شعری از زینب زاهدی
باور نبودنت
چونان زمهریری
به سوگ نشسته بر اندیشههایم.
و تو
_ای والای ناشناخته_
عدم را چه زیبا
به تصویر میکشی؟
من آنت را
از رویاها
از پسین روزها
از درخشش پر نور ستارهها
میجویم.
میجویم اما
در اینک و اکنون
نمییابم تو را.
ای کاش توانی بود مرا
سترگ، بی همتا
با پنجههایی خونین
و قلبی پولادین
زمهریر سرد نبودنت را
میدریدم
و تو را
در بیکران هستی
مییافتم.
از تو
تو را میجویم
تو خود جویای کدامین حقیقتی
والای من؟
2 Comments
عزیزه ناموری
خیلی زیبا بود.درود
خدیجه
خوشم نیومد