درآمدی بر شناخت مقوله های ادبی
قسمت بیست و دوم:
نویسنده در جایگاه روانشناس
بازنمایی روانهاى تحقیرشده در عرصه ادبیات
فتح الله بی نیاز
آیا قدرتی که به هر دلیلی در محیط کار و زندگی کسب میکنیم، ممکن است موجب شود نگاه منصفانه و عدالت خواهانه ما را نسبت به همنوعان مان خدشه دار کند؟
در داستان مدرنیستى، شخصیت، جهان را به «خود» و «دیگرى» تقسیم مىکند و از همان ابتدا به تقسیمبندى خود و دیگرى اعتقاد دارد. شخصیتها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پى آن هستند که دامنه و حدود آگاهىشان را مشخص کنند. شخصیت بهدنبال آن است که هویت واقعى خویش را دریابد، از اینرو به تفسیر جهان مشغول مىشود. بههمین دلیل، مىتوان گفت که منطق داستان مدرنیستى همان منطق داستان پلیسى است، همیشه ترس از افشاى راز هم وجود دارد.
داستان مدرنیستى، روایت حرکت از بحران هویت به آگاهى است. لذا این پرسشها مطرحاند: چه چیزهایى را باید شناخت؟ چگونه مىتوان به شناخت رسید و چقدر مىتوان به درستىِ این شناخت یقین پیدا کرد. حدود شناخت و آگاهى ممکن کجاست؟ و چگونه مىتوان جهانى را تفسیر کرد که من هم جزئى از آن هستم. (پرسش معرفتشناسانه)
این پرسشهاى معرفتشناسانه موضوعهایى را نظیر آمادگى انسان براى تحصیل آگاهى، ساختارهاى متفاوت دانش و مسألهی شناسایىناپذیر یا محدودههاى آگاهى را شامل مىشود.
در مدرنیسم انسان با نام سوژه به شناسایى اُبژه مىپردازد؛ بهاعتبار دیگر، جهان به «خود» و «دیگرى» تقسیم شده است و در هر حوزهاى، «غیرسازى» انجام مىشود و انسان مىتواند با این عمل براى خود «هویتى» بسازد.
در داستان کلاسیک، روایت بازنمایى تمام زندگى واقعى نیست، بلکه آینهی تمامنماى زندگى عینی است، اما در ادبیات مدرنیستى مناسبات و رابطههای متن در درجهی اول به درون شخصیتها مربوط مىشوند. در ادبیات مدرنیستى، داستان، روایت رسیدن به هویت است و شخصیت در هر قدم بیشتر به آن نزدیک مىشود، اما در نهایت آنچه بهدست مىآورد، تصاویر پراکندهی نامعلوم است؛ ولى داستان همچنان ادامه مىیابد. البته درنهایت، این روند به فرجام مشخصى نمىرسد و همچنان هویت نامشخص باقى میماند و داستان به پایان نمىرسد.
ناکامل بودن در این ادبیات از پیامدهاى معرفتشناختى پرسش آنهاست؛ و این واقعیت که هویت یک کل ثابت دستیافتنى نیست و صرفاً مجموعهاى پراکنده و نامنظم از تصویرها و تأویلهاست. این ناکامل بودن با موضوع بیگانگى و ازخودبیگانگى فرد نسبت به اجتماع رابطهی تنگاتنگى دارد و در هنر مدرنیستى نیز بازتاب همهجانبهاى دارد. فردگرایى و چندپارگى که سوی دیگر آن بیگانگى و ازخودبیگانگى است، از دیگر دلمشغولىهاى ادبیات داستانى مدرن است. آثار وُلف، کافکا، ناباکف و کنراد بهخوبى این دلمشغولىهاى توأم با ناامیدى و بدبینى را بازنمایى مىکنند، و در این رهگذر، زمان دیگر آن زمان معمولى نیست که خواننده را از واقعیتِ واقعى به واقعیتِ داستانى برساند.
یکی از موضوعهای مهم این ادبیات در درونگری شخصیتها، مساله تحقیر و احساس حقارت است. روابط پیچیده در جوامع مدرنیستی پیامدهای مهمی به دنبال دارد که برای نمونه یکی از آنها تحقیر است. این موضوع البته در ادبیات کلاسیک هم جای ویژه ای داشت، اما در عصر مدرن به یکی از معضلات روانشناختی تبدیل شده است و نویسنده های پرشماری در این زمینه کار کردهاند. برای دقت در این امر ابتدا طرح مساله بیان میشود:
فرض کنید کارمند یا کارگر اداره یا کارخانهاى هستید. مدیر، شما را احضار مىکند. سرِ وقت به اتاق منشىاش مىروید. منشى به او اطلاع مىدهد، بعد مىگوید: «بنشین تا اجازه بدن.» پنج، پانزده و بالاخره بیست و پنج دقیقه مىگذرد. گذشت این زمان، گذشت زمان عادى (کرونولوژیک) نیست: زمان انتظار، از نظر روانى کندگذر و کلافهکننده است. بالاخره مدیر اجازه ورود مىدهد. وارد اتاق او مىشوید. سرش پایین است. سلام مىکنید. سرش را بلند نمىکند و زیر لب، با لحنى سرد جواب مىدهد. یک، دو، چهار دقیقه مىایستید و منتظر حرف زدن مدیر یا تعارف او هستید که بنشینید. اما او با کاغذهاى روى میزش ور مىرود. بعد از ده دقیقه، بىآن که سرش را بلند کند، با لحن تندى مىگوید: «چرا پشت سر هم تقاضاى وام مىکنى؟ مگه اینجا بنگاه خیریه است؟» مىخواهید او را قانع کنید که توالى چند اتفاق باعث شده به پول احتیاج پیدا کنید. اما مجاب نمىشود و در نهایت به جاى دویست هزار تومان فقط با ده هزار تومان موافقت مىکند: «همینه که هست، مىخوایید بخوایید، نمىخوایید به سلامت!»
و گوشى را بر مىدارد و از منشى مىخواهد که شمارهاى را براى او بگیرد. سرتان را پایین مىاندازید و درحالىکه خود را توهینشده و تحقیرشده مىبینید، با خداحافظى بدون جوابى از اتاق خارج مىشوید.
در مسیر محل کار تا منزل سوار تاکسى مىشوید. هنوز در را نبستهاید که راننده با لحن ناخوشایندى مىگوید: «اون درو یواش ببند!» چون باید باز هم سوار تاکسى شوید، بین راه از او مىپرسید: «آخر مسیرتون کجاس؟» با لحن تمسخرآمیزى مىگوید: «اونش به خودم مربوطه.» اگر در اتاق رئیس فقط پیش خود و او تحقیر شده بودید، حالا پیش خود و چهار نفر دیگر سرافکنده مىشوید. تا پیاده مىشوید، راننده مىگوید: «معطلش نکن! بجنب!»
سر راه، سرى به بقالى مىزنید تا پاکت بیسکویتى را که به بچه پنج سالهتان قول داده بودید، برایش بخرید. بقال در برابر خانمى زیبا، بلندقد، شیکپوش، که آرایش متناسبى هم کرده و عینک پهنى به چشم زده، ایستاده و لبخند بر لب مىگوید: «امر دیگرى ندارید؟» و بعد از شنیدن حرفهاى زن، شیشه و قوطىهاى نسکافه، ژله، کرم کارامل را در نایلکس دیگرى مىگذارد و دوباره تبسمکنان مىگوید: «اجازه مىدین حساب کنم؟» و حساب مىکند، مبلغ را مىگوید. زن با خوشرویى پول را مىپردازد و بقال با خم کردن سر، هر دو نایلکس را به او مىدهد. به محض دور شدن زن، بقال نگاه سریعى به سر تا پاى شما مىاندازد، چهره درهم مىکشد و با لحن نامطبوعى مىگوید: «چه مىخواى؟» و شما باز هم احساس حقارت مىکنید. شما با چنین احساس دردآلودى به خانه مىروید. ممکن است به جبران (Compensation) متوسل شوید؛ مثلاً احساس حقارت خود را با انجام کارهایى که از عهده اعضاى خانوادهتان خارج است، کنار برانید یا همسر و فرزندانتان را تحقیر و سرزنش کنید و به اصطلاح عقدهتان را سر آنها خالى کنید، ممکن است حتى به فرزند دلبندتان سیلى بزنید و سر همسرتان که از صبح به خاطر راحتى شما زحمت کشیده است، داد بکشید. چه بسا، غم و اندوهتان را به قول معروف درون خودتان بریزید یا به قول روانشناسان به سرکوبى (Repression) روى آورید و انگیزههاى بیزارکننده ناشى از حقارت را از وجدان آگاه خود بیرون کنید. حتى ممکن است خودتان هم شخص خود را سرزنش کنید (Belitting oneself)
و برای من و شما این پرسش همیشه مطرح است که چرا آدمی که در کودکی یا نوجوانی یا جوانی، طعم بدرفتاری، تحقیر و بدبختی را کشیده، وقتی خود به جاه و مقامی میرسد، دیگران را تحقیر میکند و آزار میدهد؟ آیا راست است که وقتی روابط اجتماعی به کسی قدرت میبخشد، در مقابل عدالت خواهی را از او میگیرد؟
به اعتقاد ژرفترین اندیشمندان تاریخ بشر، در زندگى روزمره هیچ چیز زشتتر از تحقیر، رابطه دو انسان را نشان نمىدهد. مانس اشپربر، متفکر و نویسنده آلمانى، که اثرش «قطره اشکى در اقیانوس» هر انسان نوعدوستى را متأثر مىکند، از این هم فراتر مىرود و حتى «بىاعتنایى» را نقطه شروع تحقیر مىداند و صراحتاً مىگوید: «بىاعتنایى بدترین نوع خشونت است.»
یکى از بزرگترین خطاهاى معرفتى بشر، نظریه بطلمیوس است: «زمین مرکز عالم است.» دانشمندان این اشتباه را نمىبخشند، اما سختگیرترین انسانهایى [که هنوز خود را در رابطه با همنوعانشان تعریف مىکنند] وقتى قسمت دوم جمله بطلمیوس را مىخوانند، نه تنها خطاى بزرگ او را عفو مىکنند، بلکه به او مهر و احترام نشان مىدهند. بطلمیوس گفته بود: «زمین مرکز عالم است، از آن رو که انسان روى آن زندگى مىکند.»
قسمت دوم جمله، ارزشى را که او – و البته پیش از او ارسطو – براى انسان قائل بود، بهخوبى نشان مىدهد. امام محمد غزالى که در قرن پنجم هجرى، قرنها پیش از اروپایىها، نوشتههاى ارزشمندى درباره حالات روانى از خود بر جاى گذاشت، در کتاب ـ«احیاء»، پس از برشمردن جایگاه انسان، تحقیر را – در کنار عداوت، کینه و خشم – جزو تمایلات حیوانى مىگذارد و آنها را تمایلاتى مىداند که «استعداد یورش و تهاجم به مردم را رشد و نمو مىدهد.» او چنین تمایلاتى را «زیبنده اشرف مخلوقات» نمىدانست.
آلفرد آدلر هم مثل غزالى فکر مىکند. او در کتاب «جنبه عملى و وجه نظرى روانشناسى فردى» مىگوید از کودکى همواره فعالیت و تکاپویى در روان ناخودآگاه انسان حضور دارد که هدفش جبران و پردهپوشى نقاط ضعف و عیوب شخصى یا به اصطلاح حذف «احساس حقارت» است. بنابراین از نظر آدلر کسى که به چنین فرآیندى در همنوعانش لطمه وارد مىآورد، در عمل باعث پدید آمدن انسانهایى است که در اثر احساس ویرانگر حقارت خُرد و متلاشى مىشوند.
حال ببینیم یک نویسنده چنین مقولهها و مباحثى را چگونه در یک اثر داستانى بازنمایى مىکند.
این نویسنده را فئودور میخائیلوویچ داستایفسکى (۱۸۸۱ – ۱۸۲۱) انتخاب مىکنیم. کلامى درباره نقد آثار او نمىگوییم؛ زیرا دهها هزار نقد، مقاله، جُستار و… درباره آثار او نوشته شده است.
داستان بلند او «دهکده استپانچیکووو و ساکنان آن» را انتخاب مىکنیم که آن را در سال ۱۸۵۹ نوشت. این داستان در انگلستان با عنوان «دوست خانواده» و در ایران هم با همین عنوان ترجمه شد؛ ترجمهاى که یکى از مترجمان فرهیخته کشور باید آن را نادیده بگیرد و با ترجمه جدیدى از آن، به خوانندگان فارسىزبان نشان دهد چرا بسیارى از اندیشمندان، شخصیت اول این داستان را یکى از «روانشناسانهترین آفریدههاى داستایفسکى» مىدانند.
خلاصه داستان به این شرح است: شخص بىاستعدادى به نام «فوما فومیچ اوپسکین» در نتیجه احتیاج مالی، به استخدام یک ژنرال در مىآید تا براى او که چشمهایش کمسو شده است و در ویلایى بزرگ زندگى مىکند، روزنامه و کتاب بخواند. این «قارى» به زودى نقش یک «شهید» را بر عهده مىگیرد و مدعى مىشود که سالها در مسکو در عرصه ادبیات کار کرده است، اما مورد بىمهرى قرار گرفته است.
ژنرال که مرد مستبدى است، کمکم از فوما مىخواهد که اداى حیوانات وحشى را در بیاورد و او را بخنداند. همسر ژنرال در آپارتمانى در شهر زندگى مىکند و احترام اسرارآمیزى براى فوما قائل است. فوما براى او و دوستانش کتاب مذهبى مىخواند و درباره سجایاى مسیحىهاى واقعى سخنرانى مىکند. ژنرال که به این راز پى برده بود، ظلم و ستم بیشترى بر فوما روا میدارد، اما همین رفتار اعتبار فوما را نزد همسر ژنرال بیشتر میکند.
پس از مرگ ژنرال، همسرش به دهکده استپانچیکووو، نزد پسرش سرهنگ «روستانف» مىرود. سرهنگ از شوهر اول این زن است. خانم ژنرال فوما را هم با خود مىبرد و از همان آغاز او را همچون «نابغهاى» معرفى مىکند که در حقش ظلم شده است: «اکنون مجسم کنید: فوما که طى عمر همواره آزار دیده و شاید هم کتک خورده بود و در جاهطلبىهاى ادبىاش، به جایى نرسیده و براى یک لقمه نان نقش دلقک را بازى مىکرد، … هنگام رسیدن به لنگرگاه چه مىکند.» (ص ۵۸)
خانم ژنرال (مادر سرهنگ) و فوما هر دو طفیلى و سربار سرهنگ هستند، اما سرهنگ را خصوصاً به این دلیل که بیش از حد متواضع و سلیمالنفس است، به چیزى نمىشمرند: «روح عمویم (سرهنگ) مانند روح یک طفل پاک بود، ریا نداشت و همه را فرشته تصور مىکرد. براى کارهاى خلافى که از دیگران سر مىزد، خودش را مقصر مىدانست و درباره صفات خوب دیگران، به اغراقگویى مىپرداخت. حتى چنانچه چنین صفاتى وجود نمىداشت، از پیش فرض مىکرد که وجود دارد… او همواره در نسبت دادن هر فضیلتى به همسایهها عجله مىکرد و زمانى که کارها جریان صحیحى نداشتند، همواره خودش را مقصر مىدانست. قربانى کردن خود براى منافع دیگران کار ذاتى و طبیعى او بود.» (ص ۶۰)
خانم ژنرال که نفوذ و سلطه زیادى بر فرزند میانسالش دارد، از او مىخواهد که شرایط لازم را براى زندگى و نوشتن فوما فراهم آورد. از آن پس، همه روى پنجه راه مىروند تا مبادا خواب بعد از ظهر یا رشته افکار فوما گسسته شود. او تقریباً هر روز صاحبخانه و ولىنعمت خود یعنى سرهنگ روستانف را تحقیر مىکند. سرهنگ مىگوید: «در زبان این شاعر چیزى مثل موسیقى وجود دارد.» فوما، در حضور جمع مهمانان، به او خیره خیره نگاه مىکند و مىگوید: «از شما درخواست مىکنم در گفتگوى ما دخالت نکنید! شما نمىتوانید درباره صحبتهاى ما اظهارنظر کنید! شما را چه کار با صحبتهاى ادبیات؟ بروید مراقب املاک خودتان باشید! چاى بنوشید و ادبیات را به حال خود بگذارید! »(ص ۱۹۲) سرهنگ مضطرب مىشود و مىگوید: «مگر خود شما نگفتید که نوشتههایش پر از آهنگ و موسیقى است؟» فوما – آن نانخور چاپلوس مسخشدهاى که براى خندان ژنرال، همچون میمون مىرقصید حالا که فرصت پیدا کرده است – مىگوید: «آرى من این حرف را زدم، چون کاملاً مىدانستم چه مىگویم، ولى شما…»
در جاى دیگر در حضور جمع کثیرى از مهمانها حتى از سرهنگ ضعیفالنفس مىخواهد که او را همچون یک ژنرال «عالیجناب» صدا بزند. سرهنگ قبلاً در رابطه با پول، در چند جمله مختلف، در حضور دیگران گفته بود: «فوما تو داراى احساسات عالى هستى!» و فوما گفته بود: «این را مىدانم!» سرهنگ گفته بود: «مرا ببخش! در حق تو بىوجدانى کردهام… حاضرم به زانو درآیم و از تو معذرت بخواهم. اگر میل داشته باشى حاضرم همین حالا جلویت زانو بر زمین بزنم… اگر نایستى که این کار را بکنم، تا آخر کره زمین دنبالت خواهم آمد تا مرا عفو کنى!» (صفحات ۲۲۶ و ۲۲۷)
فوما که در آن موضوع کاملاً مقصر بود، سرهنگ رقیقالقلب را عملاً به زانو در آورده بود، پس حالا چرا از او عنوان «عالیجناب» نخواهد. سرهنگ با شرمندگى مىگوید: «ولى فوما این کار خیانت بزرگى است.» فوما سر او داد مىزند: «خیانت بزرگ! شما اصطلاحى را از کتابى گرفتهاید و آن را طوطىوار تکرار مىکنید؟ من به تمام مقامها و عظمتهاى زمینى پوزخند مىزنم. معتقدم اگر این مقامها توأم با فضیلت نباشند، به خودى خود ارزشى ندارند!… شما مىخواهید خودتان سرهنگ باشید و من فقط فوما.» (ص ۲۳۳)
سرهنگ مىگوید: «ولى شما در درستکارى، هوش، بىغرضى و نجابت روح، شایستگى دارید.» فوما مىگوید: «شما خودخواهِ تاریکبین هستید» سرهنگ با ترس و لرز اعتراف مىکند: «بله! خودخواهم فوما. از وقتى با شما آشنا شدم، به این امر پى بردم.» و بالاخره در منتهاى خوارى و خفت، در حضور جمع فوما را «عالیجناب» خطاب مىکند.
تحقیرى که فوما در حق دیگران روا مىدارد، ما را به صفحه ۵۹ داستان باز مىگرداند؛ آن جا که داستایفسکى مىگوید: «روان پستى که از آزار رهایى یافته است، خود ظالم و آزاردهنده مىشود. فوما که قربانى خصومتهاى این و آن شده بود، حالا مىخواست هوسهاى خود را بر دیگران تحمیل کند.» خوب دقت کنید، ببیند در صفحه ۲۳۵ چه اتفاقی میافتد. او به سرهنگ مىگوید: «موقع گفتن کلمه عالیجناب کمى خم شوید.» و در جاى دیگر حرف سرهنگ را قطع مىکند و از موضع قدرت مىگوید: «بهعنوان یک مسیحى شما را مىبخشم ولى بهعنوان یک مرد، نمىتوانم از تحقیر شما خوددارى کنم. به نام اخلاق مجبورم این کار را بکنم!» (ص ۲۳۱)
دلقک سابق (که از نظر داستایفسکى مانند «هر انسانى قابلترحم است» و در عین مانند «هر انسانی در باطن خود یک جلاد است» و در جستجوى «معصومیت گمشده خود است» (ص ۳۶۹) حتى سراغ روستائیان هم مىرود: «من به شما احمقها پاکیزگى و نظم مىآموزم! چرا پیراهنتان کثیف است؟ براى اینکه مدام عرق مىکنید! نمىتوانید پیراهنتان را هر روز عوض کنید؟ پاکیزگى مایه رستگارى است… آیا مىدانید فاصله اینجا تا خورشید چقدر است؟ نه! نمىدانید! این معلومات به درد طبقه احمق شما نمىخورد. به درد ستارهشناسى مثل من مىخورد که سیارات و خداوند را مىشناسد.» (ص ۱۱۰)
وقتى سرانجام سلطه بىدلیل دلقک سابق محو مىشود، داستایفسکى او را در هیأت رقتانگیز دیگرى نشان مىدهد: این بار فوما «مىنشست، خیره خیره نگاه مىکرد، حتى پلک چشمش تکان نمىخورد. نه چیزى مىشنید، نه چیزى مىفهمید. گاهى این حالت یک ساعت طول مىکشید. هر کس او را مىدید، از ترس مىمرد و نفسش را در سینه حبس مىکرد، روى پنجه پا راه مىرفت و اشک مىریخت… بهنظر مىرسید این مرد بهقدرى هرزه بود و به حدى میل به خودنمایى داشت که حاضر بود ساعتها از روى اختیار درد و رنج را تحمل کند تا بعدها به مردم بگوید: «به من نگاه کنید! من خیلى بیشتر از شما درد و رنج را تحمل مىکنم.»
سرانجام، نویسنده، این موجود مفلوک را که فریاد مىزد «تبدیل به هیچ شده و به صورت آشغالى درآمده که باید به دور ریخته شود»، به صورت خوار و ذلیل روانه گور مىکند.
به بحث اول برگردیم. کشمکش میان خفت نفس به جا مانده از سابق و عزت نفس جدیداً پدید آمده در فوما فویچ اوپسکین، یا به عبارت ظریفتر، میل به رنج کشیدن و واداشتن دیگران به رنج بردن، به لحاظ روانشناختى و روانکاوى بیانگر چیست و ژرفساخت کدامین کنشها و رفتارهاست؟ آیا در مقیاس عامتر مىتوانیم ادعا کنیم که براى نمونه آن قاتلى که پانزده نفر را کشته است، یا سیاستمدارهایى شبیه عیدى امین و صدام حسین شاخصه تحقیر فردى و افرادى همچون اسامه بن لادن مشخصه تحقیر «ملى – تاریخ» بودهاند؟ با اظهار تأسف از این که اطناب کلام، امکان انکشاف موضوع را از نگارنده سلب مىکند، چارهاى جز روى آوردن به کلیات نیست.
بنمایه این داستان، به نظریات پروفسور «پیر کارلى»، روانشناس برجسته نزدیک است که معتقد است رفتار و حرکات انسان، از جمله تحقیر دیگران، مقابله با تحقیر یا تن دادن به آن، باید از پیش با نوعى کد مرجع که معمولاً کد مرجع (Reference code) خوانده مىشود، سنجیده گردد. او این کد را اساساً ناشى از تربیت یا به عبارتى «الگوهاى فرهنگى و نظامهاى ارزشى، اجتماعى و رفتارى» مىداند نه منبعث از توارث و ژنتیک. از این لحاظ، نظرات او در تقابل با آراء پروفسور کنراد لوزنتز دانشمند اتریشى است که در کتابش «درباره پرخاشگرى» رفتارهایى نظیر تحقیر، پرخاشگرى و سلطهجویى را به زمینههاى ژنتیک نسبت مىدهد – زمینههایى که بهوسیله عوامل محیط «تحریک» و «وارد عمل» مىشوند.
اما هنرمند، خصوصاً نویسنده و شاعر، نمىتواند موافق نظریات پروفسور لورنتز باشد. حتى امیل زولا، که بیست و پنج رمانش درباره خانوادههاى روگن و ماکار، بر شالوده مکتب ناتورالیسم مضمون و ساختار پیدا مىکنند، رویکرد خشک و غیرقابل انعطاف پروفسور لورنتز را ندارد. (تحلیل روانشناختى رمان آسوموار بهتر از بقیه داستانها این ادعا را افاده مىکند)
از قرنها پیش، متفکرین مختلف – لوتر، کالوین، رهبران پیورتنیسم و حتى کانت معتقد بودند که انسان یا خودش را دوست دارد (و در نتیجه گناهکار است) و میل به تحقیر دیگران دارد، یا دیگران را دوست دارد (و در نتیجه بافضیلت است) و به نوعى دستخوش احساس حقارت است. «گورر»، وجه اول را همان سادیسم شمرد و آن را بهعنوان «لذتى» تعریف کرد که شخص تحقیرکننده در دنیاى انسانی پیرامونش پدید مىآورد.
برعکس، افراد مبتلا به مازوخیسم، خودآگاهانه به دنبال تحقیر شدن مىروند. آلفرد آدلر، ویلهم رایش، کارن هورناى و اریک فروم، بعدها در مقیاس وسیعى روى این مباحث کار کردند. خصوصاً اریک فروم که در کتاب «آناتومى ویرانسازى انسان» بخشهاى مفصلى را به «ویرانسازى» ناشى از تحقیر دیگران یا احساس حقارت (که غزالى معادل خوارخویشتنى را براى آن در نظر گرفته بود) اختصاص مىدهد. او به ویژه روى «هاینریش هیملر» – مرد مقتدر رایش سوم و معروف به «سگ خونخوار اروپا» – انگشت مىگذارد و آسیبشناختى داهیانهاى از فرآیند شکلگیرى این «شریر کمهمتا» ارائه مىدهد.
نویسنده و شاعر به همین صراحت، موضوع «تحقیر» را بازتاب نمىدهد. داستایفسکى در همین داستان، ویلیام سامرست موآم در «پاىبندىهاى بشرى»، آلبرتو موراویا در «تحقیر»، گوگول در «شنل» فاکنر در «واش»، بیشتر آثار ریچارد رایت نویسنده سیاهپوست آمریکایى، هاینریش مان در رمان «پروفسور اونرات» (که در سال ۱۹۳۰ فیلم معروفى به نام فرشته آبى از روى آن ساخت شد)، گى دو موپاسان در «تپلى» و… اولاً این «حقیقت» را بازنمایى مىکنند که تحقیر یعنى عدم پذیرش توانمندىهاى مثبت یک انسان و سلب امکان بروز ویژگىهاى با ارزش او، ثانیاً تحقیر یکى از نمودهاى قدرت است؛ اما قدرت بهعنوان سلطه و برترى بر دیگران و نه بهمفهوم توانائى [یا توانائى انجام کار]. در کلیه آثار نامبرده شده و شمار کثیرى از داستانهاى کوتاه، بلند و رمان، به این حرف آلفرد آدلر مىرسیم که مىگوید: «انسان دوست دارد دیگران دوستش داشته باشند. هر کس که او را گرامى بدارد، مورد علاقهاش است و چنانچه کسى او را تحقیر کند، از او مىگریزد.» و نه تنها از او که از کل اجتماع مىگریزد و بهصورت انسانى «ناهنجار»، «همنوعستیز» و «ضدجامعه» در مىآید. در نتیجه به خودى خود به سوى «اثبات وجود خود» و «تحقیر و خشونت نسبت به دیگران» سوق داده مىشود. پاولوف نیز به همین نتیجه رسیده بود: «اگر خوبى و ویژگى مثبت انسان به او گفته نشود، این انسان تنها مىماند. شمارى از انحرافات و بیمارىهاى روانى از همین تنهایى ناشى از تحقیر و نادیده انگارى نشأت مىگیرد.»
امروزه، بچههاى هفت – هشت – ده ساله هم با دیدن کارتون «رابین هود» مىفهمند که پرنس جان از طفولیت بهطور ضمنى تحقیر مىشد و با احساس حقارت زندگى مىکرد. وقتى پرنس جان، اطرافیانش – حتى افعى چاپلوس – را آن همه تحقیر مىکند و دستش را جلو مىآورد تا دیگران بر آن بوسه بزنند و در همان حال آثار رضایتخاطر بر چهرهاش نقش مىبندد – لازم نیست بیننده آدلر و پاولوف باشد تا به «عقدههاى» این شخصیت تحقیرشده و شیوه «جبران» آنها پى ببرد.
گریه تپلى نگونبخت در داستان تپلى، دیگرآزارى فوما در دهکده استپانچیکووو، خشم و عصیان واش در داستان واش و دکتر اونرات در رمانى به همین اسم، واکنش شخصیتهاى داستانى آثارى هستند که نویسندگانشان به خواننده – از جمله والدین و رؤساى اداره و معلمها – نمىگویند که تحقیر، چه تأثیر مخربى روى روحیه فرد (خصوصاً کودک، نوجوان و جوان) مىگذارد و چگونه دستگاه عصبى او را به سوى «فرسودگى» سوق مىدهد.
نویسنده به ما نمىگوید که کوچک کردن فرد، با واژههایى همچون «تو چیزى نمىشوى» یا واژههاى رفتارى، شبیه رفتار مدیر و راننده و بقال با آن کارگر (یا کارمند) فرضى، وقتى به اندازه کافى در ضمیر ناخودآگاه فرد رسوب کنند، چه عارضهاى خواهند داشت. شاعر و نویسنده نه تاریخ و علم روایت مىکنند نه روانشناسى و تعلیم و تربیت آموزش مىدهند. آنها «بازنمایى» مىکنند و برای این منظور هم در جایگاه مورخ قرار میگیرند و هم جامعه شناس و هم روانشناس. آنها در این «بازنمایى»، خواننده را به این حرف آندره مالرو و میرچیا الیاده رهنمون مىشوند که تنها راه نجات بشریت از خشونت (= بى اعتنایى، تحقیر، پرخاش، خشونت گفتارى و فیزیکى) روى آوردن به «معنویتى» است که بهطور بنیادى، در خودِ انسان ریشه دارد.
۲ لایک شده