه تغییر و کنش و واکنش مواد آلی در آن صورت می گرفته است. خداوند این قدح را از ماده ای روحانی به نام “نوس” ۶ (عقل، روح، نفخه ی الهی) انباشته است. “نوس” می تواند آدمی را از مرحله ی طبیعت ناقص و غریزی خود به مرحله ی اشراق و خودآگاهی عالی تر ارتقا دهد. ادعای “ملکیادس” ـ که نمودی از “زازیموس” یونانی است ـ مبنی بر رسیدن به جاودانگی، بر همین ذهنیت دلالت می کند. او زن و فرزند، خانه و سرزمین و وابستگی به هیچ چیز و کس ندارد و تنها رسالتش، انتقال دانش یونان باستان (“عقل” ، “روح”، “نوس”) به اهالی “ماکوندو” (“جسم”، “قدح”،”فیزیس” یا “مادّه”) است. تا زمانی که “ملکیادس” به این روستا ـ شهر رفت و آمد دارد، شهر در حال آبادانی و تکامل است و چون “خوزه آرکادیو بوئندیا” و او (به عنوان تجسم “نوس”) می میرند، شهر رو به تباهی می رود.
یک گفته ی دیگر “ملکیادس” از شباهت دیدگاه او به نگرش کیمیاگران یونان باستان، حکایت می کند. او باور دارد که: ” ما، خودمان از آب درست شده ایم” (۶۹). اگر مقصود او از “آب” عنصری است که پیوسته در حال “روان”شدن” و “حرکت” است، پس حقیقت وجود آدمی نیز، همان “نوس” است که مانند “باد” و “روان” پیوسته درحال “رفتن” (“روان”) و”صیرورت” و دگرگونگی است.
یکی از ویژگی های منش و روح متعالی “ملکیادس”، فرابینی و “عالم الغیب و الشهاده” بودن او است. او به سادگی می تواند سرنوشت خانواده ی “بوئندیا” ها و اهالی “ماکوندو” را تا صد سال بعد پیشگویی کند و آنچه را بر آنان می رود، در مکاتیبی بر پوست، به زبان سنسکریت و به رمز بنویسد و در کتابخانه و آزمایشگاه “خوزه آرکادیو بوئندیا” نگاهداری می کند. آخرین فرد از نسل “بوئندیا” ها موفق می شود از این مکاتیب رمزگشایی کرده، از آینده ی تباهش نیز آگاه شود و در همان لحظه، خود در معرض تباهی و سرنوشتی قرار گیرد که برای “ماکوندو” تعیین شده است:
” چنین پیشگویی شده بود که شهر آیینه ها ( یا سراب ها ) درست در همان لحظه ای که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمــــز مکاتیب را به پایان برساند، با آن طوفان نوح ، از روی زمین و خاطره ی بشر محو خواهد شد” (۳۵۲).
این پیشگویی رخدادهای رخ نداده، چیزی از نوع همان پیشگویی های “تیره زیاس” ۷ یونانی است. “زئوس” ۸ ،خدای خدایان، در ازای کوری این شخصیت، به وی نیروی پیشگویی می دهد:
“زئوس این امتیاز را به تیره زیاس داده بود که حتی پس از مرگ هم قدرت پیشگویی خود را محفوظ نگاه دارد” (گریمال،۱۳۵۶، ۹۰۱).
چنان که می دانیم حضور ” تیره زیاس ” در تراژدی اودیپ ۹ تعیین کننده است:
” او به پدر “اودیپ” خبر داد که از هر اقدامی برای بچه دار شدن خودداری کند، چون در صورتی که صاحب پسری شود، آن پسر نه تنها او را خواهد کشت، بلکه موجب بدبختی هایی خواهد شد که همه ی خانواده ی او را فنا خواهد کرد. “لایوس” ۱۰ به این امر توجهی نشان نداد و پسر او، اودیپ، بعدها موجب نیستی او شد” (گریمال، ۶۳۷).
مضمون مشترک دیگر میان صد سال تنهایی و اودیپ شهریار ۱۱ ِزنا با محارم است. در رمان “گارسیا مارکز” خاستگاه اصلی “تنهایی” خانواده ی “بوئندیا” ازدواج و روابط نامشروع میان اعضای یک خانواده است که هرچند ضرورتا زنای پسر با مادر نیست، به آن نزدیک است. نخستین ازدواج نامشروع میان اجداد این خانواده صورت گرفته که پسر عمو ـ دختر عمو بوده اند (۲۶) و آخرین ازدواج با محارم در رمان میان “آئورلیانو” با خاله ی خود ،”آمارانتا اورسولا”، است:
” آن وقت بود که فهمید آمارانتا اورسولا . . . خاله ی او بوده است و فرانسیس دریک به ریوآچا حمله کرده بود تا آن ها بتوانند از میان مارپیچ آغشته به خون، یکدیگر را بیابند و حیوانی افسانه ای به وجود آورند که نسل آن ها را به پایان برساند ” (۳۵۱).
در نمایش نامه ی “سوفوکل” ۱۲ یونانی ( ۴۹۵-۴۰۶ق . م ) نیز “اودیپ” پس از کشتن ناآگاهانه و مقدّر پدر، با مادر خود “ژوکاسته” ۱۳ ازدواج می کند. خود می گوید:
” آن گاه پنهان از پدر و مادر به “پوتیا” رفتم.
پرسشی کردم و شگفت زده از پاسخ
بازآمدم، زیرا آنچه شنیدم، افسانه ی
وحشت و شوم بختی بود.
شنیدم که چگونه باید همبستر مادر شوم
و پدر خود را بکشم و به حریم بنی آدم تجاوز کنم.
از این روی، گریختم و ستارگان را
میانه ی خود و کورینتوس نهادم که هیچ گاه به وطن بازنگردم
تا هرگز چنین ناسزایی رخ ننماید ” (سوفوکلس،۱۳۷۸، ۹۷-۹۶).
تلمیح دیگری که ثابت می کند رمان نگاهی به دانش یونان باستان دارد، باور به بقای روح و بازگشت آن به زمین یا سرگردانی آن است. “پرودنسیو” نامی به دلیل اهانت به “خوزه آرکادیو بوئندیا” و انتساب او به “نامردی” ، به زخم نیزه ی او می میرد اما روحش پیوسته سرگردان است و به سراغ قاتل خود و همسر او می آید:
” پس از سالیان دراز، دلتنگی به خاطر زنده ها چنان شدید و احتیاج به مصاحبت چنان زیاد بود که پرودنسیو آگیلار، عاقبت به بدترین دشمن خود پناه آورده بود. مدت ها بود به دنبال او می گشت. سراغ او را از مرده های ریوآچا می گرفت . . . خوزه آرکادیو بوئندیا تا طلوع خورشید با پرودنسیو صحبت کرد ” (۷۴-۷۳).
با مرگ “ملکیادس” روان او همه جا هست و راهنمای آن گروه از اعضای خانواده ی “بوئندیا” ها ست که به کار رمزگشایی از مکاتیب او علاقه نشان می دهند. وقتی “آئورلیانوی دوم” می کوشد از این مکاتیب سر در بیاورد، احساس می کند در اتاق تنها نیست:
” در مقابل نور پنجره، ملکیادس دستانش را روی زانوها گذاشته بود و نشسته بود. سنش از چهل سال هم کم تر بود . . . عینا شبیه موقعی بود که آئورلیانو و خوزه آرکادیو در بچگی او را دیده بودند. آئورلیانوی دوم، بلافاصله او را شناخت ” (۱۶۳).
وقتی بچه ها از سرِ بازیگوشی به اتاق ملکیادسِ درگذشته می آیند تا مکاتیب را تباه کنند، روح حاضر “ملکیادس” نگاهبان دست نوشته ها است، زیرا آخرین عضو خانواده باید از این مکاتیب رمزگشایی کند:
” یک روز وقتی آئورلیانو در آشپزخانه بود، چهارتایشان وارد اتاق شدند تا مکاتیب را نابود کنند ولی . . . نیرویی فرشته وار اور اق را از زمین بلند کرد و آن قدر آن ها را در هوا معلق نگاه داشت تا آئورلیانو برگشت و مکاتیب را از دست آن ها نجات داد ” (۳۱۵).
اعتقاد به بقای روح پس از مرگ جسم، در فلسفه ی یونان، امری مسلم تصور می شده است:
” در بین قدیم ترین آثار ارسطو، رساله یی بوده است تحت عنوان یودموس ۱۴ که آن را ارسطو به شیوه محاورات افلاطونی نوشته بوده است و این رساله در باب بقای روح سخن می گوید و مانند افلاطون به سابقه ی وجود روح قبل از بدن و به ابدیت آن بعد از فنای جسم، قایل می شود ” (زرین کوب،۱۳۵۷، ۲۰).
” طرفه آن است که باز برای آن که چیزی از ابدیت افلاطونی را برای روح اثبات کند، ارسطو روح را به قول برخی خرده گیران تجزیه می کند و در آن، بین جنبه ای که با بدن مربوط است و آنچه با بدن مربوط نیست، تفاوت می گذارد و بدین گونه با اثبات ابدیت در مورد این جنبه ی روح، رشته ی ارتباط خود را دوباره با دنیای افلاطونی استوار می سازد ” (زرین کوب، ۴۸).
در این میان آنچه باقی می ماند، علت سرگردانی روح “پرودنسیو آگیلار” و روح “ملکیادس” و بازگشت ارواح آنان به زمین و مصاحبت با “خوزه آرکادیو بوئندیا” است. چنان که گفته ایم، روح “پرودنسیو” پس از تباهی جسمش، دیگر باره به “ماکوندو” بازمی گردد و پیوسته بر قاتل خود پدید شده، او را می آزارد. تهدیدهای “خوزه آرکادیو بوئندیا” به روح سرگردان “پرودنسیو” مشکل را حل نمی کند. از آنجا که “خوزه آرکادیو بوئندیا” دیدگاه علمی دارد، به بقای روح اعتنایی ندارد و بازگشت روح مقتول خود را بر “عذاب وجدان” حمل می کند:
” مرده ها برنمی گردند. این ما هستیم که نمی توانیم سرزنش وجدان خودمان را تحمل کنیم. دو شب بعد، اورسولا بار دیگر پرودنسیو آگیلار را در حمام دید که داشت با علف خیس، خون دلمه بسته ی روی گردنش را می شست ” (۲۸).
در یونان باستان نیز اعتقاد بر این بوده که ارواح گناهکاران به جای رفتن به عالم بالاتر، به جهان فرودین بازمی گردند تا مجازات و پاکسازی شده، تکامل و ارتقا یابند و شایسته ی پرواز به عالم برین شوند. مطابق باور یونانیان:
” ِهرمس [پسر زئوس ، پیشگو و مأمور انجام کارهای شخصی پدر و خدایان زیر زمین] روح ها را به اعلی علیین هدایت می کند اما روح های ناپاک را توسط “ارینی ها”، الهه های انتقام، و با زنجیرهای ناگسستنی به جهان زیرین می برد، همچون ناکاملانی که در رساله ی “کوماریوس” در بند “هادِس” [ برادر زئوس، خدای مردگان و دنیای زیرزمین ] گرفتارند ” (یونگ،۱۳۷۳، ۴۱۵).
علت این که روان “پرودنسیو” دیگر بار به عالم خاک برگشته، اتهام بی پایه ای بوده که به “خوزه آرکادیو بوئندیا” زده و او را به ناتوانی جنسی منسوب کرده است (۲۶). اما دلیل مرگ های متوالی “ملکیادس” دقیقه ی دیگری است:
” مرد کولی درواقع به سفر مرگ رفته بود، اما چون قادر به تحمل تنهایی نبود، از آن دنیا بازگشته بود. مطرود قبیله به خاطر وابستگی به زندگی، تمام خواص ماوراء الطبیعه ی خود را از دست داده بود و اکنون به آن گوشه ی دنیا . . . پناهنده شده بود تا وقت خود را در آزمایشگاه به عکاسی بگذراند ” (۵۰) .
متهم کردن “ملکیادس” به این که گویا به زندگی “وابسته” بوده، بی وجه است. شاید “اتهام” او، پرداختن بیش از اندازه به عوالم علمی و فن آوری باشد. باری، این اتهامات تنها از جانب هم قبیله ای های عامّی او مطرح شده و پایه ی منطقی ندارد. چنین به نظر می رسد که روح “ملکیادس” برای رسیدن به آرامش، باید در کنار ارواحی آرام گیرد که با وی مأنوس بوده اند و از آن جا که تا آن زمان کسی در “ماکوندو” نمرده بوده، روحش سرگردان می بوده است. پس از مرگ و دفن جسد”خوزه آرکادیو بوئندیا” به عنوان کهن الگوی دانش و فن آوری، روان “ملکیادس” دیگر تنها نیست اما گهگاه به حکم وظیفه، به خانه ی “بوئندیا” ها بازمی گردد تا به عنوان یک راهنما و مرشد، رسالت خود را بر آنان تمام کند.
آنچه همانندی میان “ملکیادس” و “تیره زیاس” را تقویت می کند و نشان می دهد که نویسنده به این شباهت آگاهی کامل داشته است، مــرگ و ســرنوست آن دو پیشگو است. “ملکیادس” را با آب،اشاراتی عاشقانه است. پیوسته به کنار رودخانه می رود و با خود لیف و یک قالب صابون نخل و حوله می برد. یک بار پیش از آخرین رفتن به رودخانه، پیوسته با خود می گوید: ” من در سواحل سنگاپور از تب، مرده ام .” او با این جمله درواقع، به آخرین مرگ خود اشاره کرده است:
” آن روز از سمت خطرناکی وارد رودخانه شد. تا صبح روز بعد، او را نیافتند. چند کیلومتر پایین تر، سر ِ یک پیچ ، آب جسدش را از رودخانه بیرون انداخته بود و یک لاشخور تنها، روی شکمش نشسته بود ” (۷۰).
او که خود باورداشته که “ما خودمان از آب ساخته شده ایم” (۶۹) تلویحا به تحول و صیرورت تن و روان آدمی باور داشته است. وارد شدن به آب رودخانه به اعتبار روان شناختی و اسطوره ای، به معنی گذار از یک مرحله ی پایین تر به مرحله ی عالی تر معنوی است. رودخانه به این تعبیر، خود یک “کهن الگو” ۱۵ است. در کتاب خروج خداوند به حضرت “موسی” (ع) فرمان می دهد:
” عصای خود را “به طرف دریا دراز کن تا آب آن شکافته شود و قوم اسرائیل از راهی که در وسط دریا پدید می آید، عبور کنند ” ( کتاب مقدس، ۱۴ : ۱۶).
عبور از “دریای سرخ” کهن الگو و به معنی عزیمت از اسارت قوم اسراییل در مصر و رسیدن به ارض موعود و تحول از اسارت فرعونیان به آزادی دینی و اجتماعی و خودمختاری سیاسی است. وارد شدن “ملکیادس” به رودخانه به معنی ورود به مرحله ی عالی تر روانی است. او خود می گوید: ” من به جاودانگی رسیده ام ” (۶۹). سوزاندن جیوه به مدت سه روز در کنار جسد، نوعی غسل و تطهیر جسمانی است (۷۰). این “ورود” ۱۶ به مراحل عالی تر حیات معنوی در مورد “تیره زیاس”، با عبور از بیابان ها و رسیدن به “چشمه” ممثّل می شود.
در باره ی مرگ “تیره زیاس” نیز نوشته اند که وی در طی مهاجرتی طولانی از بیابان ها با گروهی “در نزدیکی چشمه ای موسوم به “تل فوسا” ۱۷ متوقف شد. وی ـ که از راهپیمایی شبانه خسته و سخت تشنه بود ـ از آب خنک آن چشمه نوشید و کمی بعد جان سپرد ” (گریمال، ۹۰۱).
در رمان صد سال تنهایی، شخصیتی نمادین به نام “خوزه آرکادیو” هست که با داشتن نرینه ای شگفت انگیز از دیگر اهالی “ماکوندو” ممتاز است. کولی هایی که بعدها به “ماکوندو” می آیند، به جای آوردن دستاورهای علمی و فن آوری، زنان روسپی و سرگرمی های مربوط به کامخواهی های جنسی با خود می آورند. چادری که کولی ها در نزدیکی روستا بر پا داشته اند، اهالی را به کامخواهی فرامی خواند. دختر کولی لاغر اندامی که به “خوزه آرکادیو” کام می بخشد، یادآور جامعه ی طبقاتی و برده دار یونان باستان است و زن چاق و مسنی که دخترک را وامی دارد تا هر شب، از هفتاد نفر پذیرایی کند، از رفتار برده داران یونان نشان هایی دارد. در این چادر، مردان و زنانی که در کنار یکدیگر، به هم می آمیزند، آسوده خاطرند؛ گویی به انجام آیینی باستانی و مقدس مشغول هستند و شرم نمی دارند. وقتی زنی از کنار بستری می گذرد که “خوزه آرکادیو” عریان، نرینگی خود را به معرض نمایش گذاشته است، پس از لمس حیوان خفته ی او، از تمجید آن خودداری نمی تواند کرد:
” پسرم ، خدا تو را همین طور که هستی، حفظ کند! ” (۳۷).
“خوزه آرکادیو” پس از تجربه ی کامخواهی خود، همراه همین کولی ها از روستای خود بیرون می رود. این گونه صحنه های کامبخشی و بزرگداشت نرینگی، خواننده را به یاد تجلیل “فالوس” ۱۸ یا آلت تناسل مرد در یونان باستان می اندازد:
” فالیس ۱۹ پروردگار تناسل و باروری و رفیق و مصاحب دیونیزوس ۲۰ بوده است و کلمه ی فالیک منسوب است به فالوس . . . که پرستش آن در یونان مثل بعضی سرزمین های دیگر انتشار داشته است و در اعیاد مربوط به پریایوس ۲۱،پروردگار باروری، مخصوصا با مراسم مضحک اجرا می شده است. در یک نمایشنامه ی اریستوفانس ۲۲موسوم به آخارنیان ۲۳ اشارتی به این مراسم فالیک هست ” (زرین کوب / ۱۸۸).
در رمان “گارسیا مارکز” حضور هنرمندی دوره گرد به نام “فرانسیسکوی مَرد” این پندار را به ذهن خواننده ی ژرف نگر می آورد که ای بسا نویسنده به هنرمندان دوره گرد یونان باستان نیز نظر داشته باشد. او مرد سالخورده و دویست ساله ای است که آهنگ هایی را که خود سروده می خواند. مضامین سروده هایش، همه ی اخباری است که دیده یا شنیده است. هرکس که می خواست خبری را شایع کند، با دادن دو پول سیاه به او، موفق به این کار می شد:
” از این راه بود که شبی اورسولا . . . برحسب اتفاق از مرگ مادر خود با خبر شد. فرانسیسکوی مرد، در مسابقه ی آواز و شعرگویی فی البداهه، شیطان را شکست داده بود و از این رو، این اسم را بر او گذاشته بودند ” (۵۱).
در یونان باستان نیز شاعرانی دوره گرد به نام “راپسود” ۲۴ می بوده اند که از روستایی به روستایی دیگر می رفته و اشعاری را که از خود می سرودند. . . با چنگ برای حاضران می نواخته و می خوانده اند (زرین کوب، ۱۸۵).
رفتار یکی دیگر از شخصیت های رمان “گارسیا مارکز” به نام “آمارانتا” یادآور رفتاری مشابه یک شخصیت زن در حماسه ی اودیسه ۲۵ نوشته ی “هومر” ۲۶ یونانی است. پیش از این گفته ایم که وی، مظهری از “شور مرگ” ۲۷ است و کارِ بافتن، دوختن و گلدوزی کفن خود را از مدت ها پیش آغاز کرده و شتابی برای پایان کار خود ندارد:
” زندگی اش در بافتن کفن تحلیل می رفت. به نظر می رسید که روزها می بافد و شب ها می شکافد، ولی این، نه به خاطر امید پیروزی بر تنهایی، بلکه به عکس، دلیل ادامه ی تنهایی بود ” (۲۲۵) .
در اودیسه برعکس، “پنه لوپه” ۲۸بافتن و باز کردن روپوش نازک را به نیت دست به سر کردن خواستگاران سمج و کامخواه، و امیدواری به بازگشت شوهرش، اولیس” (اودیسیوس) ۲۹ادامه می دهد:
” در سراچه ی خود کارگاه بزرگی بر پا کرد: در آن، روپوش نازک و بلندی می بافت. بی درنگ نزدیک ما آمد و گفت: ای جوانان! ای خواستگاران من! شما در زناشویی با من شتاب دارید. اولیس نام آور مرده است؛ پس چشم به راه باشید تا من این روپوش را به پایان رسانم . . . آن گاه روزها آن پارچه ی بزرگ را می بافت و شب در پرتو مشعل ها، کار خود را به هم می زد. بدین گونه سه سال پی در پی توانست چاره جویی خود را پنهان بکند و مردم آخایی را فریب بدهد” (هومر، ۵۳۹ ـ ۵۳۸).
در این رمان، “خوزه آرکادیو بوئندیا” و “ملکیادس” نیز سیماهایی اسطوره ای دارند. روستای “ریوآچا” ـ که “خوزه آرکادیو بوئندیا” و “اورسولا” و معدودی از اهالی در آنجا زندگی می کنند ـ بیش تر اسطوره ای است تا واقعی:
” در آن زمان دهکده، تنها بیست خانه ی کاهگلی و نیین داشت. خانه ها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگ های سفید و بزرگی، شبیه به تخم جانوران ما قبل تاریخ، می گذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها، هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، می بایست با انگشت به آن ها اشاره کنی ” (۱۱).
این وصف از دهکده، شباهت زیادی به “باغ عدن” ۳۰ در کتاب تورات دارد که حضرت “آدم” و “حوّا” در آن می زیسته اند:
” پس از آن، خداوند در سرزمین عدن . . . باغی به وجود آورد و آدمی را که آفریده بود، در آن باغ گذاشت. خداوند انواع درختان زیبا در آن باغ رویانید تا میوه های خوش طعم دهند . . . از سرزمین عدن، رودخانه هایی به سوی باغ جاری شد تا آن را آبیاری کند ” ( کتاب مقدس،۲:۱۱-۸).
در “کتاب مقدس “حضرت “آدم” از خوردن میوه ی “درخت معرفت” ۳۱ منع می شود:
” خداوند . . . به او گفت: از همه ی میوه های درختان باغ بخور، به جز میوه ی درخت شناخت نیک و بد، زیرا اگر از میوه ی آن بخوری، مطمئن باش خواهی مرد ” (همان، ۱۷-۱۵).
با این همه، “آدم” از میوه ی “درخت معرفت” می خورد و به شناخت نیک و بد می رسد. “خوزه” پیوسته خود را با مردم متمدن آن سوی باتلاق های سرزمین خود مقایسه کرده می گوید:
” در دو قدمی ما، در آن طرف رودخانه، انواع دست گاه های جادویی یافت می شود و ما، مثل یک مشت خر در این جا زندگی می کنیم” (۱۷).
در رمان مورد بررسی، نقش “آدم” را “خوزه آرکادیو بوئندیا” ایفا می کند. او با کمک “ملکیادس” به آموزه های علمی و فن آوری کشیده می شود. وابستگی و تعلق خاطر او را به این درخت هنگامی درمی یابیم که در سال آخر عمر،دیوانه شده او را به درخت بلوط حیاط خانه می بندند که استعاره ای از همان “درخت معرفت” است و ما پیش از این، از آن گفته ایم:
” بیست مرد او را به حیاط بردند تا به درخت بلوط کشاندند و به درخت بستند ” (۷۵).
اما هنگامی که شخصیت اول رمان به قتل “پرودنسیو” می پردازد، بی گمان به قتل “هابیل” به دست برادرش “قائن” یا (“قابیل” اسلامی) و “کتاب مقدس” اشاره دارد:
” روزی قائن از برادرش هابیل خواست که با او به صحرا برود. هنگامی که آن ها در صحرا بودند، ناگهان قائن به برادرش حمله کرد و او را کشت. . . خداوند فرمود: این، چه کاری بود که کردی ؟ . . . اکنون ملعون هستی و از زمینی که با خون برادرت آن را رنگین کرده ای، طرد خواهی شد ” (همان، ۱۰).
مهاجرت از “ریوآچا” و هموار کردن رنج سفر و ساختن “ماکوندو” درواقع، روایت دیگری از همین مهاجرت ناگزیر و طرد “خوزه آرکادیو بوئندیا” از “باغ عدن” به روستایی است که خود با کمک اهالی می سازد که تعبیری از همان اسطوره ی “هبوط” آدم از بهشت به زمین است.
اما در “ملکیادس” سیمایی هم از شخصیتی به نام “مَلکی صدق” در تورات هست. در این حال، او دیگر همان کیمیاگر یونان باستان نیست؛ بلکه سیمایی روحانی و معنوی دارد. در تورات “َملکی صدق” به معنی “پادشاه سلامتی” است:
” او شهریار سالیم ( کتاب پیدایش، ۱۴: ۲۰- ۱۸) و کاهن خدای تعالی بود که نان و شراب از برای حضرت خلیل الرحمن آورده از او عشر گرفت. . . علمای متأخر حالیه معلوم کرده اند که وی از نسل “حام” و حافظ شریعت عتیقه خدای تعالی در میان بت پرستان بوده، بدان استصواب بر ابراهیم و کاهنان سلسله ی وی رتبه ی برتری و تقدم یافت ” (هاکس،۱۳۷۷، ۸۳۵).
طبعا آن که “عشری” می گیرد و پیامبری مانند حضرت “ابراهیم” (ع) را نیز متبارک می کند یا برکت می دهد، بلند مرتبه تر است و این ویژگی ها، به او مقامی روحانی تر می دهد و به همین دلیل است که از نیروی پیشگویی برخوردار می شود و زندگی ای این جهانی ندارد.
اما باران یا سیلی که از آسمان به مدت پنج سال بر “ماکوندو” می بارد، نیز تلمیحی به “طوفان نوح” در تورات دارد:
” چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بارید و در این مدت دوره هایی هم بود که باران ریز می شد. آن وقت همه سراپا لباس می پوشیدند و با قیافه ای نقاهت زده به انتظار می ماندند تا پایان باران را جشن بگیرند ” (۲۶۹).
در تورات وقتی خداوند متوجه فساد و شرارت بشر می شود، به مجازات آنان تصمیم می گیرد:
” تصمیم گرفته ام تمام این مردم را هلاک کنم، زیرا زمین را از شرارت پر ساخته اند. من آن ها را همراه زمین از بین می برم . . . به مدت چهل شبانه روز باران سیل آسا می بارید و به تدریج زمین را می پوشانید. تا این که کشتی از روی زمین بلند شد.. . باران آن قدر بارید که سطح آب به هفت متر بالاتر از قله ی کوه ها رسید ” ( کتاب پیدایش، ۷-۶: ۱۳، ۲۰-۱۷).
باری، خوش آمدگویی های خانواده ی “بوئندیا” به “مستر هربرت” ۳۲ او را به تأمل واداشت. حقیقت این است که این تاجر آمریکایی به قصد فروش “بالون” یا بادکنک های بزرگ و خاصی که به هوا می رفتند، به “ماکوندو” آمده بود. اما اهالی شهر ـ که حرکت قالیچه های پرنده ی کولی ها را پیش ترها تجربه کرده بودند ـ از کالاهای او استقبال نکردند، اما تعارف یک عدد موز به او، کنجکاوی وی را برانگیخت و با چند دقیقه آزمایش روی این محصول، متوجه ارزش آن شد. پس از این آزمایش است که چند روز بعد “جک براون” ۳۳ با گروهی از کارشناسان، حقوقدانان و مهندسان وارد “ماکوندو” شده، شروع به خرید زمین می کند. پس آنچه بر سر مردم می آید، بیش تر نتیجه ی رفتار و تصمیم نسنجیده ی نخبگان شهر است و این حقیقت را سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” چه خوب آشکار می کند:
” ببینید خودمان را به چه مخمصه ای انداختیم ! فقط به خاطر این که یک خارجی را دعوت کردبم بیاید کمی موز بخورد ” (۲۰۰).
این باران، استعـــاره ای از هجـــوم سرمایه های خارجی ایالات متحد آمریکا در پوشش “کمپانی یونایتد فرویت” ۳۴ است که در ۱۹۲۸ به تدریج کنترل منطقه ی موزخیز کلمبیا را در دست گرفت. مطابق داده های “استفن مینتا” ۳۵ این شرکت در دهه ی ۱۹۳۰ شصت در صد از تجارت جهانی موز را در کنترل خود داشته و در ۱۹۳۸ مالک سه – چهارم اراضی تولید موز در بخش “ماگدالنا” بوده است . این کمپانی برای کنترل قیمت میوه تا ۸۵ در صد از زمین ها را عمدا بایر نگاه می داشت که طبعا ً باعث فقر اقتصادی و غذایی مردم می شد (مینتا، ۲۸۲-۲۸۱) آنچه از این هجوم سرمایه به مردم رسید جز رونق اقتصادی کوتاه مدت سه هزار کشته، از جمع سی هزار کارگر اعتصابی بود. بیهوده نیست که نویسنده بلای “شرکت موز” را چیزی از نوع “طوفان نوح” می داند:
” خوزه آرکادیوی دوم گفت: بیش از سه هزار تا بودند. حالا دیگر مطمئنم تمام کسانی بودند که در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند ” (۲۶۸).
افزون بر این بلیه “ماکوندو” بلیه های دیگری را هم تجربه می کند که ما پیش از این،به آن ها پرداخته ایم مانند بلای سوسک، موریانه، مورچه ی درشت قرمز، بید، عقرب، باد گرم، طوفان، ورود یهودی سرگردان، بلیه ی فراموشی جمعی، بلای عنکبوت و جز آن ها. نزول چنین بلایایی به عنوان ابزارهایی برای مجازات و هشدار از طرف خداوند بر فرعونیان در تورات نیز سابقه دارد مانند: بلای خون، بلای قورباغه، بلای پشه، بلای مگس، بلای طاعون، بلای دمل، بلای تگـرگ، بلای ملخ و بلای تاریکی ( کتاب خروج،باب های۱۰-۷).
واپسین بلیه، باد تند و طوفانی است که “ماکوندو” و اهالی آن را طعمه ی خشم خود می کند و نسل آدمی را در آن برمی اندازد :
” بادی که قدرت هیولاوارش درها و پنجره ها را از لولا درآورد و طاق باله ی شرقی خانه را از جای کند و پی خانه را ریشه کن کرد . . . ماکوندو تبدیل به گردباد وحشت انگیزی از گرد و غبار و ویرانگی شده بود که در مرکز طوفان نوح قرار داشت ” (۳۵۱).
مقایسه ی این طوفان با “طوفان نوح” در “عهد عتیق” هر گونه ابهامی را در تعیین دقیق تلمیح مورد نظر نویسنده برطرف می کند. با این همه، برخی منتقدان مانند “هنینگفلد” ۳۶ می پندارند این باد تند ، تلمیحی به “مکاشفه ی یوحنّا” در “عهد جدید” دارد که بلایی آسمانی را برای مردمی پیشگویی می کند که باور خود را به حضرت مسیح از دست داده اند، در حالی که بلیه ی “طوفان نوح” به خاطر فسادی اجتماعی نازل می شود که اهالی “ماکوندو” خود مسبب آن بوده اند و جنبه ی بی باوری به آموزه های دینی ندارد. گذشته از این، در کیفرهایی که “یوحنا” از جانب حضرت عیسی مسیح به خطاکاران و بی باوران پیشگویی می کند، همه ی مردم تباه نمی شوند و مجازات حد و اندازه ای دارد:
” به آن ها [ملخ ها] گفته شد که به علف زمین و گیاهان و درختان کاری نداشته باشند، بلکه فقط به آدمیانی که مُهر خدا را بر خود ندارند، آسیب برسانند. به آن ها اجازه داده شد این آدمیان را به مدت پنج ماه معذّب سازند و مانند کسانی که از نیش عقرب رنج می برند، آن ها را عذاب دهند ” ( انجیل شریف،مکاشفه ی نهم: ۶-۴).
Carlos Fuentes ۱۹. Phallis
۲. Abrams ۲۰. Dionysos
۳. Allusion ۲۱. Priapos
۴. Melquiades ۲۲. Aristophanes
۵. Zosimus ۲۳. Acharnians
۶. Nous ۲۴. Rhapsode
۷. Tiresias ۲۵. Odyssey
۸. Zeus ۲۶. Homer
۹. Oedipe ۲۷. Thanatos
۱۰. Oedipus the King ۲۸. Penelope
۱۱. Laios ۲۹. Udysseus
۱۲. Sophocles ۳۰. Garden of Eden
۱۳. Jocasta ۳۱. Tree of Knowledge
۱۴. Eudemus ۳۲. Mr. Herbert
۱۵. Archetype ۳۳. Jack Brown
۱۶. Initiation ۳۴. United Fruit Company
۱۷. Telphoussa ۳۵. Stephen Minta
۱۸. Phallos ۳۶. D.A.Henningfel
منابع :
انجیل شریف یا عهد جدید. تهران: انجمن کتاب مقدس ایران، چاپ چهارم، ۱۹۸۶.
زرین کوب، عبدالحسین (ترجمه و تحقیق). ارسطو و فن شعر. تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۷.
سوفوکلس. افسانه های تبای. ترجمه ی شاهرخ مسکوب. تهران: خوارزمی، چاپ سوم، ۱۳۷۸.
فوئنتس، کارلوس. از چشم فوئنتس. ترجمه ی عبدالله کوثری. تهران: طرح نو، ۱۳۸۴.
کتاب مقدس: ترجمه ی تفسیری ( شامل عهد عتیق و عهد جدید ). بی نا. بی تا.
گارسیا مارکز، گابریل. صد سال تنهایی. ترجمه ی بهمن فرزانه. تهران: امیرکبیر، چاپ چهارم، ۱۳۵۷.
گریمال، پیر. فرهنگ اساطیر یونان و رُم. ترجمه ی دکتر احمد بهمنش. تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۶.
مینتا، استفن. گابریل گارسیا مارکز: زندگی نامه و نقد و بررسی آثار. ترجمه ی فروغ پوریاوری. تهران: روشنگران، ۱۳۷۲.
هاکس، جیمز. قاموس کتاب مقدس. تهران: انتشارات اساطیر (چاپ افست)، ۱۳۷۷.
هومر. اودیسه. ترجمه ی سعید نفیسی. تهران: ترجمه و نشر کتاب، چاپ سوم، ۱۳۴۹.
یونگ، کارل گوستاو. روان شناسی و کیمیاگری. ترجمه ی پروین فرامرزی. مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، ۱۳۷۳.
Abrams, M.H. A Glossary of Literary Terms. Sixth Edition. Harcourt Brace College Publishers, 1993.
Grade Saver. One Hundred Years of Solitude: Themes. Copyright © ۱۹۹۹-۲۰۱۱. GradeSaver LLC.
Henningfeld, Diane Andrews. An Essay for Novels for Students. Gale, 1999.
۲ لایک شده