دو شعر از شیرکو بیکس
برگردان : محمد مهدی پور
پرنده
چنار پرسید: این بید مجنون چرا
سرش را درون رودخانه کشیده است
و سر بلند نمی کند؟
کبکی گفت:
هنوز نهالی کوچک بود
همیشه پرنده کوچکی می آمد
و خبرهای آنسوی رودخانه را
به آرامی به او می گفت
در غروبی
پرنده ای کوچک
که خبرهای جدیدی داشت
همین که نشست
شاهینی پایین اش انداخت و
بید مجنون خم شد
که بیرونش بیاورد
دستش نمی رسید
عمیق بود
از آن زمان به بعد
سرش همیشه درون روخانه است
و برایش گریه می کند…
.
.
عبرت
چیزهایی بسیاری اند که زنگ می زنند
و فراموش می شوند
بعد هم می میرند
همچو تاج و
تخت پادشاهی
و بسیارند چیزهای دیگری که
رنگ فراموشی نمی گیرند
و فراموش نمی شوند
مثل کلاه، عصا
و کفش های
چارلی چاپلین!
برگرفته از کتاب پریدگی گزیده اشعار شیرکوبیکس برگردان محمد مهدی پور، انتشارات نصیرا، چاپ اول ۱۳۹۶
۱ مرتبه لایک شده