از بلندای انسان
شرحی بر «بی اعتنا به سیب » اثر مه آ محقق
غلامرضا منجزی
«مه آ» را ندیده ام و نمی شناسم، اما او واقعا شعر می سراید، پس با هر شعری که از او می خوانم بیشتراو را خواهم شناخت. همین است که دوست دارم هر بار چیزی برای شعرش که پر و پیمان است و زیبا بنویسم. زیبایی شعرش را بیشتر مدیون چالشی می دانم که در ادراکم ایجاد می کند و وادارم می کند تا در بازخوانی اش چیزی مخصوص به خودم را از آن تالیف کنم، و دیگرم این که شعرش بافتاری هارمونیک است؛ همه ی واژه ها در خدمت تکمیل و ارایه ی یک مضمون از پیش اندیشیده اند. و سوم، مضمونی است که در باور من و به استناد کلمات شعرهایی که از او خوانده ام به اندیشه ی انسجام یافته و پخته اش متکی است.
«سیب» در اسطوره های مذهبی، میوه ی ممنوعه ای است که زندگی زمینی بشر با خوردن آن آغاز می شود. به تعبیری دیگر، می شود کهن الگویی از غریزه ی عشق یا اروس که رانه ی بنیادینِ بسیاری از کنش هایی است که ما بر آنها اعمال زندگی نام گذاشته ایم. در نگاهی دیگر اروس، بخش بزرگی از ناخودآگاه بشر را به خود اختصاص داده است و این وابستگی همچون ریسمانی است که هر لحظه، انسان را به قعر طبیعت جبلی خود بازمی گرداند. از سویی دیگر، در تاریخ علم، سیب را به عنوان باعثی برای اثبات قانون جاذبه ی زمین شناخته اند. و مجازاً سیب همان قانونی است که بشر را به زمین چسبانیده است. به همین خاطر در نگاهی شاعرانه و تعلیلی نیکو، سیب مدلول دورتری از کلیت هر قانونی است که انسان را به موجودی مجبور بدل می کند. قانونی که در فرهنگ واژگان شعری، از جنس تعلق بشر بر خاک و تعینات زندگی متعارف و زمینی است. در هر دو معنای ایهامیِ سیب، «وجود» یا «اگزیستانس» تنها مختص به نوع بشر است. انسان هر لحظه با وقوف سخت کوشانه اش به (معرفت النفس) یا خودآگاهی بیشتری می رسد. مکانیسم های ذهنی اش را فعالانه وادار به واکنش می کند تا شکل دیگری از بودن را به رخ جبر ماهیتی خدا داده اش بکشاند. تقدم «من» برتر (انسان ذی وجود) بر «من» مجبور (بشر طبیعی)، و رسیدن به بلندای انسانیت و عشقی لایزال، مضمون اصلی شعر «بی اعتنا به سیب» است. با این تفاسیر، محتوای این شعر هستی شناسانه است و گرایش شدیدی به سمت فلسفه ی اگزیستانسالیسم دارد.
ببُر/ نخ ها را / و کلوچه ی آسمانی را /پایین بیاور /نزدیک تر / که گازی بزنم
قدرت نهفته ی انسان او را به زاویه ای از جهان هستی رهنمون می کند که به او زبانی تحکمی و چیره گرانه می بخشد. «ببر» نه از جنس التماس است و نه از سلک خواهش؛ نیمه خدایی است که بر جبر وجودی اش، با یک کلمه فرمان می راند، تا خود را از مجبور بودن برهاند و در منظومه ی هستی مشارکت کند. «نخ» ابزار اتصال است و بریدن آن به معنی رهایی و خودمختاری است. او خواهان برهم زدن رابطه ی عمودی اش است و به همین دلیل کلوچه ی آسمانی که همان ماه باشد را در ردیف و به موازات خود می خواهد تا آن را تصرف کند. تشبیه ماه به کلوچه در ادبیات فارسی بی سابقه نیست و از سویی دیگر اعتراضی فلسفی است بر مقسومیت ازلی و آسمانیِ روزی که بخشی از باورهای کهنه و پیش مدرن است.
بیا / از بالای صحنه / و کوچک شو/ هم اندازه ی من / بنشین کنارم / دست بگذار به دلم / خیره شو به چشمم / به آدمی آویخته از نخ هایش / که می خواهد / شعرهایش را بخواند / و بی اعتنا به سیب ها / پا بکوبد / بچرخد/ روی سیب بزرگی که / می چرخد و …. می چرخد / و کرم های درونش را/ به هیچ می گیرد.
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
صحنه محل وقوع نمایش است. عروسک گردان بر بالای صحنه ایستاده است. او از لعبتگانش بالاتر و بزرگتر به نظر می رسد. راوی شعر با همان لحن متحکم، او را مورد خطاب قرار می دهد؛ که فرود بیاید و (تا )به قدر او کوچک شود و به جای بازیگردانی، در مقام یک هم شأن، چشم در چشم او بدوزد و دست به دلش بگذارد تا با اویی که اسیر قوانین طبیعی و غریزی است، رازگویی و درددل کند. اما یکی از مضامین اصلی این شعر رهایی از بند دترمینیسم(جبرگرایی) فلسفی است. راوی دم از اختیار و اصالت وجودی می زند، بنابر این بی اعتنا به قید و بند های بیرونی و درونی می خواهد بند از دست و پا و دهان بگسلاند و برای همین شعر می خواند. مقام و منزلت شعر در حکم مانیفست رهایی است. او به قانون درونی و قانونِ قانون ها باور دارد که همچون دوایری پیچیده و متحدالمرکز، محاط اند بر انسانی که در کانون آن تقلا و جهد می کند تا شرف و برتری خداگونه اش را به اثبات برساند. و اما به راستی او کرمی نابودگر برای این سیب بزرگ است. شب و روز آن را از درون می جود تا آن کسی که در نهایت می ماند انسان باشد و بس. در سطر پایانی شعر او به استکمال خود بی نهایت نزدیک است. با خالق قانون ها و امیال دربند کننده اش محاجاتی نو را می آغازد؛
ببین !/ وقتی نخ یکی را / می بندی / به انگشت های در بند دیگر / چه می شود / چه ها که نمی شود!
«ببین» واژه ی ساده ای است که بر باوری قطعی و بسیار روشن استوار است و دارای استحکام خاصی است. او به بلوغی رسیده است که حتا بازیگردان را وارد بازی می کند. خرده می گیرد که او هم خود بازیچه ای بیش نیست. او نیز اسیر انگشت های در بندش است و به طریقی اسیر بازی کردن من است و بازی دادن خود.
نخ بسته به لب هایم را / بندهای آدمی / که می خواهد ببوسد/ دهان ناپیدای تو را / و بگوید /تنهایی /سزاوار تو نیست / تنهایی /سزای توست
لب، نماد و صورتی از غرایز والایش یافته و انسانی شده ی اروس است. لب آیکون (نشان)عشق است. آن نیز تاکنون بسته بوده است و راوی شعر می خواهد که بند و مُهر از لب بگشاید تا توانایی بوسیدن و عشق ورزیدن داشته باشد. شاید سر آن داشته باشد که آن دهان ناپیدایی را ببوسد، که فرمان هستی را صادر کرد. به همین دلیل همه ی قانون های ریز و درشت را به کناری می افکند و آزادانه و فارغ از هر باید و نبایدی عشق را برمی گزیند.
سیر عمودی شعر، حرکتی است از کثرت به وحدت. از اسارت به رهایی، و از رهایی به عشقی که او را به تنهایی و انفراد جاودانه ای که نه سزاوار، بلکه سزای برهم زدن این نظم کیهانی است، می رساند.
روش غالب در پژوهش های آکادمیک ادبی، به ویژه شعر فارسی، آن است که پژوهنده در تفسیر شعر به مافی الضمیر شاعر هرچه بیشتر نزدیک شود و به اصطلاح شعر را معنی کند، اما ضرورت است که گفته شود به دست دادن هر تالیفی از شعر، برداشتی است کاملا شخصی، زیرا اصولن شعر سخنی خود ارجاع است و همان طور که بارت می گوید::«.اگر منتقد برعکس، توجه خود را به مؤلف معطوف سازد و او را مرجع اقتدار و خاستگاه معنا یا صاحب معنای متن بداند، این در حکم نوعی محدودیت بر متن و نیز به معنای در نظر گرفتن یک مدلول غایی و مسدود ساختن نگارش است. »۱ شعر بالا از آن گونه هاست که عناصر زبانی(استعاره، ایهام، مجاز ) به شکلی هنرمندانه و در تناسب با یکدیگر در خدمت بیان اندیشه ی شاعر، به کار رفته اند و همین خصیصه، تالیف ها و خوانش های مکرری را در مورد آن امکان پذیر می کند. با همین توضیح اندک، فهم رابطه ی میان عناصر زبانی «بی اعتنا به سیب» منوط به کشف آن دسته از دال های میانجی است که ریشه در نظام فلسفه ای دارند که مضمون اصلی و همچنین صورت شعر را تشکیل داده اند. به هرحال این نوشته مجالی بود تا بازتعریفی از صورت پنهان شعر را به دست دهد. امید است چنین بوده باشد.
۱- نقد ادبی و دموکراسی ، حسین پاینده، انتشارات نیلوفر صفحه ۳۰
۹ لایک شده
2 Comments
مه آ محقق
آقای منجزی گرامی
سلام
و سپاس از ادراک شما … چه قدر برای شاعر، برای هنرمند نگاه مخاطب ارزشمند است …. به خصوص نگاه جدی مخاطبی که ندیده باشی و نشناسی اش …. بعد … این همه نزدیک به شعر… با شعر یکی بشود….. سپاس که بی مضایقه اید
غلامرضا منجزي
خانم محقق گرامی
هنر و بخصوص ادبیات زبان مشترک ماست. شعرتان را دوست دارم و باور دارم شعر همیشه بخشی از وجود ذهنی و بالقوه ی شاعر است که در ترجمانی زبانی شکل می گیرد و آفریده می شود. قطعاٌ نگاه من و هم چنین هر خواننده ی آگاه دیگری و معنای ثالثی که تحت عنوان تفسیر یا شرح از آن استخراج می شود بخش یا سهم عمده ای از کارکرد زبان شاعرانه است. از این که مراتب رضایت شما هم در این شرح حاصل آمده است باعث بسی خشنودی است. من این نقد را همزمان در وبلاگ شخصی ام (چتر و چراغ) www. monjezi.blogfa.com به همراه تصویری از حضرتعالی درج و منتشر کرده ام . امیدوارم حمل بر جسارتم نکرده باشید.
با ارادت خالصانه