با بوطیقای نو در شمس و طغرای
شمس و طغرا به عنوان نوع ادبی
“رمانس عشقی ـ تاریخی”
بخش چهارم
جواد اسحاقیان
واژه ی”رمانس” ۱ در کهن ترین کاربرد خود در ادبیات داستانی اروپا، به معنی “زبان رُمی” ۲ است و در اصطلاح به آثاری عمدتاً منظوم به زبان های لاتین (ایتالیایی، فرانسوی، اسپانیایی) اطلاق می شده که به اعتبار اشتمال بر ماجراهای درباریان به “قصه ی منظوم درباری” ۳ معروف بوده و به این اعتبار که مورد اقبال عموم مردم واقع شده “اثر عامّه پسند” ۴ خوانده می شده است. این آثار در آغاز، منظوم، داستانی و غیر تاریخی بوده اند اما در ادامه ی تحوّل تاریخی خود در سده ی سیزدهم به هر گونه داستان منظوم و سپس منثور و ماجراجویانه اعم از قهرمانی ۵ یا عشقی اطلاق می شده است. رمانس، اصولاً وسیله ی سرگرمی بوده اما در ضمن از جنبه های القایی و آموزشی هم بی بهره نبوده؛ هرچند این ویژگی، بیشتر تصادفی می بوده است. این نوع ادبی در ادبیات اروپا زیر تأثیر آثاری چون هزار و یک شب ۶ آفریده شده و معمولاً بر محور قهرمان و به تبع آن، بر محور حوادثی می گردد که در جهان دربار می گذرد و با دنیای روزمره، چندان پیوندی ندارد. این نوع ادبی، با عناصری چون خیالبافی، عدم احتمال، نامعقولی و سادگی از یک سو، و عشق و ماجرا و شیرین کاری های شگفت انگیز و اساطیری از سوی دیگر همراه است” (کادن، ۱۹۸۴، ۵۷۸).
با این همه، در ادبیات داستانی اروپا، تلقی زبان شناختی از “رمانس” یگانه نیست و از کشوری به کشور دیگر، فرق می کند؛ مثلاً در زبان فرانسه ی کهن، واژه ی Romanz اساساً به معنی “گفتار توده” ۷ یا “زبان عامیانه” ۸ به کار می رفته است، زیرا این لغت از واژه ی لاتینی معروف Romanice گرفته شده و به معنی اثری است که به زبان بومی و محلی نوشته شده و در برابر اثر مکتوب به زبان لاتینی قرار می گرفته است ( بریتانیکا).
از سوی دیگر، “رمانس” در تحول معنی لغوی و اصطلاحی خود به معنی “داستان عاشقانه” به کار می رود، زیرا این واژه با “رمانتیسم” و “رمانتیک” ۹ از یک ریشه است و به معنی اثری “خیال انگیز”، “عاشقانه” و “قهرمانی” است که در آن، قهرمان برای وصال محبوب یا مقصودی والا با دشواری ها مبارزه کند و با پیروزی بر موانع راه و آرمان والای خود، به پیروزی برسد و خود نیز متحول شده، به کمال نایل شود. با قبول چنین هنجارهایی در “رمانس”، بسیاری از حکایاتی که در آن قهرمان به موفقیت می رسد و حکایت به پایانی خوش می انجامد، می تواند از جمله مصداق های این “نوع ادبی” به شمار آید. یکی از کهن ترین “رمانس” ها در ادبیات داستانی و منظوم ما، ویس و رامین “فخرالدین اسعد گرگانی” در میانه ی قرن پنجم قمری است که اصلش به روزگار “اشکانیان” و “کوشانیان” بازمی گردد و همه ی سازه ها و عناصر “رمانس” در آن هست و من چه اندازه دوست دارم یک منتقد ادبی به این اثر جاودانی اما ناشناخته، مهجور و مظلوم بپردازد و ثابت کند که نخستین “رمانس” به معنی دقیق اصطلاح، در ایران نوشته یا سروده شده است. با این همه، در برخی از “رمانس” ها، عناصر اسطوره ای، حماسی، تاریخی و اهداف آموزشی و ایده ئولوژیک نیز با این نوع ادبی می آمیزد و خوانش متن می آمیزد و خوانش متن را به اعتبار “نوع ادبی” آن، با دشواری مواجه می کند. یکی از دشواری های تشخیص این نوع ادبی، تعاریف و مشخصاتی است که برخی از نظریه پردازان در تعیین محدوده ی “رمانس” ارائه کرده اند. یکی از این آشفته اندیشان و پریشان نویسان، “نورتروپ فرای” ۱۰ کانادایی است.
صحیفه های زمینی۱۱ (۱۹۷۶) مجموعه ای از درس گفتارهای او در دانشگاه “هاروارد” ۱۲ است که سپس با شرح و بسط بیشتری در این کتاب به چاپ رسید. این اثر، خواننده را با این اندیشه ی بنیادین او آشنا می کند که “ادبیات” دارای همان ساختاری است که “اسطوره” دارد و این ساختار، همان الگوهای کلی در ادبیات است که “کمدی” ۱۳ ، “رمانس”، “تراژدی” ۱۴ و “کنایه” ۱۵ (طنز) از جمله نمودهای آن هستند. او همین فکر را در کتاب قبلی خود با عنوان آناتومی نقد: چهار مقاله ۱۶ (۱۹۵۷) با چرخه ی فصول در طبیعت، هماهنگ می داند.
با آن که به نوشته ی “یان بالفور” ۱۷ ” صحیفه های زمینی نشانه ی پیشرفتی خطی در علایق در حال تغییر “فرای” نیست، دست کم زمینه ی مناسب را برای طرح چند فکر کلیدی فراهم کرده است” (بالفور، ۱۹۸۸، مقدمه، ۱۰). یکی از این افکار کلیدی این باور نویسنده است که هنجارهای چیره بر “رمانس” هنجارهایی است که مانند قواعد بازی شطرنج، ثابت و غیر قابل تغییر است و پیوسته در تمام رمانس های موجود در همه ی ملل و فرهنگ ها، یکسان است و تکرار می شود:
” در شطرنج، همواره انتظار بر این است که هر بازی به گونه ی متفاوتی انجام گیرد، اما هیچکس هرگز نمی خواهد قواعد بازی تغییر کند یا بازی شطرنجی را ببیند که در آن فیل، در مسیر مستقیم حرکت می کند و رُخ، در مسیر ضربدری” (فرای، ۱۳۸۴،۶۹).
با این همه، “فرای” خود در کالبدشکافی این نوع ادبی، بسیاری از انواع ادبی دیگر را با “رمانس” می آمیزد که در این میان “اسطوره” نقش برجسته ای دارد و یکی از ایرادهایی هم که “دیان دبوآ” ۱۸ بر “فرای” و آثارش می گیرد، همین آشفته اندیشی است. او موارد متعددی را در دو اثر وی نام می برد که به “اسطوره” مربوط می شود و “جوزف کمپل” ۱۹ در قهرمان هزار چهره ۲۰ (۱۹۴۹) ی خود به آن ها پرداخته و “فرای” همان بن مایه ها را در نوع ادبی “رمانس” مورد بررسی قرار داده است (دبوآ، ۲۰۱۲، ۱۱). “فردریک جیمسن” ۲۱ نیز در مقاله ی روایت های جادویی: رمانس به عنوان نوع ادبی ۲۲ آرای “فرای” را در کتاب آناتومی نقد: چهار مقاله مورد نقادی قرار می دهد. به باور این نظریه پرداز، دیدگاه مذهبی و کشیش مآبانه ی “فرای” باعث شده بیش از اندازه بر ارزش و اعتبار “اسطوره” تأکید کند و دیگر “انواع ادبی” از جمله “رمانس” را در سطح پایین تری معرفی کند؛ در حالی که به باور “جیمسن” آنچه امروزه عملاً از ارزش افتاده “اسطوره” است و آن نوع ادبی ـ که به گونه های متعدد همچنان به حیاتش ادامه می دهد ـ “رمانس” است (جیمسن، ۲۰۱۳، ۱۳۹).
نکته ای که خواننده باید حتماً به آن دقت کند، تشخیص دقیق نوع ادبی “رمانس” است که گاه با سازه هایی از انواع ادبی دیگر مانند “حماسه”، “اسطوره” و “افسانه ی پریان” آمیخته و اشتباه می شود. من اصرار دارم که مرزهای موجود و گاه مشترک میان برخی از “انواع ادبی” مشخص باشد و خواننده دریابد چرا من “فرای” را “آشفته نویس” و “پریشان اندیش” می دانم. او کشیش بوده و ام الکتابش “انجیل شریف” که سراسر “اسطوره” و “کهن الگو” است و طبیعی است که “اسطوره” را “اصل” و بقیه ی انواع ادبی را “فرع” بداند یا به آسانی “رمانس” را با “اسطوره” بیامیزد. فرض کنید شما اسطوره ی “زال و رودابه” را مطالعه می کنید. در این اثر، سازه های برجسته ای از “عشق” ، “مبارزه” با موانع وصال و رسیدن به مقصود و “کمال” و حتی و “پایان خوش” را می بینید. با این همه، این اثر “رمانس” نیست. در “رمانس”، شخصیت ها، “زمینی” اند؛ در حالی که “زال” با “سیمرغ” پیوندی دارد؛ سیمرغ پدر و مادر و آموزگار او است. زادن “رستم” طبیعی نیست؛ نخستین پهلوان سزارینی اسطوره ای جهان است. شخصیت های اسطوره ای با خدا و خدایان و “فرّه” ارتباطی دارند و آسمانی اند. در این حال هم چنان که پیشتر نوشته ایم، وجوه افتراق اسطوره با رمانس، بیش از مشترکات آن دو است. “وجه غالب” در داستان “زال و رودابه” اسطوره است و “وجه غالب” در شمس و طغرا “رمانس”.
اما دومین نکته در اثر مورد تحلیل ما، آمیزش تاریخ، رمان و رمانس است. اما حقیقت، این است که شمس و طغرا در وجه غالب “رمانس” ۱ است نه “رمان” ۲ به معنی اخص اصطلاح، زیرا در سال ۱۲۸۷ خورشیدی هنوز شرایط تاریخی ـ اجتماعی برای خلق “رمان” در کشور ما فراهم نبوده است. “رمان” زاده و جهان بینی هنری طبقه ی اجتماعی “بورژوازی” است و در ایران آن روز، هنوز چنین طبقه ای به معنی دقیق جامعه شناختی اش، نمی توانسته به وجود آید. با این همه، این اثر به تمامی “رمانس” هم نیست، زیرا نویسنده زیر تأثیر دو رمان تاریخی “الکساندر دوما” ۳ قرار داشته که در “وجه غالب” ۴ خود “رمان” بوده است اما از عناصر “رمانس” نیز برکنار نیست. این تأثیر پذیری ـ که “رمانس” را اندکی به “رمان” نزدیک می کند ـ هرچند بیش تر جنبه ی شناختی و معرفتی دارد، با دیدگاه پیشرو نویسنده در جامعه ی پس از انقلاب مشروطیت و چیرگی تدریجی “تجدد” بر “سنت” هماهنگی دارد. پس زمینه ی “تاریخی” در نخستین جلد این سه گانه، بیش تر و هرچه رمانس به جلد سوم نزدیک تر می شود، کم تر می شود. در نخستین جلد، میان عنصر “عشقی” و “تاریخی” گونه ای تعادل نسبی هست، اما در دو جلد دیگر اثر، جنبه های عشقی و رمانتیک غالب می شود. با این همه این ناهمگونی، خوانش و تحلیل اثر را دشوار نمی کند، زیرا آنچه در تحلیل “رمانس” به عنوان یک “نوع ادبی” اهمیت دارد، هنجارهای عامی است که این نوع ادبی را در “وجه غالب” خود “رمانس” معرفی می کند. آنچه می آید، کوششی برای ترسیم همین هنجارهای عام چیره بر این “نوع ادبی” است.
- رمانس، با مضمون “طلب” شناخته می شود: “نورتروپ فرای” در کتاب آناتومی نقد: چهار مقاله (۱۹۵۷) ـ که
در ایران با عنوان تحلیل نقد (۱۳۷۷) ترجمه و منتشر شده است ـ می نویسد:
” پیدا است که صورت کامل رمانس، طلب موفقیت آمیز است و چنین صورت کامل شده ای، سه مرحله ی عمده دارد: مرحله ی سفر مخاطره آمیز و ماجراهای فرعی اولیه؛ مبارزه ی سرنوشت ساز ـ که معمولاً نوعی نبرد است و در این نبرد، یا قهرمان یا خصم او یا هر دو به ناچار باید بمیرند؛ و تعالی قهرمان ” (فرای، ۱۳۷۷، ۲۲۷).
“طلب ” در وجه غالبش، کوشش برای از میان بردن موانع موجود برای ازدواج قانونی قهرمان عاشق “شمس” با “طغرا” است. به موجب یکی از مواد “یاسا” ی چنگیزخان، ازدواج دختر مغول با اغیار (تاجیکان، اعراب) ممنوع است و تنها ایلخان یا سلطان مغول می تواند چنین جوازی را صادر کند:
” خاله گفت: فرزند! به عجب جایی گرفتار شده ای. این مغول ها از دختر دادن به تاجیک سخت عار دارند؛ خاصه این که بی اجازه ی ایلخانی، نمی توانند با بیگانه وصلت نمایند. نمی دانم آخرِ کار شما چه خواهد شد ” (خسروی، ۱۳۴۳، ۸۱).
“شمس” هنگامی برای نخستین بار با “طغرا” مواجه می شود که خانه ی پدری او را در حال سوختن می یابد. پس خطر کرده او و دایه اش را به یاری “بابا خرّم” با طناب از بالای ساختمان به پایین می آورد و بر او مِهر می افکند (۴۱). بقیه ی رمان تا میانه های جلد دوم، کوشش برای جلب توجه خانواده ی “طغرا” به ویژه پدرش “التاجو بهادر”، از سرداران ایلخان مغول در “شیراز”، است.
- رمانس، با سفر مخاطره آمیز قهرمان و آزمون هایش شناخته می شود: نخستین کوشش برای جلب توجه شخصیت
های مؤثر سیاسی مانند “انکیانو” وقتی است که به مناسبت ورود او ـ که نماینده ی ایلخان مغول در ایالت “فارس” است ـ به هنرنمایی می پردازد و در مسابقه ی چوگان، تیراندازی به سیب و قوت بازو در شمشیرزنی، بر دیگر رقیبان پیشی می گیرد. این بخش از “رمانس”، معرّف آن قسمت از “آزمون” های قهرمان برای اثبات اهلیّت و شایستگی فردی او برای رسیدن به وصال به امیرزاده ی مغولی است که در آن روزگار، اگر نه غیر ممکن، دست کم بسیار دشوار بوده است. با این همه، “شمس” از این آزمون های اولیه سرافراز بیرون می آید:
” غلغله از حضّار برخاست و هرکس به زبانی آفرین می گفت. انکیانو او را پیش خواسته ببوسید و شمشیر مرصّع خود را از کمر گشوده به کمر او بست و گفت: فرزند! با شمشیر زدن تو دیگر نباید نام از شمشیر برد. . . [ ملکه آبش خاتون، فرمانروای فارس ] گفت بیا برگیر و در نوکری سلطان مصرف کن آن تسبیح مروارید را که والی “هرمز” به ما هدیه فرستاده بود و کمیاب است . ارزان از دست مده و علاقه ی خنجر خود کن ” ۰۱۰۰-۹۸).
حمایت “امیر انکیانو” و “ملکه آبش خاتون” از “شمس” راه را برای رسیدن قهرمان به حضور سلطان مغول، هموار می کند و شایستگی او را برای دامادی “انکیانو” نشان می دهد. در همین نمایش آزمون، “طغای”، مادر “طغرا”، افتخار می کند که چنین دامادی داشته باشد (۱۰۱). نخستین یاریگر قهرمان در پیشرفت کار هرمان، “انکیانو” است. او توصیه نامه ای به عنوان “سلطان اباقا خان” می نویسد تا در کار او چاره جویی کند و پس از نوشتن توصیه نامه به “شمس” می گوید:
” اگرچه مشکل است ایلخانی بر خلاف یاسای خود حکمی نماید، اما گمانم این است که پس از ملاحظه و اطلاع از محاسن ظاهری و باطنی و لیاقت و درستکاری شما قبول فرمایند، خاصه اگر دو شخص بزرگ مقرب سلطان شفاعت نمایند ” (۲۳۷) .
دومین “مددرسان” شیخ اجل، سعدی، است که به خاطر انس با “شمس الدین جوینی صاحب دیوان”، وزیر سلطان مغول ، نامه ای به وی نوشته از او می خواهد میان ایلخان مغول و “شمس” واسطه شود و از نفوذ خود به عنوان وزیر برای رفع مانع ازدواج، استفاده کند (۲۴۵). اما مراتب تقرب “شمس” به درباریان و نزدیکان درجه ی اول سلطان، توان مالی، اشرافیت محلی از یک سو و کاردانی، توانایی های فکری و رشادت های خود او از سوی دیگر است. اهدای یک قبضه خنجر مرصع نفیس به ارزش سی تا هشتاد هزار دینار به ایلخان مغول ـ که مورد قبول قرار می گیرد (۱۹۰) و کشتن یک راهزن مغول به نام “تیمور تاش” ـ که مورد تمجید امیرالامرا، “سوغانجاق”، قرار می گیرد. با این همه آنچه موجب تقرب بیشتر قهرمان به امیرالامرای سپاه مغول و به ویژه شخص سلطان می شود، نجات امیرالامرا از گزند پلنگ در شکارگاه سلطنتی و کشتن آهویی است که سلطان نتوانسته آن را شکار کند:
” چون آهو از طرف شمس می گذشت، سلطان فرمود: آن هم شکار تو باشد. شمس اسب از جا برانگیخت و چنان به طرف آهو برفت که از چشم ناپدید شد. ناگاه از آن طرف دشت بازگشت با تیغ برهنه و نره آهو در جلوش دوان، او را همچنان بیاورد تا برابر سلطان. آنگاه شمشیر را نواخت بر کتفش که تا روی دمش دو نیمه شد. فریاد از همه کس برآمد. سلطان به ترکی گفت: ” چوق یخشی! چوق یخشی! ” . . . در این صحبت بودند که ناگاه پلنگی از پشت سنگی بیرون جسته چون امیرالامرا نزدیک بود، به کفل اسب او پرید. همراهان دور بودند. سلطان که نزدیک بود، جرأت نکرد تیری بدان افکندکه مبادا سوغونجاق را مانند [سابق] سگ شکاری را هدف تیر کند اما شمس بی محابا تیری در کمان نهاده انداخت. تا سلطان گفت چه می کنی؟ پلنگ را بر آن اسب دوخت و فوراً پیاده شده دید سوغونجاق و اسب و پلنگ با هم درغلتیده اند. شمس شمشیری زد به کمر پانگ که او را دو نیمه کرد و امیرالامرا را از زیر لاشه ی اسب برآورد . . . پس سلطان به امیرالامرا فرمود که : حق حیات برتو پیدا کرد. خوب از او نگهداری کن. بعد از این هم باید در جزو حاجبان خاص ما نوبت بدهد “۰۲۹۹-۲۹۸).
قبول رنج سفر از “شیراز” به “آذربایجان” و دور شدن از خانمان برای دیدن و بار یافتن به حضور سلطان مغول و این اندازه خطر کردن و در برابر، قبول وی به نگهبانی از چادر سلطان، بی گمان چندان ارجی ندارد. “شمس” پسر پدری است که بر چند هزار رعیت حکم می راند و از مال دنیوی بی نیاز است. با این همه، تقرب به سلطان برای گرفتن جواز برای ازدواج با یک امیرزاده ی مغولی، ضروری است. اما چه می توان کرد با سلطانی که پس از دیدن “طغرا” و آن اندازه زیبایی و شکوه، در او طمع می کند و خاری در چشم و قلب قهرمان می شود؟
- رمانس، با مبارزات قهرمان برای وصال و آرمانش شناخته می شود: برخورد و تضاد میان “قهرمان” (شوالیّه) ی
رمانس ما با سلطان “اباقا خان” از هنگامی آغاز می شود که ایلخان مغول درمی یابد ” التاجو بهادر”، پدر “طغرا”، در جنگ با نیروهای متجاوز تاتار به فرماندهی “اغول خان تاتار” کشته شده است. در وصیت نامه ی “التاجو بهادر” به صراحت ذکر شده است که:
” دختر او را به خواجه شمس الدین حسن دیلمی بدهند که اکنون در اردوی سلطانی مشغول خدمت است، زیرا خواجه را بر او چندین حق است؛ از جمله ده هزار دینار از او طلب دارد. آن را به صِداق [= مَهریه] دخترش مقرر سازد که او از دِین، آزاد گردد و نوشته بودند که پس از فوت التاجو، “بشموت خان” [ برادر سلطان ] به وصیت او عمل کرده داد او را به آیین اسلام شسته کفن کردند” (ج ۱، ۳۰۶).
با این همه وقتی چشم “اباقاخان” بر “طغرا” می افتد، بر او طمع می برد و از او می خواهد لباس عزا از تن بیرون آورد و به آینده امیدوار باشد:
” رسم نبود که هیچ زن از سلطان حجاب کند؛ بلکه یکی از یاسا [قوانین] چنگیزخان و اولادش این بود که به هر زنی سلطان میل کند، شوهرش باید او را طلاق گفته به تصرف سلطان دهد. بالجمله اباقا خان . . . به آنان تسلی داده اظهار ملاطفت فرمود و لیکن از دیدن طغرا هوش از سرش پریده نمی توانست چشم از او بردارد. . . اباقا خان گفت: التاجو در راه خدمت ما کشته شده و من خود به جای او پرستار و غمخوار شما خواهم بود و غفلت از کار شما نخواهم داشت . . . سه روز بعد از آن، خواجه سرایی از جانب سلطان به احوال پرسی، آن ها را به حرمسرا احضار نمود ” (۳۰۸-۳۰۶).
اما تضاد میان قهرمان رمانس ما با “سلطان مغول” تنها در طمع کردن “اباقاخان” به محبوب “شمس الدین” خلاصه نمی شود. قهرمان یا شهسوار داستان عاشقانه ـ تاریخی ما، خود از یکی از بازماندگان تبار پادشاهی “دیلمیان” در استان “فارس” و “فیروزآباد” است و خانواده ی او به عزت و افتخار و توانگری و منش والای ایرانی بر مردم این سامان معروفند. “بابا خرم” یک بار از افتخارات این خاندان بزرگ برای “شمس” می گوید:
” خواجه شمس الدین حسن پسر خواجه فخرالدین ابوالحسن رئیس دیالمه ی فارس که می خواهد بر سه هزار خانه رعیّت حکمرانی کند و پانصد سوار شمشیرزن با او سوار شوند و بیست پاره قریه و مزرعه ی آباد داشته باشد؛ اسب ها و رمه ها و گله ها و نوکرها نگاه دارد . . . از سلسله ی جلیله و اجداد تاجدار خود بفرمایید. این شاهنشاهان بزرگ دیلمی شما مگر نه از نسل بویه اند تا کار اجداد شما به جایی رسید که با شوکت تر و باقدرت تر سلاطین اسلام شدند و خلفای مسلمین را دست نشان خود ساختند؟ ” (۳۰-۲۹).
به این ترتیب، “شمس” تنها یک قهرمان عاشق پیشه از “اواسط ناس” نیست؛ بلکه از تبار شاهنشاهان دیلمی بوده که نفوذ سیاسی آنان از مرزهای عراق عرب تا شام کشیده بوده است. در این حال، قهرمان رمانس، سیمایی ملّی و بیگانه ستیز و ضد مغول می یابد که دارای “آرمانی ملی” است و می خواهد مهاجمان به سرزمین خود را پست و خوارمایه سازد. او تا پیش از ورود به دستگاه سلطنت “آبش خاتون” و “سلطان اباقاخان” قصد ستیز با “انکیانو” و مغولان دارد و برخلاف پدر، حاضر به استقبال از او نشده است و از آرزوهای دور و دراز قلبی و ملی خود با “بابا خرّم” می گوید:
” راستی نیامدم که چشمم به جمال این مغولان وحشی و مخرّبین بلاد و دشمنان دین اسلام و اسلامیان نیفتد . به خدا راضی ام بمیرم و به این کافرهای بی انصاف شترچران بیابانگرد تعظیم نکنم” (۲۸).
نزدیک شدن به “انکیانو” و آخرین اتابک سلغری فارس، صرفاً به قصد جلب رضایت “التاجو بهادر” برای ازدواج با دختر فرهیخته و با احساس او است و این اندازه هموار کردن رنج سفر و خطر کردن برای رهایی “طغرا” از آسیب راهزنان محلی و گزند سرما و برف طبیعت (۲۸۷) صرفاً به خاطر وصال به محبوبی است که در ادبیات داستانی ما، کمتر نظیر دارد. یکی از بن مایه هایی که در زندگی قهرمان ما تکرار می شود، دستیابی به “گنج عضدی” (۱۷۹) و ماتَرَک نیاکان “دیلمی” است که هم جنبه ی افسانه ای دارد ـ و در هزار و یک شب بارها آمده است ـ و هم الگوبرداری از دست یافتن “کنتِ مونت کریستو” ۲۳ به گنجینه ای افسانه ای در رمانی به همین نام نوشته ی “الکساندر دوما” ۲۴ ی پدر است. او با بهره جویی از همین گنجینه ی اجدادی ـ که به وی سیمایی ملّی و بیگانه ستیز می بخشد ـ می تواند در برابر نیروهای سلطان مغول، کرّ و فرّی نشان دهد و از مرکز قدرت سیاسی بیگانه دور و به نیروهای ملّی و اسلامی در ایران و شام و مصر نزدیک و در شکست نظامی مغولان انباز شود.
نویسنده خود با آن که از شاهزادگان قاجاری است، شاعر، نویسنده و مترجمی آزاده و مشروطه خواه بوده است و مدت ها به خاطر هواداری از افکار آزادیخواهانه در تبعید و حبس “سالارالدوله”، برادر “محمد علی شاه قاجار”، (۱۴) به سر برده است. شخصیت ملی و مشروطه خواه نویسنده ی رمانس، بر ارزش این اثر داستانی افزوده و شمس و طغرا را باید به حق، نخستین “رمانس” به معنی اخص اصطلاح در آستانه ی انقلاب و ادبیات داستانی مشروطیت دانست که ارزش تاریخی و آموزشی برجسته ای دارد؛ کتابی که مورد بی اعتنایی ما قرار گرفته و من از این که در باره ی رمانس عشقی ـ تاریخی او، کتابی مستقل نوشته ام، مسرورم. باید به این دقیقه نیز اشاره کرد که نویسنده آگاهانه زمان و مکان رخدادهای رمانس را به قرن هفتم و “فارس” برده تا سلاطین سفاک مغول را استعاره ای از “شاهان قاجار” و “شمس الدین” را استعاره ای از نیروهای ملّی و میهن پرستی معرفی کند که از تبار “دیلمیان” هستند و ایران را سرافراز، مستقل، پیشرو و مایه ی مباهات می خواهند. این رمانس، درست به همین دلیل، نخستین اثر داستانی در ادبیات معاصر ما است.
باری، نخستین نمود مبارزاتی “شمس” در برابر ستمی که از جانب “سلطان اباقاخان” بر او رفته، به دربردن “طغرل” از حرمسرای او است. او در “شام” نامه ای به “طغرا” نوشته، وی را به آوردن به نزد خود امیدوار، و وسایل آوردن او را به گونه ای پنهانی و هوشیاری تمام، شرح می دهد:
: عزیزم! فرج نزدیک است. بسته به همت شما است. “امیدوار” برای آوردن شما آمده. دستورالعمل به او دادم. باید از آن قرار، رفتار نمایید. چشم به راهم زودتر بیایید. . . به خواست خدا، تا عمر داریم، با هم به سر بریم” (۳۳۴).
در این میان، اتفاقی رخ می دهد که “شمس” را به انتقامجویی بیشتر برمی انگیزد. او در اردوی سلطانی دوستی جوان به نام “بوقا” می یابد که پسر یکی از فرماندهان مغول به نام “ایلکان بهادر” است. او نخستین کسی است که از طمع بردن سلطان به “طغرا” با “شمس” می گوید و به ضرورت کشتن ایلخان مغول اشاره می کند. “بوقا” ناجوانمردانه کشته می شود و “شمس” از راز قتل وی با پدر می گوید و او را به انتقامجویی و صف آرایی نیروهایش بر ضد سلطان برمی انگیزد. “شمس” در گفت و شنودی به پدر داغدیده می گوید که سلطان، وی را مأمور قتل او در میدان جنگ کرده تا از آسیب انتقام پسرش، ایمن شود. “شمس” تدبیری اندیشیده می گوید:
” اگر امیر با بنده همخیال شوند، سزای او را به دستش خواهیم داد. . . با سپاه دمشق که روبه رو شدیم، من این عراقیان را برداشته به آن ها ملحق شده به شما حمله می کنم. شما هم کرّ و فری [ = جنگ و گریز] کرده رو به فرار گذارید. آن وقت شما می توانید جمعی را با خود همدست کرده دیگری را از پسران هلاکوخان بر سریر ایلخانی جای دهید. راه انتقام، همین است” (۳۲۹).
“شمس” در این رمانس، شخصیتی فرهیخته، دلیر، چاره گر، محبوب و ملّی است و با وجود چیرگی برخی ساز و کارهای رمانس، به واقعیت تاریخی، نزدیک تر است و سراسر افسانه و خیالپردازی نیست و همین ویژگی این اثر را از امثالش مانند امیر ارسلان “نقیب الممالک شیرازِی” ـ که در یک زمان انتشار یافته اند ـ متمایز می سازد.
اما منش ملّی و بیگانه ستیز و سیمای اسلامی “شمس الدین” هنگامی بیش تر نمود می یابد که به هزینه ی خود و به یاری گنج بادآور نیاکان، سپاهی هشت هزار نفره از ایرانیان با ساز و برگی تمام فراهم می آورد و با همدستی اعراب مسلمان شام و موافقت سلطان مصر، “ملک ظاهر”، به رهبری “احمد نیال” و ” بدر سپهسالار” به سپاه مغولان می تازد. او در گفت و گویی محرمانه به فرمانده سپاه مصر در “شام” می گوید:
” ای برادر! شما مسلمانید و ما هم مسلمان. لیکن ما اسیر این قوم خدانشناس شده ایم. پادشاهی که بتواند با این ها پنجه بیفکند، در تمام ممالک اسلامی باقی نمانده جز سلطان مصر . . . که در چند جنگ بر این ها غالب آمده. من خیال دارم یک خدمتی به پادشاه اسلام بنمایم که کفاره ی گناهان من در خدمتی که به این کافر کرده ام، باشد. . . من خیال دارم در روز جنگ، سپاهی را که تابع من هستند، برداشته به سپاه شما ملحق شوم و به اتفاق شما، با مغول ها درآویزم و خون آن ها را به خاک ریزم” (۳۲۳).
چاره گری دیگر “شمس” برای شکست سپاه مغول، پیمانداری با سپاه آراسته ی خود به بهترین سلاح ها است. در این تدبیراندیشی، او به احساسات دینی و غیرت ملّی سربازان ایرانی خود متوسل می شود:
” اگر دست دهد که ما کاری بکنیم که باعث خشنودی خدا و پیغمبر او و کفاره ی گناهان گذشته ی ما شود، بهتر نیست از این که به کاری اقدام نماییم که قطعاً مایه ی خذلان و خشم خداوند است؟ . . . آیا در شریعت ما جایز است که خون مسلمانان را ریخته خانه های ان ها را خراب کنیم برای هوای نفس دیگری که می خواهد پادشاهی و شهوترانی کند و از دین ما هم بیزار است؟ . . . اگر کسی پیدا شود که از شما نگاهداری کند و جان و مال شم را از شر آن ها محفوظ دارد به علاوه در حق شما احسان هم بکند، چطور؟ من یک همچو ترتیبی برای خود و شما به دست آورده ام که اگر بخواهید به نوکری و سپاهیگری خود مشغول باشید، اجر اخروی هم داشته باشید “(۳۳۱).
نتیجه ی طبیعی این همه چاره گری اندیشمندانه، شکست قطعی “اباقا خان” و پیروزی سپاه ایران و اسلام در شهر “حلب” سوریه ی امروز می شود. “ایلکان بهادر” خبر شکست را با کبوتر نامه بر به “سلطان اباقا خان” می رساند:
” چون کبوتر به حلب رسید، سلطان از آن شکست آگاه شد؛ اضطرابی بزرگ در او پیدا آمد” (۳۳۳).
- رمانس، با عشق خیال انگیزش شناخته می شود: چنان که گفتیم، “رمانس” به معنی “عشق” و “داستان عاشقانه”
است و بنابراین، طبیعی است که در آن از محبوب و معشوقه هایی سخن رود که قهرمان دل به نزد آنان برد. “شمس” در این رمانس، بر سه خوبرو مهر می افکند: نخست، “طغرا” که پیوسته با او اشارات عاشقانه دارد و به مدت دو سال، با وجود رابطه ی عاشقانه ای که با وی دارد، دست به او نمی یازد و تا پیش از ازدواج، میان خود و او حریمی قایل می شود:
” دست به گردن او کرده مشغول بوییدن و بوسیدن رو و مویش شد. دید طغرا خودداری می کند. ملتفت شد و گفت: نه عزیزم! مطمئن باش که با خداوند عهد کرده ام و امروز باز در خدمت شیخ [ “سعدی” شیرازی ] قسم خورده ام تا به طور شرف و نیکنامی تو را به من ندهند، جز بوس و دیداری از تو تمتع برنگیرم. طغرا آسوده شد و به او چسبید و آنچه از بوسه عقب مانده بود، تلافی کرد و گفت: آه آسوده شدم. چه شکر گویم تو را ای خدای غیب دان که آنچه مرا آرزو بود، به من عطا فرمودی “(۱۷۳).
این اندازه خویشتنداری در “تمتع برگرفتن” از معشوق، سه خاستگاه ادبی دارد: نخست، خویشتنداری “قمرالزمان” در حکایت قمرالزمان مندرج در هزار و یک شب است که شش ماه تمام با “سیّده دنیا” در قصرش در “جزیره ی کافور” با هم راز می گویند بی آن که به “تن کامگی” بینجامد. دوم، پیوند عاشقانه میان “شمس” و “ماری ونیزی” است که پس از مرگ “طغرا” سلطان مصر به عنوان کنیز به او می بخشد که خود زیر تأثیر رفتار عاشقانه ی “کنتِ مونت کریستو” با “هایده” است و وی “هایده” را به عنوان کنیز در کشور عثمانی از یک برده فروش عرب می خرد و او را مورد حمایت عاطفی و مالی خود قرار می دهد و نقش پدرخوانده را برای او ایفا می کند و با وجود عشق آتشینی که نسبت به او در قلب خود احساس می کند، “حد” نگاه می دارد و تنها در پایان رمان به این عشق رمانتیک پایان می دهد. سومین معشوق قهرمان رمانس ما “آبِش خاتون” شخصیتی تاریخی، فریبا، دل آرا و زبان آور است که به عنوان همسر قانونی، بخش اروتیک ۲۵ رمانس را رقم می زند که همین شخصیت زن خود زیر تأثیر یک شخصیت زن فتنه گر در رمان دیگر “دوما” با عنوان سه تفنگدار ۲۶ ساخته و پرداخته شده که من در کتاب با بوطیقای نو در شمس و طغرای محمد باقر میرزا خسروی به تفصیل به آن ها پرداخته ام.
- رمانس، با رفتار قهرمانی شخصیت شناخته می شود: همان اندازه که قهرمان رمانس یا “شوالیه” (سوارکار،
شهسوار) به داشتن عشق پاک به محبوب شناخته است، به رزم در میدان جنگ و ستیز با بداندیشان نیز معروف می شود. او رفتاری حماسی دارد و به همین دلیل، گاه “رمانس” شباهتی به اثر “حماسی” و “اسطوره ای” می یابد. “رمانس” نوعی ادبی است که در میانه ی راه “قصه” ۲۷ و “رمان” ۲۸ قرار دارد. از یک سو، بر عنصر “خیالبافی” ۲۹ استوار است که شالوده ی “قصه” است و از سوی دیگر بر پایه ی “واقعیت” ۳۰ قرار دارد که کارمایه ی “رمان” است. من پیشتر به مراتب چاره گری، زبان آوری و توانایی های خاص “شمس” و توان خطر کردن او اشاره کرده ام. “شمس” در ادامه ی کوشش خود برای بار یافتن به حضور سلطان مغول، در راه با راهزنی “تیمورتاش” نام مواجه می شود و پس از قتل و دفع هجوم او، به امیرالامرای سپاه، “سوغونجاق”، چنین گزارش می دهد:
” تا قُم خبری نبود اما از قم به این طرف را جمعی از مغول ها بر هم زده بودند و بنده دفع شرّ آن ها را از سر راه رعیت سلطان نمودم. سوغونجاق به حال تعجب گفت: تو” گفت: بلی. بنده وقتی رسیدم که قافله ای را نهیب کرده به کوه پناه برده بودند. رفتم برای گرفتاری آن ها. رئیس آن ها پیش آمد. به یک شمشیر، او را از پای درآوردم. پرسید: رئیس آن ها که بود؟ گفت: چون مُهرش را از بغلش بیرون آوردند، معلوم شد تیمورتاش اسم دارد. مغول هایی هم که با ما بودند، او را شناختند که یک وقتی امیر آخور سلطان بوده. سوغونجاق بی اختیار از جا برخاست و گفت: تو تیمورتاش را به یک ضرب شمشیر کشتی؟ این چه سخنی است می گویی؟ شمس ابروها را در هم کشید و گقت: اگر می دانستم امیر را از این عرض حال بد می آید، هرگز ظاهر نمی ساختم. سوغونجاق گفت: نه مرا بد نیامد؛ بلکه تعجب کردم که جوانی نوخط و نیازموده چگونه دلیری چون تیمورتاش را ـ که اول شجاع عهد خود بود ـ به این آسانی از پا درآورد؟ اگر این قضیه راست باشد، تو خدمتی بزرگ به سلطان کرده ای و مستحق انعام و خلعتی “(۲۹۶-۲۹۵)
- رمانس، با تکامل معنوی قهرمان شناخته می شود: “شمس” از همان آغاز ورود خود به شهر به اشاره ی پدر و
“بابا خرم” به حضور “سعدی” مفتخر می شود و در همه حال، از او رهنمود می گیرد. نویسنده خود نیز منشی زاهدانه دارد و در غزلسرایی “جِلد سخنش دارد شیرازه ی شیرازی”. “سعدی” در این رمانس مانند شخص نویسنده، منشی زاهدانه و عارفانه دارد. از جهان به کنج عبادتگاه خود در بیرون “شیراز” خرسند است اما دورادور با شخصیت هایی چون “شمس الدین جوینی صاحب دیوان” (۱۰۷)، وزیر “اباقا خان” و “ابوالحسن شاذلی” همفکر زاهد خود در “اسکندریه” پیوندی مکاتبه ای دارد (۲۴۵). عقدنامه ی “شمس” و “طغرا” را او می نویسد تا بر هم محرم شوند و آمد و شدی کنند اما به آن دو در مورد ارتباط جسمی تا پیش از ازدواج، هشدار و زنهار می دهد (۱۶۲) و به همین دلیل، آن دو تا دو سال، “حد” نگاه می دارند. “سعدی” برای “شمس” در حکم پیر و “مرشد روحانی” است و آموزه هایش پیوسته، راهنمای پندار و کردار و سلوک روحی او است. او اعتقاد دارد که ریاضت و تربیت نفسانی، موجب تزکیه ی روح و صفای باطن می شود و به “شمس الدین” اندرز می دهد:
” معنی ریاضت، کفّ نفس است از مشتهیات آن. اگر کسی را به کسی عشق است، باید به همان اندازه تازیانه ی ریاضت آن که نفس را مقهور عقل می کند، قانع باشد تا تمام رذایل صفات را در وجود او بسوزاند و زرِ خالص روح آدمیت باقی ماند. . . حضرت عشق را محترم دارید و قدر آن را بدانید که “اگر اینجا زن آید، مرد گردد”. ای فرزند! این قباله را نیک محفوظ بدار و به خاتون هم بده امضای خود را در حاشیه ی آن بنویسد که وقتی شما را به کار خواهد آمد” (۱۶۲-۱۶۱).
“سعدی” تعویذاتی به “شمس” می دهد که در مخاطرات، به کارش می آید و او را از گزند برف و سرما، ایمن می دارد (۱۰۸). به او سفارش می کند کتب مسالک و ممالک مطالعه کند، زیرا می داند که در آینده سفرها خواهد کرد و آن دانسته ها، به کار خواهد آمد (۱۰۵). نامه هایی برای وزیر و “ابوالحسن شاذلی” می نویسد و به او می دهد تا بعدها گره از کار فروبسته ی او بگشایند (۱۲۸، ۲۴۵). “سعدی” در این رمانس، شخصیتی روحانی، خیرخواه و فرابین و از آینده، آگاه است ؛ دانش “فراست” می داند و از ظواهر به بواطن کسان پی می برد (۱۰۴) او آزادگی را از “سعدی” می آموزد که چگونه به دربار “انکیانو” نمی رود و عزّت فردی و اجتماعی خود را نگاه می دارد اما قصایدی در اندرزگویی به او می سراید تا با رعیت چگونه رفتار کند (۱۰۷). این الگوبرداری از منش والای شیخ، سپس در جدایی “شمس” از دربار سلطان مغول مؤثر می افتد و به جبران گناه، می کوشد. “شمس” به هرکجا می رسد، از رهنمودهای این شاعر آزاده بهره مند می شود. در “اسکندریه” نامه ی “سعدی” به “شاذلی” مفید واقع می شود و بدگمانی “ملک ظاهر”، فرمانروای مصر، را در راستای “شمس” بی اثر می کند. اشاره ی “شاذلی” به “ملک ظاهر” نشان می دهد که “شمس” بر پیمان خود با “سعدی” در نیامیختن با “طغرل” تا چه اندازه باقی مانده است:
” شاذلی روی به سلطان کرده فرمود: هیچ دیده یا شنیده اید که دو نفر جوان به این سن همدیگر را به درجه ی هلاکت بخواهند و با همه ی موانع به قوت صبر و توکل مقاومت نمایند و با نبودن مانع شرعی دو سال تمام شب و روز در خلوت و سفر و حضر با هم باشند و به رعایت عهدی که کرده اند، از دور به حسرت به هم نظر کنند و به هم نزدیک نشوند و به امید روزی معین زندگانی نمایند؟ ” (۳۸۸)
اما جز این رهنمود، “سعدی” راهکارهایی را به “شمس” آموزش می دهد که خود به آن ها عمل می کند و آن، ضرورت برگزیدن دیگری بر خود، بخشایش و رحمت آوردن بر زیردستان و ضعیفان است. این گونه تلقین ها، بعدها به الگوهای اخلاقی و رفتاری “شمس” در تعامل با دیگران تبدیل می شود و او را در انظار خواص و عوام، بالا می برد و بر وجاهت اجتماعی اش می افزاید. او کمک به نیازمندان را از “سعدی” می آموزد. “سعدی” پس از گزاردن فریضه ی شام و خفتن به بام خانقاه می رود و “به عادت هر شب، فاضل غذایی را که از آن ها مانده بود، در زنبیلی کرده از بام بیاویخت تا هرکه محتاج است، برگیرد” (۱۲۰). دستگیری “شمس از ضعیفان و نیازمندان، نتیجه ی همین رهنمودهای عملی شیخ اجلّ است و به رسیدن او به کمال انسانی، کمک زیادی می کند. نیل به کمال، از عناصر اصلی “رمانس” است و قهرمان در طی طریق و سیر آفاق و انفس خود برای دستیابی به مقصود و مقصد، باید به تمامیّت روانی برسد. در ادبیات اروپایی، معمولاً “شوالیه” در پی یافتن “جام مقدس” ۳۱ ـ که گویا حضرت عیسی مسبح” در “عَشای ربّانی” در آن شراب نوشیده است ـ خطرها به جان می خرد و با الهام از عشق بانونی متشخص به مقصود و “کمال معنوی” می رسد. برآوردن نیازهای فردی و اجتماعی نیازمندان، در سرلوحه ی کارهای نیک “شمس” قرار دارد و با تکیه بر تمکّن مالی و گنج بازیافته ی نیاکان خود (۲۲۱)، از نیکوکاری بازنمی ماند.
او به کسانی که “تیمورتاش” راهزن اموالشان را به یغما برده است، کمک می کند تا به گونه ای سنجیده و مسالمت آمیز به سلطان مغول شکایت برند و دادِ خویش از “اباقا خان” بازخواهند:
“شمس کاغذها را درآورده گفت: این ها را در پارچه ای نهاده سرش را مُهر نمایید و نزدیک سراپرده ی سلطان آمده بنای داد و فریاد بگذارید که ما از راهی دور به امید عدل سلطان آمده ایم که در اردو، کاسبی کنیم. این اشخاص، چند نفرِ ما را کشته و چند نفر ما را مجروح کرده، مبلغی به ما خسارت آمده. این کاغذها را هم از بغل رئیس آن ها بیرون آورده ایم و در همان جا سرش را مُهر کردیم که به نظر سلطان برسانیم که بشناسند محرّک این ها چه اشخاصی بوده اند که با رعایای ضعیف سلطان چنین بیدادی می نمودند” (۳۰۰).
“شمس” با آن که خود می تواند زیان شاکیان را جبران کند، به آنان یاد می دهد که خود چگونه از مجاری قانونی و شرعی، داد خود از ظالم بستانند و راه و رسم مبارزه ی اجتماعی مسالمت آمیز را در عمل، بیاموزند. با توجه به این که این رمانس دو سال پس از انقلاب مشروطیت انتشار یافته، چنین رهنمودی، ریشه در مطالبات اجتماعی ـ سیاسی مردمی دارد که می کوشیدند از راه های عرفی، شرعی و قانونی به خواسته های خود دست یابند. در ایلغار مغولان “نکودری” به شیراز، او کسانی را مأمور گردآوری و سازمان دهی نیروهای داوطلب نظامی می کند و راه و رسم مبارزه و حمله را به رهبران نیروهای مردمی و محلّی می آموزد تا مردم خود تجربه ی مستقل مبارزاتی و اجتماعی کسب کنند و به قهرمان، نیاز نداشته باشند (ج ۳، ۸-۷).
“شمس” گاه کسانی را که قصد او کرده اند، به جان امان می دهد و وقتی به تعبیر قرآن مجید درمی یابد به علت “اضطرار و مخمصه” به گناه آهنگ می کنند، از آنان درمی گذرد و می کوشد با دادن کفاف زندگی آنان، به صراط مستقیمشان دلالت کند:
” پس پنجاه دینار به او داده گفت: برادر! برو با این وجه کاسبی کن و دست از این گونه کارها بردار. گفت: هم امشب در دست شما توبه می کنم که دیگر شبگردی نکنم و مشغول کسب کردم و از این به بعد، شما را می پرستم. پس دست شمس را بوسیده بیرون رفت” (۲۷۲).
این گونه رفتار ـ که زیر تأثیر احادیث نبوی است (اَحسِن مَن اَساءَ عَلیک) از بداندیشان او، دوستانی فدایی وی می سازد که در بزنگاه های هول و خطر، به یاری او می شتابند و از سوی دیگر، به کمال معنوی قهرمان کمک می کنند.
- رمانس، با پایان خوش خود شناخته می شود: “فرای” در صحیفه های زمینی می نویسد در این “نوع ادبی”
نوشته با “یکی بود، یکی نبود” آغاز و به “آن ها برای همیشه با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند” پایان می یابد:
” آنچه در فاصله ی میان آن دو رخ می دهد، شماری ماجرا یا برخورد با شرایط بیرونی است و بازگشت به هویت رهایی از ستم این شرایط . بیش تر هوس نامه ها [ رمانس ها ] پایان خوش دارند؛ با بازگشت به هویت همراهند و با ترک آن، آغاز می شوند ” (۷۹).
مراسم عروسی “طغرا” و “شمس” در آغاز جلد دوم و در حضور ملکه، آبش خاتون”، با جلال و شکوه تمام برگزار می شود (۵۴). اگر رمانس به گونه ی طبیعی خود گسترش می یافت، می بایست داستان با همین رخداد به پایان می رسید اما “خسروی” رندانه شخصیت هایی مانند “ماری ونیزی” و “آبش خاتون” را وارد قصه کرده که خواننده طبعاً می خواهد ببیند چه بر سرِ آن دو می آید که خود داستان های فرعی دیگرند. باری، به هنگام اقامت “شمس” در “مصر” چنان شایع کرده اند که “شمس” به قتل رسیده است (۳۳۴). با این همه، وی پس از بازگشت به “شیراز” و مرگ “طغرا” در زلزله، به دوره ی دوم زندگی خود با “ماری ونیزی” ادامه می دهد. پرسش خواننده این است که پس از شکست سپاه مغول از نیروهای مشترک “شمس” و “ایلکان بهادر” چرا “اباقاخان” به صرافت “شمس” و خیانت او نمی افتد؛ به اندیشه ی احضار، توضیح و انتقامجویی از وی فرونمی رود و بر جان او ابقا می کند؟ قابل درک است که نویسنده به آنچه عقل به آن حکم می کند، نمی اندیشد و دوست دارد موانع را از پیش پای قهرمان کنونی و دیگر قهرمانان آینده بردارد تا داستان بر خواننده خوش و مقبول افتد و این ویژگی، یکی از ویژگی های موجود در “حکایت” و “قصه” است که تابع “عقلانیت” نیست. “شمس” در همه ی ماجراها و خطرات، ایمن می ماند و به تعبیر “میبُدی”، “تبی او را نمی گیرد” ؛ چه هنگامی که به عنوان فرمانده سپاه هشت هزار نفری خود به سپاه “اباقا خان” می تازد و پیروز می شود (۶۶۶) و چه زمانی که با سپاه ده هزارنفری مردمی شیراز با مغولان بیابانگرد و غارتگر “نکودری” می جنگد (ج ۳، ۸-۷). هنجار “پایان خوش” در رمانس”پیرنگ” داستان را سست اما خواننده را خشنود می کند.
۱. Romance
۲. Romanic tongue
۳. Courtly romamce in vers
۴. Popular Book
۵. Chivalary
۶. The Arabian Nights
۷. Speech of people
۸. Vulgar tongue
۹. Romantic
۱۰. Northrop Frye
۱۱. The Secular Scripture
۱۲. Harvard
۱۳. Comedy
۱۴. Tragedy
۱۵. Iron
۱۶. Anatomy of Criticism: Four Essays
۱۷. Jan Balfour
۱۸. Diane Dubois
۱۹. Joseph Campbell
۲۰. The Hero with a Thousand Faces
۲۱. Fredric Jameson
۲۲. Magical Narratives: Romance as Genre
۲۳.The Count of Monte- Cristo
۲۴. Alexander Dumas
۲۵. Erotic
۲۶. The Three Musketeers
۲۷. Tale
۲۸. Novel
۲۹. Fantasy
۳۰. Reality
۳۱. Holly Grail
منابع:
خسروی، محمد باقر میرزا. شمس و طغرا. تهران: کانون معرفت، ۱۳۴۳.
فرای، نورتروپ. تحلیل نقد. ترجمه ی صالح حسینی. تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۷.
—————- . صحیفه های زمینی. ترجمه ی هوشنگ رهنما. تهران: انتشارات هرمس، ۱۳۸۴.
Balfour, Jan. Northrop Frye. Boston:Twayne Publishers , 2010.
Britannica CD 2000 Deluxe, “Romance”.
Cuddon, J. A. A Dictionary of Literary Terms. Penguin Books, 1982.
Dubois, Diane. Northrop Frye in Context. Cambridge Scholars Publishing, 2012.
Jameson, Fredric. Magical Narratives: Romance as Genre. Source: New Literary History. Vol. 7, No. 1, Critical Challenges: The Bellagio Symposium ( Autumn , 1975 ) , pp. 135-163.
۲ لایک شده