شعری از زینب زاهدی
تاج زرین نگاهت
پادشاهی است
بر بیکران قلبم.
تو را قسم
به نان و نمک
چشمهایت را
هر بامداد
هر شامگاه
میهمان ویران قلبم ساز،
چراکه قلبم
در نبود نگاهت
آشوب میشود
آشوب میشود.
.
و نور کج تاب ماه
خنیاگر تنهایی است
در جستجوی آفتاب.
بی واهمه
از هر قضاوتی
پاورچین پاورچین
هر شامگاه
شوق دیدار آفتاب را
در پردهی شور
میخواند آواز.
تا در نیمهی راه
نیمهی هر ماه
در پس همهی جستنها
سرآخر
خورشیدش را
برخلاف همهی باورها
بر روی این کرهی خاکی
می یابد و
بی هراس
بی حجاب
میبرد نماز
میکشد در آغوش
چشمان زیبایت را.
.
ای کاش می توانستم
محو شوم در دیار داستانهایم.
ای کاش میتوانستم
دستم را
بین آن ورقها
کنم رها
تا در آن همه هیاهو
جنگ و نزاع و گریه و سور
قهرمانم را
بیابم و
با خود کنم همراه،
با او
کنم سفر
چای بنوشم،
گپ بزنم،
اسبش را زین کنم و
بفرستمش به جنگ سیاهی.
ای کاش می توانستم
عمرم را
ثانیه ها را
صدای ثانیه ها را
قلب کنم
و در پس همهی روزها
تاک را
کات.
زمانم را سیو کنم و
در برههای بهتر
یا شاید
شهری نیکوتر
پِیست.
ای کاش میتوانستم
حتی
خدایم را
خودم برگزینم
خدایی
که به پاداش لبخندی
دلش
با من
یکی شود.
.
گوش فرا ده
میشنوی؟!
صدای مورچگان را میگویم
از اعماق زمین.
پچ پچ و نجوای بی پایان
بی سکوت، بی وقفه
با خنجر و دشنهی تیز کرده
با ولع و حرص و چشمان درنده
به جان اجدادمان افتادند
دشنه های خویش برکشیدند
بریدند و بردند و خوردند
تا به مغزش رسیدند
به یکدیگر نگریستند
شرمسار سر به زیر افکندند
دشنههای خویش رها کردند و
دست از کار باز داشتند.
- خرد اشرف مخلوقات؟!
و اما سکوتی
که چندان نپایید.
با خود اندیشیدند
مورچگان:
– زندهاش
اگر سودی نداشت،
چه باک
که مردارش
طعامی باشد
برای مورچگان بینوا؟
فربه بود و دشخوار،
مغز اجدادمان.
جلادشان را
به یاری خواستند
مورچگان.
در میان تشویق و فریاد حاضران،
_ مورچگان بیقرار در شهوت خوردن آن طعام بی نظیر-
جلاد
دشنهی تیز کرده
از پهلو
برکشید.
و به سان رستم دستان
با همهی توان
چنان کوبید،
که کاینات همگی
انگشت حیرت
بر دهان گزیدند.
نگریستند،
بی درنگ:
– از کدامین بخش این خرد،
بهره برد
این اشرف مخلوقات؟
سر به زیر افکندند
کاینات.
و مورچگان
هر روز
دست به کار میشوند.
با تلاشی ستودنی.
گاهی
باز میایستند
سر بلند میکنند
نگاهی
از روی هوس
به من و تو میافکنند.
نگاه کن
به اعماق زمین
خواهی دید
خندهها و سورشان را
برای خوردن مردارمان
مورچگان
هر روز
نقشه میکشند
هر روز
انتظار میبرند.
و بی شک
این است
فرجام جسم فربهمان.
و تو
تنها تو
میدانی
که در پایان
روحت
در کدامین مقام
منزل میگزیند؟
آیا آسوده
بر سریر طلا و یاقوت
خواهد خسبید،
یا او نیز
همچون مغز و مردارت
نصیب مورچگان روح خواهد شد؟
۱۳ لایک شده