حادثه های چرب
بهمن نمازی
ظاهرا” تنها یک احمق می تواند داستانی را که هم اکنون می خواهم برایتان نقل کنم، باور کند. پس لازم است تا یک چیزهایی را توضیح بدهم. دروغ و راست، دو فرزند توامان بودند که دائم با هم درگیری داشتند و این درگیری از زمانی آغاز شد که آدم شروع به حرف زدن کرد. دروغ سیاه و راست سفید شد. این دو روبروی هم ایستاده اند و تمام تار و پود زندگی انسان را جنگ رودرروی آن ها تشکیل می دهد، اما واضح است پس از جنگی این چنین دراز و طولانی دشمنان به همدیگر شبیه می شوند، خصوصیات هم را می گیرند. زیر پوست هم می خزند و وقتی زیر پوست چیزی بخزی، آن چیز را شبیه خودت می کنی. پس دریک مقطع زمانی، راست شبیه دروغ و دروغ شبیه راست شد. یک جاهایی راست مجبور به عقب نشینی شد و خود را به زیور دروغ آراست و این دیگر برای همه ما واضح شده است که جاهایی هم دروغ علنا” راست کرده است.
می خواهم صادقانه این موضوع را با مخاطب درون ام در میان بگذارم که داستان فوق از به هم چسباندن تکه هایی از واقعیت و تکه هایی از خیال شکل گرفته است تا راست نمایی بکند و این بحق واقعیت است ولی آیا این همه ی واقعیت است؟
بیایید یک لایه پایین تر برویم. چرا من باید پیش از نقل داستانم صداقتم را به رخ شما بکشم؟ آیا همه این چیزها که گفتم خودش حقه نیست. اینجا مخاطب درونی ام لبخند ناباورانه ای می زند و می گوید:« خیلی خب ،باشه تو صادقی، خیلی ابتکار کردی اول داستان مقدمه ای گذاشتی و از صداقت داستانی حرف زدی.»
باز یک لایه پایین تر می رویم: آیا در میان گذاشتن اظهارات مخاطب درونی ام با شما دلیل صداقت من می شود؟ آیا این همان تلاش بیشتر برای راست نمایی دروغی که می خواهم به خوردتان بدهم نیست؟ این را به جرات می توانم بگویم که ما می توانیم صد و پنجاه صفحه دیگر به همین ترتیب پیش برویم و باز در واقع امر که نگاه بکنیم نه داستان دروغ است و نه زندگی حقیقت دارد. می توانیم اخبار حوادث را مهر حقیقت محض بزنیم. شما یک حادثه ای را می خوانید، فی المثل پدری سه فرزندش را شبانه با تیغ سر برید، نامبرده پس از سر بریدن فرزندانش خود را به دار آویخت و چنین و چنان. آیا لایه های زیرین آن را نهایتا” جز با به دست آوردن شواهد عینی و صحبت با دوستی که قاتل، شب قبل فلان حرف را به او زده یا همسایه ای که در دعوا فلان چیز را به او گفته می توانیم کشف کنیم؟ و بعد فرضیه ای را بسازیم تا خودمان را قانع کنیم انگیزه قتل و خودکشی مزبور فلان و بهمان بوده است. اما چه کسی می تواند این را نفهمد که انگیزه بسیاری از کارهایی را که انجام می دهیم برای خود ما آشکار و واضح نیست وما رسما” خودفریبی و انگیزه سازی می کنیم.
داستانی را که برایتان نقل می کنم با حوادث ارتباط دارد، با حوادثی که همین چند ماه پیش اتفاق افتاده اند. چند ماه پیش را برای این گفتم که با به میان کشیدن زمان دوباره صحت آن ها را به رخ شما بکشم. هرودت اولین وقایع نگار و تاریخ نویس هم در لحظه ای که راجع به وقایع لیدیه می نوشت، کوچکترین شکی نداشت که واقعیت را می گوید و اگر پس ازنوشتن کسی می خواست از او نقل قول کند می گفت همین دو ماه پیش بود که هرودوت می گفت مردم لیدیه در جنگ از فلان تاکتیک استفاده کرده اند. این هم با داستانی که می خواهم برایتان نقل کنم ارتباط دارد. اینکه نزدیکی و دوری زمانی ما با یک حادثه، چه تاثیراتی روی واقعیت آن می تواند بگذارد، باز هم با داستانی که می خواهم برایتان نقل کنم مرتبط است پس صراحتا” می گویم:
آخرین چیزی که مسعود در سطل زباله پارک پیدا کرد تکه کاغذی بود که بعد از نیم نگاهی آن را مچاله و به گوشه ای انداخت. بعد از آن دنبال جای امنی برای تزریق مواد افیونی می گشت که متوجه هجوم ماموران نیروی انتظامی به پارک شد. بلافاصله از یکی از درهای فرعی پارک به طرف خیابان مجاور متواری و غفلتا” خود را مقابل در باز یک رستوران پیدا کرد. صاحب رستوران به زور کیسه پول را داخل داشپورد ماشین جا می داد و نگهبان رستوران پشت به جریان باد درحال روشن کردن سیگارش بود. مسعود سرکی داخل رستوران کشید و متوجه خلوت بودن غیرعادی آنجا شد. پس به داخل رستوران و به سمت دستشویی رفت و بعد از این که قفل مستراح را چفت کرد، مشغول تزریق شد. چندی نگذشت که صدای پایین کشیدن کرکره مغازه را از بیرون شنید.
مسعود گونی اش را از کنار سیفون برداشت و پاورچین پاورچین از دستشویی خارج شد. متوجه حضور من نشد که از کنارش گذشتم، به سرسرا پیچیدم، از لای درزهای در مسدود رستوران همچون بخاری در آسمان محو شدم که در خون و سر مسعود می پیچید. بعد دندان هایم را خلال کردم، آن پارک غبار گرفته مسخره را از نظر گذراندم و به خانه رفتم. باور کردن من مشکل به نظر نمی رسد اما آیا می شود پذیرفت که زندگی ام قدمتی پنج هزار ساله دارد؟ آیا می توانید بپذیرید که من با آهنگ چنگ ونی های زیر و بم، مردانم را حرکت می دادم و بدون یک کشته سرزمین ملط را غارت می کردم. هرگز خانه ها را ویران نکردم تا مردم آن جا شهرشان را آباد کنند تا من بار دیگر آن ها را تاراج کنم .
مسعود دید که سالن غذاخوری تاریک است. کمی ترسید. تندی از سالن گذشت. به طرف در خروجی که رفت فهمید رستوران تعطیل شده و او آنجا گیر افتاده است. مسعود نمی خواست خودش را نشئه پرانی کند .سعی کرد نترسد پس یکی از کلیدهای چراغ را پیدا و آن را روشن کرد. نور شاعرانه صورتی رنگی بالای یکی از میزها روشن شد. مسعود یخچال بزرگ را باز کرد. از توی آن دو نوشابه خنک برداشت و آن ها را یکی بعد از دیگری نوشید. بعد نایلون روی یک بسته سالاد حاضر آماده را پاره کرد و وقتی که مشغول ریختن سس فرانسوی روی آن بود یاد مزه های زندگی افتاد و همین بود که ذهن مسعود را هدایت کرد که به زیر یخچال پشت پیشخوان بیشتر سرک بکشد. گاز را روشن کند. کمی از غذای حاضر آماده ای که در سینی پیدا کرده بود برای خودش داغ کند. این غذا خوراک زبان سلف سرویس رستوران بود. غذایی که مسعود را گرم کرد. در این جور مواقع لذت بخش مسعود باید سیگاری روشن می کرد که کرد، چرتی می زد که زد. خاکستر سیگار باید روی میز می ریخت که ریخت. باید یادش می رفت که سیگار می کشد که رفت. دو انگشتش باید شل می شد که شد و ته سیگاربین آن ها باید روی رومیزی می افتاد که افتاد و رومیزی باید آتش می گرفت که گرفت.
حدود ساعت چهار و نیم صبح آن روز ماموران آتش نشانی بالاخره موفق شدند آتش را کاملا” مهار و جسد زغال شده مسعود را از رستوران بیرون بکشند. در گونی نیم سوخته مسعود، مقداری قاب سی دی شکسته، بطری های خالی آب معدنی و ظرف های لاستیکی یکبار مصرف کشف شد که نشان می داد او در خیابان های آن منطقه آشغال جمع کن وآشغال خور بوده است. آن شب من چیزی نخوردم چون قورباغه ام را قورت داده بودم. روی مبلم لم داده و جرعه جرعه نوشیدنی ام را مزه می کردم که ذهنم پرواز کرد به سال دوازدهم یکی از جنگ هایم، به وقتی که لشکریانم مشغول سوزاندن محصول دشمن بودند و همین که محصول شعله ور شد، باد شعله های آتش را به یکی از معابد آتنا که آسزیا نام داشت سرایت داد. معبد شعله ور شد و سوخت. در آن موقع چیزی از این موضوع نفهمیدم. وقتی به لیدیه رسیدم تب کردم و پس از آن سرفه های پی درپی و تکه های خون گرمی که از سینه ام خارج می شد فکر نمی کردم زیاد دوام بیاورم. پس پیکی را به سوی معبد بزرگ روانه کردم تا علت بیماریم را از کاهن معبد استفسار کند و او پاسخ داد که جواب پرسش وقتی داده خواهد شد که آن معبدی را که سوزانده ام از نو بنا کنم. آن شب صف طویلی از تصویر معابدی که سوزانده و دوباره بنا کردم در مقابل چشمم رژه می رفت.
بامداد فردای همان روز مامور حراست یکی از چاه های منطقه گل دشت اهواز را در حال سرکشی به یکی از چاه های منطقه دیدم که ناگهان متوجه شعله های آتشی نامتعارف در نزدیکی یکی از آن ها شده بود. وقتی دوان دوان به سوی من می آمد، با جسدی روبرو شد که در میان شعله ها در حال سوختن بود. مامور مذکور اصلا” متوجه سایه من که از کنارش گذشتم نشد، که همان روز از بانکی که مقتول رییس آن بود بالاترین برداشت ده سال گذشته را انجام دادم. یافتن من معمولا” در این جور جاها کار آنچنان دشواری نیست ولی مامور بیچاره هیچوقت من را ندید چون ظاهرا” کسی با ثروتمندترین مرد جهان کاری ندارد، در حالیکه همه چشم ها به من می نگرد. اما این که من فاصله بین پارکی در تهران تا حوالی گل دشت اهواز را چگونه در چنین زمان کوتاهی طی کردم آنچنان لاینحل به نظر نمی رسد. البته اگر شما به این درک برسید که من هرگز نمرده ام، گوشه هایی از این معما روشن می شود. آنوقت می توانید من را روی اسکناس های یوان ببینید که چگونه با لب های مائو به شما لبخند می زنم و با چشم های مائو به شما خوش آمد می گویم. سال هاست که ازغار سیاه او بیرون آمده ام و درهزار توهای مجلل چینی زندگی می کنم. مثل گربه ملوسی خودم را کش می دهم. من می توانم از نگاه جورج روی دلار و از نگاه الیزابت روی پوند به شما لبخند بزنم. این من هستم ثروتمندترین مرد جهان که در فاصله های بعید، از مکان های بعید، در تصاویر بعید با نگاه های بعید به همه شما می نگرم. این من هستم که فاصله ها را از میان برداشته ام…
و آخ تو ای یگانه ترین، عریان تر از همه میان شنهای کویر داغ داغ
دستار بر سر بسته ای تشنه تر از همیشه خشک خشک
با تنی سوزان تر از همیشه گرم گرم، از آتش نهانی غیرتت که آن را
در تمامی انبارهای جهان انبار کرده ای، می سوزی
باور می کنی؟
حتی از فکرت هم می گذرد که من در تمام پمپ بنزین های جهان مشعل به دست می ایستم اما از کنار انبارهای تو پاورچین پاورچین راه می روم، مبادا جرقه ای چیزی مشتعل شود. و آرام روی صندلی گهواره ایم می نشینم و قورباغه چاقم را بالا می اندازم و از تاریکی همچون پلنگی که به شکار خود می نگرد با گوش های برآمده و تیزم می شنوم که در پی مفقود شدن مردی حدود پنجاه و چهار ساله در حوالی شهرستان خواف، پیرزنی با ماموران نیروی انتظامی که تحقیقات ویژه ای را برای یافتن او شروع کرده بودند تماس می گیرد و ادعا می کند همسایه اش که مردی حدودا” شصت و چهار ساله است رفت و آمدهای مشکوکی به حیاط طویله جلو خانه می کند و صداهای عجیبی از آنجا می آید. در پی این امر مامورین را می بینم که به آنجا می روند و متوجه کنده کاری هایی در حیاط طویله می شوند و بعد از بازرسی کامل، پس از کندن آن نقطه با جسد مرد حدودا” پنجاه و چهار ساله ای که مفقود شده بود روبرو می شوند. قاتل در تحقیقات اولیه به آن ها می گوید که ده سال پیش، تمام پس انداز خود را که بیست و پنج میلیون تومان بوده به مقتول یعنی برادرش قرض داده است اما هر بار که به مشکلی بر می خورده و حتی کمی از پول خود را طلب می کرده، برادرش اور ا سر کار می گذاشته و با وعده و وعید او را به فردا و فردا و فردا های دیگر حواله می داده، فرداهایی که از آن ها ده سال گذشته بود. آخرین بار قاتل طی مشاجره ای برادر خود را به قتل می رساند و درحیاط طویله سابق مجاور خانه که دیگر گاو و گوساله ای در آن نمانده بود دفن می کند. قاتل در کلانتری از ماموران انتظامی می خواهد که او را برای وضو به دستشویی ببرند. در بین راه به طرف دوسیم برقی که از کنتور آویزان شده بود می پرد و خودکشی می کند. نام او در میان قابیل های جهان به شماره یک میلیارد و چهار صد و چهل و چهار میلیون و هفتصد و شصت و پنج هزارمین ثبت شده است..
من همیشه اول قورباغه ام را قورت می دهم. حالا شما می دانید آن که ساکن و نامرئی، پیدا و ناپیدای خیابان ها و دهلیزها و کوچه ها و اطراف سطل های زباله است و کنار مشعل های گاز و بالای معادن و در اعماق جنگل، در نوک کوه هایی که هنوز خط سبزی بر آن مانده قدم می زند، نگاه می کند، می شمرد و البته اول قورباغه اش را قورت می دهد من هستم. شکم من برکه بزرگی پر از قورباغه است. حس می کنم قورباغه ها بازی می کنند و از سر و کول هم بالا می روند. توی سطل های زباله تخم می گذارند، زیر خاک طویله ها نفس می کشند. کنار مشعل های روشن می سوزند و جهان را از صدا و حضور خود در ثروتمند ترین مرد جهان لبریز می کنند.
امروز همه اسم ها جهانی شده است. مسعود و مارکو و آن مرد گمشده که نامش را نمی دانیم همگی از اولین قورباغه هایی هستند که من قبل از صبحانه درحالیکه زیر چشمی پنیرم را می پاییدم تا کسی آن را جابجا نکند، قورت دادم. اگر قورباغه برایتان غذای مکروهی نباشد و اگر فواید خوردن آن را درک کنید و بعد حلاوت خوردن اولین قورباغه را که معمولا” درشت ترین آنهاست، شما هم با من یعنی آلباین ثروتمندترین و کهنسال ترین مرد جهان همگام خواهید شد. بی مرگ خواهید شد.
پایان
اخطار
و ای عزیز بدان که این متن به دست هر که رسید لازم است تا سیصد بار از روی آن بنویسد بعد آن را به سیصد دوستش میل بزند یا در سیصد خانه بیندازد، می تواند برای ثروتمند شدن کمی پول خرج کرده و سیصد نسخه از این متن را زیراکس کند. هرگز نباشید از آن ها که این متن را باور نکردند، مردی به اسم مسعود که در آتش سوخت، صبح که از خواب بیدار شد این متن را پیدا کرد. بعد لبخندی به آن زد و مچاله اش کرد و بجایش قاب شکسته یک سی دی را در گونی اش گذاشت… مردی به نام سعید که رییس بانک بود، قبل از اینکه کنار حلقه شماره چهارده بسوزد همین متن را زیر برف پاک کن ماشینش پیدا کرد و کلمه بالای آن را که خواند پرتش کرد در خیابان و با عجله سوار ماشین شد و برادرش قبل از این که رستوران بسوزد، این متن را توی کیسه جنس هایی که برای مغازه خریده بود پیدا کرد و مثل این که جوکی خوانده باشد شروع به خندیدن کرد. دامدار ورشکسته ای که خودکشی کرد، قبل از آن که برادرش را ببیند این متن را پیدا کرد. کمی از آن را که خواند، با لبخندی آن را به بیرون پرتاب کرد و به راهش ادامه داد. اکنون خودش جان باخته و برادرش را به قتل رسانده است.
پس برای آنکه اول قورباغه را قورت دهید، سیصد بار از روی این متن بنویسید یا آن را میل بزنید برای دوستانتان. پس برای اینکه اولین قورباغه ای نباشید که آلباین بزرگ شما را قورت می دهد، سیصد بار از روی این متن بنویسید یا آن را میل بزنید برای دوستانتان.
این متن از نیجریه گذشته است. اولین کسی که آن را نوشت آفریقایی نداری بود که الان از پولدارترین مردهای جهان است. بعد از آن فیلیپینی خوش شانسی آن را سیصد بار در مانیل نوشت و بعد آدم های دیگری آنقدر آنرا نوشتند و نوشتند تا به اسلام آباد، کابل، بغداد، دهلی، تهران و … در تمامی دنیا پخش شد. این متن هر روز در خاورمیانه به روز می شود.
۴۱ لایک شده
4 Comments
سا لار ملازهی
با ور می کنم.. ازروی کوه خواجه همشان را می بینم و زاد و رود گثیفشان را زیر نظر دارم. لب هامان خشک است اما چشم مان می بیند. همین.
رضا بخشی
در چارچوب زمان با شرایط مکانی در گیر هستیم بسیاری چیزها را با نسبیت ها توجیه می کنیم دم از حقیقت می زنیم اما برده واسیر دروغیم موجودیت مان زیر سوال رفته یکی گرسنه است دیگری ندارد و ناچار است .آن یکی دارد وناچار است واقعیت مطلق مرگ بر همه حکم می راند با این همه سیصد روز سال را باید مر ده ها از ترس مرگ بی مرگی دروغی را باز تولید کنند همه این ها حادثه های چربی است که یک پوسیدگی ننگین را خوراک می دهد و فربه می کند. جانور بی شاخ ودمی این جا به روز می شود که غارتگرپیدا و ناپیدای خیابان و بیابان وجنگل و کوه هاو رو دهای رو به زوال مان است. کی باید این متن را این متن زندگی امروز مان را باور کنیم؟! تلخ مثل چاقوی زهر آلودی دم به دم فرصت از بریدگی های عصب هامان می گذرد..
ناصر پاکزاد
گوناگونی شیوه های بیان و تنوع کارکردهای توصیفی و ایجاز داستان برای من فوق العاده جذاب بود. روشن است که با یک نویسنده حرفه ای طرف هستیم که به شدت آماتور می زند!!…
سامان
آشکار کردن شگرد و همراه با آن طنز هشدار دهنده داستان برای من خیلی جالب بود.
ممنونم